افغان موج   

یک برش طولی بر« مرگ سالي چند بار»

نوشتۀ « مهسا طایع»

این روز ها  خانم مهسا طایع  در سایت های انترنتی با نوشته های سیاسی، فرهنگی و ادبی غوغا به پا کرده است. صرف نظر از نوشته های سیاسی و انتقادی اش که هضم آن به کم سواد های چون من آسان نیست. اخیرا نوشتۀ به نام داستان کوتاه از او در سایت  فردا اقبال چپ یافته است. نیم ساعت وقتم را ااختصاص دادم و این داستان کوتاه را خواندم. ولی در آخر نفهمیدم که این داستان کوتاه! چه هدف اجتماعی و یا اخلاقی را بیان میکند. زیرا براساس فلسفه هر داستان باید  یک هدف اجتماعی و اخلاقی داشته باشد.

اصل داستان از علاقۀ قدیر و گلرخسار حکایت دارد. اما این علاقه چنان در قالب کلمات قلمبه و سلمبۀ مسخ و دگرگون میشوند که نه خواننده و نه هم خود نویسنده از آن چیزی دستگیر شان میشود.

خلص به اصطلاح داستان کوتاه شان چنین است: قدیر با یک  نگاه عاشق دختری به نام گلرخسار میشود، گلرخسار نصیب شخص دیگری میگردد. قدیر تحمل اش را از دست میدهد و گلرخسار را هم شوهرش طرد میکند.  ودر بستر مریضی میافتد. شهر در آتش جنگ میسوزد... قدیر میمیرد و گلرخسار هم میمیرد... و نگار نازنین هیچی به هیچی... نقطه اوج داستان را کس نمیداند که جنگ است، مرگ قدیر است و یا از گلرخسار...

خانم مهسا طایع را زمانی شناختم که با سناریوی قبلن تعین  شده به حیث یکی از سخنگویان جنگسالاران معلومالحال و به کمک خانم دیگری بنام فرشته حضرتی در رادیوی نامنهاد پیام زن سویدن تا میتوانست به قهرمان زن افغانستان ملالی جویا تاخت. این مصاحبه اتفاقا با کارگردانی فرشته حضرتی و دوست ایرانی اش آنقدر وجهۀ این خانم را پایین آورد که  در بعضی سایت ها انترنتی انگشت انتقاد را به سوی او دراز کرده و سحنان او را نقطه به نطقه رد نمودند.

هدف عمده ام از تذکر این نکته اینست که این خانم عزیز چنانکه در رد سخنان و راه و روش خانم جویا از خود لیاقت به خرچ داد بعد از آن یکبار ستارۀ اقبال اش به افول گرایید و دیگر او آن بلبل هزار داستان نیست که بر جریانات لوی جرگۀ امریکایی وبر خباثت های مجرمین جنگی صحه گذارد و به یک همسنگر خود به حیث یک زن افغانستانی از پشت خنجر بزند.

میگذریم ازین گپ ها و میاییم به اصل موضوع که داستان! مرگ سالی چند بار؟ است. اول در مورد عنوان داستان تبصره میکنم:

مرگ یعنی معدومیت یک زنده جان و هر کس میداند که تولد و مرگ یکبار است و نمیشود سالی چند بارمُرد و دوباره زنده شد و حتی هدف از مرگ اگر اشارۀ باشد به اندوه و غم جانکاه عشقی رومانتیک از نوعی که ایشان در مخیلۀ خود دارند و میخواهند دیگران را زیر تاثیر آن متوجه عواطف و خیالبافی کنند؛ پرورش داده اند. من در طول داستان هم یک بار مفهوم مرگ را درک کردم و دیگر هیچ... اما اینکه عنوان داستان « مرگ سالی چند بار است» یک تناقض گویی در خود پدیدۀ مرگ بوده و نمیتواند یک حالت رومانتیک داستانی را بیان کند.

پس ازین مسلۀ به ساختمان خود به اصطلاح داستان میپردازیم.

اول: فرق میان داستان کوتاه، گذارش، قصه و طنز همانقدر است که اگر کسی یک گذارش را بخواند در حالیکه به جریان یک زمان کوتاه فکر میکند وقایع و حوادث را بعد از ختم گذارش ردیف نموده و به زودی کیف و کان یک حادثه و یا واقعه را درک میکند. داستان کوتاه و بنا بر تعریفی که از آن مورد قبول اکثریت است عبارت از: بیان فشرده ی یک واقعه و یا یک حادثه است که دارای طرح منظم، شخصیت و یا شخصیت های اصلی بوده و بر خواننده تاثیر وارد نماید، این واقعه برمحور همین شخصیت ها و در حالیکه باید تاثیر واحدی را ابقاء کند  با زبان ساده اداء شده و کوتاه میباشد...

گذشته ازین تعریف که یک کلیت خاصی را بیان میکند باید با زبان ساده و عاری از هر گونه کلی گویی، افاده پردازی و طرح مسایل سلیقه ای باشد. بر مبنی همین تعریف و دلایل، داستان گونۀ خانم مهسا طایع حتی در ردیف یک طرح داستانی هم قرار نمیگیرد و دلایل زیر را میتوان ثبوت این مدعا دانست:

1 ــ طرح داستان: یکی از مسایل عمده در طرح داستان کوتاه تفکیک حوادث بر اساس یک رشتۀ واحد است که فضای داستان را تشکیل میدید. هیچگاهی یک داستان مثل ساختن یک تابلو ویا یک تعمیر بدون یک طرح بوجود نمیاید. حالا اینکه ما بخواهیم از کجا شروع کنیم صرف نظر از بیان همه حوادث باید نقطه آغاز و پایانی را در نظر بگیریم.  مثلن مادر و پدر میگفتند... باز غم میآید. کودک گوش میکرد... لحظۀ بعد کودک شمشیر پدر را بر داشت و به درب خانه ایستاد تا اگر غم آمد با او مصاف دهد... و مثل این طرح صد ها داستان مقبول و گیرند ابداع شده است که میتواند برای نویسنده های جوان راه را هموار کند. اما خانم مهسا طایع گاهی متوجه این امر نمیشوند وبا یک مسیر مستقیم وقایع از آسمان و از ریسمان میگویند تا نتیجه را به جایی برسانند. مثال دیگری میدهم: در ابتدای نشرات تیلویزیون در افغانستان جوانی به یکی از ویدو های مادونا متوجه شده و با خودش گفته بود فرض کن من عاشق مادونا ام. بعد از آن قلم را برداشته و در بارۀ زیبایی های او نقطه به نقطه نوشت... حتی توصیفی که او از اندام، سر و صورت و رخسار مادونا کرده بود خیلی جالب و خواندنی بود. بلی او از مادونا فرشتۀ ساخته  و خود را عابد او توصیف نموده بود. آخرالامر چون به مادونا نمیرسید با چکش صفحۀ تیلویزیون را میشکست و آنگاه آرام میشد... من به او گفتم عزیزم چه ضرورت که صفحۀ تیلویزیون ات را شکستاندی. بهتر بود قلم ات را میشکستی که چنین « عشق یکجانبه» را نوشته است...

 فکر کنید قدیر به حیث شخصیت اصلی داستان در یک بار دیدن عاشق گلرخسار میشود. قدیر در همین یک نگاه و بر خلاف معمول دید و بازدید های بعدی، گفتگو با گلرخسارو شناخت او همانقدر دلباخته میشود که کار اش به جنون میکشد. گلرخسار به خاطر پی آمد های جبری در آینده به همسر دیگری داده میشود و بلاخره قدیر و گلرخسار، در جریان جنگ ها! حالا نوعیت این جنگ ها هم معلوم و معین نیست که درکدام قرن بوده است؛ در یکروز میمیرند و گلرخسار را شوهرش دوست ندارد.

نقص این طرح درین است که به یک فانتیزی شباهت دارد. زیرا عشق و یا کشش با این شدت و قوت که باعث مرگ شود گاهی از یک دیدار سطحی و آن هم از یک طرف  بوجود نمیآید. شاید خانم طایع بر مبنی همین مثل که گفته اند ( تا که از جانب معشوقه نباشد کششی، کوشش عاشق بیچاره به جای نرسد) خواسته اند قدیر را در یک معرکه مطرح کنند. بر علاوه چنانکه گفته رفته ام. زبان در آن خیلی پیچیده و گاهی هم غیر قابل درک است. فکر میکنم خانم مهسا طایع این داستان اش را به تیپ داستان زیبایی سهراب سامانیان به نام « گلپنبه » در نظر گرفته باشد. با تفاوت اینکه او یعنی سهراب سامانیان گلپنبه را جاودانی ساخته است ولی ایشان قدیر را در میان افاده های کلیشه ای  مسخره.

2 ــ زبان: برای گفتن یک داستان کاری را که زبان انجام میدهد عبارت ازتلقین و درک همجانبه روند کلی داستان است؛. زبان برای بیان یک داستان باید ساده،عاری از هر گونه گذافه گویی، مردمی و فارغ از اصطلاحات اکادمیک باشد. نویسندۀ موفق به سادگی میتواند زبان محاوره مردم را در داستانش بیاورد. پرهیز از دیالوگ های که زبان عادی شخصیت های مطرح را از هم تفکیک میکند بیشترزبان قصه های هزار یک شب، امیر ارسلان و کلیله و دمنه است . زبان مادر قدیر، مادر کلان، قدیر و دیگران یکسان بوده و افاده های  اند که از زبان خانم مهسا ابداع شده اند.

3 ــ گفتگو: درین داستان عوض گفتگو جملات رومانتیک و با سلیقۀ یک  شاعر بیان میشود. و این است آغاز داستان است که باید خواننده را به متن داستان بکشاند« عشق مثل گياه عشقه از قامت روح انسان قد مي کشد ودر نفس هايش ريشه مي دواند و آنگاه روي زبانش شکوفه مي زند...
قدير را پس از سال ها ديده ام. او هنوز هم بوي دلباختگي مي دهد، بوي عشق. او را ديده ام که به نقطه اي دور خيره شده است. انگار توده اي برف مي شود وبربلندترين قله مي نشيند ودر حرارت خاطراتش ذره ذره آب مي گردد.»

البته مقدمۀ داستان در همین چند جمله خلاصه نمیشود و کلمات اسطوره ی عشق چون ( بیستون، بیابان، قرن ) و دیگر سمبول های را تجربه کرده است. اما اصل سخن بر سر اینست که آیا چنین آغازی خواننده را به متن داستان میکشاند یا نه. برای بیان یک قصه از نوع ( لیلی مجنون، وامغ و عذرا، شیرین و فرهاد و سیا موی وجلالی...) و امثال آن میشود به مقدمۀ ازین گونه دست زد. ولی داستان کوتاه مقدمۀ آنقدر گیرنده و مشرح باید داشته باشد که خواننده را با خود در متن حوادث و نقطۀ اوج داستان بکشاند. هیچکس نمیخواهد شعری را... در حرارت خاطراتش ذره ذره آب میگردد؛ بهانۀ برای شنیدن یک داستان عاشقانه به سازد.

شاید اصل مقدمه این جملات باشد: «...سال ها قبل، زماني که هنوز در آوان جواني بود، حضور دخترکي زيبا با يک سبد سيب سرخ، کنار باغچه خانه شان، زمين دل اورا شخم مي زند. دخترک پرنده اي مي شود در آسمان خيالش. دخترک بي هيچ مقدمه اي مي آيد وچون گلوله اي سرگردان در قلبش مي نشيند تا قدير را جوانمرگ کند... وقدير جوانمرگ مي شود. آن هم سالي چند بار...» .

اما با همین مقدمه هم که پیش برویم میبینم که غیر از خیال پردازی اصل واقعیت و حوادث در بوتۀ فراموشی سپرده شده و عشق قدیر با گلرخسار یک فانتیزی بیش نیست .

«...  مادر آن روز با دلواپسي به قدير نگاه مي کند. رنگ وروي پريده او، مادر را نگران مي کند:
چي شده قدير؟... تب داري؟... ناخوشي؟

سوال و جواب تب داری و ناخوشی و مثل اینها در متن داستان به قصه های هزار و یک شب همانند است. این دیگر نه یک گفتگو بلکه یک هذیان است که مادری بالای بستر فرزند اش به زبان میآورد.

دوم: میگویند وحدت عمل و انگیزۀ های عمل در یک داستان باید مثل وزیدن باد و شمال احساس شود. حالا در ابتدای عشق قدیر به گلرخسار که سبدی از سیب سرخ به خانه اش آورده بود و او را شیفتۀ خود ساخت در تنۀ داستان چنین حل میشود «... بايد جوانمرگي قدير را با اشک غسل دهد...» اینکه جوانمرگی را با اشک چگونه غسل میدهد ادبیاتی است که نمیشود تعبیری از آن کرد. حالا دیگر خواننده ضرورت ندارد که بداند آخر کار چه میشود و اگر چه این مسلۀ در همان عنوان داستان هم تکرار شده است. قدیر گلرخسار را دیگر پهلوی بوتۀ یاس!!  نمیبیند و روز تا روز زرد و ضایع میشود…«…  عاقبت به توصيه چند تن از خويشان وهمسايگان، مادر قدير از صندوقچه قديمي اش نسخه چند ملاي گمشده را مي يابد وتعويذي مي کند آويخته برگردن قدير. زير لب باخودمي نالد:

- اسير جنيات شده، محاصره اش کرده اند.... ازبچگي هم استخوانش پاک نبود. تباه مي شوم اگر او خوب نشود. تباه...» حقا که نسخه های چند ملای گمشده هم تاثیر جنیات را کم نمیکند و کسی از درد قدیر با خبر نیست. اما به زودی گویا راز از پرده خود بخود بیرون میشود که همه میدانند که قدیر چشم به ناموس مردم دوخته است. «… حيا کن بچه! چشم ات را به ناموس مردم دوخته اي؟…» اینکه شخصیت قدیر در هالۀ از رمز های جنون دلدادگی غوطه ور است این مادر اوست که به این رمز پی میبرد و بس. اما این عشق گویا یک مرام است زیرا به زودی مادر کلان به قدیر میگوید « - از مادرت شنيدم که هوش وهواس ات پي دختر همسايه است. دختري که عروس ديگريست. مي داني قدير؛ در مرام ما چنين دلبستگي هايي کمتر از جنايت نيست.» اما قدیر حدسیات مادر اش را در مورد گلرخسار رد میکند و میگوید من در مورد دختر همسایه هیچ چیزی ندارم که بگویم. و به اینترتیب جریان این عسق تا لحظه مرگ هر دو ادامه پیدا میکند. کششی که این داستان خواننده را با خود تا پایان میکشاند با یک مرگ غیر طبیعی و تفننی خلاص میشود. گلرخسار تا آخر از احساس قدیر نسب به خودش بی اطلاع است و چنین مینماید که بگوییم: به حق سخنان ناشنیده، که وامق دامن عذرا دریده...

سوم: این داستان گونه گویا از سه قسمت تشکیل شده است. قسمت اول دباختگی قدیر به گلرخسار و قسمت دوم و سوم آغاز جنگی خانمانسوز و ادامه ی همین عشق که به مرگ هر دو منجر میشود.

قسمت سازی برای یک داستان کوتاه را داستانسرایان کار آزموده و مسلکی به کار میبرند. این قسمت سازی بر اساس نیاز اکسیون یا عمل در روند داستان ضروری پنداشته میشود. مثالی میدهم. اگر بخواهیم سرنوشت یک قهرمان را به تاریخ تحویل دهیم فرایند زندگی قهرمان گاهی وقفۀ مقطعی بخود میگیرد. یک جانی  به یک عابد، یک خاین به یک صادق و یک عاشق به یک فاسق تبدیل میشود. یا روند اکسیون یا عمل در داستان ناگذیر تغییر میپذیرد. اما  نویسنده نمیتواند. طبق دلخواه یک داستان و یا قصه را به قسمت های متنوع تبدیل کند زیرا اکسیون داستان بر وفق و مراد نویسنده پیش نمیرود بلکه این یک روند طبیعی است. مثل آبی که در یک جوی میرود. اما سه قسمت بودن این داستان گونه مثل برش یک شعر سپید با دگرگون ساختن حالات روانی قدیر، مادر قدیر و گلرخسار شکل میگیرد و ارتباط منطقی در سوژه داستان را از دست میدهد. حتی اگر این ارتباط را حفظ کند زبان شعری آن تکه پاره های بی ارتباط  را نمیتواند جمع و جور کند.

 داستان عشق خیالی قدیر به گلرخسار نه اساس یک اکسیون واقعی دارد نه آن دو غیر از یکبار یکدیگر را میبینند، نه با هم رابطه عاطفی بر قرار میکنند و نه کسی تا پایان خبر دارد که سخن از عشقی در میان است. بنا بر آن جزئیات این عشق در یک جمله اتمام گردیده و از قسمت سازی مبراء است.

نعمت الله ترکانی

3.5.2008