اثر: خالد نویسا
راه وچاه داستان
به شهر چ... می رفتیم ومینی بوس حامل ما پر بود از مرد و پیر مرد. یک زن چاق وچله نیز پهلوی مردش درسیت پیش رو نشسته بود وبعد ازهرچند دقیقه یی شورمی خورد. در آن حال از زیر حجابش صدای خش خش پاکت پلاستیکی نیز برمی خاست ومن تا آخر سفر ندانستم که چیزی می خورد ویا به گونهء مؤدبانه یی استفراغ می کرد.
هنوز مینی بوس راه نیفتاده بود که مرد پهلوی دستم بحث دربارهء حس ششم را شروع کرد. چون جاسوسی مُد روز بود ترسیدم وگفتم تنها پنج حس را می شناسم. ناگهان متوجه شدم ولوله یی در موتر افتاده است. یک مرد پیر از دم افتاده و یک مرد کوسه برسر ریزرو سیت پهلویم به دعوا پرداختند؛ این جدال لحظاتی طول کشید. پیر مرد فیل مرغ زیبایی در بغل داشت و بالاخره با زور آن را در میلهء سیت بست وبا رجز خوانی به مرد کوسه گفت :
- مرا حاجی بابا می گویند. با پدرت هم که بیایی نمی توانی این جا بنشینی !
همه خندیدند و پشتی حاجی بابا راکردند. به این ترتیب مرد کوسه شکست خورد واز موتر پایین شد .
حاجی بابا از پشت شیشه مرد درحدود چهل و پنج ساله وبه ظاهر مریضی رابه نام « نوروز» صدا زد. نوروز آمد وبا وجد و ناباوری در سیت نشست.حاجی بابا ازهمان دم مورد توجه همه قرار گرفت. خصوصاً که بی آلایش و بی پروا حرف می زد. دانستم که نوروز برادر خوردش است وحاجی بابا به خاطر نواسه اش با او سفری شده است. حاجی بابا از فرط پیری ولاغری از مرد گان کمی نداشت. ریش آش و لاشی از زنخش سر زده وگونه هایش گود افتاده بود. صورت بیروح و دست های پنجال مانندی داشت وچنان پیر بود که تصور می شد به زودی مردنی است وتنها به خاطر کار ضروری مدتی را از عزراییل فرصت خواسته است. اما قیافهء نوروز خیلی بچه گانه بود. به طرفش که می نگریستم به یاد یکدست بچه های دورهء متوسط مکتب ما می افتادم که در آخر صنف می نشستند، الجبر نمی دانستند و از امتحان می ترسیدند.
حاجی بابا گفت که باید تا عصر به شهر چ... برسد، اما آن طور نشد. سوای این که راه خامه بود از آغاز بد زدیم و وقت زیادی را تلف کردیم. توضیح این که هنوز ده کیلو مترراه نپیموده بودیم که ناگهان چریک هایی که برضد دولت می جنگیدند سر راه مان سبز شدند. هشت صبح بود که آن ها همه جوان ها و حتی پیر مرد هایی را که گنده بودند واستخوان پخته داشتند پایین کردند. یک تفنگدار خسته با سر و روی گرد گرفته فرمان داد که راه بیفتیم. در حدود بیست مرد و پیر مرد به طرف دشت بی صاحبی حرکت کردیم. آن ها مارا بیگاری گرفتند وبه دست ما بیل های لب شکسته و کلنگ های کند ودسته کلفت دادند که خندقی بکنیم واز تنه های ضخیم چند درخت قطع شده سقفی برایش بسازیم . چنان کردیم و بعد از آن تایر های کهنه و جوال های ریگ را که به همین مناسبت توسط آدم های ناشناسی تهیه شده بود سرش انبار کردیم. در آخر هرچه که از سنگریزه و خاک وسنگ یافتیم بالایش ریختیم. این پناهگاه به ظاهر آن ها را از گزند گلولهء توپ و راکت حفظ می کرد. همهء این ها دو ساعت را دربر گرفت. کار که ختم شد همان مرد مسلح با لحن صحرایی و تیزی فرمان داد که راه بیفتیم. وی خصوصاً به راننده گفت که از راه پل به شهر چ... برود .
به سر منزل ما دو راه می رفت. یکی راه پل و دیگری راه گردنه و« تخته سنگ » که در سلطه و کنترول افراد « ملنگ مار خور» بود .
مینی بوس قراضهء ما راه افتاد. دست و لباسم گرد آلود بود و ذله شده بودم. به همین خاطر سرم را به متکای سیت پیش رو گذاشتم وبه آهنگ خواب آور ماشین خود را سپردم. ناگهان احساس کردم کسی گرد شانه هایم را با دست می تکاند. سر بلند کردم حاجی بابا بود .. لبخندی زد و گفت :
- ببخش، حتما" در فکر اهل و عیالت بودی ؟
خوابم پرید و جواب دادم که نه، من اصلاً زن ندارم .
حاجی بابا با تعجب پرسید .
- نداری ؟!
پاسخ دادم:
- در حالت جنگ زن چی دردی را دوامی کند؟
حاجی بابا گفت:
- مگر زن چی جنگ و صلح به کار دارد؟ تو باید بفهمی که مرد مثل تفنگ دهن پر است. زن برایش چاشنیست. حالا بگو تفنگی که آتش نشود کدام دردی را دوا می کند؟
خندید و دو سه دندانش که به نک میخ شباهت داشتند از لب هایش سرزدند. ازش خوشم آمد و پرسیدم:
- مثل این که می خواهی تازه نواسه ات را ببینی ؟
با ذوق گفت:
- ها. نواسه ام چار پنج ساله شده است.آفتاب عمر من هم به لب بام رسیده، شاید دیدن او آخرین آرمان زند گیم باشد.
حاجی بابا در حالی که یک مشت کشمش و بادام کاغذی را از بقچهء دم دستش در آورد وبه من می داد، گفت:
- این فیل مرغ هدیه ء قشلاقی من است. مدت هاست که برای نواسه ام نگاهش داشته ام. خدا کند که به سلامت برسد.
و توضیح داد که شاید نواسه اش فیل مرغ را دوست بدارد، زیرا هروقتی که فیل مرغ خود را از باد پر می کند طفل را سر ذوق می آورد.
از گپ های حاجی بابا دانستم که فیل مرغش را به همان اندازه یی دوست دارد که یک خرس به عسل عشق می ورزد.
دوساعت بعد به ساحهء تحت کنترول دولت رسیدیم که با بازارچهء خشکی آغاز می شد. این را از طرز دشنام دادن زیر زبانی مرد پهلوی دستم دانستم. زیرا وی هرباری که به منطقهء دولتی ها می رسیدیم چریک ها راوهرگاهی که به ساحهء چریک هامی رسیدیم دولتی ها رابه فحش می گرفت.
کمی پیشتر دو سرباز موتر را ایستاندند. یکیش که چشم های «ف» و «ق» داشت به موتربالاشد. به تاْخیر اسباب مارا تلاشی نمود ، شناسنامه های مارا دید و یک آدم ریشو و مشکوک را از آخر موتر پایین کرد.سرباز درخاتمه از راکبین با کمرویی کمی چرس تقاضا کرد. قصاب بچه یی که پهلوی راننده نشسته بود تکه یی چرس از جیبش کشید، سپس دونیمش کردو نیمی از آن را به سرباز داد وباز هی میدان و طی میدان راه افتادیم.
عصر شده بود که از کنار یک مسیل گذشتیم. آفتاب پشت شانهء یک کوه پنهان شده بود وشام فرا می رسید. تازه دامنه های حزن انگیز دشت های خارداری را پیموده بودیم که ناگهان قصاب بچه ترس کشنده یی را در دل های ما انباشت. وی گفت:
- ببینید پل را پرانده اند، حالا چی باید بکنیم؟!
همه گردن کشیدند. پل به راستی منهدم شده بود وراه امن دیگری برای رفتن وجود نداشت. راه گردنه و« تخته سنگ » بسیار خطر ناک بود. حیران ماندیم که چی کنیم. قصاب بچه گفت که در آن طرف گردنه و تخته سنگ هرچه که از عالم وحشت در تخیل می گنجد وجود دارد؛ باتلاق ، نیزار، کوه وکمر ، مغاره های ترسناک و سنگلاخ . وی اضافه کرد که خصوصاً اگر در طول این راه به دست افراد « ملنگ مارخور» بیفتیم از همه بد تر است. بعد از آن توضیح داد که مارخور کسی است که نخست با دولت همدست بودوباز با چریک های ضد دولتی پیوست. اما بعد از آن ها نیز برید و آمد در این جا وبه نام خود خطبه خواند و حالا باهردو جناح می جنگد.
ما با آن که « ملنگ مارخور» را می شناختیم و بی زحمت می دانستیم که خرابی پل نیز کار اوست باز هم به حرف های ترسناک قصاب بچه گوش دادیم.
راننده موترش را کنار پل ویران شده ایستاده کرد و گفت که شام می شود وباید تصمیم خود را بگیریم. همه غرق در ترس و تشویش شدیم وبه همدیگر نگاه می کردیم. دشت های خار دار ختم شده بود ویک سلسله کوه های بی پیر آغاز می شد. صد البته که برگشتن کاری ساده نبود. به ناچار توافق کردیم که تا شام پخته نشده از راه گردنه یاهوگویان می گذریم. راننده موتر را راه انداخت. از همان جا بود که قصاب بچه به گونهء الهام شده یی کوک شد و گپ های وحشت افزایی را آغاز کرد. وی گفت:
- اگر به دست«مارخور» بیفتیم پول های مارا می گیرد و اسیرهم می شویم .
وقصه کرد که یک سال پیش چند روزی را نزد افراد ملنگ مارخور زندانی بوده است که او را روزانه به بیگاری می برندند و به کار خندق کنی و سنگر سازی می کماشتند وشب ها را در مغاره یی در بند می کردند. وی به اقتضای طبع قصاب مآبانه اش درون مغاره را به روده وفضایش را به بوی شکمبه تشبیه کرد. قصاب بچه پسان ها که دید همه را ترسانده است باز به مسلکش مراجعه نموده ودلداری را آغاز کرد:
- رای نزنید، گوسپند نر برای قربانی آفریده شده است. چرا می ترسید؟
اما گپ های او تاْثیر خودش راکرد.لحظاتی نگذشت که همه بی تاب شدند ؛ مثل این که دچار دریا زد گی شده بودند.
چشم های حاجی بابا نیز گشاده شدند و آغاز کرد به پیهم نسوار انداختن. وی از حادثه یی که زیاد برایش فکر نکرده بود نگران به نظر می رسید.با آن که می گفت در فراز و فرود زند گی با حوادث افسانه یی مواجه شده است، اما هر کس که به اومی دید از عذاب جان کندن آگاه می شد.
این ترس ساری بود و همه را فراگرفت. زن آغاز کرد به گریستن. در این هنگام ترس فراگیر به راننده نیز سرایت کرد. وی همین که از قصاب بچه شنید که آدم کشتن نزد« مارخور» مثل آب نوشیدن است، چشم تخیلش باز شدوباز در زیر گردنه موتر را ایستاند. میان دو سنگ آسیاب گیر کرده بودیم . پنج دقیقه گذشت و همه دستپاچه به هم می نگریستند. عقل هیچ کس برایش یاری نمی کرد. من نیز حیرت زده به همه می نگریستم. به تدریج مسافران خزاین خود را در آوردند و خواستند که پول و زیورات شان را تسلیم راننده نمایند. اما وی با همان ترسی که هر کس از گرفتن یک بمب دستی فیوز کشیده اجتناب می کند آن ها رد نمود. باز خواستند که پولشان را به یگانه زن موتر بدهند تا در زیر حجاب خود نگاهش بدارد که قصاب بچه صدا زد:
- اگر آن ها را بیابند بسیار بد می شود.
به ناچار دوباره توافق کردیم که از همه دارایی ها می گذریم و موتر باید راه بیفتد. خون در رگ های همه ماسیده بود، اتفاقاً نزد همه پول کافی وجود داشت. در این بحبوحه ناگهان نیرنگی برایم الهام شد که نخست با دو دلی و بعد با جراْت آن را برای همه پیش کش کردم. گفتم که می توانیم از گردنه به راحتی بگذریم اما شرطش این است که یک نفر از ما به کاری که پیشنهاد می کنم گردن بنهد. به گونه یی که دلیری به خرچ دهد و تاکه از گردنه و « تخته سنگ » می گذریم در راهروموتر در نقش یک مرده بخوابد. توضیح دادم که این کار دوفایده دارد: یکی این که اگر مارخور بداند که مرده یی را باخود حمل می کنیم شاید از سر ما دست بردارد و دیگر این که همهء ما پول کمی باخود می گیریم وباقی پول و انگشتری ها را در چاک ران های «مرده» می گذاریم. بی تردید آن ها هم خوش ندارند که ازار یک مرده را دربیاورند.
این نیرنگ خوش همه آمد اما درمینی بوس مرده نماتر از حاجی بابا که بوده می توانست. همین بود که او را انتخاب کردند وبالایش فشار آوردند که قبول کند. خصوصاً قصاب بچه بالحن شعار گونه یی گفت:
- پدر جان همت کن تا نجات بیابیم!
حاجی بابا مثل این که احساس کرد دورهء سخت آزمایش خداوندی برایش در همین موتر اتفاق خواهد افتاد، لحظاتی در دریای فکرغرق شد، خطوط صورتش در هم رفت و چهرهء معصومانه یی به خود گرفت. از گپ هایی که زد دانستم راضی است اما می ترسد که بلرزد وبا دندان هایش به هم بخورد.
برایش فهماندم که راننده ماشین را خاموش نخواهد کرد ولرزهء موترکمک خواهد کرد که آن ها بویی نبرند. تنها باید در وقت جست وجو نفسش را برای لحظه یی بند کند ومثل این که واقعاً مرده است، بیفتد.
حاجی بابا به طرفم نگریست و نیز دید که نوروز از ترس می لرزد با صدا از جا برخاست وگفت:
- تن و تقدیر! خوب است، من می میرم.
برخاست و پیراهنش را در آورد ودر راهرو هموار کرد ، فیل مرغ را به جلو کوچاند و دستار و کلوش هایش را زیر سر گذاشت. زنخ خود را هم با دستمالی بست. این ابتکار خودش بود تا دندان هایش به هم نخورد.عین یک مرده دراز کشید.من پول یکایک را نشانی کرده ودر حفرهء میان دو ران حاجی بابا گذاشتم. به او تاْکید کردم که به هر پیشامدی نباید تکان بخورد، ولوکه همه رابکشند.
حاجی بابا چشم های گشاده و رازناکش را نخست به فیل مرغ وباز به من گرداند و گفت:
- غم نخور ، من مرده ام . اما هوشت باشد که فیل مرغ نواسه ام را ازت نبرند!
دلم لبریز ازعواطف گیج کننده یی شده بود. به پیر مرد دلداری دادم. او قطیفهء قصاب بچه را به رویش کشید وهمه چیز را به امان خدا رها کرد.
مینی بوس باز راه افتاد . قصاب بچه مثل دستگاه رادار خود را میزان کرده بود . ده دقیقه بعد اعلام کرد که جسم متحرکی به چشمش خورده است ، اما نمی داند که گرگ است یا آدمیزاد.
بسیار خوب تشخیص داده بود ، زیرا در شیب گردنه بودیم که دو نفر تفنگدار ظاهر شدند. آن ها هیچ وحشی به نظر نمی رسیدند، تنها زمخت، موکشال، خشمگین وهیجانی بودند. به ترتیبی که گویی قبلاً انتظار ما را می کشیدند پیش آمدند. یکیش فرمان ایست داد و به موتر بالا شد. وی صورت داغ مگسی داشت و پشت دستش را با طرح یک گژدم بزرگ به گونهء ناشیانه یی خالکوبی کرده بود. نخست به طرف بند پاهای زن نگریست که گرد و سفید بودند ومعلوم می شد که رو به بالا مثل گردبادی ضخیم شده می رفتند. از آن جا که چشم گرفت به راننده روکرده گفت که به راه فرعی برودومیان چاک دو کوه درهم رفته بایستد. راه فرعی مثل فاژهء یک زندانی سرد ودراز بود. همه رنگ باخته بودیم ونفس های مان را در سینه حبس کردیم.
موتر که به جایگاه رسید فوراً از یک کنج راه مرد لندهوری پیش روی موتر سبز شد. من بی زحمت فهمیدم که خود « ملنگ مارخور» است، زیرا توصیفی که قصاب بچه در طول راه ازش داده بود کسی جز او بوده نمی توانست.
« مارخور» که آمد، لحظه یی به خاطر این که تأثیر حضورش در نهاد ما راه پیدا کند، خاموش ایستاد. جوش زخم التیام یافته و پندیده یی در پیشانیش افتاده بود که دفعتاً مرا یه یاد افسانهء غول یک چشم «سیکلوپ» انداخت. قصاب بچه قبلاً گفته بود که این زخم را از چرهء سمی بمبی برداشته است.
وی همین که پایش را در پایدان موتر گذاشت بهش آهسته گفتم:
- صاحب، ما باخود مرده یی داریم.
او مثل این که به حشرات روی یک تکهء دیوار کثیف بنگرد به همه نظر انداخت. برخاست وقطیفه را کمی پس زد و چهرهء «مرده» را نگریست. باید قدرت شکسپیررا داشته باشم که توصیف کنم همه چی رنگی شدیم. در دم دست هایم کرخت شدند وگوش هایم به صدا افتاد. حاجی بابا همان طور افتاده بود وهیچ دست از پا خطا نکرد. فکر می شد که قلبش در زیر قطیفه به راستی یخ بسته است. آن دوی دیگر نیز از دور «مرده» را دیدند. مار خور قطیفه را دوباره انداخت و پس رفت. دهان جوی مانندش را با سرآستین پاک کرد وگفت که به غیر اززن همه پایین شویم وخصوصاً طول ندهیم.
مرد پهلوی دستم از جایش برخاست. معلوم می شد که یک باره احساس مسؤولیتش در برابر ما جنبیده است و گپ هایی خطاب به « مارخور» زد که معجونی از سیاست ، چاپلوسی ، تشویق به مفاهمه وطمطراق بود؛ اما همان طور که تعیین مرز پیشانی وفرق سر یک کلهء تاس مشکل است فهمیدن گپ های او نیز دشوار بود. به همین خاطر« ملنگ مارخور» زود خسته شد و فریاد زد:
- تو چرا دهانت را کاچی کاچی می کنی ؟!
وچنان چپاتی به صورتش نواخت که از چشم هایش ستاره پرید.
دانستم که اهل شوخی نیستند. یکایک پایین شدیم. « مارخور» با یکی از آن دو ، جیب ها ، چپه یخن ها وبه ترتیب کفش های ما را پالید . باقیماندهء ساعت هاوحلقه های ازدواج را از دست های مسافران کشیدند. دهان من می خارید که چیزی بگویم، نوبتم که رسید ، آهسته گفتم:
- صاحب ، ساعتم پلاستیکی است.
مارخورنیز آهسته گفت:
- بکش ازت نمی خرمش که نقص کنم.
آنی که صورت داغ مگسی داشت نامش « زمان » بود، زیرا « مارخور» هر لحظه برایش فرمان می داد:
- زمان طول نده!
« زمان» که فارغ شد، درنزدیک پایدان موتر ایستاد. « مارخور» بالاشد وهمه جا را تلاشی کرد. در ضمن اشیایی که خوشش آمد برداشت، حتی کشمش و بادام حاجی بابا را نیز در جیبش ریخت. وی هر باری که از سر «مرده» می گذشت ، نفس همه بند می افتاد. دیگر ما را باید رها می کردند ، ولی مارخور آن قدر هم گیج نبود . همین که به زن نگریست رفت که تلاشی اش کند. تفتیش زن بسیار عادلانه و محترمانه بود.« مارخور» سیخ تطهیرتفنگش را کشید وبدون این که به زن دست بزند گفت که لحظه یی باید همه چیز را تحمل کند. او مشغول خلاندن نک سیخ در بدن زن شد. به آهسته گی میان پستان ها ، کمر ، ران ها و ساق های زن را باسیخ خلاند ، اما اثری از پول و طلا کشف نکرد. زن هم با هر بار خلش سیخ نیم قد از جا می جهید و قولهء سگی می کشید. بالاخره « ملنگ مارخور» مأیوسانه پایین شد و به طرف ما آمد. چشم هایش عین یک گربه برق می زد و گفت که پیش از هر ناروا و بد خلقیی همه چیز را تسلیمش کنیم.
همه کسانی که در پهلوی موتر صف نامنظمی بسته بودند خود را گول زدند. من هم به صخره های سیاه کمر کوه نظر انداختم که بالای سر ما شکم انداخته بودند. یک بار هم چشمم به قنداق تفنگ « مارخور» افتاد که به رویش با قلم خود کار به گونهء ناشیانه نوشته بود: «زنده باد ملنگ مارخور در سراسر جهان» اما در همین اثنا بدبختی رشتهء جدیدی را در پای ما گره انداخت.
« زمان» که دور از ما زانو زده وتفنگش را به طرف ما گرفته بود با حیرت گفت:
- چیزی در داخل مینی بوس شور می خورد!
بدنم جز جزی کرد وگمان کردم که مشت ما پیش آن ها باز شد وحاجی بابا گیر افتاد. اما چند لحظهء فریبنده فکر ما منحرف کرد.
مارخور از پشت شیشه چشمش به فیل مرغ افتاد وبا هیجان صدا زد:
- اوه!
رفت و آن را از بند بازنمود و زیر قولش کرد. دوباری هم آن را رو به «زمان» گرفت تا نشان بدهد که فیل مرغ حیوان خوبی است. هنوز پایش را از پایدان به زمین نگذاشته بود که ناگهان آن بدبختی که همه از وقوعش بیم داشتیم اتفاق افتاد. ما حاجی بابا را دیدیم که با سراسیمگی از جایش برخاست و دستش را از دروازهء موتر به طرف« مارخور» درازکرده صدا برآورد:
- چه می کنی ، ای ظالم ، فیل مرغ مرا کجا می بری ؟!
«مارخور» در آنی رخ گشتاند و«مرده» را با زنخ بسته و چشم های هیبتناکش دید که تازه دستش را به شانهء او رسانده بود. صد البته که برای «مارخور» مردن و زنده شدن یکی نبود. در یک لحظه موهایش سیخ شد و باحالتی که فکر می شد زیر آواری گیر کرده است ، فریاد زد:
- هله که مرده زنده شد!
وبا سلاح و فیل مرغ به رو افتاد.« زمان» وارخطا وبه گونهء میکانیکی به طرف حاجی بابا دور خورد وبا قید منفرد سه چار بار ماشه را کشید.
از میان ما نوروز چیغ زده گفت:
ـ نزن ، نزن!
وچنان دو دستش را در هوا تکان داد که فکر می شد ابرها را می پراگند . ولی دیر شده بود. حاجی بابا ترپ به زمین خورد و به پهلو افتاد ، با چنان سنگینی که فکرکردم از سر کوه زیر غلتید. لحظه یی گذشت تا باور کردیم که واقعاً همه چیز به همان گونه اش اتفاق افتاده است.
نفس های ما بند افتاد وشروع کردیم به لرزیدن. تنها « نوروز» بود که آهسته آهسته به طرف جسد حاجی بابا رفت ، درست مثل گول کیپری که می رود تا توپ وارده را از بیخ جال بیاورد « مارخور» زود از جا برخاست ؛ دود کرد واز شدت خشم چپ چپ به من نگاه نمود ، اما از دیدن خزانه یی که از میان پاهای پیر مرد شر زده بود کمی حالش به جا شد. رفت و همه را با آرامش جمع کرد. تا که خواست به طرفم بیاید ، صدای انفجار گلولهء توپی که درسنگ بالای کوه خورد اراده اش را پراگند. به زودی ، مثل این که از سر دیواری بپرد ، باهمراهنش خود را به غرب گردنه انداخت و به طرف سنگر ها شان دوید.
ما شکسته و بی حال بالای سرحاجی بابا رفتیم. دوتا گلوله خورده بود: یکی درطرف راست سینه ویکی هم در کشالهء رانش. جسدش راکه بسیار سنگین بود از جا بلند کرده ودوباره در راهرو موتر خواباندیم. دستار و کلوش هایش را زیر سرش گذاشتیم وقطیفهء قصاب بچه رانیز رویش انداختیم.
فیل مرغ که از دست مارخور رها شده بود خود به طرف موتر آمد و ماهم سوارش کردیم.
در همین هنگام موتر باربریی که صدای یک زره پوش را از لولهء اگزاسش می پراگند از پهلوی ما گذشت. من با تعجب بالای جنگله مرد کوسه یی را دیدم که در سر سفر ما می خواست در جای حاجی بابا بنشیند. وی نیز به اندازهء حاجی بابا فرتوت به نظر می خورد.با دیدن ما دستش را تکان داد و خنده یی کرد. معنای خنده اش این بود که هیچ هم از ما عقب نمانده است.
باز راه افتادیم. دیگران از بابت این که حاجی بابا عقلش را از دست داده و از جایش برخاسته بود افسوس می خوردند، اما این افسوس ها زیاد تر ریشه در مسألهء از دست دادن پول و اشیای شان داشت.
مینی بوس غر زده می رفت ودر میانش یگانه زن مسافر تازه به هوش می آمد. من در طول راه نگاه های اسرار آمیز حاجی بابا را به یاد می آوردم و خون رقیقی را که از جسدش به زیر پای فیل مرغ راه می کشید به کمک نوروز پاک می کردم.
تا که به شهر چ... رسیدیم،« نوروز» مثل یک کودک برنعش حاجی بابا می گریست.
پایان