افغان موج   

جــدا گـردیــده ام از ســیـنـۀ دریـا بـه تنهایی

چو ماهی می‏تپم درسوزش صحرا به تنهایی

زلال چـشـمۀ لـب‏هـای امیـدم مگـر خشـکـیـد

که بـالا مـی‏روم از صـخـرۀ خـارا به تنهایی

بـه درد و داغ هجران زنده ام در کورۀ آتش

بسـوزیــدم ز جــور یـار بـی‏پـروا بـه تنهایی

نه نـوشـدیـم هنوز از نـوش لب‏هایش نم آبی

بـیـفـتـادم بـه بحـر جـنـبـش مــیـنا بـه تنهایی

خیال آمیزه کـردم سـیرت عـشـق حـقیقی را

ولی بیرون شـدم از چـرخۀ رویـا به تنهایی

نیـاســودم دمی در ســایــۀ نخل کهن سـالی

فـشانـدم اشک غـم در ماتـم بـودا به تنهایی

ز خاکبازی طفلان تا نیامـد حاصلی برکف

فـرا شـد خیـزشـم از شـهپر عنقا بـه تنهایی

ندارم تا بـه چشمان بصیرت عینک رنگین

به هم پیوسـته دیدم مسلم و تـرسا به تنهایی

ز ملای عـرب چـون دور گشتم متحد دیدم

نبی و زردشت و موسی و عیسا به تنهایی

مـرا بـا کیـنۀ اولاد ابـراهـیـم کاری نیسـت

زدودم اخـتـلاف هـاجـر و سـارا به تنهایی

نیابی اختلاف و کینه یی در فطرت انسـان

درخـشان می‏کنم آن گـوهـر والا به تنهایی

مرا تاعشق خالص می‏دهد نیروی بی‏پایان

کـنـم چـشــم درون آدمی بـیـنـا بـه تنهایـی

نریزم پای خوکان آبروچون ناصر خسرو

گـرفتم درس از فــارابی و سینا به تنهایی

16/12/2015

رسول پویان