در گذشت یک دختر
معلم وارد کلاس شد بچه ها ساکت شدند . معلم رفت پشت میز اش نشست رو کرد
به طرف بچه ها و گفت :
ــ کی حاضره درس رو جواب بده؟
همه سرشان را به زیر انداخت اند ولی زینب از آخر کلاس جواب داد:
ــ من حاضرم! خانم معلم .
خانم معلم صدایش زد و رفت پای تخته و از او سوال کرد با آنکه زینب لکند زبان داشت و به سختی سخن می گفت به تمام سوالات جواب درست داد .
خانم معلم باحترام گفت برو بشین . نسرین که انگار خود را زرنگ کلاس می گرفت گفت :
ــ چه عجب این سیب زمینی گندیده هم آدم شده .یک دفعه صدای خنده ی بچه ها در کلاس طنین انداز شد ولی خانم معلم با چوب دستی اش روی میز ز د همه را ساکت کرد. زینب سرش را به زیر انداخت و آرام رفت و سر جایش نشست . خانم معلم از اینکه می دید زینب در کلاس تنها است بسیار غمگین بود و همیشه زنگ های تفریح او را می دید که نظاره گر بازی بچه ها است که او را با خود بازی نمی دادند
خانم معلم روی تخته سیاه نوشت : " هفته بعد امتحان مدنی "
هر که نفر اول بشه یه روسری جایزه داره . همه بچه ها به شور و شعف آمده بودند معلم زیر چشمی زینب را نظاره می کرد که چه طور در خود غرق شده .
روز امحتان فرا رسید همه مضطرب بودند که چه کسی روسری را برنده خواهد شد خانم معلم وارد کلاس شد بچه ها ساکت شدند . با صدای بلند گفت:
ــ بچه ها حاضرید…؟
همه یک صدا جواب دادند:
ــ بله . امتحان شروع شد .یک دفعه خانم معلم.
رو به طرف فاطمه هم نیمکتی زینب کرد و گفت:
ــ زینب نیامد ؟
فاطمه جواب داد:
ــ نه هنوز نیامده!
از آن طرف نسرین گفت:
ــ اون سیب زمینی گندیده همیشه دیر می یاد که خانم معلم حرفش را قطع کرد و گفت که در مورد دوستت این طور نگو گناه داره! زینب آن روز را به مدرسه نیامد و فردا قرار شد که آن روسری به نفر اول داده بشه .نسرین در پوست خود نمی گنجید و می گفت خدا رو شکر که این سیب زمینی گندیده نیامد.
فردا هم از را رسید . ولی باز هم از زینب خبری بود بنا به در خواست معلم قرار شد ساعت دوم روسری را به شاگر اول بدهد. ساعت دوم هم از را رسید . خانم معلم از اینکه می دید دو روز است زینب سر کلاس نیامه خیلی ناراحت بود . نمرات بچه ها را خواند همان طور که معلوم بود
نسرین برنده روسری شده بود. معلم بلند شد که روسری را به نسرین بدهد که کسی در زد. معلم به طرف در رفت که نسرین داد زد:
ــ حتما باز این سیب زمینی گندیده است درس نخونده دیر کرده – همه زدند زیر خنده .
معلم در را باز کرد ولی زینب نبود . مدیر مدرسه بود کاغذی را به خانم معلم داد . خانم معلم کاغذ را گرفت و رفت پشت میزش نشست و سرش را گرفت و آرام گریه کرد به آهستگی بلند شد و گچ قرمز را برداشت و متن کاغذ را نوشت .
(بنا به درگذشت دختر مهربان و دلسوز فردا مجلسی ختم در منزل آن عزیز سفر کرده بر گذار می شود).
صدای گریه بچه ها دیگر جای صداهای خنده هایشان را گرفت بود دیگر کسی نخندید !!!
محمد حسن خالقی
مشهد مقدس http://meyhan.blogfa.com/