افغان موج   

خاطرات حمید نیلوفر  )بخش شش و هفت (

اگر تعصبات جنسی دارید از خواندن خاطرات صرفنظر کنید.

جهنم‫های تو در تو

جهنم‫های تو در تو یعنی شرایط همجنسگرایان در افغانستان. جهنم‫های تو در تو جهنم‫های است که درون هر جهنم جهنم دیگری وجود دارد و همجنسگرایان افغانی در عمق تمام آنها قرار دارند.

 در بخش پنج اشاراتی شد در مورد وضعیت زنان افغان. ‫زن که یک جنس شناخته شده، یک اکثریت و یک عنصر مهم اجتماعی‫ست، اما هنوز در افغانستان اینقدر بدبختی‫ها دارد؛ پس وای بر حال همجنسگرا، که نه جنسیت شناخته شده، نه اکثریت و نه عنصر مهم اجتماعی‫ست ‫و در این جامعه سنتی و جنتی، سنت و جنت هم آن را قبول ندارد!

در افغانستان در مورد همجنسگرایان موضوع از این قرار است که تعریف می‫شود: حتی در بسیاری از جوامعی که به خود مغرور هستند و خودشان را بهترین و با منطق‫ترین جامعه روی زمین می‫دانند، هنوز همجنسگرایان بدبخت هزار و یک مشکل دارند، پس در مورد افغانستان راجع به آن چه تصوری می‫شود کرد؟

‫از اینکه کلمه «ایزک» (خنثی) در ذهن اکثر افغانها یک کلمه منفور و بی‫رغبت است و این کلمه را اکثراً به منظور توهین کردن، تحقیر کردن، پست شمردن، رزل کردن و مسخره کردن خطاب می‫کنند تمام همجنسگرایان بدبخت خود‫شان را پنهان کرده‫اند تا کسی نداند که آنها ایزک هستند. گی‫ها زن می‫گیرند، لسبین‫ها شوهر می‫کنند و حتی تراوستی‫ها (دوجنسگونگان) زن می‫گیرند. خلاصه اینکه هیچ همجنسگرایی را به غیر از خودش کس دیگری نمی‫شناسد. با وجودی که تقریباً صد درصدی افغانها در زندگی هیچ ایزکی را ندیده‫اند، اما باز هم کلمه «ایزک» همیشه روی زبان‫ها می‫چرخد. وقتی که مردم کلمه ایزک را به زبان می‫آورند و یا می‫شنوند، قیافه‫های شان را ‫تلخ و بدمزه می‫کنند، به مثلی که از یک چیز خیلی کثیف و کلمه تهوع‫آوری سخن گفته شود.

* * *

‫‫روزی با دو نفر از همسایگان‫مان نشسته بودم و داشتیم صحبت می‫کردیم، یکی از آنها ‫۳۴ - ۳۵ سالش بود، از مردم اصیل کابل و از با فرهنگ‫ترین مردم افغانستان بود، دوازده سال مکتب را هم تمام کرده بود و یک مدتی را هم در پاکستان گذرانده بود. به ارتباط اینکه یک مدتی را در پاکستان گذرانده بود، از پاکستان تعریف کرد و گفت

«در پاکستان هر طرف که بروی می‫بینی پر از ایزک است، اما قربان افغانستان باغیرت شوم که هیچ ایزکی در ‫اینجا وجود ندارد. من تا حالا هیچ ایزکی را در فغانستان ندیده‫ام.»

‫من که در آنجا نشسته بودم، با خود گفتم

«در این وحشت ایزک مگر می‫تواند که نفس بکشد! اینجا که سه نفر نشسته‫ایم حد اقل یک نفر ایزک وجود دارد تا چه برسد بر کل افغانستان که آیا ایزکی در آن وجود دارد و یا خیر!»

در افغانستان کلمه ایزک به ‫مثل کلمات جن و شیطان می‫ماند که تا حالا هیچ کسی آنها را ندیده است، اما همیشه روی زبان‫ها می‫چرخند. من تا روزی که در افغانستان بودم هیچ کسی را ندیدم که به نام ایزک واقعی توسط مردم شناسایی شود. اما اگر کسی به نام ایزک شناسایی شود، دیگر به شرمسار‫ترین مسخره قرن تبدیل خواهد شد ‫و آنچنان مسخره و تحقیرش خواهند کرد که یا کاملاً دیوانه شود و یا اینکه از مسخره و تحقیر بمیرد. خود او را چه که حتی تمام خانواده و اقاربش را ‫نیز مسخره خواهند کرد.

* * *

‫در ‫زندگی سنتی افغانی ‫عیبجویی، مسخره کردن و خندیدن به یکدیگر یکی از بهترین سرگرمی‫ها به شمار می‫رود. افراد سنتگرا در اکثریت هستند، اما دیگراندیشان در مقابل آنها در اقلیت قرار گرفته‫اند. کسانی که دیگران را مسخره نمی‫کنند،‫ افراد سنتگرا خود آنها را مسخره می‫کنند. این عادت در اجتماع اکثراً باعث بروز تنش و خشونت نیز می‫شود. افرادی که دیگران را مسخره نمی‫کنند به نام افراد زمخت، گوشه‫نشین و غیر اجتماعی شناخته می‫شوند. ‫اما افرادی که دیگران را مسخره می‫کنند تا جمعیت بخندد،‫ در اجتماع به نام افراد باهوش، اجتماعی و خندان محبوب می‫شوند. اما در دراز مدت این محبوبیت و باهوشی به نفرت و جنون تبدیل می‫شود. اینگونه سرگرمی برای آنها عادت می‫شود و در میان مردم  و حتی در میان همفکران خودشان بدبینان زیادی پیدا می‫کنند. برای مسخره کردن اکثراً شخصیت و شکل ظاهری و فزیکی طرف مقابل و یا اعضای خانواده و اقاربش را وصیله قرار می‫دهند.  مثلاً مشکلاتی از قبیل کوری، کری، مشکلات دست و پا و امثال اینها را بی‫اندازه وصیله مسخره کردن قرار می‫دهند.

در افغانستان به اکثر خانواده‫ها، روستا‫ها، مناطق و اقوام یک یا چند تا نام مسخره ‫گذاشته‫اند و مردمان سنتی از صدا زدن به این نام‫ها می‫خندند و لذت می‫برند.

خانواده ما و عمو‫هایم و تمام خانواده‫های اطراف ما به نام «قلعه نیازی دیوانه»، خانوده دایی‫هایم به نام‫های «گیچک‫ها و خشتک‫کشال‫ها» و تمام مردم ‫دهکده‫مان به نام «سقایی بقه‫خور (قورباغه‫خوار)» معروف هستند.

چند تا خانواده‫ها و روستا‫های ‫دیگر در اطراف ما به نام‫های از قبیل «مازانچی سگ‫چوش(۱)»، «باغ‫بالایی کواک(۲)»، «سید‫احمد‫خیل چهارپا»، «لجی گرک»، «فرنجلی دوغماچ‫خور»، «گداره‫ای سیر‫خور»، «ته قلعه‫ای پایین‫او‫خور(۳)»، «باخمی مور‫خور» و بسیاری از خانواده‫ها و روستا‫های دیگر ‫نیز به این قبیل نام‫ها معروف هستند.

در ‫تمام نقاط افغانستان ازبک‫ها به نام‫های «ازبک کله‫خام و گلم‫جمع»، پشتون‫ها به نام‫های «اوغان خر، اوغان غول‫(۴) و اوغان تبرغان‫(۵)»، هزاره‫ها به نام‫های «هزاره تغاره(۶)، بی‫بینی و  قلفک چپات(۷)»، قندهاری به نام «پای‫لچ‫(۸)»، کابلی به نام «گشنه مرده»، دهاتی به نام «اطرافی بی‫عقل»، اسماعیلیه به نام «چراغ گلک»، هودخیلی به نام «خر دزد»، خوستی به نام «دم دار» ‫و بسیاری از اقوام و مناطق دیگر نیز به این قبیل نام‫ها معروف هستند.

‫هر چند که این کلمات بچگانه به نظر می‫رسد، اما بزرگسالان بیشتر از بچه‫ها این کلمات را به زبان می‫آورند. گفته می‫شود که «عقل نه در سن است و  نه در سال، عقل در سر است.»

معنی واژه‫های محلی فوق قرار ذیل است:

__________________________________________________

(۱) ‫سگ چوش: کسی که پستان سگ را می‫مکد‫

(۲) کواک: دست و پا چلفتی

‫(۳) پایین او خور: کسی که پایین آب جاری شده بعد از آبیاری از کشتزارها را می‫نوشد

‫(۴) غول: عظیم الجثه  و کودن

‫(۵) تبرغان: یک نوع حیوان

‫(۶) تغاره: تشت سفالی ناهمواری که کشک خشک را در آن می‫سایند

‫(۷) قلفک چپات: دارای قفل هموار

‫(۸) پای لچ: پابرهنه

‫(۹) چراغ گُلک: کسی که چراغ را خاموش می‫کند

_________________________________________________

* * *

در یک همچو ‫فرهنگی که آدم حتماً باید مسخره شود، اگر کسی به نام ایزک شناخته شود که دیگر قوز بالا قوز می‫شود و خودش چه که حتی زمین بترکد که تمام خانواده‫اش زیر زمین بروند. در افغانستان برای یک همجنسگرا یا ایزک آزادی جنسی که وجود ندارد جهنم! از طرف مردم که مسخره می‫شود هم جهنم! اما اگر کسی به نام ایزک شناخته شود، در دید ملت هم بی‫اندازه منفور و پست و بی‫ارزش می‫شود.

‫ از نظر مردم افغانستان تجاوز کردن به زن و بچه مردم آنقدر نام بد دانسته نمی‫شود که ایزک بودن نام بد دانسته می‫شود. کسانی که بخاطر تضادهای قومی و منطقه‫ای به ناموس مردم تجاوز می‫کنند، با افتخار می‫گویند که من به ناموس فلان مردم تجاوز کردم، اما هیچ کسی این را ندارد جرأت که بگوید من ایزک هستم؛ چون مردم ایزک را بی‫اندازه یک موجود پست و نجس می‫دانند. مردم کلمه ایزک را زیاد به زبان می‫آورند، اما هنوز نمی‫دانند که ایزک به همجنس گرایش دارد و فکر می‫کنند که ایزک هیچ جنسی گرایش ندارد. در حالیکه هنوز نمی‫دانند که ایزک به همجنس گرایش دارد اینقدر نسبت به آن بدبین هستند، پس اگر بدانند که ایزک یعنی همجنسگرا‫ که دیگر نام آن از شیطان هم بدتر خواهد رفت. شاید که بعضی‫ها گفته‫های مرا باور نکنند، اما اینکه چرا تمام ایزک‫ها در افغانستان ماهیت شان را از مردم پنهان کرده‫اند خودبخود ثابت می‫شود که آیا چه برداشت و چه برخوردی را از مردم در مقابل خود دیده‫اند که ماهیت شان را از همه پنهان کرده‫اند.

در مورد فرهنگ افغانستان ‫بعضی‫ها هستند که دین اسلام را مشکل اصلی می‫دانند و بعضی هم بی‫سوادی را مشکل اصلی می‫دانند، اما آنگونه که من مشاهده کرده‫ام مشکل اصلی نه دین اسلام است و نه بی‫سوادی، بلکه مشکل اصلی در اینجا سنتگرایی‫ست.  من هم در میان متدین‫ترین آدمان و هم در میان بی‫سواد‫ترین آدمان کسانی زیادی را دیده‫ام که خیلی انسانی فکر می‫کنند، اما تمام مردمان سنتگرا هم آنانی که تحصیل کرده و با دانش هستند که به گفته خودشان می‫گویند ما روشنفکر هستیم و هم آنانی که بی‫سواد و بی‫تعلیم هستند، جنس خنثی را بی‫اندازه پست و بی‫شخصیت می‫دانند و هیچ احترام و ارزشی به آن قایل نیستند.

* * *

افغانستان در قرن ۲۱ هنوز غرق خرافات است. مردم افغانستان می‫گویند «مرد بی‫مو و زن مو دار از خرس و خوک بدتر است.»‫ ‫من حتی کسی را دیدم که می‫گفت اگر طرف مرد بی‫مو و زن مو دار تف بیاندازی ثواب دارد.

یک رفیقی داشتم به نام فدا که از قوم هزاره بود. فدا خودش یک مرد پر مو و پشمالو بود، اما اکثر هزاره‫ها بی‫مو هستند. با آنکه اکثر هزاره‫ها بی‫مو هستند و فدا خودش هم هزاره بود، می‫گفت «اگر طرف مرد بی‫مو و زن مو دار تف بی‫اندازی زیاد ثواب دارد. اما طوری باید تف بی‫اندازی که خودش متوجه نشود.»

با مشکلی که من در افغانستان داشتم، من بیشتر از خود مردان بی‫مو و زنان مو دار آنها را درک می‫کردم و در جواب به فدا گفتم «من به حرف‫های قدیمی باور ندارم و هیچ ثوابی هم ندارد.

 فدا گفت «تو می‫دانی که ثواب ندارد یا خدا! مگر تو از خدا هم عاقل‫تر شدی که خدا می‫گوید ثواب دارد و تو می‫گویی که ثواب ندارد!»

‫من که استعداد ازدواج کردن و ‫آمیزش با یک زن را نداشتم، روز بروز دچار افسردگی می‫شدم. از آینده بیم داشتم که اگر در آینده زن نگیرم بالاخره مردم خودبخود خواهند دانست که من مشکل جنسی دارم و همیشه مسخره‫ام خواهند کرد. با این فکر همیشه خاطره «بابه نداره» و چندین خاطره تلخ دیگر را به یاد می‫آوردم و روز بروز دچار افسردگی می‫شدم.

من هنوز فکر زود را نمی‫کردم و فکر چندین سال بعد را می‫کردم ‫که اگر زن نگیرم بالاخره مردم متوجه مشکل جنسیم خواهند شد، اما در زمان حکومت طالبان برادرانم که از من بزرگ بودند، افغانستان را ترک کردند و رفتند اروپا. خواهرانم هم ازدواج کردند و من با مادرم در خانه تنها ماندم. تمام اقارب و دوستان مان هر روز به من می‫گفتند «مادرت تنها‫ست و دستیار ندارد که در کار‫های خانه کمکش کند، تو زودتر باید زن بگیری که مادرت را کمک کند.»

من که قبلاً بخاطر آینده دور نگران بودم، حالا در سن ۲۳ و ۲۴ سالگی تنهایی مادرم برایم قوز بالا قوز شد.‫ مردم همیشه می‫گفتند که بخاطر تنهایی مادرت زودتر باید زن بگیری و من به هر بهانه‫ای حرف مردم را رد می‫کردم.

* * *

داستانی را تعریف می‫کنم که نشان می‫دهد در فرهنگ افغانستان مشکلات جنسی چقدر کار آدم را زار می‫کند:

‫اصلیت من از منطقه چهاردِه در شهرستان غوربند ولایت پروان است، اما ‫بعداً ‫من که هفت ساله بودم از آنجا رفتیم کابل ‫و دیگر در کابل زندگی کردیم.

سال‫های ۷۸ و ۷۹ بود، در آن زمان کل جمعیت چهاردِه به حدود چهار - پنج هزار نفر می‫رسید که ده درصد آن در منطقه و نود درصد آن در شهر‫های مختلف افغانستان و در خارج از کشور زندگی می‫کردند. از آن جمله یک خانواده‫ای که من هیچ کدام از آنها را ندیده بودم و نمی‫شناختم چندین سال قبل چهاردِه را ترک کرده بودند و به ولایت بلخ در شمال افغانستان رفته بودند. یک پسر از آن خانواده با یک دختر ازدواج می‫کند، سه - چهار ماه از ازدواج آنها می‫گذرد که دختر از ناراحتی خانه پسر را ترک می‫کند و به خانه پدر و مادرش ‫بر می‫گردد. علت اینکه چرا دختر ناراحت شده است، پسر نتوانسته است که با او عمل جنسی را انجام بدهد. ‫بعد از برگشت دختر به خانه پدر و مادرش خبر آن به گوش بسیاری از مردمانی که اصلیت چهاردِهی دارند دهن به دهن می‫پیچید و به زودی بسیاری از چهاردِهیانی که در خود چهاردِه و در شهر‫های افغانستان و حتی در خارج از کشور زندگی می‫کنند از موضوع خبر می‫شوند.

ما در کابل زندگی می‫کردیم و آنها در بلخ، من خانواده آنها را اصلاً نمی‫شناختم و از دهن چند نفر شنیدم که می‫گفتند «فلان کس پسر فلان کس در بلخ با دختر فلان کس ازدواج کرد، تا سه - چهار ماه نتوانست که عمل جنسی را انجام بدهد، بالاخره دختر ناراحت شد و به خانه پدرش برگشت.»

مردم که از موضوع خبر می‫شدند، آنچنان تعجب می‫کردند که انگار آن پسر بیچاره ‫در پیشانی‫اش آلت خر در آورده بود ‫و بعضی‫ها که این حرف را می‫شنید در جواب می‫گفت «وای نتوانست که با زنش کاری بکند! چقدر شرم!!!»

وقتی که ‫مردم پشت سرش اینقدر تعجب کنند، پس روبروی خودش چه عکس‫العملی نشان خواهند داد و چگونه با او رفتار خواهند کرد؟ من با خود گفتم آن پسر یک آدم احمقی بوده است که بخاطر ‫حرف مردم زن گرفته است تا مردم به نام ایزک مسخره‫اش نکنند، اما من بخاطر حرف مردم هرگز خودم را احمق ‫نخواهم کرد.

* * *

این داستان دیگری‫ست که اگر به مرد بودن کسی شک کنند از خود چه عکس‫العملی نشان می‫دهند:

‫ در محله چهارقلعه وزیرآباد در جشن عروسی یک هم‫صنفی دانشگاهی‫ام دعوت بودم. قبل از صرف غذا داخل یک اطاق بزرگ و طولانی حدود بیست نفر دور هم نشسته بودیم. تمام کسانی که آنجا نشسته بودند اکثراً مردان تحصیل کرده و به اصطلاح روشنفکر بودند. همگی نشسته بودند فکر می‫کردند و هیچ کس حرف نمی‫زد، سکوت مطلق بر مجلس حکمفرما بود، در اوج سکوت ناگهان یک نفر ‫تراوستی )دوجنسگونه( که نیمه شکل مرد و نیمه شکل زن را داشت داخل اطاق شد و با صدای نازک و کشیده گفت «سلام به جمعیت.» و با ناز و اشوه و با حرکات مارپیچ و ارتجاعی زنانه‫اش آمد و در یک گوشه‫ای نشست. تا که با صدای زنانه‫تر از زنانه‫اش گفت سلام به جمعیت، دفعتاً ‫ سکوت مطلق مجلس درهم شکست و تمام مجلس خودشان را زدند زیری خنده، چشم همه بسوی او افتاد، دو نفری و سه نفری ‫رو به یکدیگر کردند و شروع کردند به پچ‫پچ کردن. یک دوست بسیار صمیمی دانشگاهی‫ام به نام وحید کنارم نشسته بود، با خنده دهنش را به گوشم نزدیک کرد و شروع کرد به تعریف کردن از یک ایزک دیگر. ‫وحید خنده کنان به من گفت «یک نفر ایزک در قصبه نزدیک خانه ما می‫نشیند» و در حالیکه می‫خواست حرفش را ادامه بدهد، من که از خنده احمقانه مجلس بی‫اندازه عصبانی شده بودم با عصبانیت حرفش را قطع کردم و گفتم «از عیبجویی و غیبدگویی بدم می‫آید.»

این حرف را که زدم وحید بیچاره خجالت کشید و هیچ چیزی نگفت. من دست چپ وحید نشسته بودم و دست راستش یک نفر دیگر نشسته بود که آن تراوستی را می‫شناخت و کلمه ایزک را که از دهن وحید شنید، در جوابش گفت «نه این ایزک نیست، من می‫شناسمش، همسایه ما‫ست، زن گرفته و یک سال می‫شود که عروسی کرده است.»

وقتی که گفت زن گرفته و یک سال می‫شود که عروسی کرده است، من غمگین شدم، بغض گلویم را گرفت و خواستم که گریه کنم. با خود گفتم من که اینقدر ظاهر مردانه دارم و هیچ کسی به من شک نمی‫کند، من نمی‫توانم که زن بگیرم، پس این که سر تا پایش داد می‫زند که مرد نیست، چرا به خاطر مسخره مردم زن گرفته است و زندگیش را به جهنم داغ‫تر تبدیل کرده است؟

‫در این مجلس که اکثریت آنرا افراد تحصیل کرده و دانشگاهی تشکیل می‫داد، من اینگونه عادت گستاخانه را از آنها دیدم و به خود گفتم وقتی که اینها دانشگاهی هستند و ادعای روشنفکری هم دارند، اینقدر گستاخ هستند، پس آنانیکه بیسواد و بی‫تعلیم هستند و سرگرمی‫شان فقط مسخره کردن دیگران است، از آنها چه انتظاری می‫شود داشت؟

‫البته این اولین بار نبود که من در آدمان تحصیل کرده و روشنفکر همچو عادت گستاخانه‫ای را مشاهده کردم، بلکه پیش از این نیز هم در محیط دانشگاه و هم در جا‫های دیگر بار‫ها اینگونه عادت‫های گستاخانه را از آنها دیده بودم. اما این اولین بار بود که در جایی که حالت باشخصیتی، خاموشی و تفکر را هم بخود گرفته بودند، ناگهان این گونه عکس‫العمل گستاخانه را از خود نشان دادند. من که در اینجا از آنها به نام روشنفکر یاد می‫کنم به زبان خود آنها از آنها به نام روشنفکر یاد می‫کنم؛ چون بعضی‫ها تعبیری که از کلمه روشنفکر دارند خیال می‫کنند که روشنفکر به معنی نوار ضبط شده است که حافظه آن پر شده باشد، اما به دم گاو بسته باشد.

اینکه تراوستی‫ها یا دوجنسگونگان در افغانستان چه مصیبتی‫های می‫کشند، برای بعضی‫ها قابل درک نیست. اما اگر شما خودتان را تصور کنید که مردی هستید با تمام عادت‫ها، حرکات و چهره زنانه و در جامعه سنتی افغانی زندگی می‫کنید، شاید درک کنید که آنها در زندگی چه می‫کشند.

این تراوستی که زن گرفته بود، از مردم اصیل کابل و از بافرهنگ‫ترین مردم افغانستان بود. وقتی که یک تراوستی کابلی برای فرار از مسخره مردم زن بگیرد، پس وای بر حال همجنسگرایان و دوجنسگونگان  دهاتی و مخصوصاً آنانی که در دهکده‫های دورافتاده افغانستان زندگی می‫کنند که در آنجا هیچ کسی سواد ندارد.

* * *

‫در افغانستان بعضی‫ها هستند که بیشتر از هر چیز دیگر شخصیت و انسانیت را در جنسیت می‫بینند. از نظر آنها آدم انسان و با شخصیت کسی است که یا کاملاً مرد باشد و یا کاملاً زن. اما کسی که در تمام صفاتش نه کاملاً مرد و نه کاملاً زن باشد او را پست و بی‫شخصیت می‫دانند. در افغانستان کسان زیادی هستند که اگر هرگونه عادت زنانه‫ای را در یک مرد ببینند، نفرت شدید شان را از آن نشان می‫دهند و حتی کسانی هستند که می‫خواهند به او حمله کنند. من خودم بار‫ها این عادت را در مردم مشاهده کرده‫ام. از نظر افغان‫ها حرفی که خیلی طعنه‫آمیز دانسته می‫شود: این است که به یک مرد می‫گویند «برو زن! خودت را پیش من ایزک ایزک نکن که می‫زنم دهنت را می‫شکنم...» من فکر می‫کنم که در بین افغان‫ها کسی وجود ندارد که در زندگی هیچگاه این حرف را نشنیده باشد و به این حرف آشنایی نداشته باشد، زیرا این کلام مکرر جامعه افغانی است که در هر طرف همیشه به گوش می‫رسد.

 * * *

 ‫ در افغانستان اگر یک پسر عادت دخترانه و یا یک مرد عادت زنانه را از خود نشان بدهد، ممکن است که حتی خانواده خودش او را بکشند. به عنوان مثال در اینجا داستان یک پسر کوهدامنی را تعریف می‫کنم که برادرانش او را کشتند:

در زمان حکومت طالبان وقتی که طالبان منطقه کوهدامن در شمال کابل را به آتش کشیدند و مردم آنجا را بیرون راندند، ما از خانه‫مان یک اطاقش را به یک زن کوهدامنی دادیم که آواره شده بود و او همسایه‫مان شد. یک روز زن همسایه با مادرم و دو - سه تا مهمانانی که از اقارب‫مان بودند نشسته بودند و داشتند حرف می‫زدند. من متوجه نبودم که چه باعث شد که آنها با یکدیگر حرف ایزک را می‫زدند. زن همسایه در مورد ایزک از محل خودشان تعریف کرد و گفت «در محل ما هیچ ایزک نیست، فقط چند سال پیش یک نفر ایزک مانند بود که مثل دختر حرف می‫زد، ناز می‫کرد، روسری سرش می‫گذاشت و هر وقت لباس‫های خواهر و مادرش را می‫پوشید، بخاطر این عادتش برادرانش هر وقت عصبانی می‫شدند و او را کتک می‫زدند، به خاطری که برادرانش او را زیاد کتک می‫زدند، او یک روزی از محل فرار کرد و آمد کابل، یک مدتی گم بود و هیچ کسی نمی‫دانست که کجا رفته است، بالاخره برادرانش آدرسش را در کابل پیدا کردند و آمدند کشتندش.»

* * *

در زمان حکومت طالبان یک روز شنیدم که می‫گفتند در بازار پر ازدحام لیسه مریم در شمال غرب کابل طالبان صورت دو مرد جوان را با روغن مبلایل سوخته سیاه کرده بودند، آنها را پشت ماشین دادسن (وانت) سوار کرده بودند، ‫وانت در خیابان آهسته آهسته حرکت می‫کرد و آنها با دهن خودشان صدا می‫زدند «هرکس که لواط کند روزش از ما بدتر! هر کس که لواط کند روزش از ما بدتر! ...» من که این حرف را شنیدم با خود گفتم اگر من هیچ کاری نکنم، پس حد اقل این مردمان نادان به نام ایزک که نباید مسخره‫ام بکنند!

البته در افغانستان از قدیماً این قانون همیشه بوده است. این قانون نه با روی کار آمدن طالبان روی کار شده بود و نه با از بین رفتن طالبان از بین می‫رود. طالبان اینگونه مجازات‫ها را برای عبرت دیگران به نمایش می‫گذاشتند. مردانی را که به جرم عمل لواط دستگیر می‫کردند، روز‫های جمعه بعد از ادای نماز جمعه دیوار را روی آنها خراب می‫کردند. ‫طالبان اجرائی حکم مجازات برای لواط کاران و سایر مجرمین را یک روز پیش از جمعه از طریق رادیو به اطلاع مردم می‫رساندند. من چند بار از رادیو شنیدم که در خبرها می‫گفتند «فردا بعد از ادای نماز جمعه در فلان ولایت حکم مجازات شرعی در مورد این تعداد نفر که عمل لواط را انجام داده‫اند، در مرحله عام به اجرا گذاشته می‫شود.»

‫‫ همچنان طالبان به غیر از لواط کاران مجرمین دیگر را نیز روز‫های جمعه بعد از ادای نماز جمعه در ورزشگاه‫ها مجازات می‫کردند و اجساد مجرمین و دست و پا‫های قطع شده را برای دو - سه روز و حتی برای یک هفته در چهار راه‫ها و خیابان‫های پر ازدحام می‫آویختند تا درس عبرتی باشد برای دیگران. حتی اجساد بعضی از افرادی را که هیچ درس عبرتی هم در کار نبود، برای چند روز در مکان‫های پر ازدحام می‫آویختند. از آنجمله جسد دکتر نجیب‫الله و برادرش را که در مورد آنها هیچ درس عبرتی هم در کار نبود، برای چند روز داخل یک بوستانی در مرکز شهر کابل به دار آویختند.

* * *

وقتی که من متوجه گرایش جنسیم شدم ‫که به همجنس گرایش داشتم، در اوایل خیال می‫کردم که شاید در آینده گرایشم از همجنس به غیرهمجنس تغیر کند ‫و مثل دیگران به غیرهمجنس گرایش پیدا کنم. بعضی وقت‫ها دلم می‫خواست به دیگران بگویم ‫که من به مردان گرایش دارم و نسبت به زنان هیچ حسی ندارم. اما از اینکه در محیط افغانستان قرار داشتم، افکار و عادت‫های افغان‫ها را خوب می‫دانستم که اگر در این مورد حرفی بزنم با موجی از مشکلات روبرو خواهم شد. مخصوصاً من از مشکلاتی ترس داشتم که اگر مردم بدانند که من به مردان گرایش دارم، دیگر هر روز تمام مردم هم مسخره‫ام خواهند کرد و هم در خانه مرا به نام بیمار روانی خواهند شناخت و هر روز پیش روانپزشک خواهند برد تا اینکه واقعاً روانیم کنند. من فکر نمی‫کردم که با گفتن این حرف ممکن است که شاید مورد خشونت نیز قرار بگیرم، اما اگر می‫گفتم بعید نبود که مورد خشونت هم قرار نگیرم. به هیچ کسی حتی به نزدیک‫ترین عضو خانواده‫مان نمی‫توانستم اعتماد بکنم که حرف دلم را بگویم. این را هم می‫دانستم که اگر گرایش جنسیم برای همیشه به همین شکل باقی بماند، در میان مردم افغانستان مصیبت‫ها و آزار و اذیت‫های هولناکی را در انتظار خواهم داشت. در آن زمان من که از دنیای خارج هم خبر نداشتم، خیال می‫کردم که شاید تمام مردم دنیا به مثل افغان‫ها در همین سطح فکری قرار دارند. البته این حدس و گمانی را که من از دنیای آن زمان داشتم دور از واقعیت هم نبود. زیرا که افکار بشر طی سال‫های اخیر به سرعت در حال تغیر بوده است. مردم دنیا دیروز دیروزه فکر می‫کردند و امروز امروزه فکر می‫کنند. اما بدبختانه که کشور‫های فقیر و دور افتاده‫ای مثل افغانستان از امکانات رشد فکری پرشتاب محروم هستند. مردم در کشور‫های فقیر و دور افتاده نسبت به کشور‫های ثروتمند و توسعه یافته هنوز چند صد سال به عقب فکر می‫کنند. در کشور‫های فقیر از جمله افغانستان سطح فکر مردم طی سال‫های اخیر رشد کم سرعتی داشته است. اما هنوز موانع بی‫شماری بر سر راه است که با آن موانع مجادله باید کرد. زمانی که من فکر می‫کردم که در مورد گرایش جنسیم به مردم چیزی بگویم یا نگویم، در آن زمان اوضاع فکری در افغانستان به حدی وحشتناک بود که حتی اگر کسی در مورد یک موضوع عادی هم حرفی می‫زد که هنوز مردم همچو حرفی را نشنیده بودند، ممکن بود که یا به موجی از خشونت‫ها مواجه شود و یا در بین مردم به نام دیوانه معروف شود. در آن زمان مردم در مورد هرگونه موضوعی حتی در مورد موضوعات روزمره اگر از زبان کسی حرف تازه و یا اظهار نظری می‫شنیدند، ممکن بود که یا در مقابل او موضع گیری کنند و به خشونت روی بیآورند و یا او را به نام بیمار روانی بشناسند و دیگر هیچ کسی به حرفش گوش نکند. من خودم بخاطر بعضی حرف‫های که در مورد موضوعات اقتصادی، اجتماعی، بهداشتی و امثال اینها زده بودم، در بین بسیاری از مردم به نام دیوانه معروف شده بودم و بسیاری از دوستان و خویشاوندان‫مان مرا به نام دیوانه مسخره می‫کردند. من حتی در محیط دانشگاه در بین اکثر هم‫صنفانم نیز به نام دیوانه معروف بودم. به مثل من بعضی کسان دیگر نیز بودند که بخاطری نظریاتی که در مورد بعضی موضوعات داده بودند به نام دیوانه معروف شده بودند و حتی در مراکز تعلیمی اکثریت به حرف آنها گوش نمی‫کردند. در آن زمان در افغانستان همه می‫گفتند که آدم نباید زیاد درس بخواند و اگر زیاد درس بخواند حتماً دیوانه می‫شود. من یک تعداد اشخاص تحصیل کرده را دیدم که برای اینکه بر اساس تجارب علمی و دانایی ایشان در مورد بعضی موضوعات نظر داده بودند، در بین مردم به نام دیوانه معروف شده بودند. اما یک تعداد اشخاص تحصیل کرده‫ای که اندیشه علمی نداشتند و فکر سنتی ایشان را هنوز حفظ کرده بودند، محبوبیت‫شان را در بین مردم نیز حفظ کرده بودند. من در مورد عصر جهالت اروپا در مدرسه از زبان معلم تاریخ شنیده بودم و از زبان مردم هم زیاد شنیدم که می‫گفتند اروپا در بدترین عصر جهالت قرار داشت، اما با نفوذ اعراب به اسپانیا و فرانسه عصر جهالت در اروپا به پایان رسید. من با شنیدن این حرف بی‫اندازه تعجب می‫کردم و با خود می‫گفتم چه عجب! مردم از عصر جهالت اروپا حرف می‫زنند، اما نمی‫گویند که ما خودمان الان در چه عصری به سر می‫بریم! مردم شدیدترین حساسیت را در مورد موضوعات جنسی داشتند. زمانی که من فکر می‫کردم که در مورد گرایش جنسیم به مردم چیزی بگویم یا نگویم، به خود گفتم وقتی که من بخاطر حرف زدن در مورد موضوعات عادی به نام دیوانه معروف شده‫ام، پس اگر در مورد موضوع جنسی حرف بزنم چه شهرتی را کسب خواهم کرد؟ شاید شهرتی را کسب کنم که به نام دیوانه‫ترین، رسوا‫ترین و مسخره‫ترین آدم روی زمین شناخته شوم. من یک مدتی آموزشگاه زبان انگلسی می‫رفتم و رفتنم به آموزشگاه زبان انگلسی به نظر بعضی ها بی‫اندازه مسخره می‫رسید که یک آدم عقب مانده چطوری ممکن است که بتواند زبان انگلسی را یاد بگیرد!

* * *

در اوایل من فکر می‫کردم که شاید گرایش جنسیم در آینده نزدیک خودبخود تغیر خواهد کرد. اما با گذشت زمان نتنها اینکه تغیر نکرد، بلکه خیلی شدید‫تر هم شد. بالاخره تا سنین نزده و بیست سالگی امید تغیر یافتن گرایش جنسیم را کاملاً از دست دادم و از بیم گرفتار شدن به یک آینده مصیبت بار در فرهنگ افغانستان، به فکر راه نجات شدم. در این وقت‫ها از مکتب فارغ شده بودم و منتظر رفتن به دانشگاه بودم، اما بعد از فراغت از مکتب، ساختمان دانشگاه کابل و تمام دانشکده‫های دیگر در شهر کابل به خطوط مقدم جبهه در میان گروه‫های درگیر تبدیل شدند. گروه‫های درگیر از ساختمان‫های آنها به عنوان سنگر استفاده می‫کردند. این درگیری‫ها در شهر کابل سه سال طول کشید و بعد از سه سال گروه برهان‫الدین ربانی که دولت را در دست داشت، گروه‫های رقیبش را از شهر بیرون راند و دانشگاه دوباره آغاز شد. من در این زمان با جدیت تصمیم درس خواندن را گرفتم. تصمیم گرفتم که غفلت سالهای گذشته را نیز باید جبران کنم. من تمام دوره مدرسه را کاملاً در غفلت گذرانده بودم. اکثراً در نتایج امتحانات تجدید می‫شدم. در نتیجه امتحانات سال آخر مدرسه که از مدرسه فارغ شدیم، من به درجه شانزدهم کامیاب شدم و آن هم بخاطری که به علت شرایط جنگی، معلمین شاگردان را تجدید نمی‫کردند و به تمام شاگردان حد اقل نمره کامیابی را می‫دادند. بناءً من پیش از رفتن به دانشگاه تصمیم گرفتم که در دوره دانشگاه غفلت دوره مدرسه را نیز باید جبران کنم. برای آماده شدن به امتحان کنکور همزمان برای دروس ریاضیات، فزیک و کیمیا (شیمی) در یک آموزشگاه نام نویسی کردم. همزمان با اینکه درس خواندن را شروع کردم، به خاطر همجنسگرایی به فکر راه نجات از گرفتار شدن به آینده مصیبت‫بار در فرهنگ افغانستان بودم. ‫با خود فکر کردم که من در آینده نمی‫توانم زن بگیرم و مردم مرا دایماً مسخره خواهند کرد و از مسخره مردم بالاخره روانی خواهم شد. در آن زمان بیماری روانی در افغانستان به مثل انفلونزا می‫ماند، که مبتلا شدگان دیگران را نیز از این بیماری در امان نمی‫گذاشتند. فرهنگ مسخره کردن خودش حالت روانی بودن مردم را نشان می‫داد که با مسخره کردن دیگران را نیز روانی می‫کردند.

برای اینکه در آینده مردم بخاطر زن نگرفتن مسخره‫ام نکنند و جوابی برای آنها داشته باشم، با خود فکر کردم که من نباید درس بخوانم و در آینده باید یک آدم بیسواد، بیکاره و فقیر باشم، تا اینکه اگر مردم بگویند چرا زن نمی‫گیری، من در جواب باید بگویم که من پول و درآمدی ندارم که بتوانم خرچ زن را بدهم. دوباره فکر کردم که اگر در آینده مردم بدانند که من به مرد گرایش دارم یا حد اقل بدانند که به زن هیچ گرایشی ندارم، دیگر اکثر مردم از کوچک و بزرگ مسخره‫ام خواهند کرد، بچه‫ها در هر طرف دنبالم خواهند کرد و با سنگ خواهند زد. با این فکر خاطره «بابه نداره» به یادم آمد که بچه‫ها آنها را دنبال می‫کردند و با صدا زدن «بابه نداره بابه نداره» سنگ باران‫شان می‫کردند. البته به غیر از «خاطره بابه نداره» چندین خاطره وحشتناک دیگر نیز به یاد داشتم، اما این خاطره‫ای بود که برای اولین بار مرا تکان داده بود و با دیدن هر وحشت دیگری این خاطره از پیش چشمم می‫گذشت.

برای اینکه در آینده از مسخره شدن نجات پیدا کنم، به این فکر شدم که در آینده افغانستان را باید ترک کنم. البته محرومیت جنسی هم طاقت فرسا بود، اما مسخره مرگی بود که تب را از یادم برده بود. به منظور ترک افغانستان تصمیم گرفتم که در آینده یا باید پاکستان بروم و یا ایران؛ چون رفتن به کشور‫های دیگر را از توان خودم خارج می‫دانستم. با خود فکر کردم که اگر قرار باشد در آینده پاکستان یا ایران بروم، پس نباید که درس بخوانم، در آنصورت درس خواندن که دیگر به دردم نخواهد خورد؛ چون در اینجا هر کاره‫ای اگر باشم در آنجا‫ فقط باید کارگری کنم؛ پس بهتر است که برای درس خواندن نباید بیهوده تلاش کنم. دوباره فکر کردم که در آینده شاید که پاکستان یا ایران بروم و در آنجا سواد از هیچ نظری اگر به دردم نخورد، حد اقل بخاطر بیسوادی مبادا که تحقیرم بکنند؛ پس تا زمانی که در افغانستان هستم درس می‫خوانم تا در آینده در پاکستان و ایران اگر کسی به من حرف تحقیرآمیزی بزند، من در جوابش باید بگویم «اگر سواد من از تو بیشتر نباشد کمتر هم نیست؛ پس بدان که من کی هستم. اگر تو خودت را از من برتر می‫دانی، در اینجا تو از من برتری داری؛ اما در بیرون از اینجا همینی هم که من هستم تو نیستی.» مثل دیروز یادم می‫آید که در آن زمان دقیقاً همین فکر‫ها را می‫کردم و امروز دارم آنها را می‫نویسم.

* * *

به اینصورت تصمیمم بر این شد که دنبال دانشگاه را باید بگیرم و بعد از اتمام دانشگاه که سنم هم بالاتر رفت، افغانستان را ترک خواهم کرد و پاکستان و یا ترجیحاً ایران خواهم رفت. برای امتحان کنکور کمی آماده شدم. امتحان شروع شد و از اینکه تعداد اشتراک کنندگان خیلی کم بود، چانس مؤفقیت ورود به هر دانشکده هم بیشتر از سال‫های پیش بود. زیرا اگر با نمرات پایین کسی را قبول نمی‫کردند، پس هیچ کسی نباید که وارد دانشگاه می‫شد. بناءً من در رشته داروسازی کامیاب شدم و این رشته را برای چهار سال تا آخر ادامه دادم.

‫رفتن به دانشگاه را شروع کردم. سال اول دانشگاه را در زمان حکومت مجاهدین تمام کردم و در نیمه دوم سال دوم دانشگاه بودم که طالبان وارد کابل شدند. با آمدن طالبان دانشگاه چند ماهی به تعطیلی کشید. من بنابر تصمیمی که از قبل برای ترک افغانستان داشتم، خواستم که پیش از اتمام دانشگاه همین الان افغانستان را ترک کنم.  آمدن طالبان یا امریکایی‫ها یا هر گروه دیگری برای من هیچ فرقی نداشت و افغانستان را حتماً باید ترک می‫کردم؛ چون در دولت هر تغیری اگر می‫آمد، مردم باز هم همان مردم بودند و من از دست مردم داشتم دیوانه می‫شدم. خلاصه اینکه با آمدن طالبان و تعطیلی دانشگاه من خواستم که افغانستان را ترک کنم و بروم ایران. پول رفتن تا ایران را نداشتم، اما از مردم دهکده‫مان یک نفر قاچاقبر بود که بچه‫ها را بدون پول ایران می‫برد و پول قاچاقبریش را بعداً در ایران از آنها می‫گرفت. وقتی که من تصمیم گرفتم که ایران بروم به دایی کوچکم که از خودم سه - چهار سال جوانتر است گفتم «من می‫خواهم ایران بروم، آیا تو هم می‫خواهی که با من بروی یا نه؟»

«چی کنیم که ایران برویم.»

«یک مدتی در ایران کار می‫کنیم، پول که بدست آوردیم از آنجا می‫رویم ترکیه، یک مدتی هم در ترکیه کار می‫کنیم، پول که به دست آوردیم از آنجا می‫رویم به یک کشور دیگر و بتدریج می‫رویم به یک کشور خیلی خوب.»

«کی می‫خواهی که بروی؟»

قاچاقبری که بچه‫ها را بدون پول ایران می‫بُرد، اسمش سلیم بود. به دایی‫ام گفتم «سلیم از ایران آمده است و نفر می‫برد، اگر پول نداری، بدون پول می‫بردت و پول قاچاقبری‫اش را در ایران از پیشت می‫گیرد.»

«پس برویم با سلیم حرف بزنیم که ما را با خودش ببرد.»

رفتیم با سلیم قاچاقبر حرف زدیم و او به ما گفت «تا یک هفته دیگر آماده حرکت باشید که مسافران منتظر حرکت هستند و هفته بعد حرکت می‫کنیم.»

بدبختی من و دایی‫ام اینجا بود که در خانه به ما اجازه نمی‫دادند که ایران برویم و اگر می‫رفتیم از خانواده باید فرار می‫کردیم؛ چون اگر در خانه خبر می‫دادیم، آنها به سلیم قاچاقبر می‫گفتند که ما را با خودش نبرد و او هم بی‫اجازه از خانواده ما را با خودش نمی‫بُرد. دایی‫ام به من گفت «بهتر است که در خانه اصلاً خبر ندهیم، بی‫خبر از خانه حرکت کنیم و برویم.»

در افغانستان جوانان زیادی هستند که یا به علت دعوا کردن و یا بی‫دعوا کردن از خانه گم می‫شوند و چند ماه بعد و حتی چند سال بعد خبر‫شان از پاکستان و ایران می‫رسد.

من در جواب به دایی‫ام گفتم «‫من که ذاتاً به نام دیوانه معروف هستم، نمی‫خواهم که بیشتر از این به نام دیوانه معروف شوم، من تا از خانه اجازه نگیرم نمی‫روم.»

«در خانه که اجازه نمی‫دهند و مجبور هستیم که ‫بی‫اجازه برویم.»

«من از خانه اجازه می‫گیرم و تو ‫به خانواده خودتان چیزی نگو.»

«باشد، اگر به تو اجازه ندهند من خودم تنها می‫روم.»

به برادر بزرگم و مادرم گفتم که می‫خواهم ایران بروم، اما آنها به من اجازه ندادند و هر قدر که اصرار کردم، باز هم اجازه ندادند که بروم.

قرار شد که دایی‫ام در روز حرکتش از خانه بی‫اجازه حرکت کند. من فکر کردم که اگر  اتفاقی برایش بیافتد، خانواده‫شان مرا ملامت خواهند کرد. بناءً روزی که قرار بود حرکت کند، من موضوع رفتنش را به دایی بزرگترم گفتم. دایی بزرگترم به قاچاقبر گفت که او را با خودش نبرد و به این صورت رفتن او هم نشد.

 

بخش ‫هفت

دام خانواده

زمستان ۱۳۷۷

بالاخره از دانشگاه فارغ شدم. من از گذشته‫های دور و حتی قبل از رفتن به دانشگاه تصمیم جدی داشتم که افغانستان را ترک کنم. اما بعد از فارغ شدن از دانشگاه من و مادرم در خانه تنها ماندیم و مسؤلیت مادرم بدوش من شد. ما همه مان هفت تا خواهر و برادر هستیم. به ترتیب سن و سال بزرگترین همه مان خواهر بزرگم، هنگامه بعد از او خواهر دومی‫ام، افسانه، دو تا برادرانم، نوید و ولید، خودم، خواهر کوچکترم، جانانه و کوچکترین همه مان خواهر کوچکم، مستانه است، که به اصطلاح چهار و نیم خواهر هستیم و دو و نیم برادر.

زمانی که من می‫خواستم ایران بروم و رفتنم نشد، بعد از آن دو تا برادرانم، نوید و ولید و دو تا خواهرانم، هنگامه و جانانه اول مسکو رفتند و بعد از یک مدتی نوید و جانانه رفتند لندن و ولید و هنگامه رفتند هالند (هلند). دو تا خواهران دیگرم، افسانه و مستانه در افغانستان ازدواج کردند و به این ترتیب من و مادرم در خانه تنها ماندیم.

‫ما خواهر و برادران مادر مان را مادر صدا نمی‫زنیم ، بلکه او را به لقبش مرجان صدا می‫زنیم. اسم اصلی مادرم گوهر است، اما بعد از ازدواجش مادربزرگم لقب او را مرجان گذاشت. قبل از آن چهار تا زن عمو‫های بزرگم را نیز به لقب‫های ‫دِلجان، گُلجان، شیرینجان و پریجان یاد می‫کردند و مادربزرگم لقب مادرم را به قافیه آنها مرجان گذاشت.

 در افغانستان مردم اکثراً به عروس و داماد‫ان‫شان لقب می‫گذارند و در لقب گذاری اکثراً قافیه را نیز در نظر می‫گیرند. مردم در نامگذاری بچه‫های شان نیز اکثراً قافیه را در نظر می‫گیرند. در دهات افغانستان بعضی‫ها پدر و مادران شان را به نام پدر و مادر نه، بلکه به لقبی که برای آنها گذاشته شده است صدا می‫زنند. خانواده ما نیز پدر و مادر ‫مان را به لقبی که برای آنها گذاشته شده است یاد می‫کنیم. تمام اقارب پدری‫ام مادرم را به نام مرجان یاد می‫کنند. اما ما اگر خودش را صدا بزنیم، فقط مرجان صدا می‫زنیم و اگر به عنوان شخص سوم در مورد او به کس دیگری حرف بزنیم، از او به نام مرجانم یاد می‫کنیم. پس در اینجا هم از این به بعد من مادرم را به نام مرجانم یاد می‫کنم.

وقتی که خواهر و برادرانم رفتند و من و مرجانم در خانه تنها ماندیم، دیگر نمی‫شد که من هم او را کاملاً تنها بگذارم و خانه را ترک کنم. از اینکه من از مواجه شدن به آینده وحشتناک در فرهنگ افغانستان بیم داشتم، خواستم که مرجانم را نزد افسانه بگذارم و خودم افغانستان را ترک کنم. در این فرصت نوید که لندن رفته بود، به فکر من هم بود و من امیدوار بودم که نوید از لحاظ مالی کمکم می‫کند و من هم می‫روم لندن. از ولید هیچ انتظاری نداشتم، زیرا او از بچگی آدم خودپرور و مال‫اندوز بود که همیشه فقط به فکر خودش بود و بس. جانانه آدمی بود بی‫پروا که حتی به فکر خودش هم نبود و هنگامه آدمی بود خودخواه و متضاد که می‫خواست از هر نظری خودش تک باشد و در خانواده هیچ کسی در سطح او قرار نگیرد. خلاصه برای من هم فقط نوید کافی بود که از نظر مالی کمکم کند که لندن بروم. اما مرجانم به هیچ عنوان راضی نبود که مرا رها کند که از افغانستان بروم. مرجانم در کابل خانه آباد کرده بود و ما در خانه شخصی خودش زندگی می‫کردیم، اما افسانه در خانه کرایی زندگی می‫کرد. من به مرجانم اصرار می‫کردم که افسانه و شوهرش کوچ‫شان را بیآورند پیش او، تا من از افغانستان بروم. اما مرجانم با آمدن آنها مخالفت می کرد و می‫خواست که تا آخر عمرش من باید پیشش بمانم. من همیشه زمینه سازی می‫کردم که افسانه کوچش را بی‫آورد خانه ما تا مرجانم تنها نباشد و من از فرصت استفاده کرده افغانستان را ترک کنم. در مقابل مرجانم همیشه کار شکنی می‫کرد که افسانه نتواند کوچش را بی‫آورد. مرجانم هیچ وقت مستقیماً به من نمی‫گفت که تو برای همیشه باید پیشم بمانی، اما در دلش همین نیت را داشت که من برای همیشه باید پیشش بمانم. با من ‫ سیاسی برخورد می‫کرد و می‫گفت برای خارج رفتن عجله نکن، به مرور زمان تمام کار‫ها درست می‫شود. از سوی دیگر هنگامه نیز در هالند با وجودی که در دلش با من در تضاد بود، خودش را وکیل من قرار داده بود، همیشه به من وعده سر خرمن می‫داد و می‫گفت عجله نکن ما از این طرف کارت را درست می‫کنیم که تو هم بیآیی.

تا وقت فراغت از دانشگاه با وجودی که در دل سنت و فرهنگ افغانستان برای من هیچ رمقی برای ماندن باقی نمانده بود، رفتار سیاسی مرجانم ‫و هنگامه باعث شد که من بعد از فراغت از دانشگاه باز هم در افغانستان بمانم. من نظر به گذشته و طرز برخورد آنها می‫دانستم که آنها برای من دلسوز نبودند، اما رویم نمی‫شد که به آنها چیزی بگویم. آنها با سیاست‫بازی دل نوید را نیز خریده بودند که از لندن کمکم نکند. ‫من در گذشته تصمیم رفتن به پاکستان و یا ایران را داشتم؛ اما حالا با رفتن نوید به لندن، من امیدوار بودم که نوید از لندن کمکم خواهد کرد و من هم لندن خواهم رفت. اما رهایی از افکار و خواسته‫های مرجانم به بزرگترین چالشی برای من تبدیل شده بود که نمی‫توانستم خودم را تکان بدهم. مرجانم پس از سالها رنج و عذاب در زندگی، تازه به بزرگترین آرزویش رسیده بود، که در خانه شخصی خودش زندگی می‫کرد، چند تا بچه‫هایش خارج رفته بودند برایش پول می‫فرستادند و یکی را هم در اختیار داشت که خدمتگارش باشد. به چنان راحتی‫ای رسیده بود که شاید در زندگی رویایی آنرا هم ندیده بود و اصلاً حاضر هم نبود که همچو موقعیت را از دست بدهد. مرجانم زنی بود بیسواد، اما در کارها و اهدافش فوق‫العاده سیاسی عمل می‫کرد. این را خوب می‫دانست که اگر با خارج رفتن من علناً مخالفت کند و به نوید هم اجازه ندهد که کمکم کند، من با توانایی صفری خودم افغانستان را ترک خواهم کرد. زیرا این را خوب می‫دانست که من با بودنم در افغانستان خودم را در جهنم می‫دیدم. به این صورت هم مرجانم و هم هنگامه همیشه برای من امروز و فردا می‫کردند و وعده سر خرمن می‫دادند که ما به زودی کارت را درست می‫کنیم که تو هم بدون زحمت و بدون عبور از راه‫های خطرناک زمینی با هواپیما اروپا بروی. اما با گذشت زمان چهره‫های اصلی خودبخود برملا می‫گردد. تمام انسان‫ها کم و بیش حس ششم را در خود دارند و حس ششم من هم به من می‫گفت که اگر مرجانم و هنگامه مالک روی زمین هم شوند، این احسان را در حق من نخواهند کرد که مرا خارج بفرستند. اما با این وجود من از آنها کاملاً تابعیت می‫کردم که مبادا یک روزی وعده آنها به واقعیت بپیوندد. به این صورت من بعد از فارغ شدن از دانشگاه هم مجبور شدم که مدتها در دل سنت و فرهنگ افغانستان بسوزم و بسازم. ‫در افغانستان از یک طرف که محرومیت جنسی برای من رنج آور بود و از طرف دیگر از مسخره مردم هم گوشم کاملاً آرام نبود. هر چند که خلصت زنانه‫ام را به وصیله نقش بازی کردن‫ها تا حدودی پوشانیده بودم، اما باز هم از نظر مردانگی با یک مرد معمولی قابل مقایسه نبودم. در افغانستان با وجودی که ایزک به مثل روح وجود خارجی ندارد که چشم مردم به آن آشنایی داشته باشد، اما کسانی که کار شان عیبجویی است، در عیبجویی استعداد عجیبی دارند. بعضی‫ها در مورد من کاملاً مطمئن نبودند، اما با شک و تردید صفات ایزک و خواهر را به من خطاب می‫کردند. اینکه به من ایزک و خواهر می‫گفتند برای من مهم نبود، اما آنچه که مرا شدیداً رنج می‫داد، بیم افشا شدن کامل و مسخره‫های آینده دورتر بود.

* * *

‫سنم به ۲۵ رسید. هر روز مرجانم و دیگران به من می‫گفتند که «چرا زن نمی‫گیری؟ بالاخره تا کی باید مجرد بمانی؟»

من از قبل تصمیم داشتم که افغانستان را ترک کنم، اما بخاطر تنهایی مرجانم فرصت ترک کردن را پیدا نکردم. قبلاً هم اشاره کردم که من بعد از فراغت از دانشگاه و حتی قبل از آن همیشه به مرجانم اصرار می‫کردم که به من اجازه بدهد که افغانستان را ترک کنم. اما او به هیچ عنوانی راضی نبود و می‫گفت «اگر می‫خواهی که افغانستان را ترک کنی از من اجازه نگیر، به هر کشوری که خودت می‫توانی برو، من به پایت زنجیر نبسته‫ام.»

من که پول رفتن به هیچ جایی را نداشتم، مرجانم مرا در لب پرتگاه می‫دید و می‫دانست که ‫اگر من بدون کمک نوید افغانستان را ترک کنم، آینده دشواری در پیش خواهم داشت. و اگر مرجانم اجازه نمی‫داد، ‫نوید هم به هیچ عنوانی کمکم نمی‫کرد. من که در آرزوی ترک افغانستان محتاج کمک نوید بودم، مرجانم ریشه آرزویم را از زیر خاک می‫برید و گردن هم نمی‫گذاشت که من مانع رفتنت هستم. من به مرجانم می‫گفتم «من آینده افغانستان را خیلی بد پیش بینی می‫کنم. اولاً که جنگ افغانستان را روز بروز از بد بتر خواهد کرد و اگر جنگ هم پایان یابد افغانستان هیچ چیزی از خودش ندارد که به اقتصاد خودش متکی شود. آن زمان است جنگ گذشته پیامد‫های اصلیش را نشان خواهد داد. الان که در افغانستان جنگ است، کمک کشور‫های خارج برای ادامه جنگ در افغانستان سرازیر می‫شود و مردم از جنگ نان می‫خوردند. اما در آینده اگر جنگ پایان یابد، کمک کشور‫های خارج هم قطع خواهد شد. تنها راهی را که من برای نجات فردای افغانستان فکر می‫کنم، جلوگیری از افزایش جمعیت است. امروز که مردم افغانستان آرامش ندارند و همگی آواره و دربدر هستند، جمعیت در هر دهه به ضریب دو افزایش هندسی دارد. پس اگر مردم به آرامش برسند، در آن صورت جمعیت در هر دهه به طاقت دو افزایش هندسی خواهد یافت. آن زمان است که می‫بینیم زندگی در افغانستان چقدر بد می‫شود. امروز که نوید از لندن می‫تواند و می‫خواهد که کمکم کند، تو برایش اجازه نمی‫دهی که کمکم کند، اما فردا که نخواهد توانست و نخواهد خواست که کمکم کند، تو قبول نخواهی کرد که تو باعث بدبختی من شده‫ای.»

مرجانم که در زندگی به حرف هیچ کسی گردن نگذاشته بود، یک روز در جوابم گفت «او بچه! هر تصمیمی که برای آینده خودت داری به من چیزی نگو و هر کاری را که خودت بهتر می‫دانی، همان کار را بکن. تا در آینده اگر مشکلاتی بر سر راهت بی‫آید، هر روز در گوش من زر نزنی. از حالا که تو اینقدر در گوشم زر می‫زنی و هر روز مرا خون دل می‫دهی، به خدا معلوم که در آینده من از دستت چه بکشم.»

«آخر تو به نوید اجازه نمی‫دهی که کمکم کند که من از افغانستان بروم.»

«هر کجا که می‫توانی برو، من به پایت زنجیر نبسته‫ام، خیلی مهم هم نیستی که خودم را محتاجت بدانم و به تو اجازه ندهم که بروی. اگر می‫روی برو، من نه به تو چیزی می‫گویم و نه به نوید.»

«پس اگر من به نوید بگویم که به من پول بفرستد که من حرکت کنم، آیا تو راضی هستی که با افسانه زندگی کنی تا نوید قبول کند که من حرکت کنم؟»

«تو که اینقدر عجله داری و اینقدر حسود هستی که فکر کردی همه رفتند و خوردند اما تو ماندی و نخوردی، پس برو دیگر. من نه محتاج تو هستم و نه محتاج افسانه. خودم آدم هستم و خودم تنهایی زندگی می‫کنم.»

«باشد، پس من به نوید می‫گویم که به من پول بفرستد من حرکت می‫کنم و تو برایش نگو که بی‫اجازه من می‫رود.»

«خدا هم جان ترا بگیرد، هم جان نوید را و هم جان افسانه را! من محتاج هیچ یکی از شما نیستم.»

* * *

یک روز به مرجانم گفتم «اگر از من انتظار داری که من زن بگیرم و دستیاری برایت بیآورم، من تا آخر عمرم، تاکه زنده باشم نمی‫خواهم زن بگیرم و هر آنچه که از دختر مردم انتظار داری از دختر خودت بدار.»

من به مرجانم می‫گفتم که افسانه و شوهرش بیآیند با تو زندگی کنند و من می‫روم ایران. اما مرجانم آدم یکدنده بود و در جوابم می‫گفت من بی‫غیرت نیستم که به داماد آب غسل کردن بگذارم.  منظورش اینکه من نباید ببینم که با دخترم بغل‫خوابی کند و در خانه آبتنی کند.

اگر من بی‫اجازه مرجانم افغانستان را ترک می‫کردم، هم مردم می‫گفتند که مادر پیرش را تنها گذاشت و رفت و هم نوید کمکم نمی‫کرد. تنهایی مرجانم از هر نظری برای من قوز بالا قوز شده بود. هم مردم گیر داده بودند که مرجانت تنها‫ست چرا زن نمی‫گیری و هم نمی‫توانستم که افغانستان را ترک کنم. ‫داستان جنجالی من با لجبازی مرجانم که به هیچ دلیلی راضی نمی‫شد که افغانستان را ترک کنم خیلی طولانی است. حتی برادرم نوید که در لندن بود ‫یک بار به مرجانم گفت تو با افسانه زندگی بکن تا من حمید را کمک کنم که بیآید لندن. اما مرجانم هیچ وقت راضی نمی‫شد که با افسانه زندگی کند. نوید مرا به اندازه‫ای دوست داشت که حتی حاضر بود تمام دار و ندارش را صرف خواسته‫های من بکند، اما نمی‫خواست که مرجانم در خانه تنها بماند و بی‫اجازه مرجانم هیچ کاری هم نمی‫کرد.

‫از اینکه من از آینده وحشتناک در فرهنگ افغانستان بی‫اندازه نومید بودم و مرجانم را تنها مانعی بر سر راه نجاتم می‫دانستم، بصورت غیر ارادی هیچ وقت با او برخورد خوب نداشتم و زندگی مشترک من و او هم برای من و هم برای او به اجبار و جنون تبدیل شده بود. من دیوانه‫وار او را می‫آزاردم، بدون انگیزه خاصی هر روزه با او سر و صدا را راه می‫انداختم و بر عکس او هم در مقابل من کوتاه نمی‫آورد. هر دوی ما اکثراً حرف یکدیگر را تحمل نمی‫کردیم، بخاطر حرف‫های جزئی در مقابل یکدیگر بهانه می‫گرفتیم و جر و بحث می‫کردیم.

 مرجانم عادت مال‫اندوزی را داشت و مادیات نزدش زیاد ارزش داشت و من دایماً سعی می کردم که از نظر مالی او را متضرر بسازم. بعضی وقت که حرف مادیات را می‫زد، من روبروی مردم می‫گفتمش «تو خیلی آدم مادیات پرست هستی، آیا امروز باز هم فرش و ظرف‫های خانه‫ات را عبادت کردی یا نه؟»

‫یک روز پسر عمویم به من گفت «من که تو و مرجانت را می‫بینم، هیچ باورم نمی‫شود که شما با یکدیگر مادر و پسر باشید.»

گفتم «چرا باورت نمی‫شود؟»

«چون برخوردی که شما با یکدیگر می‫کنید، من هیچ مادر و پسری را ندیده‫ام که به مثل شما با یکدیگر برخورد کنند. »

«پس چی فکر می‫کنی که ما چه رابطه‫ای با یکدیگر داشته باشیم؟»

 «شما مثل دو خواهر و برادر پنج ساله و سه ساله‫ای می‫مانید که همیشه با یکدیگر در تضاد باشند و هیچ کدام آن نسبت به دیگرش گذشتی ‫نداشته باشد.»

* * *

ممانعت خانواده باعث شد که من نتوانستم افغانستان را ترک کنم. با خود فکر کردم که من تا آخر عمرم در افغانستان خواهم ماند و از اینکه نمی‫توانم زن بگیرم، مردم مسخره‫ام خواهند کرد. من می‫دانستم که به غیر از من کسان دیگر نیز زیاد هستند که عیناً مشکل مرا دارند، اما بخاطر حرف مردم زن می‫گیرند تا مردم ‫آنها را به نام ایزک مسخره نکنند. بالاخره من هم تصمیم گرفتم که اولاً خودم را با یک زن باید آزمایش کنم، اگر توانستم که با زن عمل جنسی را انجام بدهم، زن می‫گیرم و اگر نتوانستم، افغانستان را به یک شکلی ترک خواهم کرد.

‫من از نظر جنسی با مردان تحریک می‫شوم و اگر بخواهم می‫توانم که خودم هم فاعل قرار بگیرم، اما فاعل بودن برایم لذتبخش نیست. من با مردان فقط دوست دارم که خودم مفعول باشم، اما نسبت به زنان هیچ انگیزه‫ای ندارم. وقتی که خواستم خودم را با زن آزمایش کنم، می‫خواستم که این را به خودم تحمیل کنم، نه اینکه از روی انگیزه بخواهم عمل جنسی را با زن انجام بدهم.

به فکر آزمایش کردن بودم که یک روزی جویا، پسر دایی‫ام به من گفت «خواهر بیوه خیاط بی‫راه است.»

گفتم «چطوری بی‫راه است؟»

 ‫«می‫خواست که من بکنم اش، اما من نکردم.»

‫این حرف را که زد فکر آزمایش کردن به یادم آمد و گفتم «چرا نکردی؟»

با گفتن این حرف ها دهن جویا پر از آب شده بود، وقتی که من گفتم چرا نکردی، او در حالیکه می‫خواست آب دهنش را قرت کند، از شوق گلویش هم بسته شده بود. به سختی آب دهنش را قرت کرد و گفت «همین طوری نخواستم که بکنم.»

«اگر مطمئن هستی که واقعاً بی‫راه است پس بیا که هر دوی مان بکنیم اش.»

‫ جویا با این حرف خوشحال شد و گفت «من فکر نمی‫کردم که ‫شاید تو هم بخواهی، وگرنه برایت می‫گفتم. حقیقتاً جا نبود که بکنم اش، نه در خانه ما جا هست و نه در خانه خود آنها.»

‫در حالیکه من و مرجانم در خانه تنها بودیم و مرجانم اکثراً خانه خواهرانم و خاله‫هایم می‫رفت، من در خانه تنها می‫ماندم. به جویا گفتم «اینجا که جا هست، می‫بینی که اکثراً مرجانم خانه نیست و من در خانه تنها هستم.»

‫قرار بر این شد که هر وقتی که مرجانم خانه نباشد، جویا خواهر خیاط را با خودش بیآورد.

‫دو - سه روز بعد مرجانم ‫رفت خانه مستانه، خواهر کوچکم. من در خانه تنها ماندم و به جویا گفتم که خواهر خیاط را با خودش بیآورد. جویا خواهر خیاط را با خودش آورد. وقتی که خواهر خیاط آمد خانه، درحالیکه من از آزمایش کردن بیم داشتم، جویا فوراً پیراهنش را در آورد و با خواهر خیاط رفت داخل اطاق. دو - سه دقیقه‫ای نگذشت که در اطاق را باز کردند و از اطاق بیرون شدند. ‫گفتم «چی کردید؟»

جویا گفت «کاری ‫ما تمام شد.»

«به همین زودی؟»

«نمی دانم که چرا. تا به داخل فرو کردم خالی شدم. تو هم برو زودتر کارت را تمام بکن.»

‫با خواهر خیاط رفتم داخل اطاق. پایم می‫رفت اما دلم نمی‫رفت. جویا که خودش زود ارضا شد، نتوانست که خواهر خیاط را ارضا کند و او که در خمار مانده بود، از من انتظار داشت که من ارضایش کنم. اما من که به چهره خمارش نگاه می‫کردم، چندشم می‫شد که به او دست بزنم. هر طوری که خواستم خودم را تحریک کنم، تحریک نشدم و او هم که می‫خواست کمکم کند که تحریک شوم، تا کار بهتر شود بدتر می‫شد. بالاخره لباسم را پوشیدم و در اطاق را باز کردم. ‫ جویا پرسید «کار تان تمام شد؟» ‫

من هیچ چیزی نگفتم. دوباره با تأکید از خودم پرسید «کارت را تمام کردی یا نه؟»

«بلی تمام کردم.»

«از طرز گفتنت مشخص است که انگار نتوانستی کاری بکنی، کردی یا نه؟»

«بلی کردم.»

از خواهر خیاط پرسید «‌راست می‫گوید؟»

او که خودش در خمار مانده بود، در جواب گفت «نه.» و فوراً رفت پیش جویا و خود جویا را بغل گرفت. ‫ جویا را که بغل گرفت، جویا  ‫به زودی دوباره تحریک شد ‫و به من گفت «حمید تو برو از اینجا بیرون.»

من از اطاق بیرون شدم. این بار جویا خواهر خیاط را نیز ارضأ کرد. دو ساعتی نشستیم، جویا می‫خواست مرا مجبور کند که با خواهر خیاط کاری بکنم، من دو بار ‫‫دیگر نیز آزمایش کردم، اما در هر بار روحیه‫ام ‫ضعیف‫تر شد و بیشتر چندشم شد. جویا در آخر سر یک بار ‫‫دیگر ‫نیز ‫آمیخت. ‫من در آزمایش به این نتیجه رسیدم که هرگز نباید زن بگیرم و بخاطر مسخره مردم افغانستان را باید ترک بکنم.

* * *

دو سال از فراغتم از دانشگاه گذشت، اما ممانعت خانواده  باعث شد که هنوز در افغانستان بمانم. در افغانستان یک ضرب‫المثلی است که می‫گویند «بُزک بُزک نمیر که جو لغمان می‫رسد» من فکر کردم که اگر من منتظر جو لغمان و منتظر وعده سر خرمن باشم تا مرجانم به قولش وفا کند که در یک فرصت مناسب به من اجازه بدهد که خارج بروم، چندین سال دیگر هم خواهد گذشت، اما با پشیمانی زمانی ‫از دست رفته را بدست نخواهم آورد؛ پس بهتر است که یک فکری برای استفاده از زمان باقی مانده و توانایی شخصی خودم بکنم، تا اگر ممکن باشد خودم را در آینده از مهلکه جهنمی نجات بدهم. فکر کردم که بهترین و آبرومندانه‫ترین شکلی که بتوانم افغانستان را ترک کنم چه راهی می‫تواند باشد؟ به خود گفتم مرجانم و هنگامه در طول دو سال با زبان حیله مرا سر کار گذاشتند و من هم باید که به زبان خود آنها برای شان جواب بدهم. اگر از راه کله‫شقی پیش می‫رفتم دیگر نوید هم با من به لج می‫افتاد و کمکم نمی‫کرد.

 فکر کردم که چند تا طالبانی را که ظاهر وحشیانه داشته باشند باید پیدا بکنم و برای شان پول بدهم تا آنها دروغی برای دستگیری من به اتهام جرم سیاسی پشت خانه بیآیند و مرجانم که آنها را ببیند، خودش مرا وادار به فرار از افغانستان بکند. طالبان در اصل از مردمان بومی و ساکنین کابل نبودند و عمدتاً از جنوب آمده بودند. اما بعضی از بچه‫های ساکنین کابل نیز به آنها پیوسته بودند. من با یکی از آنها که شناخت داشتم در این مورد حرف زدم، اما او از این کار ترسید و حرفم را قبول نکرد. در این مورد با جویا، پسر دایی‫ام حرف زدم که اگر بتواند کمکم کند. جویا خندید و گفت «فکر جالبی است و بهترین نقشه‫ای است که با این نقشه می‫توانی از افغانستان نجات پیدا کنی و اگر در این نقشه هم کامیاب نشوی، دیگر هیچ راه نجاتی نخواهی داشت.»

من گفتم «اگر از دام این افغان‫های ساده نتوانیم که خود را آزاد کنیم، پس اگر خارج برویم از دام خارجی‫ها چطوری ممکن است که بتوانیم خود را آزاد کنیم؟»

جویا خندید و گفت «راست می‫گویی والله.»

من و جویا از هر نظر با یکدیگر هم‫راز بودیم و مخصوصاً در مقابل بزرگان خانواده‫های مان که ما آنها را عامل تمام بدبختی‫های مان می‫دانستیم کاملاً هم‫سنگر بودیم. یکی از هم‫صنفان جویا نیز به طالبان پیوسته بود و او خوشبختانه از آن ولگردان بود که از هیچ کاری ترس نداشت و ظاهر فوق‫العاده طالبانی را هم به خودش درست می‫کرد که تیپش به نظر مردم کابل وحشیانه بود. من و جویا با هم‫صنفی طالبش حرف زدیم و گفتیم «ما دو ملیون برایت می‫دهیم، تو برای دستگیری من بیآ پشت خانه و مرا از خانه فراری بکن.»

او دو تا رفیقانش را که مثل خودش تیپ طالبانی زده بودند به ما نشان داد و گفت «ما سه نفری می‫رویم پشت خانه‫تان و ترا از خانه فراری می‫کنیم.»

من کله‫شقی مرجانم را خوب می‫دانستم که فقط به یک بار تهدید کردن به فرار من راضی نمی‫شود. بناءً من برنامه را طوری تنظیم کردم که آنها در سه مرحله مرا فراری بکنند. ‫من فکر کردم که اگر از افغانستان فرار کنم، پیش از پیش پاسپورتم باید آماده باشد. بناءً در این ارتباط به آنها گفتم «شما چند روزی صبر کنید تا من پاسپورتم را آماده بکنم، ویزه پاکستان را بگیرم و شما برنامه را پیاده کنید.»

‫در گذشته آنعده از طالبانی که با لباس‫های مخصوص، عمامه و چشمان سرمه کرده ظاهر طالبانی را بخود می‫گرفتند، به نظر من وحشی و ترسناک معلوم می‫شدند. من در اول که هم‫صنفی جویا را با رفیقانش به ظاهر طالبانی دیدم، خوشحال شدم که اگر مرجانم آنها را بدین شکل ببیند می‫ترسد و فوراً خودش مرا وادار به فرار خواهد کرد. از روزی که من تصمیم گرفتم که توسط طالبان خودم را فرار بدهم، هر قدر که طالبان را بیشتر با ظاهر طالبانی می‫دیدم، به همان اندازه قشنگتر و مهربان‫تر به نظرم می‫رسیدند. زیرا که من دیگر به ظاهر طالبانی آنها نیاز داشتم، تا مرجانم آنها را با ظاهر طالبانی ببیند بترسد و به من اجازه بدهد که از افغانستان فرار کنم. از آن به بعد من به این نتیجه رسیدم که قشنگی و زشتی در ظاهر هیچ چیزی نیست، بلکه در باطن هر چیزی است. پاسپورتم را گرفتم و ویزه پاکستان را نیز از سفارت پاکستان گرفتم. در آن زمان پاکستان، عربستان سعودی و امارات متحده تنها کشور‫های بودند که دولت طالبان را به رسمیت می‫شناختند و در کابل سفارت داشتند. ‫‫من که پاسپورت و ویزه‫ام را آماده کردم، طالبان در مرحله اول یک نامه جلب تقلبی را برای احضار من پشت خانه آوردند و بدست مرجانم دادند. در نامه نوشته بودند «حمید در ظرف ۴۸ ساعت به مأموریت سمت ۴ حاضر شود.»

به گفته پسر عمویم که می‫گفت تو و مرجانت به مثل دو برادر و خواهر سه ساله و پنج ساله‫ای می‫مانید که همیشه با یکدیگر در تضاد باشند و هیچ کدام آن نسبت به دیگرش گذشتی ‫نداشته باشد، واقعاً که من و مرجانم مثل دو برادر و خواهر سه ساله و پنج ساله همیشه با یکدیگر در تضاد بودیم. مرجانم که نامه را از دست طالبان گرفت، به نقشه‫ام پی برد و به من گفت «من می‫دانم که این نامه به غیر از نقشه خودت هیچ چیز دیگری نیست، من خودم می‫روم و دهن طالبان را می‫شکنم. تو همیشه می‫گویی که من نمی‫خواهم در افغانستان زندگی کنم.»

مرجانم که گفت من خودم می‫روم و دهن طالبان را می‫شکنم، برای اینکه نامه جلب تقلبی را نبرد به مأموریت )کلانتری( نشان ندهد، من گفتم «بیآر ببینم که در این نامه چی نوشته‫اند که تو می‫گویی نقشه خودت است؟»

نامه را از دستش گرفتم، خواندم، پاره‫اش کردم و گفتم «طالبان دیوانه هستند، من چرا کلانتری بروم! اصلاً نمی‫روم.»

مرجانم خودش می‫رود کلانتری و موضوع را می‫پرسد، در کلانتری برایش می‫گویند که ما از نامه جلب خبر نداریم و اگر نامه جلبی هست، خودش باید بیآید تا با خودش حرف بزنیم. مرجانم برگشت و به من گفت «نمی‫توانی که مرا گُل بزنی، خودت نامه را به دست کسی فرستاده‫ای تا به همین بهانه از افغانستان فرار کنی. من ترا ‫‫‫بزرگ کرده‫ام که در پیری بدردم بخوری و بی‫غیرت هم نیستم که اگر تو نباشی داماد را بالایی سرم بگذارم.» ‫

من ‫در جوابش هیچ چیزی نگفتم و با خود گفتم بگو هرچه که می‫گویی بگو تا ببینم که در مراحل بعدی کله‫شقی‫ات به کجا می‫رسد.

سه روز بعد سرباز طالبان با دو تا رفیقانش که آنها هم طالب بودند، آمدند پشت در. ‫در این نقشه جویا، پسر دایی‫ام نیز پیش از پیش خانه ما آمده بود. در حالیکه جویا نیز با من و سرباز طالبان ‫یعنی هم‫صنفیش همدست بود، ‫من نقشه را طوری پیاده کرده بودم که اول آنها در بزنند، ما بگذاریم که مرجانم در را باز کند و بعد جویا برود و روبروی مرجانم با آنها حرف بزند. اما ‫وقتی که آنها در زدند، پیش از اینکه مرجانم در را باز کند، زن همسایه که در خانه با ما می‫نشست در را باز کرد و بعد جویا روبروی زن همسایه رفت که با آنها حرف بزند. سرباز طالبان روبروی زن همسایه از یخه جویا گرفت‫، او را چند مشت و لگت زد و با خودشان برد. زن همسایه موضوع کتک خوردن و دستگیر شدن جویا را به مرجانم تعریف کرد. کمی دیرتر جویا دوباره برگشت و روبروی مرجانم به من گفت «طالبان از من پرسیدند که حمید کجا ست؟ من برای‫ شان گفتم سه روز می‫شود که گم است، هیچ خبری ازش نیست و من نمی‫دانم که کجا‫ست.  آنها مرا با خودشان بردند و می‫خواستند که ببرندم زندان تا ترا برای شان پیدا کنم، اما بعداً به یکدیگر گفتند این بار ولش کنیم که حمید خودش حاضر شود. حالا تا وقتی که تو زیری تعقیب باشی، من دیگر نمی‫توانم که خانه شما بیآیم.»

من به مرجانم اصلاً نگاه نکردم که به خودش مغرور نشود و به جویا و زن همسایه گفتم «شاید که طالبان باز هم بیآیند، من از اینجا فرار می‫کنم و می‫روم خانه ‫افسانه.»

از دیوار همسایه پشتی ‫‫پریدم و از راه کوچه پشتی رفتم خانه افسانه. ‫کمی دیرتر مرجانم با خاله‫ام و مادربزرگم نیز آمدند دنبالم. مرجانم تصمیم گرفت که برود کلانتری و به طالبان حمله کند. اما افسانه، خاله‫ام و مادربزرگم نکوهشش کردند و اجازه ندادند که به طالبان حمله کند و نظر دادند که من باید از افغانستان فرار کنم. اما مرجانم ‫‫ هنوز هم روی حرف خودش بود و اجازه نمی‫داد که من از افغانستان فرار کنم. گاهی می‫گفت می‫رویم مزار شریف و گاهی می‫گفت می‫رویم هرات. خلاصه اینکه می‫خواست از این شاخه به آن شاخه بپرد تا اجازه ندهد که من از افغانستان فرار کنم. من که حالا از نظر سیاسی بر او غلبه کرده بودم، این بار با جدیت در جوابش گفتم «دیگر من به تو اجازه نمی‫دهم که در مورد زندگی من تصمیم بگیری، من خودم می‫دانم که کجا بروم، من می‫خواهم جایی بروم که خطر طالبان در آنجا نباشد.»

من که با جدیت از خود دفاع کردم، زاهد، شوهر افسانه نیز در آنجا نشسته بود، سر مرجانم داد زد و گفت «چرا می‫خواهی که بدست طالبان بیافتد؟ کابل و مزارشریف و هرات چه فرقی دارد؟ در افغانستان هر کجا که برود پر از طالب است. کلاً از افغانستان باید فرار کند.»

خاله‫ام، مادربزرگم و افسانه نیز حرف زاهد را تأیید کردند و مرجانم را سرزنش کردند. خوشبختانه از چانس من در آن زمان رفتن به مناطق تحت کنترول مخالفین ‫و عبور از خطوط مقدم جبهه از خارج رفتن هم سخت‫تر و خطرناک‫تر بود؛ وگرنه مرجانم اصرار داشت که باید به مناطق مخالفین فرار کنم. خلاصه به این صورت مرجانم در جنگ سیاسی بر علیه من شکست خورد، اما نگذاشت که من تنهایی از افغانستان فرار کنم. من چند روزی در خانه افسانه پنهان شدم، مرجانم پاسپورت و ویزه پاکستان را گرفت، خودش نیز با من سوار مینی‫بوس شد و حرکت کردیم طرف جلال‫آباد تا از آنجا برویم پاکستان. زاهد نیز تا جلال‫آباد ما را همراهی کرد. پاسپورت خودم که ویزه پاکستان را هم داشت در جیبم بود و مرجانم از آن خبر نداشت. وقتی که جلال‫آباد رسیدیم من مرجانم و زاهد را در یک هتل نشاندم و گفتم «من می‫روم ریاست پاسپورت تا ببینم چه خبری است، آیا می‫شود که پاسپورت بگیرم و یا خیر.»

رفتم بیرون یکی دو ساعت در خیابان‫ها قدم زدم و برگشتم به مرجانم گفتم «پاسپورت گرفتن از ریاست پاسپورت کاری است جنجالی، من یک نفر را پیدا کردم که پنج هزار کلدار )روپیه پاکستانی( می‫گیرد، سریع پاسپورت را درست می‫کند و ویزه پاکستان را هم می‫زند.»

مرجانم آدم خسیسی بود که حتی پول یک جراب را اگر می‫خواستم با هزار التماس ازش می‫گرفتم. وقتی که من حرف پنج هزار را زدم، چشمان مرجانم از حدقه بیرون زد و گفت «اوه هوووو اوه! پنج هزار!!! اصلاً ارزشی ندارد که تو پاسپورت بگیری، من در همین جلال‫آباد خانه می‫گیرم و همین جا می‫نشینیم.»

زاهد که در آنجا نشسته بود دفعتاً عصبانی شد و گفت «پنج هزار چی است که تو به پنج هزار می‫لنگی؟  اتفاقاً خیلی خوب است که به پنج هزار پاسپورت و ویزه را فوراً برایش بدهند. اگر طالبان دستگیرش کنند، آیا با پنج هزار می‫توانی که دوباره آزادش کنی؟ فوراً پنج هزار برایش بده که برود پاسپورت را بگیرد.»

دل ناخواسته دست مرجانم به داخل کیفش رفت و از آن پنج هزار روپیه پاکستانی به من داد. پول را در جیبم گذاشتم، رفتم بیرون یکی دو ساعت در خیابان‫ها قدم زدم و برگشتم پاسپورت را به مرجانم و زاهد نشان دادم. زاهد از دیدن پاسپورت خوشحال شد و بلند شدیم حرکت کردیم بسوی پاکستان. زاهد تا مرز پاکستان نیز ما را همراهی کرد و وقتی که پلیس پاکستان به ما اجازه ورود داد، با زاهد خداحافظی کردیم و او برگشت بسوی کابل.

ادامه دارد...