افغان موج   

اسپ یاغی ( داستان کوتاه)

صدای هلهله از هر گوشۀ پارک شهر بلند شد. اسپی سر برداشته بود وگادی ای را به دنبالش میکشید و هر قدر گادیوان جلو اش را کش میکرد فایده ای نداشت. همه عابرین در پیاده رو ها ایستاده تماشا میکردند...

این یگانه پارک شهر بود که بشکل یک بیضوی در ساحۀ چهارهکتار زمین در مرکز شهر ساخته شده بود و پاتوق یک تعداد مردم بیکار خاصتا در آخر روز و نماز عصر بود. درین پارک شاگردان آهنگر، مسگر و یله گردان  از روزیکه این پارک را ساخته بودند  دایم در گشت و گذار بودند. در هر گوشۀ این پارک از همان ابتدا تعدادی اسپ و گادی های چترسنگ  ایستاده بود و عدۀ را یا به مقصد اش میرساند یا در مسیر بیضوی پارک شهر دور میداد و مزدی کمایی میکرد.

ازروزیکه مسیر این سرک بیضوی شکل اسفالت شد. دیگر گادی ها هم خیلی فیشنی شده  و اسپ ها هم گادی ها را آرام تر و سبکتر درین مسیر به حرکت در میاوردند. عصر ها شاگرد های آهنگران و مسگران و چند تا کاکه،  گادی ها را کرایه میگرفتند و شرط شان آن بود که اسپ ها با سرعت زیادتر از یک موتر روی همین مسیر بیضوی دور بخورند و دور بخورند و اینها در میان گادی گاهی سگرتی را دود میکردند و میگفتند و میخندیدند. وقتی گادی هم حین حرکت درین مسیر بیضوی شنگ ـ شنگ ـ شنگ ... صدا میکردند از برخورد سم  اسپ ها بر اسفالت سرک آتشی بچم میخورد و این منظره چشم های همه را خیره میساخت  و کیف عجیبی داشت.

اسپ امروز هم یکی از همان اسپ ها بود؛ رنگ کبودی داشت، قوی بود و گادی را مثل پر کاهی روی سرک اسفالت با خود میکشید.

مرد مسنی در گوشۀ پیاده رو دست طفلش را در دست داشت  میگفت:

ــ خدا ناترس ها! حیوان بیزبان را آنقدر میزنند تا سر وردارد... در گوشۀ دیگر پیاده رو دو جوانیکه هر دو واسکت قندهاری  پوشیده  و لُنگی اسپیشل پیشاوری زده بودند از خنده  خود را گرفته نمیتوانستند و یکی به دیگرش میگفت:

ــ سیل کو بچه ای گلو را   چه گوه یی خورده ... صد بار گفتمش که به حیوان تریاک نده... خیال میکُنه که تریاک اسپش را مست میسازه ... 

دور تر چند نفر زن به زحمت عرض سرک را عبور نموده و خود را به داخل پارک رساندند.

اسپ همچنان میدوید کسی حوصله نمیکرد جلو اش را بگیرد. یک موتر لاری از سرک شمال داخل میسر پارک شهر شد اما به زودی دو نفر ترافیک که وضیعت را در کنترول گرفته بودند مسیر آنرا به سمت شرق و بازار اصلی شهر تغییر دادند. و منتظر بودند که اسپ خسته شده و از یاغیگری صرفنظر نماید. اما این ماجرا ادامه داشت. گادیوان دیگر از کنترول اسپ یاغی ناامید شده بود. جلو اش را روی تیر بانس ها رها نموده و خود را به دستگیر های گادی محکم ساخته و هر لحظه برای آینده اش دعا میکرد.

گادی را همچنان اسپ یاغی با خود میکشاند و صدای مردم بیکار در چهار طرف پارک بزرگ شهربلند بود.  اسپ یاغی مثل سالهای قبل زندگی اش درین مسیر بیضوی میدوید و میدوید و کسی جرئت آنرا نداشت که جلو اش را بگیرد و حتی  تماشاچیان اطراف پارک هم به این نتیجه رسیده بودند که خدا خیر پیش کند، این اسپ را هم سیاهی زیر گرفته...

به تعداد تماشاچیان هر لحظه زیاد میشد. آنانیکه نماز عصر را خوانده و منتظر نماز شام بودند و آنهایکه تازه دوکان های خود را میبستند و بسوی خانه و کاشانۀ خود روان بودند.

اسپ همچنان میدوید و خیال میکردی  میخواهد برای ابد حرکت روی این مسیر بیضوی پارک شهر را تکمیل نموده و آنچه خداوند به قسمتش نوشته بود را تکمیل کند. میدوید و میدوید و بخار سپید رنگی از ناجه های بینی اش بیرون میجست و مسیر بیضوی یگانه پارک شهر را طی میکرد و به تعداد تماشاچیان اش می افزود:

شاید ده دور خورده بود  که از سمت شمالی پارک یکبار صدای هیبتناک بر خورد چیزی به فرش اسفالت سرک برخورد ؛ گرم... و به دنبال آن در دل سیاهی شام غبار تیره ای بر خاست و صدای بهمریختن  چوب های گادی بلند شد... ظاهرا وقتی اسپ یاغی میخواست چهارنعل بدود، تعادلش اش را از دست داده و بزمین نقش شده بود.

مردم همه جمع شده بودند و  تماشای این صحنۀ غم انگیز همه را افسرده و بیقرار ساخته بود...گادیوان مثل یک تخته سنگ روی اسفالت جاده بیهوش افتاده بود و معلوم نبود خون از کجای بدنش جاری است. اسپ یاغی هم حالی بهتر از گادیوان نداشت.  در اثر برخورد به اسفالت سرک پوست هردودست اش از عضلات پوندیده اش جدا شده و خون به شدت از آنان جاری بود. و برای رهایی از میان شکسته های گادی  تقلا میکرد.

غروب با فضای غم انگیزی افق غربی شهر را رنگین ساخته بود. گادیوان را چند نفر  به یک موتر سواری انداخته و به شفاخانه بردند.... شکسته های گادی را تعدادی از مردم  پس نموده و تقلا کردند که اسپ را نجات دهند. کوشش شان بیهوده بود چون یکی از تیربانس های گادی درست از میان افتادگی گردن اسپ عبور نموده و به حلقوم اش صدمه رسانده بود. بعد از تقلای زیاد تیربانس را از حلقوم اسپ بیرون کشیدند ولی اسپ دیگر به پای ایستاده نشد و  ازین جهت تصمیم گرفتند تا او را به گوشۀ پیاده رو آورده و بحال خودش رها گنند...

نعمت الله ترکانی

۱۹ جوزای ۱۳۸۸