افغان موج   
FacebookTwitterDiggDeliciousGoogle BookmarksRedditLinkedinRSS Feed

خاطره نویسی

خاطره نویسی یکی از طریقه های بیان احساسات واقعی از چشم دید های انسان است که در قالب نثر و نظم نوشته میشود. بهترین خاطره نویس ها معمولا بهترین شاعران بوده اند ولی بعضی نویسنده گان قصه و داستان هم خاطرات خود را نوشته اند. فیدروداستایوفسکی نویسندۀ شهیر روسیه خاطرات خانه ای اموات را در جریان تبعید به سایبریا، تولستوی  بعضی از خاطرات خود را از قزاقستان و در ادبیات دری ما بهترین کتاب خاطرات کتاب سفر نامۀ ناصر خسرو است.

1 ــ خاطره را باید طوری نوشت که گذشت زمان در آن قابل لمس باشد. مثلا صبح وقت از قندهار حرکت کردیم. آفتاب تازه برآمده بود و هوا گوارا بود. بعد از گذشت یکساعت راه دیگر از شهرو آبادی نشانی نبود. جادۀ اسفالت   در میان دشت وسیع مثل ریسمان  که آنتهای آن به موی سیاهی شباهت داشت که در افق های دور گم میشد و  باد تندی از کلکین موتر برویم میخورد. باید چهار ساعت دیگر با همین سرعت میرفتیم تا به فراهرود میرسیدیم.

به هر طرف که نگاه میکردم کوه های تیغه مانندی از دور ونزدیک دیده میشد. در امواج زمین گاهی سرابی میدیدی که مثل یک موج آب پراکنده میشد و گاهگاهی پرندۀ از صدای غرش موتر ترسیده و از میان بوته های خشکیده بلند شده و به مقصد نامعلومی پرواز میکردند.

دوصد کیلو متر از قندهار دور شده بودیم و نخستین نشانه های آبادی هویدا شد. همسفران ام که دو مرد پیر و یک جوان بود. گفتند ما به هلمند میرسیم. جاییکه دریای هلمند را برای نخستین بار میدیدم. جاییکه موج ترور و آدم ربایی نام آنرا در هر روز در سرخط اخبار جهان قرار داده است. جاییکه مزارع کوکنار با انبوه گل های سرخ، شیرچایی، سپید و بنفش اش مشکل برزگ دولت گشته است. خیلی انتظارم طول نکشید. موتر ما کنار یک رستوران ایستاد. هوا خیلی گرم بود شاید سی هشت درجه…

2 ــ خاطره را باید با جزییات نوشت… زمانی که دانشگاه قبول شدم پدرم برایم موتر خرید و کم کم با توجه به اینکه با موتر خودم رانندگی می کردم اعتماد به نفسم بیشتر شدو با توجه به اینکه دانشگاهم در جنوب فرانگفورت بود جسارت بیشتری برای رانندگی پیدا کردم.تا اینکه یکی از دوستانی که در دانشگاه از علاقه من به رانندگی باخبربود، پیشنهاد داد که در مسابقات رالی شرکت کنم تا ان زمان من حتی اسم رالی را هم نمی دانستم اما کنجکاو شدم، پرس و جو کردم و فهمیدم که برای شرکت در مسابقات باید موتر شاسی بلند داشته باشم موترم را فروختم و یک موتر شاسی بلند خریدم و در مسابقات رالی سه روزه فرانگفوت-اشتوتگارد شرکت کردم.این نخستین مسابقه رالی سه روزه بود که تا به حال در المان برگزار شده است.در این مسابقه خانمی هم به عنوان نقشه خوان در مسابقات شرکت داشت.این شد نقطه آغاز کار من،همیشه پیگیر اخبار مسابقات بودم تا چهارسال پیش که برای رسیدن به خواسته ام، یعنی سرعت وارد مسابقات کارتینگ شدم...

3 ــ در خاطره باید گفتگو، حرکت، پرداز و صحنه آرایی مثل یک داستان و یا قصه باشد. مثلا: در فرودگاه خواهر کوچکم با برادر بزرگم برای پذیرایی ام آمده بودند. خواهرم را که بعد از ده سال میدیدم. بزرگ شده بود. وقتی که مرا دید اولین سخنش این بود...

 ــ چطور شد که یاد ما کردی؟ پاسخ دادم:

ــ ترا همیشه یاد میکردم. او زد زیر گریه و در حالیکه هق هق میزد گفت. بهر صورت شکر که ترا باز میبینم. قامت اش کشیده و خرمن گیسو هایش روی شانه هایش پهن بود. صورت مهتابی ، چشم های بادامی و دهن غنچه مانند اش  را نمیشد دست کم گرفت او زیباترین دختران بود. اما چرا تا حال دوست پسری نگرفته و تن به ازدواج نداده بود. سوالی بود که باید با احتیاط و در موقع لازم از او میپرسیدم.

برادر بزرگم کمی پیر به نظرم آمد شقیقه هایش موی سپید کشیده بود و شیار های کوچکی زیر ابرو هایش بوجود آمده بود. وقتی به موتر نشستیم از آن خواهش کردم که مرا روی خاک مادرم که هشت سال قبل مرده بود ببرند. هرچند آنان خواستند برای فردا این کار را بکنم ولی من فشار مضاعف میاوردم و آنان قبول کردند.

موتر از میان جاده های مزدحم به سرک های تنگ و خامۀ پیچید و ما نیم ساعتی بعد خود را به زیارت شهدای صالحین یافتیم. قطار های پیهم سنگ های سپید، سیاه و خرمایی بالای قبر های خود نمایی میکردند. بالای بعضی از قبر ها تکه پاره های سبز و سرخ  را در انتهای یک چوب باد میزد.. فضای قبرستان آرام بود و بوی بارانی که تازه باریده بود از خاک بر میخاست.

روی قبر مادرم خم شده و سنگ سنگ آنرا بوسیدم و گریه کردم. خیال میکردم مادرم با نگاه های محبت آمیزش بمن نگاه میکند. همه دوران طفلی و نوجوانی ام در یک لحظه بیادم آمد. برادر بزرگ و خواهرم از شانه هایم محکم گرفته بودند و نمگذاشتند در اثر گریه و دل گرفته ای که داشتم تعادل ام را از دست بدهم. به خواهر کوچکم نظر انداختم او هم هق هق گریه میکرد. یکبار متوجه شدم که در نخستن روز دیدارم با آنان کار خوبی نکردم که گریه میکنم. روی خواهرم را بوسیده و گفتم:

ــ معذرت میخواهم نباید چنین میکردم. او پاسخ داد:

ــ یادم آمد روزیکه مادرم میمرد پیوسته نام ترا به زبان میآورد....

4 ــ خاطره عواطف منحصر به فرد است وفقد  گاهی میتواند عواطف دیگران را در آن بیان کرد. مثلا برایم گفت:

ــ چند روز بعد بر میگردی؟ درینوقت چشم هایش را به زمین دوخته بود. طوریکه نگاه غمزده و چهرۀ پر اضطراب اش را نمیشد به درستی دید. میدانستم از دوری یکهفته ای من خیلی غمگین و از سفر پر خطرام خیلی متأثر بود. اما چه میشد کرد...

 5ــ خاطره جزئي ازسرگذشت زندگي انسان است. مثلا: در سال 1357 شانسم چنان یاری کرد که با استفاده از یک اسکالرشیپ تحصیلی عازم کشور بریتانیا شدم. برای همه غیر باور بود که من از فرودگاه کابل با هواپیما لندن بروم. برای خود من هم تا لحظۀ که هواپیما اوج گرفته و روی ابر های آسمان قرار گرفت غیر باور مینمود. البته پسر عمویم بر خلاف همه اقوام و خویشاوندان ام عقیده داشت که من هر چه را بدست آورده ام نه چانس بلکه به استعداد من بستگی دارد. من ازین مسلۀ خیلی شگفتزده بودم گاهی پسر عمویم وگاهی آنانی را که مرا خوش شانس میدانستد حق به جانب میدانستم. اما هر طوری بود من نیمه های یک روز ماه جولای به فرودگاه هیتروی لندن پیاده شدم.

باید اقرار کنم که در بیست و چهار سال عمرم باراول بود که به هواپیما سفر کرده بودم. از تمام اقوام و خویشاوندان و دور وپیش هایم یگانه کسی بودم که بورس تحصیلی گرفته و به لندن رسیده بودم.

از پنجره های شیشه یی که به بیرون دیدم آسمان لندن بر خلاف آسمان کابل تاریک و پر از ابر های سیاه بود. زن خوشگل و جوانی که به پذیرایی ام آمده بود،  از پلاکی که با خود داشتم و مرا معرفی میکرد شناخته و با من دست داده گفت:

ــ اگر چه ما با ماشین تا شهر سفر میکنیم اما بهتر است که اگر ژاکتی دارید بپوشید زیرا باران میبارد و حرارت بالای جهارده درجۀ سانتیگراد است. من ژاکت ام را از بکس ام کشیده و قبل از خارج شدن  ترمینال فرودگاه  پوشیدم. بعد دانستم که حق به جانب این زن بود زیرا با وجود پوشیدن ژاکت در سیت عقبی ماشین باد سردی را حس میکردم که شانه هایم را کرخت میساخت.

لندن هوای خسته کننده ، ابری و مه آلود مداوم داشت. اما شهر خیلی زیبا و دیدنی بود.

و یا: شب خاطره انگیزی بود. ماری  برای اولین بار برایم سلام داد. کاملا تصادفی غافلگیرش کردم. این یعنی من دیده درآیی کرده و به بهانۀ بردن غذا داخل سالون زنانه شدم. خدای من ماری مثل یک پری مینمود. پیراهن الوانی درازی پوشیده بود و کمر اش را با دستمال سپیدی به جای کمربند باریک کرده بود. خرمن گیسوان اش بالای شانه هایش ریخته و کفش های کوری بلندی قدش را از حد معمول بلند تر جلوه میداد. وقتی ظروف پر از غذا را از من تحویل میگرفت با خندۀ ملیحی سلام داده و گفت:

ــ کروات ات کج است. خنده ام گرفت و پاسخ دادم:

ــ باشد درست اش میکنم. چیزی نگفت اما از طرز خنده اش فهمیدم که به من مایل است.

انواع خاطره:

الف: گذارشات زنده گی.

ب: شرح لحظه های خوب و بد با تفصیل.

پ:برش زمانی از یک دورۀ زنده گی

 5ــ خاطره نویسی، نشان دادن فضا بصورتی مستند و نیمه مستند است: مثلا. اگر برای من قبلا میگفتند که هوای چترال در تابستان داغ گاهی تا ده درجه سانتی گراد میرسد. من فکری به احوالم میکردم. ولی من غافلگیر شده بودم. یکروز ناگهان ابر های تیره آسمان را پوشاند و تگرگ گرفت. برایم غیر قابل باور بود که به اندازۀ یک وجب تگرک روی سبزه هاو سرک پیشرویی اقامتگاه ما پهن شده بود. هوا آنقدر سرد شد که من چون لباس گرم نداشتم ناچار ملافه هوتل را بدورم پیچیده بیرون میرفتم و از اینکارم خیلی خجالت میکشیدم. وقتی از مسوول سفرمان شکایت کردم که چرا قبلا مرا در جریان قرار نداده است. کتاب و جروۀ را که قبلا برایم فرستاده بود باز نموده و با خندۀ معنی داری صفحۀ 18 آنرا باز کرده و گفت بخوان؛ از خجالت دیگر نتوانستم برایش چیزی بگویم زیرا در آن صفحه راجع به اقلیم  بخصوص چترال همه چیز نوشته بود و حتی تاکید شده بود که در تابستان داغ لباس زمستانی را فراموش نکنید.

6 ــ وبلاک نویسی اکثرا خاطره نویسی است: مثلا. این بلاگ هم کم کم داره میشه جای خاطره های خصوصی من...کاش یه طوری بود که می توانستم ورود و خروج بازدیدکننده گان را کنترل کنم تا هر کسی نتوانه اینها را بخوانه...اصلا بگذار بخوانند..آدم از خواندن خاطرات زندگی آدمها هر چند یک روزگاری معمولی درس می گیره...بعضی وقتها از زندگی خودمون چیزی نمی فهمیم باید زندگی دیگرانرا ببینیم تا متوجه زندگی خودمان بشیم...

دیروز داداشم رفت سربازی...آخی چقدر مهربان شده بود...از همیشه بیشتر دوسش داشتم...دیروز صبح خواست بره برای خودش چای بریزه گفتم بشین من برایت میارم...همینطور هاج و واج نگاهم می کرد اخه من از این کارا نمی کنم...همش نگاهشرا دنبال می کردم که ببینم چیکار میخواهد بکنه من برایش انجام بدم...حسابی مسخره شده بود همه متوجه شده بودن...بعد از روبوسی و خداحافظی یک چشمک زدم گفتم مواظب رفیقای ناباب باش...اوهم خندید و رفت... آخه هر چقدر توی این دوره سختی بکشه و ناملایمات ببینه می گذره اما امان از رفیق بد!

دیشب را اصلا نخوابیدم یعنی پریشب...دیروز هم که خونمون پر مهمون بود و نه خوابم میومد نه می تونستم بخوابم...ولی دیگه سرشب حسابی خواب چیره شده بود...شام نخورده خوابیدم تا اذان صبح...بیچاره دیشب سحر به خاطر من اومده بوده ولی من خواب تشریف داشتم اگه امروز دیگه تا شب نخوابم برنامه ام درست میشه البته بعید می دونم بتونمم بخوابم اخه کلی تمرین دارم برای انجام دادن بعدشم که میرم کلاس...

اول این پست فکر نمی کردم اینقد زیاد بشه حرفام...ولی الان می بینم اگه بخوام بگم بازم هست.

« از ویلاگ تا انتها ــ ایرانی»

7 ــ نقطه آغاز خاطره بر خلاف قصه و داستان دارای پیشدرآمد جاذبی نیست و میتواند به روال عادی باشد. مثلا باران میبارید. سرم درد میکرد. شب بیست و یک ماه رمضان بود. اگر مرا ریشخند نمیکنید من درینمورد نادانتر از شمایم. از لباس کهنۀ خود نشرمید از فکرکهنه خود بشرمید.

8 ــ  فرق گذارش باخاطره اینست که در گذارش جزییات بدون دخالت عواطف درونی بیان میشود ولی عواطف در خاطرات گاهی رول مضاعف بازی میکند. یک گذارش مثل یک خبرو رویداد است.  و یک خاطره شرحی عاطفی یک حادثه و یا واقعه است. مثلا. دیروز و امروز در سالون کنفرانس های دانشگاه شاعران و شاعره های جوان شعر های خود را خواندند... یک گذارش خبری.

دیروز و امروز یک عده از شاعران جوان و شاعره های جوان در سالون کنفرانس های دانشگاه در میان شور و هلهلۀ دوستداران شعرو ادبیات اشعار زیبایی خود را به خوانش نشستند. درین محفل از همه زیاد تر.... درخشید. خاطره است

9 ــ خاطره میتواند یک عنوان داشته باشد و میتواند بدون در نظر داشت یک عنوان مربوط به خاطره یاداشت وار نظر به تاریخ ثبت شود. عده ای در دفتر خاطرات تاریخ را درج مینمایند و عده ای هم به درج تاریخ خاطرات خود ارجی نمیگذارند. در هر دو صورت در حالیکه خاطرات بیان عاطفی یک حادثه و یا واقعه را شرح دهد اثر هنری پنداشته میشود. این خاطره را با عنوان آن بخوانید:

آلودگی و کند ذهنی

دیروز عصر ساعت پنج به خانه رسیدم و دیدم پسر کوچکم خواب است. بعد فهمیدم که به محض رسیدن به خانه از مهد کودک، گفته خسته ام، رفته روی تختش و فوری خوابش برده. دیشبش زود خوابیده بود و شب خواب کافی داشت، معمولا هم بعد از ظهرها نمی خوابد، این شد که کمی نگران شدم. ولی وقتی بیدار شد مریض نبود و تب نداشت.
بعد اخبار اعلام کرد که روزهای سه شنبه و چهارشنبه مدارس و مهدکودکها به خاطر آلودگی هوا تعطیل است. و من تازه متوجه شدم که چرا نیکان خسته بوده و این همه خوابیده. از پنجره بیرون را نگاه کردم، تقریبا چیزی دیده نمی شود. تا دو ردیف خانه آنطرفتر را نمی شود دید. همه چیز در مه دود غلیظ غرق شده.
امروز صبح در راه به رادیو پیام گوش می دادم. می گفت تعطیلی مدارس به خاطر آلودگی هوا احتمالا یک روز با تاخیر اعلام شده، چون در جلسه ای (مربوط به آلودگی هوا در مواقع اضطراری) که پریروز به این منظور تشکیل شده بوده، 8 نفر غایب بوده اند و جلسه به حد نصاب نرسیده!
این را که شنیدم بیش از اندازه ناراحت شدم. سهل انگاری عده ای باعث می شود که جان عده ای دیگر به خطر بیفتد. به خصوص به این علت ناراحت شدم که پسرم سابقه نوعی بیماری قلبی دارد و دانستن شدت خطر آلودگی برای پرهیز از حضور در مکانها آلوده تر واقعا برایمان حیاتی است. و این تنها مشکل من نیست. هزاران کودک، بزرگ و سالمند مگر مستثنی هستند؟
گاهی فکر می کنم بعضی مسوولین ما دچار انواع کندذهنی هستند، وگرنه بعید می دانم کسی نسبت به سلامت جامعه تحت مسوولیتش، خانواده خودش، و خود خودش این همه بی تفاوت باشد.

از ویلاک آرام دل داد کام ایران

خاطراتی که تاریخ وار ثبت میشود عموما در بر گیرندۀ یک مقطع زمانی است که میشود سلسلۀ وقایع و اتفاقات را بهتر دسته بندی کرد . تاریخ بهتری برای وقوع آنها به خاطر سپرد. مثلا:

11 سپتمبر 2001: ساعت سه بعد از ظهر ناگهان برنامه های عادی تلویزیون قطع شده و جریان مستقیم فرو ریختن برج های دو قلوی نیویارک را به نمایش گذاشت. خدای من چقدر وحشت آور بود. هواپیمای دوم به برج دوم اصابت کرد. دود و آتش زبانه کشیدن گرفت. مردم هراسان به هر طرف میدویدند. حالا دیگر هر دوبرج در میان شعله های آتش و دود از نظر پنهان میشد. کسی نمیدانست که چه بر سر ساکنین این برج های مرکز تجارت جهانی آمده است. اخباری که پخش میشد حاکی از آن بود که اضافه از پنج هزار نفر باید کشته شده باشند.

12 سپتمبر 2001: امریکایی ها برخورد یک هواپیمای دیگر را به یکی از بخش های وزارت دفاع امریکا تایید کردند و همچنان یکی از طیاراتی میخواست خود را به قصر سفید برساند و سقوط داده شد را هم تایید کردند.

17 سپتمبر 2001: رییس جمهور امریکا شبکه ترورستی را مسوول این واقعات معرفی کرد. که رهبری آن به دوش اسامه بن لادن یکی از ملیاردر های سعودی بوده و فعلا در افغانستان پناه گرفته است.

21 سپتمبر 2001: رییس جمهور امریکا از طالبان خواست که اسامه بن لادن را به امریکا تسلیم نمایند...

10ــ خاطره نویسی برای مخاطب: مثلا قرار بود دیروز به دیدنم بیایید، از صبح وقت آمادۀ دیدارش  بودم. تا ساعت ده قبل از ظهر هم فکرمیکردم میایید ولی وقتی ساعت از یازده گذشت فهمیدم نمی آیید. اما نمی دانم چرا نیامد ؟ سوالی که نزد من بی جواب باقی ماند این بود که چرا وعده خلافی کرد . مرا نزد ربیع و رستم شرمنده کرد .  آخر من انان را به خاطر او دعوت کرده بودم...

درین خاطره مخاطب دوستی است که بر خلاف وعده به مهمانی دوستش نرسیده.

11 ــ خاطره میتواند یک طرح داستانی باشد. مثلا:

 وقتی شب باشد، مسافر باشی، و درست همه روز را درون موتر خوابیده باشی ، نمیشود شب را خوابید و به اصطلاح از گپ گپ میخیزد و هر کسی خاطره اش را تعریف میکند. خاطراتی که در نیمۀ شب ، زمانیکه همه بخواب رفته اند و گویی سکوت و سکون بر همه موجودات حکمروایی میکند را نمیشود سطحی نگریست. این خاطرات از زوایایی ناشناختۀ مغز انسان سرچشمه میگیرد و هر چیزی کلامی   شیرینتر جلوه میکند.

ولی احمد در گروپ ما سال خورده ترین کس بود شاید چهل تا جهل وپنج سال داشت. مسلک اش نجاری و برای قالبگیری یک گذرگاه که باید به شکل پخته و کانکریتی اعمار میشد به یکی از استان های غورات میرفت.

آنشب گپ از جنگ های تنظیمی کابل شروع شد. در میان ما چهار؛ نفر از آنانی بودند که حد اقل سه سال را میان آتش و دود در کابل سپری کرده بودند. هر کسی خاطرات اش را بیان کرد. سبحان که جوان بود و دایم خنده بر لب داشت با پوزخندی گفت:

ــ  خلیفه ولی احمد هم از کابل گریخته و تا زنده است خدا نشان اش ندهد که کابل در کجای دنیاست. خلیفه ولی احمد با پوزخند معنی داری جواب داد:

راستش را میپرسی وطن من است ولی  کابل، هرات، قندهار و مزاری ندارد. هر جای که ظلم باشد و تعدی دلت نمیشود در باره آن فکر کنی... آهسته آهسته این داستان را برای ما تعریف کرد:

شب بیست و دوی اسد بود. خواب رفته بودیم که یکبار صدای فیر از نزدیک، ما را بیدار کرد. اطفال با ورخطایی به توبه و استغفار شروع کردند. آنروز های منطقۀ چهل ستون میان جهادی ها دست به دست میگشت. یکروز یکی و روز دیگر سرو کلۀ دیگری پیدا میشد. از راکت باران که نپرس روزی نبود که پنج شش تا را با لباسش به خاک نسپاریم. خانه های به خاک یکسان میشد و مردمی که قوم وخویشی به سمت شمال کابل داشتند به سوی خیر خانه فرار میکردند.

من روی بستره ام نشستم . نیمه های شب بود از بیرون صدا های به گوشم رسید. آمده بودند درون خانه ای ما. خیال کردم نفس ام بند آمده. اطفال خود را به من و مادرش چسپانده و میلرزیدند. حتی پسر بزرگ ام خوشحال هم میلرزید.

میخواستم از خانه بیرون شوم ، خانم ام مانع شد و گفت با سرات بازی میکنی؛ بهتر است پشت دروازۀ خانه را محکم کنیم. لحظۀ بود که تصمیم گرفتن آسان نیود. گوگردی زدم و هریکین را روشن کردم. نور کمرنگ هریکین فضای خانه را کمی روشن کرد. در همین لحظۀ با ضربۀ محکمی دروازۀ خانه شکست و باز شد.

دو نفر با کلشینکف به درون خانه آمدند. هردوی شان ریش های بلند و دستار های سیاهی پوشیده و لباس تیره ای به تن داشتند. یکی از آنان در حالیکه میلۀ تفنگ اش را به شقیقۀ پسرم گذاشته بود گفت شور نخوریم یکی دیگر شروغ کرد به جستجو و در یک آن تمام بکس های ما را شکستاند. چیزی دستگیرش نشد. این کارش نیم ساعت شاید طول کشید و بعد نزد من آمده و گفت:

ــ اسمت چیست؟ اسمم را گفتم او با قندقاق تفنگ اش ضربۀ بر پشتم زده و دوباره گفت:

ــ از خانه ات بالای پستۀ ما فیر شده هر چه زودتر سلاح ان را تسلیم کن و اگر نه به جهنم روانه ات میکنم. خانم ام با گریه گفت:

ــ برادر جان خدا شاهد وواحد است که ما اهل این کار ها نیستیم. اما او دست بردار نبود و سلاح میخواست. خلاصه سر شما چه به درد آورم تا سپید سرخ یکی رفت و یکی آمد. قالین خانه ما را جمع کرده بردند. زیورات اندکی که از خانم بود را از او گرفتند. نزدیک های صبح ما را اخطار دادند که اگر از زنده گی خود بکار دارید باید منطقه را ترک کنید.

فردا صبح با هزار زحمت کمی از ضروریات خود را برداشته و پاس پیاده به خانه ای یکی از دوستان به  ده افغانان آمدیم . یکهفته آنجا بودم تا آمدنی هرات شدم. البته به توصیه یکی از دوستان ام برای کار وبار و گریز از زد و خورد.

در میان راه نارسیده به غزنی بس ما را چند تفنگی ایستاده کرده و به تلاشی پرداختند. وقتی زیر چوکی های بس را دیدند چشم شان به بکس های ما افتاد . یکی از آنان پرسید این ها مال کیست؟

ــ جواب دادم از ماست. پرسید چه دارد  گفتم:

رخت طفلانه و زنانه است.

ــ گفت: از کجا هستی؟ پاسخ دادم از کابل. باز پرسید کجا میروی گفتم هرات. گفت هرات چه میکنی گفتم از جنگ میگریزم برادر.

مرد تفنگدار با طعنه گفت:

ــ از جنگ بی غیرت ها میگریزند.

درین لحظه صدای خندۀ چند نفر از چوکی های پیشرو بلند شد.

 ولی گفت من خجالت کشیده گفتم بلی برادر ما را بی غیرت ساختند، خانۀ ام را خراب کردند و مال ام را چور کردند و حالا چاره ندارم.

مرد تفنگی باز پرسید:

ــ کی خانه ات را خراب کرد. من جواب دادم چه میدانم اگر میدانستم ارمانی نبود.

مرد تفنگدار با خشم پرسید در عمر ات به اسلام چه خدمتی کردی؟

گفتم چرا نه. پل مکرویان را منفجر کردم. نمیدانم چرا دروغ میگفتم از بس خشم بر من غلبه کرده بود تمام جانم میلرزید مثل لرزۀ قبل از مرگ.

مرد تفنگی با گفت:

ــ پس بهتر است نزد قوماندان ما این اقرار ات را بگویی شاید برایت مکافاتی بدهد.

من با عجز گفتم: بس است من مکافات خود را دیده ام و همین بهترین مکافات است که آواره میشوم و خانه و کاشانه ام از دست میدهم.

مرد تفنگی دست بردار نبود و شانه ام را کش میکرد و میگفت تو مجاهد را مسخره میکنی حالا نشان ات میدهم.

خانم ام که تا این لحظه خامش بود از زیر چادرس اش با گریه گفت:

ــ برادر ترا خدا دست از سر ما بردار. اگر تیرباران میکنی خون خود را به تو بخشیده ایم .

مرد تفنگدار که از خشم سیاه شده بود فریاد زد بس کن بس کن. نمخواهم صدایته بشنوم. شما کافر ها، مسلمانی اینست که دروغ بگویید. میدانم میروید ایران و یا پاکستان از دست شما وطن ویران شده این ها سزای اعمال بد شماست او عاقبت بوکس محکمی به شانه ام زده و از بس پیاده شد.

این یک طرح داستانی است که از زبان شخص دوم حکایت میشود و چون یک طرح است و عناصر لازم یک داستان را ندارد بیشتر از همه خاطرات یک انسان از جنگ است و تباهی.  

12 ــ خاطره میشود در قالب یک شعر بیان شود مثلا:

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

 

در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد

 

يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشاي نگاهت

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

يادم آيد: تو به من گفتي :

از اين عشق حذر كن!

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب ، آئينه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!

تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!

 

با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پيش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"

" باز گفتم كه:تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

 

اشكي ازشاخه فرو ريخت

مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد،

يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم

نرميدم نگسستم ،

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم

 

فریدون مشیری

 

با یک نگاه کلی در شعر کوچه اثر شاعر و خیال پرداز ایران فریدون مشیری به ساده گی میتوان خاطره یک شب مهتابی رابخاطر سپرد که شاعر با معشوقه اش درد دل میکند و باز همان خاطره در شب های دیگر تکرار میشود. نمونه چنین اشعاری در زبان  فارسی دری خیلی زیاد است که درقالب خاطرات شاعرانه بیان میشود.

13 ــ  بر خلاف داستان و شعرخاطره نگاری آزادی ذهنیت را مهار نمیکند و ای بسا خاطراتی است که نویسنده آنرا مقدس دانسته و نزد خود تنها نگاه میدارد. بسیاری از نامه های شخصی که بر مبنای یک کشش عاطفی و عشق به کسی نوشته میشود زیبا ترین و بنا برآن بی پیرایه ترین کلماتی است میان دو انسان و یا برای یک انسان.

درینجالازم است از خاطرات آشنایی « انا» محرر داستایوفسکی یاد کنم .

 «انا» میگوید داستایوفسکی  برایم داستانی تعریف کرد که میدانستم مرا قهرمان آن داستان در نظر گرفته و تشریحی از زنده گی و سرخورده گی های خود را بیان میکند و ضمن آن از من برای پیوستن به او و همسر او شدن  تقاضا دارد... و بعد گفت حالا اگر تو جای این زن بودی مرا دوست میداشتی؟ من گفتم چرا نه من ترا دوست دارم. بعد از آن «انا» میگوید داستایوفسکی خود را به پاههایم انداخت و کلماتی را برایم زمزه کرد که آنها را مقدس میشمارم و نمیخواهم به کسی اظهار کنم.

پایان

نعمت الله ترکانی

21. 2 2007