شیر احمد" یاور" مشهور به کنگورچی شاعر بدخشانی
فرستاده: احمد محمود امپراطور
هفتاد سه سال قبل از امروز در سال 1316 هجری شمسی شیراحمد" یاور" متخلص به کنگورچی در ولایت بدخشان افغانستان در ولسوالی کشم قریه کنگورچی در محلی بنام جرشاه بابا در یک خانواده ای با فرهنگ، علم دوست و علم پرور از تبار خوانین و اشراف زاده گان بدخشان دیده به جهان گشود.
وی تحصیلات ابتدائی اش را تا صنف چهارم در ولسوالی کشم و فیض آباد مرکزی ولایت بدخشان به پیش برد و بعد بنا به تقاضای شاه وقت (اعلحضرت المتوکل الله محمدظاهرشاه) در سال 1327هجری شمسی به کابل آمد و همانند اعضای فامیل شاه یکجاه با خانواده شاهی در قصر زنده گی میکرد و با پسران اعلحضرت محمدظاهرشاه که می توان ازان جمله شهزاده محمد نادر را نامبرد در لیسه عالی استقلال به تحصیلات خود ادامه داد.
بعد شامل پوهنتون حربی گردید که با فراغت از آن جاه به حیث یاور نظامی اعلحضرت محمدظاهرشاه از سال 1342هجری شمسی تا زمان فرو پاشی سلطنت در همین پوست ایفای وظیفه نمود.
و بصورت اساسی از سال یکهزار وسیصد و هفتاد وچهار(1374)هجری شمسی.
به گفتن شعر گونه هاآغاز نموده و تا اکنون بلا وقفه دوام داده است.
یکبار ازدواج کرده آنهم با دختر کاکای خود ثمر ازدواج اش پنج پسر به نام های احمدهارون، احمدیما، احمدشاه، احمدمسعود، احمدمحمود و یک دختر بنام فاطمه می باشد.
و شکران خدای بی نیاز را که تا حال در قید حیات به سر میبرد
***
اگرم دهند جهانی نه ستانم آن جهان را
نه کنم قبول هرگز نقد و جنس رایگان را
بفریب اگر دهندم همه خورد و نوش عالم
نخورم ز دست ظالم نمی آب و لقمه نان را
به جفا کجا توان رَست به تظلم زمانه
به ستم نمیتوان بست رهی گردش زمان را
بدو چشم خویش دیدم سر ِ سروری سر ِ دار
که گرفته بود به یغما بدو دست خود کمان را
عجبـا ز کوخ مظلوم نه رسد صدا به جائی
به فلک ز کاخ ظالـم به شنیده اند فغان را
هوس و غرور شهوت ندهد به کس بقائی
نچشیده است بعالم کسی شرب جاویدان را
تو نکن گهی هویدا به کسی طناب گردن
رگ خون نمی تواند که دهـد بتو امان را
به رسای زلف لیلی نتوان بدل وفا بست
که ندیده کس بدنیا گهی مهری مهوشان را
مـــهء بدر را نباشد خم و پیچ جعد مشکین
نه سپرده چرخ گردون پر ِ کاهی کهکشان را
کنگورچیی را تو دریاب به زمان زنده گانی
نپرستی بعد مُردن به لحد تو استخوان را
1383/01/20
هجری خورشیدی سروده شده است
.***
دل خانــهء یاران است اغیـار نمی گنجد
این مرجع اسرار است اشرار نمی گنجد
ویرانــهء دل باشد جا از بر مظلومان
ظالم بکند دل را افگار نمی گنجد
هر گوشهء این دل جـا از بهر ِنکویان است
گو در نزند این دل، بَد کار نمی گنجد
یکبار بدادیم ما بر پاس نه دانــان دل
آزرده نمودند دل این بـار نمی گنجد
خون بهر بقای ماست نیکش نگهمیدار
دل مخزن خون باشد خونخوار نمی گنجد
بیداد گــران را جا نه بُوَد به قلب ما
بر داد گران جا هست جبار نمی گنجد
این قلب حزین من اسـرار نهان دارد
تا کس نه بُوَد این جا ستار نمی گنجد
از کذب و ریا خالـــی گردیده دل زارم
گر کس نکند حق را اقرار نمی گنجد
تاریک دل ما گردید، از نور خدا روشن
چون نور خدا دارد انــــوار نمی گنجد
کنگورچی اگـــر خواهد جا در دل ما یابد
گوئیـد درین خلوت دربــار نمی گنجد
1374/08/26
خورشیدی سروده شده است
***
آتش شوق تو در خاطره ام یـاد آید
از نهان خانــــهء دل ناله و فریاد آید
معتکف گوشهء میخانه شدم چند گهی
از همه میکده ها زمزمـهء شاد آید
پند نیکو نظران هست بمن روح و روان
همچو خون در رگ من چهرهء پند یاد آید
جمعی بیداد گرانی شده اند رهبر مَلک
ششجهت صبح و مسا بر همه بیداد آید
کی توانم شنوم سفسطهء بی خردان
چون بهر واژهء آن جای خِرد باد آید
کرده ام بام و در ی خانـــهء خود گلریزان
او خبر داده بمن در مـــــهء خرداد آید
نسل شیرین روشان شیر وشکر میخواهند
جوی خون دَم بدَم از تیشـــهء فرهاد آید
ظالم ار ظلم کند نوع خودش برده بخود
برده باید نه شود آن کسی آزاد آید
تو به کنگورچی ئی ما داده بُدی قول وفا
لیک کردی تو فرامــــوش مرا یاد آید
1383/04/07
***
در هر رهــــی که پای نهادیم اثری ماست
در هر دریکه کله زدیم جای سری ماست
حاجت نه ُبوَد آتش ســــــوزان جهنـــم
چون سایــــهء دیوار شریران سقری ماست
ما را نه بُوَد جنت فــــردوس امیدی
زیرا که بسی سله کلان هم سفری ماست
بیهوده زنیـــــم تیشه بهر کندهء تر توت
آن آهنی که دستـه ندارد تبری ماست
گویند که آرام بُوَد هــــــر گوشـهء دنیا
آرامی ندارد مُحلی بوُم و بری ماست
هر راکب دانــــــــا بیابد رهی خود را
آن مرکبی که پای بگِل مانده خــری ماست
انسان خِردمنــــــد نه رود راهی خطا را
چشمی که نبیند رهی خود را نظری ماست
ما طائفـــــــهء بوالهوس و گشُنه گدائیم
هر کس که به ما ظلم نماید پدری ماست
کنگورچی درین گیر و کشی گردش ایام
روز خوشی ما لحظهء یوم البدَتری ماست
1385/06/29