در کنار بی اعتنایی پارۀ فراوانی از سخنوران ما در سده های دیرین به بازتاب زندگی در ادبیات، گروهی هم در گذشته، ادبیات را با اخلاق، حکمت، جامعه شناسی و سرانجام با زندگی و تاریخ پیوند زدند.
همان گونه که در یکی از گفتارهای گذشته گفتیم؛ در کنار بی اعتنایی پارۀ فراوانی از سخنوران ما در سده های دیرین به بازتاب زندگی در ادبیات، گروهی هم در گذشته، ادبیات را با اخلاق، حکمت، جامعه شناسی و سرانجام با زندگی و تاریخ پیوند زدند. از صلح، دوستی و مدارا سخن گفتند.
جنگ و بیداد و ستم را نکوهیدند، بر ریا و سالوس تاختند، همدلی را از همزبانی برتر شمردند و به تولید گونه یی از ادبیات پرداختند که با زندگی پیوند می رساند؛ ولی آیا نویسندۀ امروز ما به این همدلی ولو به گونۀ عارفانه آن می اندیشد؟ اگر تأملات اجتماعی هم داشته بوده باشد آیا به آزادی، به صلح، به دگرپذیری، به دوستی و به انسان باور دارد یا خیر؟ اینجا بحث بر سر این نیست که آیا ادبیات با تاریخ و زندگی اجتماعی پیوند تنگاتنگ دارد یا نه، که آن رابه فرصتی دیگر وا می نهیم.
ناگفته نماند که ما به منظور دستیابی به صلح، به مدارا و به دگرپذیری نیاز مبرم داریم؛ نیاز به رسیدن به مقولۀ ملت ـ دولت و این مأمول میسر نیست مگر با ایجادروح مشترک ملی و تبدیل هویت های قومی به هویت کلان ملی؛ چون هویت ملی از مبانی و مبادی کشور ملت به شمار می رود. با دریغ که ما هنوز هم رعیتیم و به شهروند به معنای دقیق کلمه ترقی نکرده ایم و از حقوق شهروندی کامل نیز، بهره ور نیستیم؛ یعنی نه در برابر جامعه و قانون پاسخ گوییم و نه هم پاسخ طلب. نه در برابر جامعه و دولت مسؤولیت لازم را حس می کنیم و نه هم در چارچوب قانون از سیستم سیاسی خویش پاسخ می طلبیم. می دانیم که عناصر هویت ملی اند که هم ساختار کشور ـ ملت را، هم عینیت می بخشند و هم مشروعیت. این عناصر عبارت اند از«وحدت سرزمینی ، تاریخ، فرهنگ، زبان، سیستم سیاسی و احساسات و علایق مشترک».
ما وحدت سرزمینی داریم ؛اما در این سرزمین واحد، کتله های جدا ازهمیم. جمع پراگنده ایم؛ گسسته و نا پیوسته ایم. فرهنگ ملی خویش را سامان نداده ایم و به خرده فرهنگ خویش چسپیده ایم و به فرهنگ دیگران بهایی نمی دهیم. منافع گروهی را از منافع ملی برتر می شماریم؛ جای هویت ملی را به هویت قومی داده ایم. به حیات مشترک ملی باور نداریم و سرانجام در پی رشد هژمونی فرهنگی خود افتاده ایم.
ما تاریخ مشترک داریم با غمها، شادی ها، قیامها و مبارزات مشترک؛ اما برداشت ما و نویسندۀ ما هم، از این تاریخ، یکسان نیست. تجارب برگرفتۀمان نا متجانس است و هر گروهی خود را فاتح این تاریخ می شمارد.
ما دین واحد داریم اما مذاهب گوناگون، که در برهه هایی از تاریخ بستر مناسبی برای همزیستی نبوده اند. نمونه های پرشماری از تعارض و تعرض مذهبی در تاریخ ما وجود دارد که جنگ های پیروان فرقه های مذهبی نمونۀ آشکار این ادعاست؛ جنگهای کسانی که نتوانستند از ساحت بستۀ اعتقادی خویش فراتر بیندیشند. مگر همین ایالات متحدۀامریکا، کشور ما را در کنار پنج کشور دیگر سرزمینی اعلام نکرد که در آنها آزادی مذاهب وجود ندارد؟
ما چرا به ادیان دیگر به دیدۀ حقارت می نگریم؟ چرا شهروندان هندو را که دیرینه ترین باشندگان این مرز و بوم اند در کنار خویش برنمی تابیم؟ چرا بر آنان بر می آشوبیم و از خویشتن نازل تر شان می شمریم. رویدادهای غمباری که در سال های پسین اتفاق افتاده است و بر زنده و مرده ی این هم میهنان مظلوم مان ضرب وشتم روا داشتند و ناروا گفتند، لکۀ ننگی است در تاریخ ما.
ما گویا اعلامیه ی حقوق بشر را با جان و دل پذیرفته ایم، ولی از چه روی خلاف آن عمل می کنیم؟ در ماده ی هژدهم اعلامیه ی حقوق بشر می خوانیم: «هر فرد حق آزادی عقیده و بیان را دارد و این حق مستلزم آن است که کسی از داشتن عقاید خود بیم و نگرانی نداشته باشد و در کسب و دریافت و اتنشار اطلاعات و افکار به تمام و سایل ممکن بیان و بدون ملاحظات مرزی آزاد باشد.» اما در این سرزمین با وجود آن که آزادی بیان را پذیرفته ایم اما هنوز هم نویسنده و روزنامه نگار ما به جرم آزادی بیان پشت میله های زندان به سر می برد.
عنصر دیگر «فرهنگ» است و ما در ساختار موزاییکی جامعۀخویش، چندین خرده فرهنگ داریم که هر یک آداب، رسوم، باورها و هنجارهای ویژه ی خود را دارند که این چندگونگی فرهنگی منبعث از گوناگونی قومی، نژادی و تباری است. وجود خرده فرهنگ ها که نمودار تنوع و تجلی زیبایی در این ساختار موزاییکی است، نباید عامل بازدارنده ی تکامل نمادهای ملی گردد. ولی با دریغ که ما به دیگر خرده فرهنگها اعتنایی نداریم و تنها بر داشته های خود پا می فشاریم. از سویی هم سیاست قومی نادرست سبب گردیده است که خرده فرهنگ ها نتوانند جای شان را به فرهنگ کلان بسپارند.
نتیجۀ این جدایی خواهی ها و خودبرتر شماری ها باعث بحران اعتماد گردیده است. نگارنده خود یکی از قربانیان این بدگمانی ها و سوء ظن های بی محل بوده است و از چندی اهل غرض از شعرهایم تأویل واژگونه می کنند و قرائت نادرست به دست می دهند که این خود برخاسته از بحران اعتماد است و محدود بودن اندیشه و بسته بودن فکر و ناآشنا بودن با زبان، با ادبیات و با نقد ادبی، خاستگاه این بحران است.
یکی ازعناصر سازندۀ هویت ملی، زبان است. زبان در رفتار اجتماعی انسانها نقش هماهنگ کننده دارد. افغانستان کشوری است باچهل زبان و گویش گوناگون که این گوناگونی، یکی دیگر از متغیرهای جداکننده ی اقوام و تبارها از یکدیگر گردیده است. عصبیت زبانی، بزرگترین دشواری را در راه ایجاد فرهنگ ملی در کشور به میان آورده است. زبان که نخست ابزاری برای تفهیم و تفاهم به شمار می رود، در کشور ما وسیله یی برای عصبیت قومی و دفاع از هویت قومی گردیده است و نتوانسته است که پیوند دهنده باشد و وسیله وفاق گردد. برداشت مان از زبان نیز برداشت ابتدایی و نادرست بوده است و نتوانستیم خط فاصلی که میان زبان گفتار، زبان ادبی، زبان علمی و... است دریابیم. زبان را چون پرندۀ اسیری در قفس انداختیم و کاربرد بخش عظیمی از واژگان را تابو جلوه داده ایم.
سیستم سیاسی کشوری هم اگر مشروعیت داشته باشد و از جامعیت ملی برخوردار باشد می تواند در زدودن این ناهنجاری ها از حوزۀ فرهنگ کارا باشد، ولی با دریغ که به عکس، دولتمردان ما خود بر این تنور هیزم می افگنند. در دستور کار دولت های ما عدالت اجتماعی و اقتصادی و شرایط دادگرانۀ زیست باهمی وجود نداشته است و در نتیجه روحیۀ زیست باهمی و زندگی مشترک صمیمانۀ اقوام گوناگون در کنار هم، میسر نگشته است.
حاکمیت های گذشته حتی ارثیه های فرهنگی و افتخارات پیشین مردم ما را نابود می کردند تا روان اجتماعی جامعه را آسیب پذیر سازند. نام های تاریخی جای ها را تغییر می دادند تا با حذف هویت های تاریخی مردم ما، خشم شان را بر انگیزند و اعتماد و وحدت مردم را خدشه دار کنند. از میان صدها نمونه، نابود کردن بودای بزرگ بامیان، بودای خوابیده ی تپه ی سردار غزنی، درهم شکستن چند هزار تندیس در موزیم کابل، تخریب دژ اختیار الدین مصلی ها در شهر هرات و تبدیل نام شهر سبزوار را می توان گواه آورد که تنها با عوض کردن نام این شهر، صدها فقیه و محدث و فرزانۀ ما به دیگران تعلق گرفتند.
شادروان استاد حبیبی در این باب چه نیکو نوشته است: «اگر چنین دگرگونی های عمدی و غیر عمدی را بر نام های تاریخی بیاوریم، فردا هویت و اصالت تاریخی آن از بین می رود و وقایع و کسانی که منسوب بدان اماکن و بلادند و جزو تاریخ و فرهنگ این سرزمین به شمار می آیند، نزد مردمان فردا و آیندگان نا آشنا و مفقود می مانند؛ و در نتیجه بسا از مفاخر تاریخ و فرهنگ از دست می رود. مثلا با تغییر نام اسفزار تمام آن علما و مشاهیری که به این سرزمین منسوبند و جزو مهم تاریخ مایند پیش آیندگان ناشناخته می مانند و آن چه تاریخ به ما سپرده عمدا از دست می دهیم. این کار در نشر و طبع و شروع احوال مشاهیر و ترتیب انتشار متون قدیم اهمیتی به سزا دارد و باید آن چه در بین قدما شهرتی به نام داشته، آن نام را همان طوری که تاریخ و گذشتگان ضبط کرده اند حفظ کنیم ...»
شور بختی دیگر ما این است که بیگانگان نیز، هیزم کش این مصیبتها شده اند و اگر دیروز بلوک خاور، دست بدین گونه تفتین ها می زد، امروز نهادهای باختر زمین جای شان را گرفته اند و برخی از نویسندگان و شاعران ما نیز به جای این که عاشق و شیفتۀ انسان باشند و دلسپردۀ صلح، مدارا، مهرورزی و همدلی، ادبیات را و شعر را قومی، مذهبی و محلی و منطقوی ساخته اند. در حالی که خامه زن راستین هرگز به عصبیت های مذهبی، زبانی، و تباری دل نمی بندد و آفریده هایش را برای انسان و برای آزادی می نویسد. او پیوندگر است نه هیزم کش. او دل به انسان و جامعه اش داده است و چون در زمانه اش زیسته است و بر زندگی مردم خویش نگریسته است، پشت به زندگی و پشت به آزادی نمی کند. البته این سخن به این معنی نیست که او مجبور به نوعی تعهد اجباری و سفارشی است. او نباید آن چه را که می نگرد، می شناسد و حس می کند، همان سان بازتابش دهد، بل آن را درکورۀ ذهن خود باز بپرورد. آبژه را سوژه کند و باز بیافریندش. آن گونه که (گودن) گفت: «تنها آنچه نویسنده می گوید مهم نیست؛ بل این که چگونه می گوید مهم است.» دریغا که برخی از نویسندگان ما هم نا به هنجار می نگرند؛ هم نا به هنجار می اندیشند و هم نا به هنجار می نویسند.
نويسنده: استاد لطيف ناظمى