افغان موج   
دل از اميد، خم از مي، لب از ترانه تهيست
اميد تازه به سويم ميا که خانه تهيست
 
شبي ز روزن رؤيا مگر توان ديدن
که اين حصار ز غوغاي تازيانه تهيست
 
اگر درخت کهن مرد، زنده بادش ياد
هزار حيف که اين باغ از جوانه تهيست
 
تو در شبانه ترين روزها ندانستی
که جام زيستن از بادة بهانه تهيست
 
خروش العطش از رودخانه ها برخاست
ستيغ و صخره ز فرياد عاصيانه تهيست
 
زبان خشم و غرور از که ميتوان آموخت
که ((خوان هفتم تاريخ)) جاودانه تهيست
 
به سوگوارای سالار خاک و نيلو فر
غزل ز واژة زرّين عاشقانه تهيست
 
مگر عقاب دگر باره بر نميگردد
که کوهسار غمين است و آشيانه تهيست
 
 
 
 استاد واصف باخترى