به: زنان دربندِ سرزمینم
نفرت نهاد
اسیروبی کس و بی سرپناهی
به زیرِ پایِ آتش فرشِ راهی
نکشتی و نبستی و نبردی
ازان رو راهیِ لستِ سیاهی
چنگِ جانی
جفــــا راهِ نهانی می سپارد
به آن رسمی که دانی می سپارد
به سر دارد سرِسودایِ سازش
تورا درچنگِ جانی می سپارد
آیینۀ داران
خبرپشتِ خبرکش دارد از نو
تلاشی بویِ آتش دارد از نو
دلِ آییــــــنۀ دارانِ صفا را
زسنگِ کین مشوش داردازنو
خیره خو
چه گویم ازدلِ هردم شهیدت
سیاهی از چه بسته راهِ دیدت
چراظلمت نهادی خیره خویی
کند از خیر و خوبی نا امیدت
سینایِ سفر
زلاکِ نامـــــــرادیها بَدَرشو
صدایِ سامری راپرده درشو
فروشد فَّرفــــرعونِ فلاکت
سرودِ سبزِ سینایِ سفر شو
سراز نو
به کــــوهِ همصدایی مستقرشو
حدیثِ سر بلندیِ هنـــــر شو
مبادا دســــت و بالت را ببندند
سراز نو زندگی رابال وپرشو
پایِ بوناکِ
رســــیده پایِ بوناکِ عدویت
تفنگش رانشان کرده به سویت
پریده رنگم از کابوسِ وحشت
زهرسوسنگ می باردبه رویت
نفرت نهاد
دلِ اندیشه راباتورکن ای زن
تفنگِ فکرِ خودراپرکن ای زن
به سویِ دشمنِ نفرت نهادت
نگاهت را پرازآجرکن ای زن
برده
خداوندا زن این کو ، چه کرده
چرا آزاده گـــردد باز برده
دلِ آییــــــنۀِ عالم شود آب
برافتد گر ازین افسانه پرده
سپر
هوایِ گریه را از سر به در کن
امـــــیدِ دشمنت را در به در کن
به زن خنجر به قلبِ رهزنِ هوش
صدایت را درین میدان سپرکن
چشمِ غفلت
مترس ازیورشِ خاشاک ای زن
بزن برچشمِ غفلت خاک ای زن
چلیپایی بکــــــش بر تیرگیها
بشو مثلِ سحربی باک ای زن
نورالله وثوق
یک شنبه 27/4/1389
http://norollahwosuq.blogfa.com