در سوگ یار دانشگاهیم استاد مسعود رجایی که مظلومانه زیست و محرومانه رفت
بسیار بی لحاظی و نامرد؛ روزگار!
این درد را کجا برم ای خیل دردمند!
درد جوانه ای که نرویید و شد سپند
بی درد را چه سود حکایت ز کوه درد
بر گوشِ کر؛ سرود نکیسا ست چون چرند
بغضی دو دسته می فشرد بر گلوی من
چندان که مثل نی شده باریک و بند بند
بُغضی که گر بترکد و جوشد ز سینه ام
ابری شود سیه ز هریرود تا خجند
بُغضی ز بی وفایی این کاسهباژگون
این کژدمی که هیچ نداند بجز گزند
بر برگ گل نشانه رود نیشِ گُرزه را
گاهی به نوشخند و زمانی به نیشخند
با مهر؛ قهر و با گل لبخند در ستیز
بر چهرۀ ملیحِ تبسم به ریشخند
بسیار بی لحاظی و نامرد؛ روزگار
تا چند یاوه؟ این دهن گند را ببند
ای دلقک دو روی سیهکار چند رنگ
زهر نژادگانی و بر سِفلگان چو قند
بر من مگوی قصه ز اُسطوره های تلخ
من خوانده ام تمامی پازند را و زند
غیر از گلوی صید که داند چیست حال؟
بر گردنی که تنگ شود حلقۀ کمند
من دانم و دلم که چه بیرحم؛ نشتری
پایِ اسیرِ آبله داند ز کال و کند
زان دردناکتر که ببینی به چشم خویش
جان تو را گرفته و بر شانه می برند
سه شنبه هفتم تیرماه نود و یک
فضل الله زرکوب