خاطرات حمید نیلوفر )بخش شش و هفت (
اگر تعصبات جنسی دارید از خواندن خاطرات صرفنظر کنید.
جهنمهای تو در تو
جهنمهای تو در تو یعنی شرایط همجنسگرایان در افغانستان. جهنمهای تو در تو جهنمهای است که درون هر جهنم جهنم دیگری وجود دارد و همجنسگرایان افغانی در عمق تمام آنها قرار دارند.
در بخش پنج اشاراتی شد در مورد وضعیت زنان افغان. زن که یک جنس شناخته شده، یک اکثریت و یک عنصر مهم اجتماعیست، اما هنوز در افغانستان اینقدر بدبختیها دارد؛ پس وای بر حال همجنسگرا، که نه جنسیت شناخته شده، نه اکثریت و نه عنصر مهم اجتماعیست و در این جامعه سنتی و جنتی، سنت و جنت هم آن را قبول ندارد!
در افغانستان در مورد همجنسگرایان موضوع از این قرار است که تعریف میشود: حتی در بسیاری از جوامعی که به خود مغرور هستند و خودشان را بهترین و با منطقترین جامعه روی زمین میدانند، هنوز همجنسگرایان بدبخت هزار و یک مشکل دارند، پس در مورد افغانستان راجع به آن چه تصوری میشود کرد؟
از اینکه کلمه «ایزک» (خنثی) در ذهن اکثر افغانها یک کلمه منفور و بیرغبت است و این کلمه را اکثراً به منظور توهین کردن، تحقیر کردن، پست شمردن، رزل کردن و مسخره کردن خطاب میکنند تمام همجنسگرایان بدبخت خودشان را پنهان کردهاند تا کسی نداند که آنها ایزک هستند. گیها زن میگیرند، لسبینها شوهر میکنند و حتی تراوستیها (دوجنسگونگان) زن میگیرند. خلاصه اینکه هیچ همجنسگرایی را به غیر از خودش کس دیگری نمیشناسد. با وجودی که تقریباً صد درصدی افغانها در زندگی هیچ ایزکی را ندیدهاند، اما باز هم کلمه «ایزک» همیشه روی زبانها میچرخد. وقتی که مردم کلمه ایزک را به زبان میآورند و یا میشنوند، قیافههای شان را تلخ و بدمزه میکنند، به مثلی که از یک چیز خیلی کثیف و کلمه تهوعآوری سخن گفته شود.
* * *
روزی با دو نفر از همسایگانمان نشسته بودم و داشتیم صحبت میکردیم، یکی از آنها ۳۴ - ۳۵ سالش بود، از مردم اصیل کابل و از با فرهنگترین مردم افغانستان بود، دوازده سال مکتب را هم تمام کرده بود و یک مدتی را هم در پاکستان گذرانده بود. به ارتباط اینکه یک مدتی را در پاکستان گذرانده بود، از پاکستان تعریف کرد و گفت
«در پاکستان هر طرف که بروی میبینی پر از ایزک است، اما قربان افغانستان باغیرت شوم که هیچ ایزکی در اینجا وجود ندارد. من تا حالا هیچ ایزکی را در فغانستان ندیدهام.»
من که در آنجا نشسته بودم، با خود گفتم
«در این وحشت ایزک مگر میتواند که نفس بکشد! اینجا که سه نفر نشستهایم حد اقل یک نفر ایزک وجود دارد تا چه برسد بر کل افغانستان که آیا ایزکی در آن وجود دارد و یا خیر!»
در افغانستان کلمه ایزک به مثل کلمات جن و شیطان میماند که تا حالا هیچ کسی آنها را ندیده است، اما همیشه روی زبانها میچرخند. من تا روزی که در افغانستان بودم هیچ کسی را ندیدم که به نام ایزک واقعی توسط مردم شناسایی شود. اما اگر کسی به نام ایزک شناسایی شود، دیگر به شرمسارترین مسخره قرن تبدیل خواهد شد و آنچنان مسخره و تحقیرش خواهند کرد که یا کاملاً دیوانه شود و یا اینکه از مسخره و تحقیر بمیرد. خود او را چه که حتی تمام خانواده و اقاربش را نیز مسخره خواهند کرد.
* * *
در زندگی سنتی افغانی عیبجویی، مسخره کردن و خندیدن به یکدیگر یکی از بهترین سرگرمیها به شمار میرود. افراد سنتگرا در اکثریت هستند، اما دیگراندیشان در مقابل آنها در اقلیت قرار گرفتهاند. کسانی که دیگران را مسخره نمیکنند، افراد سنتگرا خود آنها را مسخره میکنند. این عادت در اجتماع اکثراً باعث بروز تنش و خشونت نیز میشود. افرادی که دیگران را مسخره نمیکنند به نام افراد زمخت، گوشهنشین و غیر اجتماعی شناخته میشوند. اما افرادی که دیگران را مسخره میکنند تا جمعیت بخندد، در اجتماع به نام افراد باهوش، اجتماعی و خندان محبوب میشوند. اما در دراز مدت این محبوبیت و باهوشی به نفرت و جنون تبدیل میشود. اینگونه سرگرمی برای آنها عادت میشود و در میان مردم و حتی در میان همفکران خودشان بدبینان زیادی پیدا میکنند. برای مسخره کردن اکثراً شخصیت و شکل ظاهری و فزیکی طرف مقابل و یا اعضای خانواده و اقاربش را وصیله قرار میدهند. مثلاً مشکلاتی از قبیل کوری، کری، مشکلات دست و پا و امثال اینها را بیاندازه وصیله مسخره کردن قرار میدهند.
در افغانستان به اکثر خانوادهها، روستاها، مناطق و اقوام یک یا چند تا نام مسخره گذاشتهاند و مردمان سنتی از صدا زدن به این نامها میخندند و لذت میبرند.
خانواده ما و عموهایم و تمام خانوادههای اطراف ما به نام «قلعه نیازی دیوانه»، خانوده داییهایم به نامهای «گیچکها و خشتککشالها» و تمام مردم دهکدهمان به نام «سقایی بقهخور (قورباغهخوار)» معروف هستند.
چند تا خانوادهها و روستاهای دیگر در اطراف ما به نامهای از قبیل «مازانچی سگچوش(۱)»، «باغبالایی کواک(۲)»، «سیداحمدخیل چهارپا»، «لجی گرک»، «فرنجلی دوغماچخور»، «گدارهای سیرخور»، «ته قلعهای پاییناوخور(۳)»، «باخمی مورخور» و بسیاری از خانوادهها و روستاهای دیگر نیز به این قبیل نامها معروف هستند.
در تمام نقاط افغانستان ازبکها به نامهای «ازبک کلهخام و گلمجمع»، پشتونها به نامهای «اوغان خر، اوغان غول(۴) و اوغان تبرغان(۵)»، هزارهها به نامهای «هزاره تغاره(۶)، بیبینی و قلفک چپات(۷)»، قندهاری به نام «پایلچ(۸)»، کابلی به نام «گشنه مرده»، دهاتی به نام «اطرافی بیعقل»، اسماعیلیه به نام «چراغ گلک»، هودخیلی به نام «خر دزد»، خوستی به نام «دم دار» و بسیاری از اقوام و مناطق دیگر نیز به این قبیل نامها معروف هستند.
هر چند که این کلمات بچگانه به نظر میرسد، اما بزرگسالان بیشتر از بچهها این کلمات را به زبان میآورند. گفته میشود که «عقل نه در سن است و نه در سال، عقل در سر است.»
معنی واژههای محلی فوق قرار ذیل است:
__________________________________________________
(۱) سگ چوش: کسی که پستان سگ را میمکد
(۲) کواک: دست و پا چلفتی
(۳) پایین او خور: کسی که پایین آب جاری شده بعد از آبیاری از کشتزارها را مینوشد
(۴) غول: عظیم الجثه و کودن
(۵) تبرغان: یک نوع حیوان
(۶) تغاره: تشت سفالی ناهمواری که کشک خشک را در آن میسایند
(۷) قلفک چپات: دارای قفل هموار
(۸) پای لچ: پابرهنه
(۹) چراغ گُلک: کسی که چراغ را خاموش میکند
_________________________________________________
* * *
در یک همچو فرهنگی که آدم حتماً باید مسخره شود، اگر کسی به نام ایزک شناخته شود که دیگر قوز بالا قوز میشود و خودش چه که حتی زمین بترکد که تمام خانوادهاش زیر زمین بروند. در افغانستان برای یک همجنسگرا یا ایزک آزادی جنسی که وجود ندارد جهنم! از طرف مردم که مسخره میشود هم جهنم! اما اگر کسی به نام ایزک شناخته شود، در دید ملت هم بیاندازه منفور و پست و بیارزش میشود.
از نظر مردم افغانستان تجاوز کردن به زن و بچه مردم آنقدر نام بد دانسته نمیشود که ایزک بودن نام بد دانسته میشود. کسانی که بخاطر تضادهای قومی و منطقهای به ناموس مردم تجاوز میکنند، با افتخار میگویند که من به ناموس فلان مردم تجاوز کردم، اما هیچ کسی این را ندارد جرأت که بگوید من ایزک هستم؛ چون مردم ایزک را بیاندازه یک موجود پست و نجس میدانند. مردم کلمه ایزک را زیاد به زبان میآورند، اما هنوز نمیدانند که ایزک به همجنس گرایش دارد و فکر میکنند که ایزک هیچ جنسی گرایش ندارد. در حالیکه هنوز نمیدانند که ایزک به همجنس گرایش دارد اینقدر نسبت به آن بدبین هستند، پس اگر بدانند که ایزک یعنی همجنسگرا که دیگر نام آن از شیطان هم بدتر خواهد رفت. شاید که بعضیها گفتههای مرا باور نکنند، اما اینکه چرا تمام ایزکها در افغانستان ماهیت شان را از مردم پنهان کردهاند خودبخود ثابت میشود که آیا چه برداشت و چه برخوردی را از مردم در مقابل خود دیدهاند که ماهیت شان را از همه پنهان کردهاند.
در مورد فرهنگ افغانستان بعضیها هستند که دین اسلام را مشکل اصلی میدانند و بعضی هم بیسوادی را مشکل اصلی میدانند، اما آنگونه که من مشاهده کردهام مشکل اصلی نه دین اسلام است و نه بیسوادی، بلکه مشکل اصلی در اینجا سنتگراییست. من هم در میان متدینترین آدمان و هم در میان بیسوادترین آدمان کسانی زیادی را دیدهام که خیلی انسانی فکر میکنند، اما تمام مردمان سنتگرا هم آنانی که تحصیل کرده و با دانش هستند که به گفته خودشان میگویند ما روشنفکر هستیم و هم آنانی که بیسواد و بیتعلیم هستند، جنس خنثی را بیاندازه پست و بیشخصیت میدانند و هیچ احترام و ارزشی به آن قایل نیستند.
* * *
افغانستان در قرن ۲۱ هنوز غرق خرافات است. مردم افغانستان میگویند «مرد بیمو و زن مو دار از خرس و خوک بدتر است.» من حتی کسی را دیدم که میگفت اگر طرف مرد بیمو و زن مو دار تف بیاندازی ثواب دارد.
یک رفیقی داشتم به نام فدا که از قوم هزاره بود. فدا خودش یک مرد پر مو و پشمالو بود، اما اکثر هزارهها بیمو هستند. با آنکه اکثر هزارهها بیمو هستند و فدا خودش هم هزاره بود، میگفت «اگر طرف مرد بیمو و زن مو دار تف بیاندازی زیاد ثواب دارد. اما طوری باید تف بیاندازی که خودش متوجه نشود.»
با مشکلی که من در افغانستان داشتم، من بیشتر از خود مردان بیمو و زنان مو دار آنها را درک میکردم و در جواب به فدا گفتم «من به حرفهای قدیمی باور ندارم و هیچ ثوابی هم ندارد.
فدا گفت «تو میدانی که ثواب ندارد یا خدا! مگر تو از خدا هم عاقلتر شدی که خدا میگوید ثواب دارد و تو میگویی که ثواب ندارد!»
من که استعداد ازدواج کردن و آمیزش با یک زن را نداشتم، روز بروز دچار افسردگی میشدم. از آینده بیم داشتم که اگر در آینده زن نگیرم بالاخره مردم خودبخود خواهند دانست که من مشکل جنسی دارم و همیشه مسخرهام خواهند کرد. با این فکر همیشه خاطره «بابه نداره» و چندین خاطره تلخ دیگر را به یاد میآوردم و روز بروز دچار افسردگی میشدم.
من هنوز فکر زود را نمیکردم و فکر چندین سال بعد را میکردم که اگر زن نگیرم بالاخره مردم متوجه مشکل جنسیم خواهند شد، اما در زمان حکومت طالبان برادرانم که از من بزرگ بودند، افغانستان را ترک کردند و رفتند اروپا. خواهرانم هم ازدواج کردند و من با مادرم در خانه تنها ماندم. تمام اقارب و دوستان مان هر روز به من میگفتند «مادرت تنهاست و دستیار ندارد که در کارهای خانه کمکش کند، تو زودتر باید زن بگیری که مادرت را کمک کند.»
من که قبلاً بخاطر آینده دور نگران بودم، حالا در سن ۲۳ و ۲۴ سالگی تنهایی مادرم برایم قوز بالا قوز شد. مردم همیشه میگفتند که بخاطر تنهایی مادرت زودتر باید زن بگیری و من به هر بهانهای حرف مردم را رد میکردم.
* * *
داستانی را تعریف میکنم که نشان میدهد در فرهنگ افغانستان مشکلات جنسی چقدر کار آدم را زار میکند:
اصلیت من از منطقه چهاردِه در شهرستان غوربند ولایت پروان است، اما بعداً من که هفت ساله بودم از آنجا رفتیم کابل و دیگر در کابل زندگی کردیم.
سالهای ۷۸ و ۷۹ بود، در آن زمان کل جمعیت چهاردِه به حدود چهار - پنج هزار نفر میرسید که ده درصد آن در منطقه و نود درصد آن در شهرهای مختلف افغانستان و در خارج از کشور زندگی میکردند. از آن جمله یک خانوادهای که من هیچ کدام از آنها را ندیده بودم و نمیشناختم چندین سال قبل چهاردِه را ترک کرده بودند و به ولایت بلخ در شمال افغانستان رفته بودند. یک پسر از آن خانواده با یک دختر ازدواج میکند، سه - چهار ماه از ازدواج آنها میگذرد که دختر از ناراحتی خانه پسر را ترک میکند و به خانه پدر و مادرش بر میگردد. علت اینکه چرا دختر ناراحت شده است، پسر نتوانسته است که با او عمل جنسی را انجام بدهد. بعد از برگشت دختر به خانه پدر و مادرش خبر آن به گوش بسیاری از مردمانی که اصلیت چهاردِهی دارند دهن به دهن میپیچید و به زودی بسیاری از چهاردِهیانی که در خود چهاردِه و در شهرهای افغانستان و حتی در خارج از کشور زندگی میکنند از موضوع خبر میشوند.
ما در کابل زندگی میکردیم و آنها در بلخ، من خانواده آنها را اصلاً نمیشناختم و از دهن چند نفر شنیدم که میگفتند «فلان کس پسر فلان کس در بلخ با دختر فلان کس ازدواج کرد، تا سه - چهار ماه نتوانست که عمل جنسی را انجام بدهد، بالاخره دختر ناراحت شد و به خانه پدرش برگشت.»
مردم که از موضوع خبر میشدند، آنچنان تعجب میکردند که انگار آن پسر بیچاره در پیشانیاش آلت خر در آورده بود و بعضیها که این حرف را میشنید در جواب میگفت «وای نتوانست که با زنش کاری بکند! چقدر شرم!!!»
وقتی که مردم پشت سرش اینقدر تعجب کنند، پس روبروی خودش چه عکسالعملی نشان خواهند داد و چگونه با او رفتار خواهند کرد؟ من با خود گفتم آن پسر یک آدم احمقی بوده است که بخاطر حرف مردم زن گرفته است تا مردم به نام ایزک مسخرهاش نکنند، اما من بخاطر حرف مردم هرگز خودم را احمق نخواهم کرد.
* * *
این داستان دیگریست که اگر به مرد بودن کسی شک کنند از خود چه عکسالعملی نشان میدهند:
در محله چهارقلعه وزیرآباد در جشن عروسی یک همصنفی دانشگاهیام دعوت بودم. قبل از صرف غذا داخل یک اطاق بزرگ و طولانی حدود بیست نفر دور هم نشسته بودیم. تمام کسانی که آنجا نشسته بودند اکثراً مردان تحصیل کرده و به اصطلاح روشنفکر بودند. همگی نشسته بودند فکر میکردند و هیچ کس حرف نمیزد، سکوت مطلق بر مجلس حکمفرما بود، در اوج سکوت ناگهان یک نفر تراوستی )دوجنسگونه( که نیمه شکل مرد و نیمه شکل زن را داشت داخل اطاق شد و با صدای نازک و کشیده گفت «سلام به جمعیت.» و با ناز و اشوه و با حرکات مارپیچ و ارتجاعی زنانهاش آمد و در یک گوشهای نشست. تا که با صدای زنانهتر از زنانهاش گفت سلام به جمعیت، دفعتاً سکوت مطلق مجلس درهم شکست و تمام مجلس خودشان را زدند زیری خنده، چشم همه بسوی او افتاد، دو نفری و سه نفری رو به یکدیگر کردند و شروع کردند به پچپچ کردن. یک دوست بسیار صمیمی دانشگاهیام به نام وحید کنارم نشسته بود، با خنده دهنش را به گوشم نزدیک کرد و شروع کرد به تعریف کردن از یک ایزک دیگر. وحید خنده کنان به من گفت «یک نفر ایزک در قصبه نزدیک خانه ما مینشیند» و در حالیکه میخواست حرفش را ادامه بدهد، من که از خنده احمقانه مجلس بیاندازه عصبانی شده بودم با عصبانیت حرفش را قطع کردم و گفتم «از عیبجویی و غیبدگویی بدم میآید.»
این حرف را که زدم وحید بیچاره خجالت کشید و هیچ چیزی نگفت. من دست چپ وحید نشسته بودم و دست راستش یک نفر دیگر نشسته بود که آن تراوستی را میشناخت و کلمه ایزک را که از دهن وحید شنید، در جوابش گفت «نه این ایزک نیست، من میشناسمش، همسایه ماست، زن گرفته و یک سال میشود که عروسی کرده است.»
وقتی که گفت زن گرفته و یک سال میشود که عروسی کرده است، من غمگین شدم، بغض گلویم را گرفت و خواستم که گریه کنم. با خود گفتم من که اینقدر ظاهر مردانه دارم و هیچ کسی به من شک نمیکند، من نمیتوانم که زن بگیرم، پس این که سر تا پایش داد میزند که مرد نیست، چرا به خاطر مسخره مردم زن گرفته است و زندگیش را به جهنم داغتر تبدیل کرده است؟
در این مجلس که اکثریت آنرا افراد تحصیل کرده و دانشگاهی تشکیل میداد، من اینگونه عادت گستاخانه را از آنها دیدم و به خود گفتم وقتی که اینها دانشگاهی هستند و ادعای روشنفکری هم دارند، اینقدر گستاخ هستند، پس آنانیکه بیسواد و بیتعلیم هستند و سرگرمیشان فقط مسخره کردن دیگران است، از آنها چه انتظاری میشود داشت؟
البته این اولین بار نبود که من در آدمان تحصیل کرده و روشنفکر همچو عادت گستاخانهای را مشاهده کردم، بلکه پیش از این نیز هم در محیط دانشگاه و هم در جاهای دیگر بارها اینگونه عادتهای گستاخانه را از آنها دیده بودم. اما این اولین بار بود که در جایی که حالت باشخصیتی، خاموشی و تفکر را هم بخود گرفته بودند، ناگهان این گونه عکسالعمل گستاخانه را از خود نشان دادند. من که در اینجا از آنها به نام روشنفکر یاد میکنم به زبان خود آنها از آنها به نام روشنفکر یاد میکنم؛ چون بعضیها تعبیری که از کلمه روشنفکر دارند خیال میکنند که روشنفکر به معنی نوار ضبط شده است که حافظه آن پر شده باشد، اما به دم گاو بسته باشد.
اینکه تراوستیها یا دوجنسگونگان در افغانستان چه مصیبتیهای میکشند، برای بعضیها قابل درک نیست. اما اگر شما خودتان را تصور کنید که مردی هستید با تمام عادتها، حرکات و چهره زنانه و در جامعه سنتی افغانی زندگی میکنید، شاید درک کنید که آنها در زندگی چه میکشند.
این تراوستی که زن گرفته بود، از مردم اصیل کابل و از بافرهنگترین مردم افغانستان بود. وقتی که یک تراوستی کابلی برای فرار از مسخره مردم زن بگیرد، پس وای بر حال همجنسگرایان و دوجنسگونگان دهاتی و مخصوصاً آنانی که در دهکدههای دورافتاده افغانستان زندگی میکنند که در آنجا هیچ کسی سواد ندارد.
* * *
در افغانستان بعضیها هستند که بیشتر از هر چیز دیگر شخصیت و انسانیت را در جنسیت میبینند. از نظر آنها آدم انسان و با شخصیت کسی است که یا کاملاً مرد باشد و یا کاملاً زن. اما کسی که در تمام صفاتش نه کاملاً مرد و نه کاملاً زن باشد او را پست و بیشخصیت میدانند. در افغانستان کسان زیادی هستند که اگر هرگونه عادت زنانهای را در یک مرد ببینند، نفرت شدید شان را از آن نشان میدهند و حتی کسانی هستند که میخواهند به او حمله کنند. من خودم بارها این عادت را در مردم مشاهده کردهام. از نظر افغانها حرفی که خیلی طعنهآمیز دانسته میشود: این است که به یک مرد میگویند «برو زن! خودت را پیش من ایزک ایزک نکن که میزنم دهنت را میشکنم...» من فکر میکنم که در بین افغانها کسی وجود ندارد که در زندگی هیچگاه این حرف را نشنیده باشد و به این حرف آشنایی نداشته باشد، زیرا این کلام مکرر جامعه افغانی است که در هر طرف همیشه به گوش میرسد.
* * *
در افغانستان اگر یک پسر عادت دخترانه و یا یک مرد عادت زنانه را از خود نشان بدهد، ممکن است که حتی خانواده خودش او را بکشند. به عنوان مثال در اینجا داستان یک پسر کوهدامنی را تعریف میکنم که برادرانش او را کشتند:
در زمان حکومت طالبان وقتی که طالبان منطقه کوهدامن در شمال کابل را به آتش کشیدند و مردم آنجا را بیرون راندند، ما از خانهمان یک اطاقش را به یک زن کوهدامنی دادیم که آواره شده بود و او همسایهمان شد. یک روز زن همسایه با مادرم و دو - سه تا مهمانانی که از اقاربمان بودند نشسته بودند و داشتند حرف میزدند. من متوجه نبودم که چه باعث شد که آنها با یکدیگر حرف ایزک را میزدند. زن همسایه در مورد ایزک از محل خودشان تعریف کرد و گفت «در محل ما هیچ ایزک نیست، فقط چند سال پیش یک نفر ایزک مانند بود که مثل دختر حرف میزد، ناز میکرد، روسری سرش میگذاشت و هر وقت لباسهای خواهر و مادرش را میپوشید، بخاطر این عادتش برادرانش هر وقت عصبانی میشدند و او را کتک میزدند، به خاطری که برادرانش او را زیاد کتک میزدند، او یک روزی از محل فرار کرد و آمد کابل، یک مدتی گم بود و هیچ کسی نمیدانست که کجا رفته است، بالاخره برادرانش آدرسش را در کابل پیدا کردند و آمدند کشتندش.»
* * *
در زمان حکومت طالبان یک روز شنیدم که میگفتند در بازار پر ازدحام لیسه مریم در شمال غرب کابل طالبان صورت دو مرد جوان را با روغن مبلایل سوخته سیاه کرده بودند، آنها را پشت ماشین دادسن (وانت) سوار کرده بودند، وانت در خیابان آهسته آهسته حرکت میکرد و آنها با دهن خودشان صدا میزدند «هرکس که لواط کند روزش از ما بدتر! هر کس که لواط کند روزش از ما بدتر! ...» من که این حرف را شنیدم با خود گفتم اگر من هیچ کاری نکنم، پس حد اقل این مردمان نادان به نام ایزک که نباید مسخرهام بکنند!
البته در افغانستان از قدیماً این قانون همیشه بوده است. این قانون نه با روی کار آمدن طالبان روی کار شده بود و نه با از بین رفتن طالبان از بین میرود. طالبان اینگونه مجازاتها را برای عبرت دیگران به نمایش میگذاشتند. مردانی را که به جرم عمل لواط دستگیر میکردند، روزهای جمعه بعد از ادای نماز جمعه دیوار را روی آنها خراب میکردند. طالبان اجرائی حکم مجازات برای لواط کاران و سایر مجرمین را یک روز پیش از جمعه از طریق رادیو به اطلاع مردم میرساندند. من چند بار از رادیو شنیدم که در خبرها میگفتند «فردا بعد از ادای نماز جمعه در فلان ولایت حکم مجازات شرعی در مورد این تعداد نفر که عمل لواط را انجام دادهاند، در مرحله عام به اجرا گذاشته میشود.»
همچنان طالبان به غیر از لواط کاران مجرمین دیگر را نیز روزهای جمعه بعد از ادای نماز جمعه در ورزشگاهها مجازات میکردند و اجساد مجرمین و دست و پاهای قطع شده را برای دو - سه روز و حتی برای یک هفته در چهار راهها و خیابانهای پر ازدحام میآویختند تا درس عبرتی باشد برای دیگران. حتی اجساد بعضی از افرادی را که هیچ درس عبرتی هم در کار نبود، برای چند روز در مکانهای پر ازدحام میآویختند. از آنجمله جسد دکتر نجیبالله و برادرش را که در مورد آنها هیچ درس عبرتی هم در کار نبود، برای چند روز داخل یک بوستانی در مرکز شهر کابل به دار آویختند.
* * *
وقتی که من متوجه گرایش جنسیم شدم که به همجنس گرایش داشتم، در اوایل خیال میکردم که شاید در آینده گرایشم از همجنس به غیرهمجنس تغیر کند و مثل دیگران به غیرهمجنس گرایش پیدا کنم. بعضی وقتها دلم میخواست به دیگران بگویم که من به مردان گرایش دارم و نسبت به زنان هیچ حسی ندارم. اما از اینکه در محیط افغانستان قرار داشتم، افکار و عادتهای افغانها را خوب میدانستم که اگر در این مورد حرفی بزنم با موجی از مشکلات روبرو خواهم شد. مخصوصاً من از مشکلاتی ترس داشتم که اگر مردم بدانند که من به مردان گرایش دارم، دیگر هر روز تمام مردم هم مسخرهام خواهند کرد و هم در خانه مرا به نام بیمار روانی خواهند شناخت و هر روز پیش روانپزشک خواهند برد تا اینکه واقعاً روانیم کنند. من فکر نمیکردم که با گفتن این حرف ممکن است که شاید مورد خشونت نیز قرار بگیرم، اما اگر میگفتم بعید نبود که مورد خشونت هم قرار نگیرم. به هیچ کسی حتی به نزدیکترین عضو خانوادهمان نمیتوانستم اعتماد بکنم که حرف دلم را بگویم. این را هم میدانستم که اگر گرایش جنسیم برای همیشه به همین شکل باقی بماند، در میان مردم افغانستان مصیبتها و آزار و اذیتهای هولناکی را در انتظار خواهم داشت. در آن زمان من که از دنیای خارج هم خبر نداشتم، خیال میکردم که شاید تمام مردم دنیا به مثل افغانها در همین سطح فکری قرار دارند. البته این حدس و گمانی را که من از دنیای آن زمان داشتم دور از واقعیت هم نبود. زیرا که افکار بشر طی سالهای اخیر به سرعت در حال تغیر بوده است. مردم دنیا دیروز دیروزه فکر میکردند و امروز امروزه فکر میکنند. اما بدبختانه که کشورهای فقیر و دور افتادهای مثل افغانستان از امکانات رشد فکری پرشتاب محروم هستند. مردم در کشورهای فقیر و دور افتاده نسبت به کشورهای ثروتمند و توسعه یافته هنوز چند صد سال به عقب فکر میکنند. در کشورهای فقیر از جمله افغانستان سطح فکر مردم طی سالهای اخیر رشد کم سرعتی داشته است. اما هنوز موانع بیشماری بر سر راه است که با آن موانع مجادله باید کرد. زمانی که من فکر میکردم که در مورد گرایش جنسیم به مردم چیزی بگویم یا نگویم، در آن زمان اوضاع فکری در افغانستان به حدی وحشتناک بود که حتی اگر کسی در مورد یک موضوع عادی هم حرفی میزد که هنوز مردم همچو حرفی را نشنیده بودند، ممکن بود که یا به موجی از خشونتها مواجه شود و یا در بین مردم به نام دیوانه معروف شود. در آن زمان مردم در مورد هرگونه موضوعی حتی در مورد موضوعات روزمره اگر از زبان کسی حرف تازه و یا اظهار نظری میشنیدند، ممکن بود که یا در مقابل او موضع گیری کنند و به خشونت روی بیآورند و یا او را به نام بیمار روانی بشناسند و دیگر هیچ کسی به حرفش گوش نکند. من خودم بخاطر بعضی حرفهای که در مورد موضوعات اقتصادی، اجتماعی، بهداشتی و امثال اینها زده بودم، در بین بسیاری از مردم به نام دیوانه معروف شده بودم و بسیاری از دوستان و خویشاوندانمان مرا به نام دیوانه مسخره میکردند. من حتی در محیط دانشگاه در بین اکثر همصنفانم نیز به نام دیوانه معروف بودم. به مثل من بعضی کسان دیگر نیز بودند که بخاطری نظریاتی که در مورد بعضی موضوعات داده بودند به نام دیوانه معروف شده بودند و حتی در مراکز تعلیمی اکثریت به حرف آنها گوش نمیکردند. در آن زمان در افغانستان همه میگفتند که آدم نباید زیاد درس بخواند و اگر زیاد درس بخواند حتماً دیوانه میشود. من یک تعداد اشخاص تحصیل کرده را دیدم که برای اینکه بر اساس تجارب علمی و دانایی ایشان در مورد بعضی موضوعات نظر داده بودند، در بین مردم به نام دیوانه معروف شده بودند. اما یک تعداد اشخاص تحصیل کردهای که اندیشه علمی نداشتند و فکر سنتی ایشان را هنوز حفظ کرده بودند، محبوبیتشان را در بین مردم نیز حفظ کرده بودند. من در مورد عصر جهالت اروپا در مدرسه از زبان معلم تاریخ شنیده بودم و از زبان مردم هم زیاد شنیدم که میگفتند اروپا در بدترین عصر جهالت قرار داشت، اما با نفوذ اعراب به اسپانیا و فرانسه عصر جهالت در اروپا به پایان رسید. من با شنیدن این حرف بیاندازه تعجب میکردم و با خود میگفتم چه عجب! مردم از عصر جهالت اروپا حرف میزنند، اما نمیگویند که ما خودمان الان در چه عصری به سر میبریم! مردم شدیدترین حساسیت را در مورد موضوعات جنسی داشتند. زمانی که من فکر میکردم که در مورد گرایش جنسیم به مردم چیزی بگویم یا نگویم، به خود گفتم وقتی که من بخاطر حرف زدن در مورد موضوعات عادی به نام دیوانه معروف شدهام، پس اگر در مورد موضوع جنسی حرف بزنم چه شهرتی را کسب خواهم کرد؟ شاید شهرتی را کسب کنم که به نام دیوانهترین، رسواترین و مسخرهترین آدم روی زمین شناخته شوم. من یک مدتی آموزشگاه زبان انگلسی میرفتم و رفتنم به آموزشگاه زبان انگلسی به نظر بعضی ها بیاندازه مسخره میرسید که یک آدم عقب مانده چطوری ممکن است که بتواند زبان انگلسی را یاد بگیرد!
* * *
در اوایل من فکر میکردم که شاید گرایش جنسیم در آینده نزدیک خودبخود تغیر خواهد کرد. اما با گذشت زمان نتنها اینکه تغیر نکرد، بلکه خیلی شدیدتر هم شد. بالاخره تا سنین نزده و بیست سالگی امید تغیر یافتن گرایش جنسیم را کاملاً از دست دادم و از بیم گرفتار شدن به یک آینده مصیبت بار در فرهنگ افغانستان، به فکر راه نجات شدم. در این وقتها از مکتب فارغ شده بودم و منتظر رفتن به دانشگاه بودم، اما بعد از فراغت از مکتب، ساختمان دانشگاه کابل و تمام دانشکدههای دیگر در شهر کابل به خطوط مقدم جبهه در میان گروههای درگیر تبدیل شدند. گروههای درگیر از ساختمانهای آنها به عنوان سنگر استفاده میکردند. این درگیریها در شهر کابل سه سال طول کشید و بعد از سه سال گروه برهانالدین ربانی که دولت را در دست داشت، گروههای رقیبش را از شهر بیرون راند و دانشگاه دوباره آغاز شد. من در این زمان با جدیت تصمیم درس خواندن را گرفتم. تصمیم گرفتم که غفلت سالهای گذشته را نیز باید جبران کنم. من تمام دوره مدرسه را کاملاً در غفلت گذرانده بودم. اکثراً در نتایج امتحانات تجدید میشدم. در نتیجه امتحانات سال آخر مدرسه که از مدرسه فارغ شدیم، من به درجه شانزدهم کامیاب شدم و آن هم بخاطری که به علت شرایط جنگی، معلمین شاگردان را تجدید نمیکردند و به تمام شاگردان حد اقل نمره کامیابی را میدادند. بناءً من پیش از رفتن به دانشگاه تصمیم گرفتم که در دوره دانشگاه غفلت دوره مدرسه را نیز باید جبران کنم. برای آماده شدن به امتحان کنکور همزمان برای دروس ریاضیات، فزیک و کیمیا (شیمی) در یک آموزشگاه نام نویسی کردم. همزمان با اینکه درس خواندن را شروع کردم، به خاطر همجنسگرایی به فکر راه نجات از گرفتار شدن به آینده مصیبتبار در فرهنگ افغانستان بودم. با خود فکر کردم که من در آینده نمیتوانم زن بگیرم و مردم مرا دایماً مسخره خواهند کرد و از مسخره مردم بالاخره روانی خواهم شد. در آن زمان بیماری روانی در افغانستان به مثل انفلونزا میماند، که مبتلا شدگان دیگران را نیز از این بیماری در امان نمیگذاشتند. فرهنگ مسخره کردن خودش حالت روانی بودن مردم را نشان میداد که با مسخره کردن دیگران را نیز روانی میکردند.
برای اینکه در آینده مردم بخاطر زن نگرفتن مسخرهام نکنند و جوابی برای آنها داشته باشم، با خود فکر کردم که من نباید درس بخوانم و در آینده باید یک آدم بیسواد، بیکاره و فقیر باشم، تا اینکه اگر مردم بگویند چرا زن نمیگیری، من در جواب باید بگویم که من پول و درآمدی ندارم که بتوانم خرچ زن را بدهم. دوباره فکر کردم که اگر در آینده مردم بدانند که من به مرد گرایش دارم یا حد اقل بدانند که به زن هیچ گرایشی ندارم، دیگر اکثر مردم از کوچک و بزرگ مسخرهام خواهند کرد، بچهها در هر طرف دنبالم خواهند کرد و با سنگ خواهند زد. با این فکر خاطره «بابه نداره» به یادم آمد که بچهها آنها را دنبال میکردند و با صدا زدن «بابه نداره بابه نداره» سنگ بارانشان میکردند. البته به غیر از «خاطره بابه نداره» چندین خاطره وحشتناک دیگر نیز به یاد داشتم، اما این خاطرهای بود که برای اولین بار مرا تکان داده بود و با دیدن هر وحشت دیگری این خاطره از پیش چشمم میگذشت.
برای اینکه در آینده از مسخره شدن نجات پیدا کنم، به این فکر شدم که در آینده افغانستان را باید ترک کنم. البته محرومیت جنسی هم طاقت فرسا بود، اما مسخره مرگی بود که تب را از یادم برده بود. به منظور ترک افغانستان تصمیم گرفتم که در آینده یا باید پاکستان بروم و یا ایران؛ چون رفتن به کشورهای دیگر را از توان خودم خارج میدانستم. با خود فکر کردم که اگر قرار باشد در آینده پاکستان یا ایران بروم، پس نباید که درس بخوانم، در آنصورت درس خواندن که دیگر به دردم نخواهد خورد؛ چون در اینجا هر کارهای اگر باشم در آنجا فقط باید کارگری کنم؛ پس بهتر است که برای درس خواندن نباید بیهوده تلاش کنم. دوباره فکر کردم که در آینده شاید که پاکستان یا ایران بروم و در آنجا سواد از هیچ نظری اگر به دردم نخورد، حد اقل بخاطر بیسوادی مبادا که تحقیرم بکنند؛ پس تا زمانی که در افغانستان هستم درس میخوانم تا در آینده در پاکستان و ایران اگر کسی به من حرف تحقیرآمیزی بزند، من در جوابش باید بگویم «اگر سواد من از تو بیشتر نباشد کمتر هم نیست؛ پس بدان که من کی هستم. اگر تو خودت را از من برتر میدانی، در اینجا تو از من برتری داری؛ اما در بیرون از اینجا همینی هم که من هستم تو نیستی.» مثل دیروز یادم میآید که در آن زمان دقیقاً همین فکرها را میکردم و امروز دارم آنها را مینویسم.
* * *
به اینصورت تصمیمم بر این شد که دنبال دانشگاه را باید بگیرم و بعد از اتمام دانشگاه که سنم هم بالاتر رفت، افغانستان را ترک خواهم کرد و پاکستان و یا ترجیحاً ایران خواهم رفت. برای امتحان کنکور کمی آماده شدم. امتحان شروع شد و از اینکه تعداد اشتراک کنندگان خیلی کم بود، چانس مؤفقیت ورود به هر دانشکده هم بیشتر از سالهای پیش بود. زیرا اگر با نمرات پایین کسی را قبول نمیکردند، پس هیچ کسی نباید که وارد دانشگاه میشد. بناءً من در رشته داروسازی کامیاب شدم و این رشته را برای چهار سال تا آخر ادامه دادم.
رفتن به دانشگاه را شروع کردم. سال اول دانشگاه را در زمان حکومت مجاهدین تمام کردم و در نیمه دوم سال دوم دانشگاه بودم که طالبان وارد کابل شدند. با آمدن طالبان دانشگاه چند ماهی به تعطیلی کشید. من بنابر تصمیمی که از قبل برای ترک افغانستان داشتم، خواستم که پیش از اتمام دانشگاه همین الان افغانستان را ترک کنم. آمدن طالبان یا امریکاییها یا هر گروه دیگری برای من هیچ فرقی نداشت و افغانستان را حتماً باید ترک میکردم؛ چون در دولت هر تغیری اگر میآمد، مردم باز هم همان مردم بودند و من از دست مردم داشتم دیوانه میشدم. خلاصه اینکه با آمدن طالبان و تعطیلی دانشگاه من خواستم که افغانستان را ترک کنم و بروم ایران. پول رفتن تا ایران را نداشتم، اما از مردم دهکدهمان یک نفر قاچاقبر بود که بچهها را بدون پول ایران میبرد و پول قاچاقبریش را بعداً در ایران از آنها میگرفت. وقتی که من تصمیم گرفتم که ایران بروم به دایی کوچکم که از خودم سه - چهار سال جوانتر است گفتم «من میخواهم ایران بروم، آیا تو هم میخواهی که با من بروی یا نه؟»
«چی کنیم که ایران برویم.»
«یک مدتی در ایران کار میکنیم، پول که بدست آوردیم از آنجا میرویم ترکیه، یک مدتی هم در ترکیه کار میکنیم، پول که به دست آوردیم از آنجا میرویم به یک کشور دیگر و بتدریج میرویم به یک کشور خیلی خوب.»
«کی میخواهی که بروی؟»
قاچاقبری که بچهها را بدون پول ایران میبُرد، اسمش سلیم بود. به داییام گفتم «سلیم از ایران آمده است و نفر میبرد، اگر پول نداری، بدون پول میبردت و پول قاچاقبریاش را در ایران از پیشت میگیرد.»
«پس برویم با سلیم حرف بزنیم که ما را با خودش ببرد.»
رفتیم با سلیم قاچاقبر حرف زدیم و او به ما گفت «تا یک هفته دیگر آماده حرکت باشید که مسافران منتظر حرکت هستند و هفته بعد حرکت میکنیم.»
بدبختی من و داییام اینجا بود که در خانه به ما اجازه نمیدادند که ایران برویم و اگر میرفتیم از خانواده باید فرار میکردیم؛ چون اگر در خانه خبر میدادیم، آنها به سلیم قاچاقبر میگفتند که ما را با خودش نبرد و او هم بیاجازه از خانواده ما را با خودش نمیبُرد. داییام به من گفت «بهتر است که در خانه اصلاً خبر ندهیم، بیخبر از خانه حرکت کنیم و برویم.»
در افغانستان جوانان زیادی هستند که یا به علت دعوا کردن و یا بیدعوا کردن از خانه گم میشوند و چند ماه بعد و حتی چند سال بعد خبرشان از پاکستان و ایران میرسد.
من در جواب به داییام گفتم «من که ذاتاً به نام دیوانه معروف هستم، نمیخواهم که بیشتر از این به نام دیوانه معروف شوم، من تا از خانه اجازه نگیرم نمیروم.»
«در خانه که اجازه نمیدهند و مجبور هستیم که بیاجازه برویم.»
«من از خانه اجازه میگیرم و تو به خانواده خودتان چیزی نگو.»
«باشد، اگر به تو اجازه ندهند من خودم تنها میروم.»
به برادر بزرگم و مادرم گفتم که میخواهم ایران بروم، اما آنها به من اجازه ندادند و هر قدر که اصرار کردم، باز هم اجازه ندادند که بروم.
قرار شد که داییام در روز حرکتش از خانه بیاجازه حرکت کند. من فکر کردم که اگر اتفاقی برایش بیافتد، خانوادهشان مرا ملامت خواهند کرد. بناءً روزی که قرار بود حرکت کند، من موضوع رفتنش را به دایی بزرگترم گفتم. دایی بزرگترم به قاچاقبر گفت که او را با خودش نبرد و به این صورت رفتن او هم نشد.
بخش هفت
دام خانواده
زمستان ۱۳۷۷
بالاخره از دانشگاه فارغ شدم. من از گذشتههای دور و حتی قبل از رفتن به دانشگاه تصمیم جدی داشتم که افغانستان را ترک کنم. اما بعد از فارغ شدن از دانشگاه من و مادرم در خانه تنها ماندیم و مسؤلیت مادرم بدوش من شد. ما همه مان هفت تا خواهر و برادر هستیم. به ترتیب سن و سال بزرگترین همه مان خواهر بزرگم، هنگامه بعد از او خواهر دومیام، افسانه، دو تا برادرانم، نوید و ولید، خودم، خواهر کوچکترم، جانانه و کوچکترین همه مان خواهر کوچکم، مستانه است، که به اصطلاح چهار و نیم خواهر هستیم و دو و نیم برادر.
زمانی که من میخواستم ایران بروم و رفتنم نشد، بعد از آن دو تا برادرانم، نوید و ولید و دو تا خواهرانم، هنگامه و جانانه اول مسکو رفتند و بعد از یک مدتی نوید و جانانه رفتند لندن و ولید و هنگامه رفتند هالند (هلند). دو تا خواهران دیگرم، افسانه و مستانه در افغانستان ازدواج کردند و به این ترتیب من و مادرم در خانه تنها ماندیم.
ما خواهر و برادران مادر مان را مادر صدا نمیزنیم ، بلکه او را به لقبش مرجان صدا میزنیم. اسم اصلی مادرم گوهر است، اما بعد از ازدواجش مادربزرگم لقب او را مرجان گذاشت. قبل از آن چهار تا زن عموهای بزرگم را نیز به لقبهای دِلجان، گُلجان، شیرینجان و پریجان یاد میکردند و مادربزرگم لقب مادرم را به قافیه آنها مرجان گذاشت.
در افغانستان مردم اکثراً به عروس و دامادانشان لقب میگذارند و در لقب گذاری اکثراً قافیه را نیز در نظر میگیرند. مردم در نامگذاری بچههای شان نیز اکثراً قافیه را در نظر میگیرند. در دهات افغانستان بعضیها پدر و مادران شان را به نام پدر و مادر نه، بلکه به لقبی که برای آنها گذاشته شده است صدا میزنند. خانواده ما نیز پدر و مادر مان را به لقبی که برای آنها گذاشته شده است یاد میکنیم. تمام اقارب پدریام مادرم را به نام مرجان یاد میکنند. اما ما اگر خودش را صدا بزنیم، فقط مرجان صدا میزنیم و اگر به عنوان شخص سوم در مورد او به کس دیگری حرف بزنیم، از او به نام مرجانم یاد میکنیم. پس در اینجا هم از این به بعد من مادرم را به نام مرجانم یاد میکنم.
وقتی که خواهر و برادرانم رفتند و من و مرجانم در خانه تنها ماندیم، دیگر نمیشد که من هم او را کاملاً تنها بگذارم و خانه را ترک کنم. از اینکه من از مواجه شدن به آینده وحشتناک در فرهنگ افغانستان بیم داشتم، خواستم که مرجانم را نزد افسانه بگذارم و خودم افغانستان را ترک کنم. در این فرصت نوید که لندن رفته بود، به فکر من هم بود و من امیدوار بودم که نوید از لحاظ مالی کمکم میکند و من هم میروم لندن. از ولید هیچ انتظاری نداشتم، زیرا او از بچگی آدم خودپرور و مالاندوز بود که همیشه فقط به فکر خودش بود و بس. جانانه آدمی بود بیپروا که حتی به فکر خودش هم نبود و هنگامه آدمی بود خودخواه و متضاد که میخواست از هر نظری خودش تک باشد و در خانواده هیچ کسی در سطح او قرار نگیرد. خلاصه برای من هم فقط نوید کافی بود که از نظر مالی کمکم کند که لندن بروم. اما مرجانم به هیچ عنوان راضی نبود که مرا رها کند که از افغانستان بروم. مرجانم در کابل خانه آباد کرده بود و ما در خانه شخصی خودش زندگی میکردیم، اما افسانه در خانه کرایی زندگی میکرد. من به مرجانم اصرار میکردم که افسانه و شوهرش کوچشان را بیآورند پیش او، تا من از افغانستان بروم. اما مرجانم با آمدن آنها مخالفت می کرد و میخواست که تا آخر عمرش من باید پیشش بمانم. من همیشه زمینه سازی میکردم که افسانه کوچش را بیآورد خانه ما تا مرجانم تنها نباشد و من از فرصت استفاده کرده افغانستان را ترک کنم. در مقابل مرجانم همیشه کار شکنی میکرد که افسانه نتواند کوچش را بیآورد. مرجانم هیچ وقت مستقیماً به من نمیگفت که تو برای همیشه باید پیشم بمانی، اما در دلش همین نیت را داشت که من برای همیشه باید پیشش بمانم. با من سیاسی برخورد میکرد و میگفت برای خارج رفتن عجله نکن، به مرور زمان تمام کارها درست میشود. از سوی دیگر هنگامه نیز در هالند با وجودی که در دلش با من در تضاد بود، خودش را وکیل من قرار داده بود، همیشه به من وعده سر خرمن میداد و میگفت عجله نکن ما از این طرف کارت را درست میکنیم که تو هم بیآیی.
تا وقت فراغت از دانشگاه با وجودی که در دل سنت و فرهنگ افغانستان برای من هیچ رمقی برای ماندن باقی نمانده بود، رفتار سیاسی مرجانم و هنگامه باعث شد که من بعد از فراغت از دانشگاه باز هم در افغانستان بمانم. من نظر به گذشته و طرز برخورد آنها میدانستم که آنها برای من دلسوز نبودند، اما رویم نمیشد که به آنها چیزی بگویم. آنها با سیاستبازی دل نوید را نیز خریده بودند که از لندن کمکم نکند. من در گذشته تصمیم رفتن به پاکستان و یا ایران را داشتم؛ اما حالا با رفتن نوید به لندن، من امیدوار بودم که نوید از لندن کمکم خواهد کرد و من هم لندن خواهم رفت. اما رهایی از افکار و خواستههای مرجانم به بزرگترین چالشی برای من تبدیل شده بود که نمیتوانستم خودم را تکان بدهم. مرجانم پس از سالها رنج و عذاب در زندگی، تازه به بزرگترین آرزویش رسیده بود، که در خانه شخصی خودش زندگی میکرد، چند تا بچههایش خارج رفته بودند برایش پول میفرستادند و یکی را هم در اختیار داشت که خدمتگارش باشد. به چنان راحتیای رسیده بود که شاید در زندگی رویایی آنرا هم ندیده بود و اصلاً حاضر هم نبود که همچو موقعیت را از دست بدهد. مرجانم زنی بود بیسواد، اما در کارها و اهدافش فوقالعاده سیاسی عمل میکرد. این را خوب میدانست که اگر با خارج رفتن من علناً مخالفت کند و به نوید هم اجازه ندهد که کمکم کند، من با توانایی صفری خودم افغانستان را ترک خواهم کرد. زیرا این را خوب میدانست که من با بودنم در افغانستان خودم را در جهنم میدیدم. به این صورت هم مرجانم و هم هنگامه همیشه برای من امروز و فردا میکردند و وعده سر خرمن میدادند که ما به زودی کارت را درست میکنیم که تو هم بدون زحمت و بدون عبور از راههای خطرناک زمینی با هواپیما اروپا بروی. اما با گذشت زمان چهرههای اصلی خودبخود برملا میگردد. تمام انسانها کم و بیش حس ششم را در خود دارند و حس ششم من هم به من میگفت که اگر مرجانم و هنگامه مالک روی زمین هم شوند، این احسان را در حق من نخواهند کرد که مرا خارج بفرستند. اما با این وجود من از آنها کاملاً تابعیت میکردم که مبادا یک روزی وعده آنها به واقعیت بپیوندد. به این صورت من بعد از فارغ شدن از دانشگاه هم مجبور شدم که مدتها در دل سنت و فرهنگ افغانستان بسوزم و بسازم. در افغانستان از یک طرف که محرومیت جنسی برای من رنج آور بود و از طرف دیگر از مسخره مردم هم گوشم کاملاً آرام نبود. هر چند که خلصت زنانهام را به وصیله نقش بازی کردنها تا حدودی پوشانیده بودم، اما باز هم از نظر مردانگی با یک مرد معمولی قابل مقایسه نبودم. در افغانستان با وجودی که ایزک به مثل روح وجود خارجی ندارد که چشم مردم به آن آشنایی داشته باشد، اما کسانی که کار شان عیبجویی است، در عیبجویی استعداد عجیبی دارند. بعضیها در مورد من کاملاً مطمئن نبودند، اما با شک و تردید صفات ایزک و خواهر را به من خطاب میکردند. اینکه به من ایزک و خواهر میگفتند برای من مهم نبود، اما آنچه که مرا شدیداً رنج میداد، بیم افشا شدن کامل و مسخرههای آینده دورتر بود.
* * *
سنم به ۲۵ رسید. هر روز مرجانم و دیگران به من میگفتند که «چرا زن نمیگیری؟ بالاخره تا کی باید مجرد بمانی؟»
من از قبل تصمیم داشتم که افغانستان را ترک کنم، اما بخاطر تنهایی مرجانم فرصت ترک کردن را پیدا نکردم. قبلاً هم اشاره کردم که من بعد از فراغت از دانشگاه و حتی قبل از آن همیشه به مرجانم اصرار میکردم که به من اجازه بدهد که افغانستان را ترک کنم. اما او به هیچ عنوانی راضی نبود و میگفت «اگر میخواهی که افغانستان را ترک کنی از من اجازه نگیر، به هر کشوری که خودت میتوانی برو، من به پایت زنجیر نبستهام.»
من که پول رفتن به هیچ جایی را نداشتم، مرجانم مرا در لب پرتگاه میدید و میدانست که اگر من بدون کمک نوید افغانستان را ترک کنم، آینده دشواری در پیش خواهم داشت. و اگر مرجانم اجازه نمیداد، نوید هم به هیچ عنوانی کمکم نمیکرد. من که در آرزوی ترک افغانستان محتاج کمک نوید بودم، مرجانم ریشه آرزویم را از زیر خاک میبرید و گردن هم نمیگذاشت که من مانع رفتنت هستم. من به مرجانم میگفتم «من آینده افغانستان را خیلی بد پیش بینی میکنم. اولاً که جنگ افغانستان را روز بروز از بد بتر خواهد کرد و اگر جنگ هم پایان یابد افغانستان هیچ چیزی از خودش ندارد که به اقتصاد خودش متکی شود. آن زمان است جنگ گذشته پیامدهای اصلیش را نشان خواهد داد. الان که در افغانستان جنگ است، کمک کشورهای خارج برای ادامه جنگ در افغانستان سرازیر میشود و مردم از جنگ نان میخوردند. اما در آینده اگر جنگ پایان یابد، کمک کشورهای خارج هم قطع خواهد شد. تنها راهی را که من برای نجات فردای افغانستان فکر میکنم، جلوگیری از افزایش جمعیت است. امروز که مردم افغانستان آرامش ندارند و همگی آواره و دربدر هستند، جمعیت در هر دهه به ضریب دو افزایش هندسی دارد. پس اگر مردم به آرامش برسند، در آن صورت جمعیت در هر دهه به طاقت دو افزایش هندسی خواهد یافت. آن زمان است که میبینیم زندگی در افغانستان چقدر بد میشود. امروز که نوید از لندن میتواند و میخواهد که کمکم کند، تو برایش اجازه نمیدهی که کمکم کند، اما فردا که نخواهد توانست و نخواهد خواست که کمکم کند، تو قبول نخواهی کرد که تو باعث بدبختی من شدهای.»
مرجانم که در زندگی به حرف هیچ کسی گردن نگذاشته بود، یک روز در جوابم گفت «او بچه! هر تصمیمی که برای آینده خودت داری به من چیزی نگو و هر کاری را که خودت بهتر میدانی، همان کار را بکن. تا در آینده اگر مشکلاتی بر سر راهت بیآید، هر روز در گوش من زر نزنی. از حالا که تو اینقدر در گوشم زر میزنی و هر روز مرا خون دل میدهی، به خدا معلوم که در آینده من از دستت چه بکشم.»
«آخر تو به نوید اجازه نمیدهی که کمکم کند که من از افغانستان بروم.»
«هر کجا که میتوانی برو، من به پایت زنجیر نبستهام، خیلی مهم هم نیستی که خودم را محتاجت بدانم و به تو اجازه ندهم که بروی. اگر میروی برو، من نه به تو چیزی میگویم و نه به نوید.»
«پس اگر من به نوید بگویم که به من پول بفرستد که من حرکت کنم، آیا تو راضی هستی که با افسانه زندگی کنی تا نوید قبول کند که من حرکت کنم؟»
«تو که اینقدر عجله داری و اینقدر حسود هستی که فکر کردی همه رفتند و خوردند اما تو ماندی و نخوردی، پس برو دیگر. من نه محتاج تو هستم و نه محتاج افسانه. خودم آدم هستم و خودم تنهایی زندگی میکنم.»
«باشد، پس من به نوید میگویم که به من پول بفرستد من حرکت میکنم و تو برایش نگو که بیاجازه من میرود.»
«خدا هم جان ترا بگیرد، هم جان نوید را و هم جان افسانه را! من محتاج هیچ یکی از شما نیستم.»
* * *
یک روز به مرجانم گفتم «اگر از من انتظار داری که من زن بگیرم و دستیاری برایت بیآورم، من تا آخر عمرم، تاکه زنده باشم نمیخواهم زن بگیرم و هر آنچه که از دختر مردم انتظار داری از دختر خودت بدار.»
من به مرجانم میگفتم که افسانه و شوهرش بیآیند با تو زندگی کنند و من میروم ایران. اما مرجانم آدم یکدنده بود و در جوابم میگفت من بیغیرت نیستم که به داماد آب غسل کردن بگذارم. منظورش اینکه من نباید ببینم که با دخترم بغلخوابی کند و در خانه آبتنی کند.
اگر من بیاجازه مرجانم افغانستان را ترک میکردم، هم مردم میگفتند که مادر پیرش را تنها گذاشت و رفت و هم نوید کمکم نمیکرد. تنهایی مرجانم از هر نظری برای من قوز بالا قوز شده بود. هم مردم گیر داده بودند که مرجانت تنهاست چرا زن نمیگیری و هم نمیتوانستم که افغانستان را ترک کنم. داستان جنجالی من با لجبازی مرجانم که به هیچ دلیلی راضی نمیشد که افغانستان را ترک کنم خیلی طولانی است. حتی برادرم نوید که در لندن بود یک بار به مرجانم گفت تو با افسانه زندگی بکن تا من حمید را کمک کنم که بیآید لندن. اما مرجانم هیچ وقت راضی نمیشد که با افسانه زندگی کند. نوید مرا به اندازهای دوست داشت که حتی حاضر بود تمام دار و ندارش را صرف خواستههای من بکند، اما نمیخواست که مرجانم در خانه تنها بماند و بیاجازه مرجانم هیچ کاری هم نمیکرد.
از اینکه من از آینده وحشتناک در فرهنگ افغانستان بیاندازه نومید بودم و مرجانم را تنها مانعی بر سر راه نجاتم میدانستم، بصورت غیر ارادی هیچ وقت با او برخورد خوب نداشتم و زندگی مشترک من و او هم برای من و هم برای او به اجبار و جنون تبدیل شده بود. من دیوانهوار او را میآزاردم، بدون انگیزه خاصی هر روزه با او سر و صدا را راه میانداختم و بر عکس او هم در مقابل من کوتاه نمیآورد. هر دوی ما اکثراً حرف یکدیگر را تحمل نمیکردیم، بخاطر حرفهای جزئی در مقابل یکدیگر بهانه میگرفتیم و جر و بحث میکردیم.
مرجانم عادت مالاندوزی را داشت و مادیات نزدش زیاد ارزش داشت و من دایماً سعی می کردم که از نظر مالی او را متضرر بسازم. بعضی وقت که حرف مادیات را میزد، من روبروی مردم میگفتمش «تو خیلی آدم مادیات پرست هستی، آیا امروز باز هم فرش و ظرفهای خانهات را عبادت کردی یا نه؟»
یک روز پسر عمویم به من گفت «من که تو و مرجانت را میبینم، هیچ باورم نمیشود که شما با یکدیگر مادر و پسر باشید.»
گفتم «چرا باورت نمیشود؟»
«چون برخوردی که شما با یکدیگر میکنید، من هیچ مادر و پسری را ندیدهام که به مثل شما با یکدیگر برخورد کنند. »
«پس چی فکر میکنی که ما چه رابطهای با یکدیگر داشته باشیم؟»
«شما مثل دو خواهر و برادر پنج ساله و سه سالهای میمانید که همیشه با یکدیگر در تضاد باشند و هیچ کدام آن نسبت به دیگرش گذشتی نداشته باشد.»
* * *
ممانعت خانواده باعث شد که من نتوانستم افغانستان را ترک کنم. با خود فکر کردم که من تا آخر عمرم در افغانستان خواهم ماند و از اینکه نمیتوانم زن بگیرم، مردم مسخرهام خواهند کرد. من میدانستم که به غیر از من کسان دیگر نیز زیاد هستند که عیناً مشکل مرا دارند، اما بخاطر حرف مردم زن میگیرند تا مردم آنها را به نام ایزک مسخره نکنند. بالاخره من هم تصمیم گرفتم که اولاً خودم را با یک زن باید آزمایش کنم، اگر توانستم که با زن عمل جنسی را انجام بدهم، زن میگیرم و اگر نتوانستم، افغانستان را به یک شکلی ترک خواهم کرد.
من از نظر جنسی با مردان تحریک میشوم و اگر بخواهم میتوانم که خودم هم فاعل قرار بگیرم، اما فاعل بودن برایم لذتبخش نیست. من با مردان فقط دوست دارم که خودم مفعول باشم، اما نسبت به زنان هیچ انگیزهای ندارم. وقتی که خواستم خودم را با زن آزمایش کنم، میخواستم که این را به خودم تحمیل کنم، نه اینکه از روی انگیزه بخواهم عمل جنسی را با زن انجام بدهم.
به فکر آزمایش کردن بودم که یک روزی جویا، پسر داییام به من گفت «خواهر بیوه خیاط بیراه است.»
گفتم «چطوری بیراه است؟»
«میخواست که من بکنم اش، اما من نکردم.»
این حرف را که زد فکر آزمایش کردن به یادم آمد و گفتم «چرا نکردی؟»
با گفتن این حرف ها دهن جویا پر از آب شده بود، وقتی که من گفتم چرا نکردی، او در حالیکه میخواست آب دهنش را قرت کند، از شوق گلویش هم بسته شده بود. به سختی آب دهنش را قرت کرد و گفت «همین طوری نخواستم که بکنم.»
«اگر مطمئن هستی که واقعاً بیراه است پس بیا که هر دوی مان بکنیم اش.»
جویا با این حرف خوشحال شد و گفت «من فکر نمیکردم که شاید تو هم بخواهی، وگرنه برایت میگفتم. حقیقتاً جا نبود که بکنم اش، نه در خانه ما جا هست و نه در خانه خود آنها.»
در حالیکه من و مرجانم در خانه تنها بودیم و مرجانم اکثراً خانه خواهرانم و خالههایم میرفت، من در خانه تنها میماندم. به جویا گفتم «اینجا که جا هست، میبینی که اکثراً مرجانم خانه نیست و من در خانه تنها هستم.»
قرار بر این شد که هر وقتی که مرجانم خانه نباشد، جویا خواهر خیاط را با خودش بیآورد.
دو - سه روز بعد مرجانم رفت خانه مستانه، خواهر کوچکم. من در خانه تنها ماندم و به جویا گفتم که خواهر خیاط را با خودش بیآورد. جویا خواهر خیاط را با خودش آورد. وقتی که خواهر خیاط آمد خانه، درحالیکه من از آزمایش کردن بیم داشتم، جویا فوراً پیراهنش را در آورد و با خواهر خیاط رفت داخل اطاق. دو - سه دقیقهای نگذشت که در اطاق را باز کردند و از اطاق بیرون شدند. گفتم «چی کردید؟»
جویا گفت «کاری ما تمام شد.»
«به همین زودی؟»
«نمی دانم که چرا. تا به داخل فرو کردم خالی شدم. تو هم برو زودتر کارت را تمام بکن.»
با خواهر خیاط رفتم داخل اطاق. پایم میرفت اما دلم نمیرفت. جویا که خودش زود ارضا شد، نتوانست که خواهر خیاط را ارضا کند و او که در خمار مانده بود، از من انتظار داشت که من ارضایش کنم. اما من که به چهره خمارش نگاه میکردم، چندشم میشد که به او دست بزنم. هر طوری که خواستم خودم را تحریک کنم، تحریک نشدم و او هم که میخواست کمکم کند که تحریک شوم، تا کار بهتر شود بدتر میشد. بالاخره لباسم را پوشیدم و در اطاق را باز کردم. جویا پرسید «کار تان تمام شد؟»
من هیچ چیزی نگفتم. دوباره با تأکید از خودم پرسید «کارت را تمام کردی یا نه؟»
«بلی تمام کردم.»
«از طرز گفتنت مشخص است که انگار نتوانستی کاری بکنی، کردی یا نه؟»
«بلی کردم.»
از خواهر خیاط پرسید «راست میگوید؟»
او که خودش در خمار مانده بود، در جواب گفت «نه.» و فوراً رفت پیش جویا و خود جویا را بغل گرفت. جویا را که بغل گرفت، جویا به زودی دوباره تحریک شد و به من گفت «حمید تو برو از اینجا بیرون.»
من از اطاق بیرون شدم. این بار جویا خواهر خیاط را نیز ارضأ کرد. دو ساعتی نشستیم، جویا میخواست مرا مجبور کند که با خواهر خیاط کاری بکنم، من دو بار دیگر نیز آزمایش کردم، اما در هر بار روحیهام ضعیفتر شد و بیشتر چندشم شد. جویا در آخر سر یک بار دیگر نیز آمیخت. من در آزمایش به این نتیجه رسیدم که هرگز نباید زن بگیرم و بخاطر مسخره مردم افغانستان را باید ترک بکنم.
* * *
دو سال از فراغتم از دانشگاه گذشت، اما ممانعت خانواده باعث شد که هنوز در افغانستان بمانم. در افغانستان یک ضربالمثلی است که میگویند «بُزک بُزک نمیر که جو لغمان میرسد» من فکر کردم که اگر من منتظر جو لغمان و منتظر وعده سر خرمن باشم تا مرجانم به قولش وفا کند که در یک فرصت مناسب به من اجازه بدهد که خارج بروم، چندین سال دیگر هم خواهد گذشت، اما با پشیمانی زمانی از دست رفته را بدست نخواهم آورد؛ پس بهتر است که یک فکری برای استفاده از زمان باقی مانده و توانایی شخصی خودم بکنم، تا اگر ممکن باشد خودم را در آینده از مهلکه جهنمی نجات بدهم. فکر کردم که بهترین و آبرومندانهترین شکلی که بتوانم افغانستان را ترک کنم چه راهی میتواند باشد؟ به خود گفتم مرجانم و هنگامه در طول دو سال با زبان حیله مرا سر کار گذاشتند و من هم باید که به زبان خود آنها برای شان جواب بدهم. اگر از راه کلهشقی پیش میرفتم دیگر نوید هم با من به لج میافتاد و کمکم نمیکرد.
فکر کردم که چند تا طالبانی را که ظاهر وحشیانه داشته باشند باید پیدا بکنم و برای شان پول بدهم تا آنها دروغی برای دستگیری من به اتهام جرم سیاسی پشت خانه بیآیند و مرجانم که آنها را ببیند، خودش مرا وادار به فرار از افغانستان بکند. طالبان در اصل از مردمان بومی و ساکنین کابل نبودند و عمدتاً از جنوب آمده بودند. اما بعضی از بچههای ساکنین کابل نیز به آنها پیوسته بودند. من با یکی از آنها که شناخت داشتم در این مورد حرف زدم، اما او از این کار ترسید و حرفم را قبول نکرد. در این مورد با جویا، پسر داییام حرف زدم که اگر بتواند کمکم کند. جویا خندید و گفت «فکر جالبی است و بهترین نقشهای است که با این نقشه میتوانی از افغانستان نجات پیدا کنی و اگر در این نقشه هم کامیاب نشوی، دیگر هیچ راه نجاتی نخواهی داشت.»
من گفتم «اگر از دام این افغانهای ساده نتوانیم که خود را آزاد کنیم، پس اگر خارج برویم از دام خارجیها چطوری ممکن است که بتوانیم خود را آزاد کنیم؟»
جویا خندید و گفت «راست میگویی والله.»
من و جویا از هر نظر با یکدیگر همراز بودیم و مخصوصاً در مقابل بزرگان خانوادههای مان که ما آنها را عامل تمام بدبختیهای مان میدانستیم کاملاً همسنگر بودیم. یکی از همصنفان جویا نیز به طالبان پیوسته بود و او خوشبختانه از آن ولگردان بود که از هیچ کاری ترس نداشت و ظاهر فوقالعاده طالبانی را هم به خودش درست میکرد که تیپش به نظر مردم کابل وحشیانه بود. من و جویا با همصنفی طالبش حرف زدیم و گفتیم «ما دو ملیون برایت میدهیم، تو برای دستگیری من بیآ پشت خانه و مرا از خانه فراری بکن.»
او دو تا رفیقانش را که مثل خودش تیپ طالبانی زده بودند به ما نشان داد و گفت «ما سه نفری میرویم پشت خانهتان و ترا از خانه فراری میکنیم.»
من کلهشقی مرجانم را خوب میدانستم که فقط به یک بار تهدید کردن به فرار من راضی نمیشود. بناءً من برنامه را طوری تنظیم کردم که آنها در سه مرحله مرا فراری بکنند. من فکر کردم که اگر از افغانستان فرار کنم، پیش از پیش پاسپورتم باید آماده باشد. بناءً در این ارتباط به آنها گفتم «شما چند روزی صبر کنید تا من پاسپورتم را آماده بکنم، ویزه پاکستان را بگیرم و شما برنامه را پیاده کنید.»
در گذشته آنعده از طالبانی که با لباسهای مخصوص، عمامه و چشمان سرمه کرده ظاهر طالبانی را بخود میگرفتند، به نظر من وحشی و ترسناک معلوم میشدند. من در اول که همصنفی جویا را با رفیقانش به ظاهر طالبانی دیدم، خوشحال شدم که اگر مرجانم آنها را بدین شکل ببیند میترسد و فوراً خودش مرا وادار به فرار خواهد کرد. از روزی که من تصمیم گرفتم که توسط طالبان خودم را فرار بدهم، هر قدر که طالبان را بیشتر با ظاهر طالبانی میدیدم، به همان اندازه قشنگتر و مهربانتر به نظرم میرسیدند. زیرا که من دیگر به ظاهر طالبانی آنها نیاز داشتم، تا مرجانم آنها را با ظاهر طالبانی ببیند بترسد و به من اجازه بدهد که از افغانستان فرار کنم. از آن به بعد من به این نتیجه رسیدم که قشنگی و زشتی در ظاهر هیچ چیزی نیست، بلکه در باطن هر چیزی است. پاسپورتم را گرفتم و ویزه پاکستان را نیز از سفارت پاکستان گرفتم. در آن زمان پاکستان، عربستان سعودی و امارات متحده تنها کشورهای بودند که دولت طالبان را به رسمیت میشناختند و در کابل سفارت داشتند. من که پاسپورت و ویزهام را آماده کردم، طالبان در مرحله اول یک نامه جلب تقلبی را برای احضار من پشت خانه آوردند و بدست مرجانم دادند. در نامه نوشته بودند «حمید در ظرف ۴۸ ساعت به مأموریت سمت ۴ حاضر شود.»
به گفته پسر عمویم که میگفت تو و مرجانت به مثل دو برادر و خواهر سه ساله و پنج سالهای میمانید که همیشه با یکدیگر در تضاد باشند و هیچ کدام آن نسبت به دیگرش گذشتی نداشته باشد، واقعاً که من و مرجانم مثل دو برادر و خواهر سه ساله و پنج ساله همیشه با یکدیگر در تضاد بودیم. مرجانم که نامه را از دست طالبان گرفت، به نقشهام پی برد و به من گفت «من میدانم که این نامه به غیر از نقشه خودت هیچ چیز دیگری نیست، من خودم میروم و دهن طالبان را میشکنم. تو همیشه میگویی که من نمیخواهم در افغانستان زندگی کنم.»
مرجانم که گفت من خودم میروم و دهن طالبان را میشکنم، برای اینکه نامه جلب تقلبی را نبرد به مأموریت )کلانتری( نشان ندهد، من گفتم «بیآر ببینم که در این نامه چی نوشتهاند که تو میگویی نقشه خودت است؟»
نامه را از دستش گرفتم، خواندم، پارهاش کردم و گفتم «طالبان دیوانه هستند، من چرا کلانتری بروم! اصلاً نمیروم.»
مرجانم خودش میرود کلانتری و موضوع را میپرسد، در کلانتری برایش میگویند که ما از نامه جلب خبر نداریم و اگر نامه جلبی هست، خودش باید بیآید تا با خودش حرف بزنیم. مرجانم برگشت و به من گفت «نمیتوانی که مرا گُل بزنی، خودت نامه را به دست کسی فرستادهای تا به همین بهانه از افغانستان فرار کنی. من ترا بزرگ کردهام که در پیری بدردم بخوری و بیغیرت هم نیستم که اگر تو نباشی داماد را بالایی سرم بگذارم.»
من در جوابش هیچ چیزی نگفتم و با خود گفتم بگو هرچه که میگویی بگو تا ببینم که در مراحل بعدی کلهشقیات به کجا میرسد.
سه روز بعد سرباز طالبان با دو تا رفیقانش که آنها هم طالب بودند، آمدند پشت در. در این نقشه جویا، پسر داییام نیز پیش از پیش خانه ما آمده بود. در حالیکه جویا نیز با من و سرباز طالبان یعنی همصنفیش همدست بود، من نقشه را طوری پیاده کرده بودم که اول آنها در بزنند، ما بگذاریم که مرجانم در را باز کند و بعد جویا برود و روبروی مرجانم با آنها حرف بزند. اما وقتی که آنها در زدند، پیش از اینکه مرجانم در را باز کند، زن همسایه که در خانه با ما مینشست در را باز کرد و بعد جویا روبروی زن همسایه رفت که با آنها حرف بزند. سرباز طالبان روبروی زن همسایه از یخه جویا گرفت، او را چند مشت و لگت زد و با خودشان برد. زن همسایه موضوع کتک خوردن و دستگیر شدن جویا را به مرجانم تعریف کرد. کمی دیرتر جویا دوباره برگشت و روبروی مرجانم به من گفت «طالبان از من پرسیدند که حمید کجا ست؟ من برای شان گفتم سه روز میشود که گم است، هیچ خبری ازش نیست و من نمیدانم که کجاست. آنها مرا با خودشان بردند و میخواستند که ببرندم زندان تا ترا برای شان پیدا کنم، اما بعداً به یکدیگر گفتند این بار ولش کنیم که حمید خودش حاضر شود. حالا تا وقتی که تو زیری تعقیب باشی، من دیگر نمیتوانم که خانه شما بیآیم.»
من به مرجانم اصلاً نگاه نکردم که به خودش مغرور نشود و به جویا و زن همسایه گفتم «شاید که طالبان باز هم بیآیند، من از اینجا فرار میکنم و میروم خانه افسانه.»
از دیوار همسایه پشتی پریدم و از راه کوچه پشتی رفتم خانه افسانه. کمی دیرتر مرجانم با خالهام و مادربزرگم نیز آمدند دنبالم. مرجانم تصمیم گرفت که برود کلانتری و به طالبان حمله کند. اما افسانه، خالهام و مادربزرگم نکوهشش کردند و اجازه ندادند که به طالبان حمله کند و نظر دادند که من باید از افغانستان فرار کنم. اما مرجانم هنوز هم روی حرف خودش بود و اجازه نمیداد که من از افغانستان فرار کنم. گاهی میگفت میرویم مزار شریف و گاهی میگفت میرویم هرات. خلاصه اینکه میخواست از این شاخه به آن شاخه بپرد تا اجازه ندهد که من از افغانستان فرار کنم. من که حالا از نظر سیاسی بر او غلبه کرده بودم، این بار با جدیت در جوابش گفتم «دیگر من به تو اجازه نمیدهم که در مورد زندگی من تصمیم بگیری، من خودم میدانم که کجا بروم، من میخواهم جایی بروم که خطر طالبان در آنجا نباشد.»
من که با جدیت از خود دفاع کردم، زاهد، شوهر افسانه نیز در آنجا نشسته بود، سر مرجانم داد زد و گفت «چرا میخواهی که بدست طالبان بیافتد؟ کابل و مزارشریف و هرات چه فرقی دارد؟ در افغانستان هر کجا که برود پر از طالب است. کلاً از افغانستان باید فرار کند.»
خالهام، مادربزرگم و افسانه نیز حرف زاهد را تأیید کردند و مرجانم را سرزنش کردند. خوشبختانه از چانس من در آن زمان رفتن به مناطق تحت کنترول مخالفین و عبور از خطوط مقدم جبهه از خارج رفتن هم سختتر و خطرناکتر بود؛ وگرنه مرجانم اصرار داشت که باید به مناطق مخالفین فرار کنم. خلاصه به این صورت مرجانم در جنگ سیاسی بر علیه من شکست خورد، اما نگذاشت که من تنهایی از افغانستان فرار کنم. من چند روزی در خانه افسانه پنهان شدم، مرجانم پاسپورت و ویزه پاکستان را گرفت، خودش نیز با من سوار مینیبوس شد و حرکت کردیم طرف جلالآباد تا از آنجا برویم پاکستان. زاهد نیز تا جلالآباد ما را همراهی کرد. پاسپورت خودم که ویزه پاکستان را هم داشت در جیبم بود و مرجانم از آن خبر نداشت. وقتی که جلالآباد رسیدیم من مرجانم و زاهد را در یک هتل نشاندم و گفتم «من میروم ریاست پاسپورت تا ببینم چه خبری است، آیا میشود که پاسپورت بگیرم و یا خیر.»
رفتم بیرون یکی دو ساعت در خیابانها قدم زدم و برگشتم به مرجانم گفتم «پاسپورت گرفتن از ریاست پاسپورت کاری است جنجالی، من یک نفر را پیدا کردم که پنج هزار کلدار )روپیه پاکستانی( میگیرد، سریع پاسپورت را درست میکند و ویزه پاکستان را هم میزند.»
مرجانم آدم خسیسی بود که حتی پول یک جراب را اگر میخواستم با هزار التماس ازش میگرفتم. وقتی که من حرف پنج هزار را زدم، چشمان مرجانم از حدقه بیرون زد و گفت «اوه هوووو اوه! پنج هزار!!! اصلاً ارزشی ندارد که تو پاسپورت بگیری، من در همین جلالآباد خانه میگیرم و همین جا مینشینیم.»
زاهد که در آنجا نشسته بود دفعتاً عصبانی شد و گفت «پنج هزار چی است که تو به پنج هزار میلنگی؟ اتفاقاً خیلی خوب است که به پنج هزار پاسپورت و ویزه را فوراً برایش بدهند. اگر طالبان دستگیرش کنند، آیا با پنج هزار میتوانی که دوباره آزادش کنی؟ فوراً پنج هزار برایش بده که برود پاسپورت را بگیرد.»
دل ناخواسته دست مرجانم به داخل کیفش رفت و از آن پنج هزار روپیه پاکستانی به من داد. پول را در جیبم گذاشتم، رفتم بیرون یکی دو ساعت در خیابانها قدم زدم و برگشتم پاسپورت را به مرجانم و زاهد نشان دادم. زاهد از دیدن پاسپورت خوشحال شد و بلند شدیم حرکت کردیم بسوی پاکستان. زاهد تا مرز پاکستان نیز ما را همراهی کرد و وقتی که پلیس پاکستان به ما اجازه ورود داد، با زاهد خداحافظی کردیم و او برگشت بسوی کابل.
ادامه دارد...