عبدالمنا ف خان در دفتر خود نشسته بود که شیطان وارد شد. روی آرام چوکی مقابل میز مناف خان نشست و با لحنی مودبانه
گفت:
- من شیطان هستم ! اگر موافق باشید. آمده ام تا وجدان تان را بخرم
مناف خان با تعجب به طرف شیطان نظر انداخت. شیطان ،به ظاهر کاملاً یک آدم عادی بود. نه شاخی داشت، نه دمی. مناف خان عینک خود را از جیب بیرون آورد، رو به شیطان کرد و پرسید :
-شما سندی و مدرکی دارید که شیطان بودن تان را ثابت کند؟
شیطان با نزاکت تمام شناسنامه اش را پیش روی مناف خان گذاشت و گفت:
در این دنیا مگر میشود بدون سند و مدرک زنده گی کرد؟
مناف خان شناسنامه شیطان را با دقت فراوان از نظر گذرانید. همه چیزش درست و اصولی بود. شیطان ولد ..... هم مهر داشت و هم امضا. مناف خان شناسنامهء شیطان را واپس روی میز گذاشت و گفت:
_با تاسف باید خدمت تان عرض کنم که من وجدان ندارم.
شیطان قاه قاه خندید. خندید و خندید. بعد ناگهان چهره جدی به خود گرفت و گفت:
بسیاری از مردم فکر میکنند که شیطان وجود ندارد. ولی می بینید که وجود دارد و من در مقابل شما نشسته ام. شما هم کاملاً اشتباه می کنید که می گویید وجدا ن ندارید.
مناف خان یک بار دیگر شناسنامهء شیطان را از نظر گذرانید و گفت:
-سندِ هویت شما درست و اصولیست، ولی چکنم که بنده وجدان ندارم.
شیطان از چوکی بلند شد و با خوشحالی گفت:
پس شما در این معامله چیزی را از دست نمی دهید. من صد هزار افغانی به شما میدهم و شما در عوض آن، چیزی را که ندارید به من میفروشید و من...
مناف خان حرف شیطان را قطع کرد و گفت:
شما شوخی میکنید؟ صدهزار افغانی بخاطر هیچ؟ این عمل شما درست نیست.
شیطان دوباره روی چوکی نشست. پا را روی زانو انداخت و گفت:
-درین مورد هیچ تشویشی به خود راه ندهید. من فقط وجدان تان را می خواهم. پول من، وجدان شما.
مناف خان بازهم به فکر فرو رفت . دخل و خرچش در مقابل چشمانش ظاهر شدند . در حالی که چشمانش به طرف میز راه کشیده بود گفت:
موافقم!
چشمهای شیطان از فرط خوشحالی برق زد. ورقی را که قبلا آماده کرده بود. همراه با چند بسته پول از بکسش بیرون آورد. پولها را روی میز گذاشت و ورق را به مناف خان داد تا امضا کند. مناف خان چشمش روی کاغذ افتاد و این جمله را خواند: « در ازی صد هزار افغانی وجدان خود را فروختم » آهسته زیر آن امضا کرد. پولها را گرفت و با دقت از نظر گذرانید تا مبادا تقلبی باشند.
شیطان با خنده گفت:
تشویش نکن، تقلبی نیستند. ما پول زیاد داریم.
شیطان، ورقی را که مناف خان امضا کرده بود، داخل بکس گذاشت . بکس را بست و از اتاق خارج شد.
مناف خان به فکر رفت و با خودش گفت:
شاید من وجدان داشته باشم!
با عجله، گوشی تلفون را برداشت به همسرش زنگ زد و از او پرسید:
-عزیزم، چه فکر می کنی؟ آیا من آدم با وجدانی هستم؟
خانمش مثل همیشه، با سروصدای بلند جواب داد:
... اگر تو یک ذره وجدان میداشتی هر روزه بعد از کار ، مثل آدم ، یک راست به خانه می آمدی ...... اگر تو وجدان میداشتی...
مناف خان گوشی را گذاشت تبسمی بر لبانش پدید آمد. چند لحظه بعد به ريیس خودش زنگ زد و بعد از تعارفات معمولی پرسید:
به نظر شما من آدم با وجدان هستم؟
رييس با عصبانیت جواب داد:
... اگر تو وجدان میداشتی کارهای دفتر را درست انجام مدادی ........ اگر تو وجدان میداشتی...
مناف خان متوجه شد که رييس گوشی را گذاشته و جز صدای تو، تو، تو از گوشی تلفون چیزی بگوش نمی آید.
مناف خان لختی در اندیشه فرو رفت و کمی بعد، متوجه شد که شیطان کتابچه ضخیم و قطور سیاه رنگی را روی میز فراموش کرده است. کتابچه را برداشت و شروع کرد به ورق زدن آن. ناگهان از حیرت خشک ماند. در کتابچه نام های کسانی درج بود که وجدان های شان را به شیطان فروخته بودند. قلبش با شدت شروع به تپیدن کرد. کتابچه را با عجله ورق میزد. بسیاری از نامها آشنا بودند: سیاستمدارانِ برجسته، روزنامه نویسانِ بانام و نشان،وزرای کابینه، قوماندانِ شناخته شده، سفیر های کشور در خارج، بعضی از رهبران احزاب و تنظیم ها، تعدادی از گرداننده های رادیو ها و تلویزیون های شخصی، وکیلان پارلمان و مجلس سنا،
ستاره های پرآوازه سینما، سرمایه داران نامدار، روحانیون معروف و .... نام رئیس خودشان را هم یافت، نام همسرش هم بود. کتابچه را روی میز گذاشت به چوکی تکیه داد. نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد: عجیب است ....عجیب!
در این لحظه ، دروازهء اتاق باز شد و شیطان دوباره آمده و گفت:
معذرت میخواهم .... کتابچه ام را فراموش کرده ام.
مناف خان با خوشحالی گفت بلی، بلی کتابچه تان را فراموش کرده اید.
بفرمايید... کتابچه را با احترام به شیطان داد.
شیطان به سوی دروازه رفت. نزدیکِ در که رسید برگشت و گفت:
در واقع فراموش نکرده بودم. این شیوه کار من است. فقط خواستم شما با خواندن این کتابچه ،احساس آرامش کنید. من روشی مخصوصی دارم. میخواهم هر کسی که با من معامله یی میکند راحت و آرم باشد. این را گفت و پخ زد و از دروازه بر آمد.
مناف خان میخواست بگوید: « عالیست ..... روش بسیار خوبی است » اما شیطان رفته بود . مناف خان یک بار دیگر پولها را لمس کرد. شادمانی در دلش دوید و زمزمه کردپس بزرگان هم این طوری هستند .چه میشود کرد!
نویسنده : هارون یوسفی