افغان موج   

هفت سين

اسد بودا
20 March, 2009 10:28:00

س​​؛ سلام! «سلام، گفتارِ پروردگارِ مهر بان است.» در نخستين​روز سال 1388 ساکنانِ «سرزمينِ​سکوت» به شما سلام مي​فرستند. سلامِ نو، در روز نو، براي سالِ نو، بر مردمِ عزيزي که سال​هاست بهارِ شان را در کنار سفرة تهيِ «سکوت» آغاز مي​کنند. بهارانِ بي​شمار در سکوت و بي​صدايي گذشتند، بهارِ سرخِ سکوت از راه رسيد، اميد مي​رود، هنگام «سيلِ گلِ سرخ» در کنار «سخي​جان» قربانيانِ سرزمينِ سکوت را به ياد داشته باشيد. گل​هاي سرخ مزار «تناقضِ​ناب» بودن و نبودن است؛ امروز هست، فردا نيست، سال ديگر، در بهارِ ديگر دوباره خواهند شکفت در خونِ سرخِ سخي​جان تا به ما بگويند:«چرخِ تاريخ از معبرِ خون و فاجعه مي​گذرد!» معمولا نخستينِ روزِسال و در «عيدِنوروز» مردم به مزار «عزيزانِ از دست​رفته» مي​روند.

ما ساکنانِ سرزمينِ سکوت​ اما از آن​رو که همه​چيز مان همچون «زاوُل» ناپيداست و نمي​دانيم عزيزانِ از دست​رفتة ما در کجا با خاک يک​سان شدند، و يا دور از مزارِ عزيزانِ خويش در آوارگي و «غربت» به سر مي​بريم، به ياد آن​ها شمعِ کلام روشن مي​کنيم و تنها سخن ما اين است که «هر انگشتي مي​تواند شمعي باشد براي «گرامي​داشتِ گمشدگانِ تاريخ» و هر ناخن شعله​اي که مي​توان با آن «خراب​آبادِ ستم» را به آتش کشيد و هر کلمه «مسيحايي» که با دمِ جان​​بخشش نسيم حيات و حقيقت و جاودانگي را در جان ما مي ​وزد.» پس بياييد در عيد نوروز و در فصل رستاخيز طبعيت به يادِ گذشتگانِ خويش شمع مقدس «کلام» روشن کنيم.

س​​؛  سکوت! سکوت ماترياليستي​ترين بيانِ ستمديدگان است. چهرة تاب​ناک و پر فروغ حقيقتي که در پناه سکوت حقيقت ​بودگي​اش از دست​ برد قدرت حفظ مي​کند، يک​باره و ناگهان صاعقه ​وار همچون مسيحا در کلام بر ما آشکار مي​گردد؛ حقيقت درست آن ​جايي سکونت دارد که قدرت سکوت مي​کند. استثناي برسازندة  قدرت که با غيراخلاقي ​ترين وجه حقايق را سرکوب مي​ کند، سکوت است. تفکر، آن ​گاه تفکر خواهد بود که زبانِ سکوت را دريابد. به همان نسبت که دنيا، نو مي ​شود، طبعيت نو، دنيايِ سرشار از سکوتي ما که هيچ​ صدايِ راديکالي در آن وجود ندارد و در نتيجه هيچ تغيير اساسي در آن رخ نمي​دهد کهنه​تر مي​گردد. از نظر ما اما تفکري راديکال خواهد بود که به رنجِ قربانيان توجه کند. قدرت بيش از همه از باخوانيِ خاطرة قربانيان هراسد:«تفکر هدفِ اخلاقي دارد: بازگويي رنجِ قربانيان؛ احيايِ رنج قربانيان​ را مي​توان « تقواي زبان»، دانست. انسان اخلاقي کسي است که براي تحقق «عدالت در يادآوري و فراموشي» و معنويت​ بخشيدن به زبان تلاش مي​کنند. منظور از «معنويت بخشيدن به ​زبان»  توجه به «رنجِ آدميان»، اين برترين حقيقت و حقيقتِ برتري است که در حالِ حاضر به شدت مورد بي​مهري و فراموشي قرار مي​گيرد. بياييد با بازخواني رؤياها و آرزوهاي قربانيان، معصوميت و معنويتِ از دست​رفته را به زبان و فضيلتِ گمشده را به تفکر برگردانيم.»

س​​؛  سياست. «سياست»، با دو عنصرِاساسي و انضمامي «دوست» و «دشمن» تعريف مي​گردد. «جنگ در مقامِ افراطي ​ترين ابزارِ سياسي امکانِ نهفته در نهادِ هر ايدة سياسي، يعني تمايزِ دوست و دشمن، را نمايان مي​سازد.(اشميت، 3: 105)» ايده​ هاي صلح ​طلبانة که به وسيله​ي راه ​حل ​هايِ سياسي در چارچوبِ «دولت​ـ​ملت» تلاش مي​کنند جنگ و خصومت را ريشه ​کن کنند، پيشاپيش جنگ را تجويز کرده ​اند، زيرا نمي ​توان سياست را از عناصر کانوني «دوست» و «دشمن» تهي کرد. اگر «خواستِ صلح​ طلبي» چنان​که در دنيايِ امروز مشاهده مي ​گردد، برايِ بر اندازيِ «جنگ» به نيرويِ نظامي و «تاکتيک​ هاي جنگي» متوسل شود، «آن ​گاه خود به انگيزه ​اي سياسي بدل» خواهد شد که هرگونه صلح را نقص مي​کند. يکي از پارادوکس​هاي دنياي امروز پارادوکس جنگ/ صلح است؛ يعني از جنگ و خشونتِ نظامي به عنوانِ ابزارِ استقرارِ صلح و امنيت استفاده مي​کند؛ اما جنگ به هدفِ صلح نوعي مصادره مطلوب است و خودش خودش را نقض مي​کند. دنيايِ امروز، دنياي يا اين/ ياآن/ ما/ديگري ست؛ استقرارِ صلح​پايدار در چنين دنيايي که همه​چيز خصلتِ سياسي پيدا کرده و بر مبنايِ تمايز «دوست» و «دشمن» دسته​بندي مي​گردد، ناممکن است. حتي اگر اين تفسير از سياست به دليل ارجاع به ديدگاه اشميت فاشيستي تلقي شود، چيزي از ارزش آن نمي​کاهد، زيرا واقعيتِ سياست در دنياي امروز کاملا فاشيستي است. منطق دولت​ملت، منطقِ فاشيستي که از طريق «خشونتِ برسازندة قانون» و «خشونتِ حافظِ قانون» مخالفانش را به فاشيستي​ترين وجه در خود حذف و ادغام مي​کند. اشتباه است اگر تصورکنيم با اين منطق مي​توان خشونت را ريشه​کن کرد. فقط و فقط وراي خشونت دولت و پايان​بخشيدن به آنتاگونيسمِ سياسيِ دوست/ دشمن است که جوهرة جهاني انساني بر ما آشکار مي​گردد؛ اين​کار اما زماني ميسر است که انسان​ها به مقام «سوژة​ حقيقي» دست يابد؛ دنيايِ بدون دولت اما، در دايرة تنگِ عقلِ ناقصِ سوژه​هاي کاذب نمي​گنجد. سوژة کاذب دولت راکه برساختة آدمي است، خالق خود تصور مي​کند. آوارگان، حياتِ برهنه ای هستند که شکافِ درونی و باطنِ غير انسانی دولت ملت را کاملا نمايان می سازند.

س​​؛  سيمايِ يک​تاي انسانِ آواره. « بهار هنوز عمقی ندارد؛ فقط «باد» است که سفر می کند/ از درختی به درختی.» آوارگي و زندگي در غربت يکي از ويژگي​هاي اصلي جهان معاصر به شمار مي​روند و البته الگويِ تام و تمامِ آوارگي «مهاجرانِ افغاني» هستند که دورِ جهان را آواره به دنبالِ امنيت و سرپناهي مي​گردند. براي انسانِ آواره «سفر» معناي تفريحي ندارد، نوعي ضرورت و اجبار به هدفِ زنده ​ماندن و حفظِ جان، آن​ها را به سرزمين​هاي دور دست مي​راند. برايِ انسان آواره ​ـ اين انسان مسافر، همواره مضطرب، سرگردان و نگرانِ دنياي معاصرـ بهار عمقي ندارد؛ زيرا «بي​سرزمين​تر از باد» مي​گريزد از کشوري به کشوري. آوارگي به مفهومِ جابه​جايي مکاني تقريبا نه فاجعه​بار است و نه پرسش​بر انگيز؛ اما زماني که به يک موضوع سياسي بدل شودـ چنان​که در دنياي امروز شاهديم​ـ، چيزي جز فاجعه نخواهد بود. اين فاجعه در بنيادي​ترين وجه با يک فاجعة ديگر پيوند خورده است: مرزِ سياسي. در ذاتِ مرزِ سياسي «تبعيد» وجود دارد. مرزسياسي، ديوار مصيبت و فاجعه​اي که انسان​ها را به خوب و بد تقسيم مي​کند؛ و از آن​جا که در منطقِ نظاميِ سياسي جهانِ امروز مرز سياسي حقيقتِ مقدس و اعلي تصور مي​شود، بنابراين مي​توان گفت« پناهنده يگانه چهره​ي تصويرپذيري است که مي​توان از مردمانِ زمانه​ي ما به دست داد. دستِ کم مادامي که هنوز فرايندِ فروپاشي دولت​ـ​ملت و زوالِ حاکميتِ آن پايان نيامده است، پناهندگي يگانه مقوله​اي است که امروزه مي تواند چارچوبِ براي درک صور و حدودِ اجتماعاتِ سياسي محتملِ آينده فراهم سازد. در واقع، اگر بخواهيم از پسِ رسالت​هاي سربه​سر تازه​اي که در اين دوره  و زمانه بر دوشِ ما نهاده برآييم، به نظر مي​رسد بي​معطلي به مفاهيم(چون بشر و شهروند همراه با حقوقي که به آن دو نسبت مي​دهند و حتي طبقة حاکم، کارگر و غير ذالک) را که تا کنون مبناي توصيفِ موضوعاتِ سياسي بوده يک​سره کنار بگذاريم و فلسفه​اي سياسي خود را از نو بر پاية سيمايِ يک​تاي پناهنده استوار کنيم.(ص 26)»

س​​؛  سفيد سنگ. سفيدسنگ، اين نامِ آشنا اما رعب ​آور، زخمي است برگشوده از دل ساختمان​هاي شيک و مجلل «تهران»؛ زخمي که تضادِ دروني ايدئولوژيِ اسلامي​ را  که مدعی  جهان وطنی است، به انضمامي​ترين وجه نمايان سازد. در سفيد سنگ، ناهمخوانيِ مفهومي «اسلام» و «ناسيوناليسم» به امر ديداري و بصري بدل مي​شود. پس مانده​هاي اجسادِ کارگرانِ مفلوک و آواره​اي که در ديوارِ ساختمان​هاي شیک تهران و ديگر شهرها قابل جذب نيستند، به سفيد سنگ طرد مي​گردند. اساسا تهران عظمت و شکوهش را مديونِ سفيد سنگ است  و از آن​رو شکر گزارِ عظمتِ خويش است و به خود می بالد که سفيد سنگ نيست و پس مانده هایش را به سفید سنگ می فرستد. سفيد سنگ، حدِ فاصلِ انضماميِ «انسان» و «حيوان» است؛ کسي که  به هر دليلي در تهران(جامعة انساني) و حتا در «اردوگاهِ​عسکرآباد ورامين» جايي ندارد، مي​بايست در سيمايِ حيوان بي​زبان و فاقدِ هرگونه خصلتِ انساني در سفيد سنگ به بند کشيده شود و زماني که حتي خصلتِ جسدبودگي​ايِ خويش را از دست مي​دهد، به «کابل» فرستاده مي​شود شد تا «انتحارگرانِ​پتان» يک​راست به زندگيِ حيوانيِ او خاتمه دهند. سفيدسنگ محل اعمال تام و تمام قدرت است و در آن مرز حريم خصوصي و عمومي هرگز مشخص نيست، بيرون و درون و روح و جسم در هم ادغام گرديده و بدنِ زيستي​شناختي و بدنة سياسي کاملا با هم يکي شده​اند. بدنِ زيست​شناختيِ که در هياهويِ اتبذالِ فکري و فرهنگيِ امروز سفيد هرگز درک نمي​شود، در سفيد سنگ بدون هيچ ميانجي​يي در معرض اعمال خشونتِ پليس است. هرعصر و زمانة روحي خاصي خودش را دارد؛ روحي زمانة ما در آوارگي و پناهي خودش را باز مي​ نماياند. سفيد سنگ، مرگ​​ گاه است  که ارواحِ آواره و سرگردان، به مثابه​اي زخمي​ترين روحِ زمانه در تاريخِ انسان از آن گذر مي​کنند. اساسا «ساختارِ سياسي ​ـ​ حقوقي» سفيد سنگ  و ديگر «اردوگاه​ها ي »​ پناهندگي​اي که در آن ​ها پليس به عنوان حاکمِ مطلق عمل مي​کند، چيزي نيست جز دايمي​شدن وضعيتِ استثنايي؛ «اردوگاه مکاني است که هنگامي گشوده مي​شود که وضعيتِ استثنايي رفته​‌رفته به قاعده بدل مي​گردد... تا آن​جا که ساکنانِ اردوگاه  از هرگونه منزلتِ سياسي بري گشته و سراپا به حياتِ برهنة تقليل يافته​اند، اردوگاه همچنين مطلق​ترين مکانِ زيست​ سياسي است که تا به​حال واقعيت پيدا کرده است​ـ مکاني که در آن، قدرت با چيزي رويارو نمي​شود مگر حياتِ بيولوژک محض بي​هيچ ميانجي​يي.»

س​​؛  سينما. سينما اين امکان را فراهم ساخت که فرد از خود فاصله گرفته و ​ با حفظِ فاصله در وضعيتِ ديدِ مناسب نظاره​گر خويش باشد. رؤياي بازگشتِ ابدي که پيش از اين فقط در عالمِ تخيل امکان​پذير بود، در سينما واقعيت پيدا کرده است. سينما ادامة عکاسي است، عکاسي زاييدة نقاشي، نقاشي زاييدة چشم. برخوردِ ديالکتيکيِ چشم و طبعيت به انعکاسِ تصوير طبعيبت است در پردة «خاطره»، اما سينما «تصوير» نيست، «ژست» است. تصوير، بر «اکنون» متمرکز است، اما «در سينما، جامعه​اي که ژست​هاي خود را از کف داده مي​کوشد در آنِ واحد آن​چه را ا زکف داده باز يابد و از کفِ دادنِ آن را ثبت و ضبط کند.(58). آن ژستِ از کف​‌رفتة که بازيابي آن در «چنين گفت زرتشتِ» نيچه اميدِ محال و آرزوي ناممکن مي​نمود، در سينما «به منزلة تبلورِ حافظة تاريخي» واقعيت پيدا مي​کند. ژستِ از کف​رفتة يک فاشيستِ نازي، يک کارگر محکوم به کارِاجباري و اضطراب و هراسِ راهيانِ اردوگاه​هاي مرگ، در «فهرستِ شندلر» به درستي بازيابي شده اند. «عنصرِ سازنده​ي سينما ژست است نه تصوير.» ژست خصلت ارتباطي دارد، بنابراين در سينما نسبت اصالت دارد نه سوژه و «هر تصوير، در واقع، از قسمي دوقطبي​بودن جدلي​الطرفين جان مي​گيرد: از يک طرف، تصويرها در حکم شي​واره و محو شدن يک حرکت يا ژست​اند، از طرف ديگر، تصويرها متحرک را دست​نخورده حفظ مي​کنند. بعد اول متناظر است با خاطره  که حافظه​اي اراديِ ادمي بدان دست مي​يازد و حال آن​که بعد دوم متناظراست با تصوير که در تجلي خاطره​ي غيرارادي برق​زنان حاضر مي​شود.(ص 61). ژست، در سپهر کنش قرار دارد و «از آن​جا که کانونِ سينما نه در تصوير بلکه در ژست است، سينما ذاتا به قلمروِ اخلاق و سياست تعلق دارد.» بدين​معنا سينمايِ غيرسياسي وجود ندارد، سينما از آن​رو که نوعي ساختن و توليد است، نمي​تواند خود غايتِ​ خودش باشد. و سرانجام اينکه «سکوت ذاتي ِ سينما( کهي هيچ ربطي به بود يا نبود باند صدا و موسيقي متن ندارد) در ست به سانِ سکوتِ فلسفه، همان افشايِ درـ​زبان​ـ​بودنِ آدميان است: ژستيتِ محض.» و اين امر چيزي نيست جز همان سخن ويتگنشتاين در آخر کتابِ «تراکتاتوس»: آن​چه سخن نشايد، سخن نبايد.»

س​​؛  سعادت! سعادت و خوش​بختي رؤياي هميشگي​اي آدميان بوده است؛ اما تصويرِ سعادت در ذهنِ قربانيانِ تاريخي چيزي ، جز به دست​آوردنِ رؤياها و آرزوهاي از دست​رفته نیست. براي انسان قرباني، سعادت يعني دريافت تمام و کمالِ گذشته​اي مي​بايست زندگي مي​شد، اما نشد. اين تلقي از سعادت در واقع پيوندِ عميقي با مفهومِ «رستگاري» دارد و چنان​که والتربنيامين مي​گويد:« به ياري تامل و بازانديشي در خواهيم يافت که تصويرِ ذهني ما از سعادت، رنگ​ـ​وـ​بوي خود را يک​سر مديونِ آن دورة زماني است که از رهگذر سير تحولِ هستيِ خودمان، نصيبِ ما شده است. آن نوع سعادتي که تصورش مي​تواند حسادتِ ما را بر انگيزد، فقط در جو يا هوايي وجود دارد که تنفس کرده​ايم، در جمع کساني که مي​توانستيم با آنان گپ بزنيم، يا زناني که ممکن بود معشوقة ما شوند. به کلام ديگر، تصوير ما از سعادت به نحوي جدايي​ناپذير به تصويرِ ما از رستگاري وابسته است.(تز دوم)»؛ رستگاري اما نه سيرو سياحت در جهان متافيزيکي، بلکه دريافتِ تام و تمامِ گذشته است؛ بنابراين از نظر ماترياليست​هاي تاريخي، «نوعي بشر فقط پس از رستگارشدن است که گذشته​اش را تمام و کمال مي​يابد.(تزِ سوم)»

فهرست منابع:

1ـ، جوجو آگامبن(1386)؛ وسايل بي​هدف؛ ياد داشت​هاي درباب سياست، ترجمة اميد مهرگان، صالح نجفي، تهران نشر چشمه.

2ـ، جورجو آگامبن و ديگران(1378)،  قانون و خشونت: گزيده مقالات، گزينش و ويرايش، مراد فرهادپور، اميدمهرگان، صالح نجفي، تهران، رخداد نو.