بخش سوم
کتابی به نام نادر افغان منتسب به برهان الدین کشککی است که در ۲۰ جوزای ۱۳۱۰ گویا از سوی کشککی به مردم اهدا!؟ گردیده. کتاب در ۲۴ میزان همان سال توسط چاپخانهی سنگی یکی از زیر مجموعه های ریاست عمومی مطابع دولتی آنگاه چاپ شده.
افغانستان در پنج قرن اخیر نوشتهی استاد فرهنگ مرحومی در صفحهی ۶۵۳ و ۶۵۴ تنها وارد شدن نادر خان به کابل را ۲۳ میزان ۱۳۰۸ یادکرده است. کتاب نادر افغان که آقای ملا برهانالدین کشککی را نویسندهی آن میدانند ستایشنامهی چاپلوس اندرون است. نگارندهی این کتاب در غلو کردن و ستودن نادر غدار چنان پیشرفته که بلاتشبیه کسی میتواند تنها یک پیامبر را چنان بستاید. پیشا پرداختن به شناسایی بخش دیگری از رخ تاریک نادر غدار، در مورد دو شخصیت چاپلوس و ستایشگر وی که ویژهی تبار پشتونیستی و یا وابستهگی به فرمانروایی آن است . خوانندهی گرامی باید به یافته های تازه از تاریخ آشنا یا بازیاد شود تا سررشتهی نا به سامانی های کشور را دریابد.
از ملا برهان الدین کشککی بخوانید. ملا برهانالدین کشککی پغمانی که آقای آصف فکرت به غلط مکان تولد او را لغمان دانسته و از فرط خوشخدمتی به خانهوادهی کشککی ها، بدون مراجعه به تاریخ، ملا برهان الدین را یک نویسندهی نامور!؟ به این گونه میشناسانند:
((( …کـُشککی یاد آن روز ها آصف فکرت استادی که مرا به مطبوعات آورد آنچه از دوستان و استادان می نویسم، زندگی نامه نیست. یادهایی است ار یک نسل پیش و از کسانی که بر گردن ما حقی دارند. حق استادی یا حق دوستی. و به این امید می نویسم که چنین مطالبی جوانان را با گوشه هایی از فرهنگ و رفتار انسانهای روزگارجوانی نویسنده آشنا سازد.
*************************************************************
سال 1344 خورشیدی بود. سال اول فاکولتهء ادبیات پوهنتون یا چنانکه امروز گویند، دانشگاه کابل را می گذراندیم. یکی از استادان ما استاد صباح الدین کُـشککی* بود که ژورنالیزم ( روزنامه نگاری) درس می داد.
من با نام کشککی از کودکی آشنا بودم؛ زیرا در میان کتابهای ما کتابی بود به خط نستعلیق و چاپ سنگی به نام نادر افغان، تالیف برهان الدین کشککی که خط نستعلیق آن را دوست داشتم و عکسهای جالبی داشت که همیشه نگاه می کردم. بعداً دانستم که مرحوم برهان الدین کشککی پدر استاد صباح الدین کشککی بوده است . مرحوم برهان الدین خان کشککی هم روزنامه نگار و نویسندهء ناموری بوده است. آصف فکرت
شهر اتاوا، 30 اکتبر 2006
آصف فکرت ----------------------------------------------------------------------------------
* کشکک ( = کوشکک به معنای کاخ خـُرد یا قصرخرد) از مناطق لغمان در شرق افغانستان.
دوشنبه ۸ آبان ۱۳۸۵ ساعت ۱۳:۰۹)))
این نوشتهی من به هیچ عنوان هتک حرمت برای اعضای محترم خانهوادهی ملا برهانالدین کشککی نیست. هر کسی پاسخگوی کرده های خود است. ولی نسل جوان باید حقایق را در مورد اشخاصی مانند ملا برهان الدین کشککی بدانند که تاریخ کشور را مسخ کرده اند. پیش از آن من نوشتهیی از آقای همایون بهاء منتشرهی تارنگاشت وزین آریایی را به دلیل اهمیت بسیار بلند تاریخی آن باز رسانی میکنم:
نوشتهی محترم همايون بهاء دربارهی ملا برهان الدين کشککی چنان است که تا نه خواندن آن کمتر کسی از پیشینهی آن خفتباری ملا ربانی کشککی آگاه میباشد و جنایات او را نه میداند. شاید او فرزندان خود را با تجربه از روزگاران خودش روحپروری با قدسیت کرده باشد. که استادان خردورزی بار آمده بودند.
ملا برهان الدين کشککی که اصلا از کشکک پغمان بود در نو جوانی کتاب های کنز و منيه ، پنج کتاب و پاره هايی از قرآن را نزد ملای مسجد آموخت و بعد در گروپ توطئه های بيشماری عليه جوانان روشنفکر مشروطه خواه کشانيده شد و در ارتجاعی ترين قشر جامعه ی افغانی قرار گرفت و در توطئه ی عليه اعليحضرت امان الله اشتراک ورزيده و پيش از آنکه توطئه های ياد شده عملی و افشاء و خنثی گردد و عده يی از توطئه گران دستگيرشوند به هندوستان که مستعمره ی انگليس بود ماهرانه و مخفيانه فرار کرد و چندی بعد توسط انگليس ها در مدرسه ای استعماری مشهور اسلامی انگليس ديوبند شامل و مصروف تحصيل ، در مسايل اسلامی و زبان عربی و صرف و نحو آن زبان گرديد.
پس از سقوط سلطنت غازی امان الله و بقدرت رسيدن حبيب الله کلکانی به افغانستان برگشت و از جمله ی مداحان حکومت سقاوی گرديد و به نوشتن مضامين ارتجاعی ، به نفع ارتجاع سيآه که با استعمار بريتانيا زد و بند هايی داشت پرداخت و هنگاميکه نادر غدار شروع به فعاليت عليه حبيب الله کلکانی که تازه به خودآمده و برضد استعمار انگليس سرشوريدن داشت در مرز های جنوبی افغانستان آغاز کرده بود ، برهان الدين کشککی مقاله يی تحت عنوان « گاو پير کنجاره خواب ديده » برضد نادر خان نوشت و در جريده ی حبيب الاسلام به نشر سپرد. دراين مقاله حملات و فحش و دشنامهايی را نثار نادر غدار نموده ، غافل از آنکه روزی حکومت حبيب الله کلکانی سرنگون و نادر غدار بر اريکه قدرت و سلطنت خواهد نشست.. آن روز فرا رسيد و نادر خان که بنام غازی امان الله و آوردن دوباره ی او به افغانستان مردم را فريب داد و خود به کرسی سلطنت تکيه زد از همان آغاز کار تصفيه ی حساب را با روشنفکران و مشروطه خواهان و هواداران شاه امان الله غازی شروع نمود و تعدادی از آنان را بی رحمانه کشت و عده يی را در زندان های هولناکی افگند و شکنجه کرد و در غل و زنجير نگهداشت.
روزی از روزها ملا برهان الدين کشککی را در جمله ی طرفداران حبيب الله کلکانی به دربار نادر و برادرش هاشم که صدراعظم او بود کشاندند و مقاله اش را که در جريده حبيب الاسلام نشر شده بود به رخش کشيدند. اما برهان الدين کشککی چون آن وطنپرستان از خود گذشته و با شهامت چون سعداالدين بهاء ، عبدالرحمن لودين ، محمدولی دروازی و غلام نبی خان چرخی نبود که با شهامت جواب های دندان شکنی به نادر غدار و ياران او بدهد بلکه با ديدن مقاله ی مذکور که خود نوشته بود کم مانده بود از ترس قبض روح شود. با عذرخواهی و تضرع گفت : « اعليحضرتا ! شما به يک سگ ضرورت نداريد؟ » هاشم خان صدراعظم پرسيد : « چگونه سگی ؟ » و برهان الدين کشککی که دهانش خشک شده بود با تشويش و دلهره جواب داد : « سگی که تا زنده باشد پاسبان خاندان شما باشد.» نادر خان پرسيد : « چنين سگی را سراغ داری ؟ » و آقای کشککی گفت : « بلی آن سگ خودم استم.» و نادر خان با قهقهه خنديد و گفت ريسمان بياوريد. در آنجا خانه سامان قصر گلخانه را که مردی از چاردهی کابل بود خواستند و پشت ريسمانش فرستادند و او رفت و عوض ريسمان زنجيری آورد و به امر نادر خان بگردن آقای کشککی بست و يک انجام زنجير را بدست نادر خان داد. نادر خان امر کرد تا آقای کشککی اداها و اطوار سگ را تقليد کند و صدای عوعو سگ را در آورد و چار دست و پای اينسو و آنسو خيز و جست کند. پس از آنکه آقای کشککی اين کار را به وجه احسن انجام داد ، نادر خان با لبخند استهزا آميزی گفت : « اين سگ را نمی کشم. اين ديگر از ماست. » و بعد از توصيه های چندی رهايش کردند.
وواقعا برهان الدين کشککی چه در زمان امارت ننگين نادر و حکومت استبدادی هاشم خان و چه در وقت قدرت پادشاهی ظاهر شاه وفاداری يک سگ را تا آخرعمرنسبت به خاندان آل يحيی تمثيل نمود. چنانچه در آن روزگاريکه شاه محمود خان صدراعظم بود زندانی های سياسی مشروطه خواه را از زندان ها رها کرد و دموکراسی نسبی يی را اعلام نمود ، به نشر جرايد شخصی و انتقادات اجازه داد ، جرايد ندای خلق ، وطن وغيره به نشرات انتقادی پرداختند ، آقای برهان الدين کشککی که در مطبوعات کار ميکرد به ياوه سرايی برضد روشنفکران می پرداخت. در آنزمان آقای صلاح الدين سلجوقی رئيس مستقل مطبوعات بود و در حمايت از آقای کشککی قرار داشت.
درآن دوران پدرم سعدالدين بهاء که با ديگر روشنفکران از بند و زندان رهايی يافته بود مقاله يی در جرايد ندای خلق ووطن می نوشت و خودش عضو رهبری حزب وطن و از بنياد گذاران آن بود. بعضا جواب های دندان شکن در برابر تعرضات آقای کشککی که مدير روزنامه اصلاح بود می نوشت. يک روز که برهان الدين کشککی نوشته بود که وطن فروشان وطن را بيک روپيه ميفروختند و من يک شمارهً آنرا خريدم اين جمله زننده که طنز گونه يی هم بود سعدالدين بهاء را واداشت تا تمام جريانات فوق الذکر را در مقاله يی تحت عنوان « چهار کلاه » بنويسد و انتقاد هايی هم بر رئيس مستقل مطبوعات آقای صلاح الدين سلجوقی بکند. ولی اين مقاله هر گز به نشر نرسيد و آقای سلجوقی شخصا مانع از نشر اين مقاله شد. مقاله ی چهار کلاه دير زمانی نزد پدرم بود و يک روز آقای اکبر پامير به خانه ما نزد پدرم آمد و مقاله را از نزد پدرم گرفت و گفت فقط يکی دو روز بعد آنرا می آورم و مقاله چهار کلاه را با خود برد ولی ديگر آنرا نياورد. چند سال بعد هنگاميکه پدرم در بستر بيماری بود يک روز عيد آقای حسن کريمی که قبلا در کوچه ی ما بود و بعد در نهر درسن آقامت گزيده بود نزد پدرم آمد و پس از عيادت رفت. موقع رفتن او از مقاله ی چهار کلاه نزد او ياد کردم و گفتم که اين مقاله نزد آقای اکبر پامير است و آقای حسن کريمی گفت که « آقای پامير رفيق منست و او در کارته چهار زندگی ميکند و من هم روز سوم عيد
بخانه ی آقای حسن کريمی و با او يکجا نزد آقای اکبر پامير رفتم و از مقاله ی چهار کلاه ياد کردم و آنرا از نزدش خواستم. در جوابم گفت که مقاله چهار کلاه از نزدم گم شده است.
مدت چهار سال بعد روزی بخانه ی آقای مهرالحق قطره رفته بودم. مرد ريش سفيد و مسنی را ديدم که در بالا سر خانه نشسته و به رختخوابی تکيه داده و آقای قطره او را بمن معرفی کرده گفت که مامايش است. ضمن قصه ها گفت : « من خانه سامان قصر گلخانه بودم و جريان پيش آمد آقای برهان الدين کشککی را خودش به چشم ديده بود ، در حاليکه آوازش کمی می لرزيد مفصلا برايم قصه کرد. ازاين جريان و ماجرای آقای کشککی يک تعدا اشخاص ديگر اگر زنده مانده باشند نيز آگاهی دارند چنانچه آقای ابراهيم صفا که دوست صميمی و هم زندان و همرزم پدرم بود آگاهی داشت. يک روز که پدرم مرا نزدش فرستاده بود ، بخانه اش رفتم ، چون دوست نزديک پدرم بود و من احترام او را داشتم و کاکا خطابش ميکردم و او مرا فرزند خود م ميناميد. در همان روز شيخ بهلول ايرانی که در زندان سياسی دهمزنگ با زندانيان سياسی بندی بود در خانه ی آقای صفا بود و مرا باو معرفی کرد و گفت اين پسر آقایسعدالدين
بهاء است و شيخ بهلول برخاست و رويم را بوسيد و از پدرم ياد کرد و حال او را از نزدم پرسيد. درهمان لحظات در باره ی برهان الدين کشککی صحبت ميکردند که با آمدن من حرف شان قطع شد. و بعد از چند لحظه ی کوتاه قصه ی آقای برهان الدين کشککی را همانگونه که پدرم در مقاله چهار کلاه نوشته بود ، آقای ابراهيم صفا نيز به عين شکل برای آقای شيخ بهلول گفت و يقينا آقای ميرغلام محمد غبار نيز از اين قصه آگاه بودند اما در کتاب افغانستان در مسير تاريخ ذکری از آن نکرده است چون به نظر او اين موضوع و موضوعاتی مانند آن اهميت تذکر در تاريخ را نداشته است.
من اين موضوع را بخاطر روشن شدن ذهن تعدادی از روشنفکران جوان که آشنايی با اشخاصی مانند آقای کشککی ندارند و صرف نام آنها را شنيده اند در اينجا نوشتم.)))
آنچه از بیمناعتی ملا برهانالدین برای زنده ماندن است یک سو، مهم این است که این آدم چهگونه ملایی بوده، بیخبر از جایگاه انسان نزد خدا در زمین خدا؟
خدا میفرماید و لقدکرمنا بنی آدم… یا لقد خلقناالانسان فی احسنالتقویم…و یا میفرماید: انی جاعل فیالارض خلیفه…و یا اذقال اللملائکةِسجدو لادم فسجدو … ملا برهانالدین آنچنان بیسواد و بی عُرضه بوده و کم همت بوده که فراموش کرده اجل به دست کسیست که وقتی فرا برسد، لحظهیی پس و پیش نه میشود و خودش را در جایگاه سگ خاندان یحیا قرار میدهد. اگر او از ترس جان چنین کرده بود، این هاشم خان بدبخت و این نادر غدار چهگونه؟ نعوذوبالله خدا را نادیده انگاشتند و انسانی را مانند سگ نزد همه بیآبرو ساختند.
این ملای نادان چنان در ذلت نزول کرده بود که در صفحات ۶ و ۷ کتاب نادر افغان منتسب به قلم خودش، بخش ویژهیی زیر نام گذارهی نکو و رفتار شریفانهی خاندان نادری مینویسد. کتابی که سراپا تملق نامه است برای نادر غدار و مکار و خاندان او.
جالب این است که همین ملابرهانالدین خان را همه میشناختند. کتابی چاپ شده از سوی چاپخانهی دولتی کابل به سال ۱۳۶۸ زیر عنوان حکومت مؤقت هند در کابل ( ۱۹۱۵ - ۱۹۲۱ ) آقای پاکرأی که آرزو دارم حیات باشند، آن را نوشته اند. کتاب که با قطع و صحافت امکانات همان زمان نه چندان زیبا روی چاپ شده، ولی درونمایهی بسیار روشننگرانه دارد. من که این کتاب را در برخی موارد به عنوان منبع کار میبرم. با آن که حجم صفحات آن (۲۰۸) اند و کاغذ چاپ آن هم بسیار ناکارا. از لحاظ محتوای هند شناسی و حکومت شناسی و شخصیت شناسی ها آن را همسر تاریخ نویسی های استادان تاریخ نگار ما میدانم که کتاب های شان بسیار قطور و با قطع و صحافت عالی و پر هزینه چاپ شده اند. در بخشی از این کتاب که سخنی از نادر غدار است، شخصیتِ بی جاذبه و بی مناعت ملا برهانالدین کشککی را شناسایی کرده. در کنار هم قراردادن آن با نوشتهی آقای همایون بهاء به گونهی بسیار واضح ما را آگاه و مطمئن میسازد که آقای بهاء به روایت از آنچه نوشته اند، تنها راوی حقیقی و بدون دخالت بوده اند. اقای پاکرأی در صفحهی ۱۶۷ کتاب شان روایتِ عجیبی دارند از شخصی که مسلمان هندی و یکی از فعالان عیار حکومت مؤقت هند در کابل بوده اند. در صفحات پیش از صفحهی ۱۶۷ نام آن شخص را ظفر حسن خان معرفی و برهانی هم برای یادکرد وی داشته اند که ظفر حسین خان معلم و نویسنده و مترجم و سیاستمدار آگاه و قلمبه دست بوده و نادر غدار را در سفر جنوبی برای ختم شورش همراهی کرده است. آقای پاکرأی کتابی را به نام باز هم عجیبی ( آب بینی ) اثر ظفر حسن خان میدانند، من هرقدر تلاش کردم، مؤفق به دریافت آن کتاب نه شدم. چون یک منبع در این نوشتهی من خود کتاب آقای پاکرأی است، من به آن استناد میکنم. ایشان در صفحهی ۱۶۳ و ۱۶۴ کتاب شان و جای جای دیگر از آقای ظفرحسن یاد کرده و کتاب آب بینی را نوشتهی ایشان وانمود کرده اند. داستان عجیب آن است که محترم ظفر حسن خان از رکابداری شان با نادر غدار در دوران های مختلف از جمله دوران ریاست تنظیمیهی مشرقی و حمایت نادر غدار از خود یاد کرده و نشر جریدهیی به نام « مشرقی » به هدایت نادر غدار را نیز بیان میکند. نقل قول آقای ظفر حسن از کتاب خودش، توسط آقای پاکرأی چنین است که پسا ایجاد جریده در جلالآباد، نیاز بود تا مدیر مسئول آن یک کسی از اهالی افغانستان باشد، نه خارجی. وقتی نادر غدار بالای آقای ظفر حسن برای گردانندهگی جریده بسیار فشار میآورد، وی قبول کرده و نادر غدار و مکار که آدم تسلیم شدهیی در حد نزول ا. انسانیت به خریت را نزد خود دارد، بیدرنگ به او یعنی ملابرهانالدین کشککی دستور میدهد تا مدیریت مسئول رسمی جریده را بپذیرد. آقای پاکرأی این نقل قول از نام ظفرحسن خان را ادامه داده مینویسند که سرانجام یک ملای افغانستانی به نام ملاربانی کشککی که در هند تحصیل کرده و هیچ چیزی را نه میدانست و حتا اردو را شکسته شکسته میفهمیده، ظاهراً مدیر مسئول تعیین شده و به همین نام خوش بود. در حالی که تمام فشار کار جریده تنها به دوش خودم بود… به دلیل ارزش تاریخی این نوشته، بخشی از آن را چنانی که در کتاب آمده وام میگیرم به این گونه:
{{…حکومت مؤقت هند در کابل .......
به قول ظفر :حسن موقعیکه سپه سالار در جلال آباد بحيث نایب الحکومه مشرقی مقرر شد يك اخبار را به نام اتحاد مشرقی جاری ساخت من به حیث ناشر آن عهده دار بودم ولی نام خود را در تحت این اخبار ذکر نمی کردم زیرا وزارت خارجه افغانستان بنابرا تخاذ روابط (جدید) با انگلیس این شرط را بالایم قبولانده بود مدیر مسوول اخبار ظاهرا برهان الدین کشککی يك ملای افغان بود که تعلیمات مذهبی را در هندوستان حا۔ صل کرده بود و او زبان اردو را به طور شکسته شکسته میفهمید و از دنیای اخبار هیچ اطلاعی نداشت فقط همینقدر میدانست که اداره اخبار را بدست خود گرفته و آنرا بچلاند در حالیکه همه بار بالای شانه های من بود این اخبار در ابتدا هفته وار نشر میشد و بعد در هفته دو بار به نشر میرسید برعلاوه ترتیب سرمقاله، ترجمه اخبار از انگلیسی وارد و نیز بد وش من بود سر مقاله های را که من مینوشتم مجموعا در باره اتحاد مردم مشرقی بود که باید آنها متحد و متفق باشند و در برقراری امن ساعی باشند وزیانی را که از ناحیه جنگ افغان را نگلیس بر جلال آباد وارد آمده آنرا تلافی نمایند در اخبار خارجی اضافه تر در باره حالات هندوستان بود… صفحه ۱۶۷ کتاب حکومت مؤقت هند در کابل…}}.
بنا بر این روایت، معلوم است که ملا برهانالدین آلهی دست خاندان نادر خانی بوده و مصداقیست بر نوشتهی آقای همایون بهاء. بخشهایی از روایات در کتاب آقای پاکرأی به استناد منابع مهم از جمله کتاب سیدسعدالدین هاشمی است. اگر مراد از هاشمی همان پدر مرحومی آقای بهاء باشند که خوب واگر نه باشد هم منبع معتبری در کنار چندین منبعیست که کتاب حکومت مؤقت هند بر اساس آن غنای راستی نویسی یافته است.
نتیجه هم میگیریم که ملا برهانالدین یک فرد بی سواد که به قول عام تنها در # خِرَپِ گازر # خوش بوده نه به خود گازر.
همه آنچه اثر نوشتاری یا کتاب و مقاله از نام ملابرهانالدین کشککی نوشته شده باشد، به گمان صد در صد نوشتهی کسان دیگر است ولی به نام وی. شاید هم برخی آنها را نه خوانده باشد. در کتاب دو جلدی نادر افغان گویا نوشتهی ملابرهان الدین کشککی موارد و مضحکه بازار سراسر مداحیست و جادهی یک سُویه به نشانی نادر غدار و خاندان او. پر مضحکهترین بخش آن هم روایات مهر کردن مردم جنوبی در حاشیه های قرآن های متعدد تذکر داده ولی عهد قرآن شکنی نادر غدار با امیرحبیب الله خادم دین رسولالله را یاد نه کرده. شگفت آورترین بخش هایی در این کتاب اند که انسان را در حیرت فرو میبرند. در صفحات ۱۸، ۱۹، ۲۰ و ۲۱ کتاب علاقهی عجیبی از نادرخان در ظاهر گویا برای داوطلب شدن سرکوب یاغی های جنوبی یاد شده، تا آن جا که خلاف عرف و اصول خودش به حبیبالله خان پیشنهاد داده تا او را توظیف کند. وقتی شاه چندان علاقه به قبولی پیشنهاد نادر غدار نشان نه میدهد. نادر با پر رویی دوباره عریضهیی نوشته و خواهان رفتن برای سرکوب اشرار جنوبی شده، عریضه را با گروهی از اعیان و بزرگان به شاه فرستاده و شاه هم شاید از روی ناچاری آن را قبول کرده. همان سفر هایی از نادر غدار به جنوبی که جنوبی را یک سره مطیع و فرمانبردار خود ساخت تا به روز مبادا آنان را به کارگیرد. و در تاریخ دیدیم که سال ها پس هزاران تن جنوبی والان را در براندازی حکومت امیر حبیب الله کلکانی و چور کابل و شمال افغانستان با خود آورد و قدرت را غصب کرد. من لینک کتاب را اینجا میگذارم. تا خوانندهی گرامی زودتر آن را بخواند و بداند که ملا برهانالدین کشککی نه عالم دین بوده و نه خادم خانهی خدا. بل یک مداری و مداحی که به نرخ روز نان میخورده و می زیسته. خوش به آن بوده تا هر چیزی در وطن به نام او نشر شود و غایله پخش کند که وی آدم بسیار توانا و زبردستی است. خبر نه داشت که تاریخ هرگز پنهان نه میماند و روزی همه چیز را برملا میسازد. چنانی که به روایت آقای پاکرأی کتاب ( آب بینی، نوشتهی حسن ظفر هندی ) تا امروزی که این نوشته را نوشتم، یک قرن و اندی بعد بینی ملا برهانالدین کشککی را بُرید..
لینک را فشار دهید:
ادامه دارد…
نوشتهی محمدعثمان نجیب
http://www.afghandata.org:8080/xmlui/bitstream/handle/azu/369
/azu_acku_ds369_3_kaaf58_1310_v1_w.pdf?sequence=1&isAllowed=y