دیگـــر نمیشود به غمــت بود بی خیال
آســـوده گی برای دلم گشته است محال
هر جا مصیبت و غـــم بسیار مــیرسد
غرب است یا جنوب واگر شرق یا شمال
بینم که روز و شب همـــگی ناله میکنند
بیچاره گشته اند همه از جنگ و از جدال
پیوسته خـــون کودک و پیر و جوان ما
گــــردیده بهر مفتی دیندار ما ... حلال
از خـــرمــنِ نبوت و دین شیخ های ما
با دزد های مُلک گـــرفتند سـر جوال
رعیت به کام مـــرگ و امیران شهر ما
فـــرعون ها شدند و ندارند دگر زوال
نعمت الله ترکانی
8 حمل 1395