معمار فردا
مشو در فکر تسخیر خیالم
به دام آوردن عنقا خیالست
عقاب چرخ تازم
شکار من محالست
به اوج من پریدن :
نه کار مرغک بشکسته بال است .
جهانِ پیر را فکر ِ جوانم :
چراغ راه و نور زندگانیست
منم نیروی هستی
کمالم در جوانیست
ز پا افگندن من :
به آیین جهانداری و بال است .
روانم روشن از اندیشۀ پاک
دلم سرشار ذوق جستجو ها
درون سینه ام بین-
بهشت آرزو ها
خزان شعر من هم :
بهار باغ هستی را زوال است .
منم آن اختر رخشندۀ عشق
فروغم نور چشم رهروان است
نگیرد کس عنانم
زمینم، آسمان است
شکوه و تابش من :
جمال زندگانی را جلال است .
بیا آینده را در حال من بین
بود امروز من معمار فردا
مکن بیهوده ویران
مرا کاخ تمنا
سر راهم گرفتن :
به یزدان! کار دیو بد سگال است .
بارق شفیعی
۸ جوزای ۱۳۴۱ ١