تورپیکی قیوم.
همین که به اتاق درآمدم، مریم دخترخاله همسرم را دیدم، که روی بسترش نشسته بود. ولی مریم متوجه ورود من نه شد؛ زیرا نگاه های چشمان نیلی اش به درخت بلوط کهن سال روی حویلی گره خورده بود. ولی من از دیدن او با آن همه زیبایی تکان خوردم. چون اولین بار بود، که مریم را چنین بی پرده می دیدم. از روزی که پدرش مریم را نزد من برای درمان، به کابل آورده بود، او به جز آن دوچشم نیلی افسونگرش، دیگرسرتا پای خود را با چادر کلان کتانی و سیاهش از زن و مرد می پوشاند. حالا که چادر از سرش پایین افتاده بود و چهره اش چون مهتاب درخشان، که از زیر توده های ابرهای تیره بیرون آمده باشد، مرا مبهوت زیبایی خود کرده بود. گردن بلندش به بلور تراشیده یی میماند و گیسوان بافته اش از دو سوی آن روی شانه
هایش سرازیر شده بودند. نگاه هایم با کنجکاوی، روی پستان های برجستۀ او ، که از زیر پیراهنش بیرون زده بودند، پر کشید. راستش را بگویم، درهمین هنگام رشک مرا به دنیای زنانه ام برد، به تمام وجودم چنگ زد، ازجوانی و زیبایی رو به افول خودم افسوس خوردم. درهمین فکربودم، که ناگهان مریم رویش را دور داد؛ به مجردیکه چشمانش به من افتاد، دستپاچه شد، چهره اش گلگون ترگردید سراسیمه، چادرش را از کنارش برداشت و به سرانداخت، پیراهن سرخ چین دارش را که به رنگ یاقوت های امیل گردنش بود، روی زانوانش کشید وگفت:
-اوه... سوسن جان، شما آمده اید، من فکر کردم امشب باز هم درشفاخانه نوکری دارید!
با لبخندی گفم:-
امشب نوکری نداشتم، فردا هم آزادم. همین که آمدم، به اتاق نشیمن رفتم. حاجی پدرت و حمید پسر خاله ات چای می نوشیدند و در تلویزیون مسابقۀ شنای زنان روسی را تماشاه می کردند. چون خسته بودم، یک گیلاس چای همرای شان نوشیدم و آمدم بالا تا ترا ببینم، که بیماری ات چگونه است؟
مریم با تردید گفت:
- بهتر شده ام. هر روز دارو های را که شما می دهید می خورم، نان و چای هم زن باغبان برایم می آورد، ولی چون زبان یکدیگر را نمی فهمیم، با من نه گپ میزند و نه می نشیند. شکرکه شما می فهمید، اگرنه مشکل تان با من زیاد می شد. هردو خندیدیم، با لحن تردید آمیزی از او پرسیدم :
- گفتی، که بیماری ات بهتر شده؛ اما می بینم که پشت سرهم سرفه میکنی! شاید تب هم داشته باشی!
دستش را که به گل یاس سپیدی شباهت داشت، در دست گرفتم و نبضش را آزمایش کردم، به شدت می زد. پرسش آمیز به چهره اش دیدم و آهسته پرسیدم:
-نمیدانم چرا با گرفتن این همه دارو تو بهتر نمی شوی!
مریم بی آنکه چیزی بگوید، آه بلندی کشید، نگاهش را از من برگرفت و از زیر پلک های دراز و بلندش باز به همان درخت بلوط کهن سال، که چندین آشیانه پرندگان را در خود داشت، بخیه کرد.
با خندۀ آرامی پرسیدم:
-درین درخت چه دیده ای که این همه به آن چشم میدوزی!
با تبسم دلپذیری، دندان های سپیدش را که در یک ردیف قرار داشتند، نمایان کرد و گفت:
-در پایان پدرم اجازه دیدن تلویزیون را نمیدهد، که حرام است و در
اینجا هم به جز این درخت چیز دیگری برای دیدن ندارم.
- با صدای بلند خندیدم وگفتم:
مریم جان، همینکه یک درسرت بسته شد، درهای دیگر را جستجوکن. ببین، در بیرون چه شب رویایی و سرشار از روشنایی هست، مهتاب چه زیبا ازآسمان با ناز وکرشمه نقره هایش را به زمین می پاشد. می خواهی بسترت را نزدیک پنجره بیاورم، تا بتوانی نه تنها درخت، بلکه آرایش طبیعت را نیز تماشاه کنی و بی آن که منتظر جوابش بمانم، بیدرنگ از جایم بلند شدم و ازگوشه تشک گرفتم. به او گفتم ازسمت دیگرش بگیرد، چشم بهم زدنی بستر را کنار پنجره پهن کردیم. درهمین هنگام چشمم به دارو های افتاد، که زیر بسترش روی قالین گذاشته بود. شتابزده دارو ها را برداشتم و نگاه کردم. آه؛ از نهادم بر آمد، همه دارو های مریم بود. رویم را سوی او کرده و مبهوتانه پرسیدم: - مریم این دارو ها چیست؟
یک مرتبه رنگش پرید، دستپاچه شد، چون هیچ چیزی برای کفتن نداشت، سرش را پایین انداخت و سکوت نمود. دوباره با سردی گفتم:
فکر میکنم، که در همین یک هفته، هر روزکه من ترا دارو داده ام، نخورده یی وهمه را این جا پنهان کرده یی، تا دور بریزی؟! باز هم جوابی از او نشنیدم. این بار کمی جدی ترگفتم: باورم نمی شود، که از دختری مثل تو چنین یک کار زشت سر بزند، که هم سبب تشویش
داکترت شوی وهم سرگردانی پدر دلسوز و ریش سفیدت را، که از چه راه دور ترا برای درمان به کابل آورده، نادیده بگیری!
مریم سرش را بلند کرد، چشمان لبریزازاشکش را به چشمانم بخیه نمود و با آهنگ اندوهباری گفت:
- مرا ببخش، ازمن آزرده نباش، مجبور بودم، دیگر چارۀ نداشتم... ناگهان خود را روی پا هایم انداخت و صدای گریۀ سوزناکش در هوا جاری شد. درمیان گریه هایش می گفت:
- پروای خودم را ندارم، اگر پدرم این گپ را بفهمد، باز مادرم را میزند و اذیت میکند.
فوری دو لا شدم، از بازوانش گرفتم و او را بلند کردم، سرش را درآغوشم گرفتم و با دلسوزی گفتم: گریه نکن، کس به پدرت نه می گوید، راست بگو، ترا به مادرت سوگند، چرا دارو هایت را نمی خواهی بخوری؟
-هرمشکل داری به من بگو، به مادرم سوگند می خورم، که تا توان دارم ترا کمک می کنم. باشنیدن این گپ اندکی آرام گرفت، سرش را بلند کرد، با گوشه چادرش اشکهای سوزانش را، که بر گونه های تبدار و نازکتراز برگ گلش جاری بود، پاک نمود و با درماندگی گفت:
- به اندازۀ پیش شما شرمنده هستم، که نمیدانم چگونه بخشش بخواهم، ولی میدانم با شنیدن داستان زندگیم، خودت مرا می بخشی!
نوازشگرانه دستم را روی شانه اش گزاشتم و او را روی بسترش بردم. همین که به جایش نشست، نگاهش بازهم از پنجره به درخت کهن سال بلوط پروازنمود و پس از اندکی سکوت اندوهگینانه گفت: -پدرم می خواهد مرا در بازار برده بفروشد و از پول فروش من زن چهارم را بگیرد.
از شنیدن این گپ فکر کردم از آسمان به زمین افتادم، وبا شگفتی پرسیدم:
!بفروشد، در بازار؟
سرش را به نشانه تایید تکان داد و با انگشت قلمی خود نوک بینی باریکش را مالید وپس از سکوت کوتاهی ادامه داد:
دو بارمرا در تابستان سوزان به بازار برای فروش برد و در زیر آفتاب تموز و همین چادر شش متره، ساعت ها بالای یک بلندی ایستاد کرد، مردان بسیار آمده بودند، چون ملاه مسجد ما، هر زنی که فروخته می شود، سهم خود را می گیرد. ازین سبب چند هفته پیش همه را ازین گپ آگاه کرده بود، ولی چون همان روز ها بسیارسرفه میکردم، هیچ کس به سویم نه آمد و نه ارزشم را پرسید. گفتند؛ ما مال تندرست میخواهیم، نه رنجور و بیمار که پیسه ما بسوزد...!
من که در زیر همین چادرازچارسویم عرق سوزان سرازیرمی شد، دیدم که یک مرد مسن به بسیار شادمانی، در بدل یک قلبه گاو و یک بز شیری زن شوهر داری را برایش گرفت. این گپ بسیار مغز پدرم را خراب کرد، با ترشرویی و هیبت مرا به خانه برد و ناگهان به جانم افتاد و مرا زیر مشت و لگد گرفت، که چرا سرفه کردی.
بیچاره مادرم، که از ترس می لرزید، با چشمان گریان قرآن شریف را برایش آورد و گفت:
-روی خدا و همین قرآن را ببین بس کن، که زیر مشت ها و لگد هایت می میرد، ولی پدرم قرآن را از دست مادرم گرفت، فریاد زد و گفت: زن بی شرم وبی حیا، تو دستت را با دخترت یکی کردی، که سرت امباق نیاید و یادش دادی که سرفه کند وبا همان کتاب خدا، چند بار به سر مادرم زد و مادرم را همرای قرآن از ارسی به بیرون انداخت و ....
ناگهان اشک های که روی بسترچشمان مریم پرده زده بودند چون دانه های مروارید، سرازیرشدند و او را امان ندادند، تا گپش را تمام کند، مریم با چادرچهرۀ اش را پوشاند و با تمام وجودش گریست. گریه هایش تلخ وسوزان بود، دل سنگ را آب می کرد، از شدت گریه شانه های لاغرش می لرزید. متوجه شدم که اشک های من نیز، با گامهای چابکش از روی گونه هایم می گزرند و به گریبانم سرازیر میشوند. مریم را گزاشتم که بگرید، تا به یاری اشک های تسکین دهنده کمی آرامش بیابد. همین که گریه اش آرام گرفت، نوازشگرانه به او گفتم:
-دخترم، گریه نکن، گریه فایده ندارد. من فردا همرایش گپ میزنم و ...
مریم گپم را بریده وبا آهنگ مالامال از بیچارگی افزود:
- فردا مرا پدرم میبرد، شما که نبودید او اینجا آمد و برایم کفت:
- او دختر، فردا ما رفتنی هستیم، که تیار باشی. من با ترس و لرز برایش گفت که تداوی من تمام نه شده، هنوز بیمار هستم، چشمانش را مانند دو گلوله آتش به سویم کشید وگفت:
- پروا ندارد، چیزی که می گویم، بی چون و چرا اجرا کن، شیر گل خان دو دفعه تیلفون کرده، که دختر را بیار، هرچه باشد، من خریدارش هستم. ببین دختر، دیوانه نشو، به بخت خود لگد نزن. اگر ریش سفید هم هست، بهترازهرجوان است. قمار بازآدم هست، پیسه پیش او اهمیت ندارد، سر تا پایت را پُر از طلا و نقره می سازد.
ازگپ های مریم نگرانی و دلواپسی شدید بر من چیره شد. تاخواستم چیزی بگویم، با شنیدن صدای حمید « همسرم » که مرا به اتاق نشیمن فرا می خواند، گپ در دهانم خشک شد. ناگزیراز جایم بلند شدم، دیدم که مریم مانند بره یی با درماندگی نگاهم می کند. دلم لرزید وگفتم:
- مریم جان، پریشان نباش، همین امشب مشکل تو را هم با پدرت در میان می گذارم و برایش می فهمانم که این کارش نا پسند، نا مناسب و ستمگری هست. مریم بی آنکه لب از لب بگشاید، تبسم مهرآمیزی روی لبانش دوید، تبسمی که او را دو برابر زیبا تر جلوه داد...
از اتاق برآمدم، در را پشت سرم بستم و پله ها را یکی پی دیگری با چابکی پیمودم. همین که به چارچوب درب نشیمن نمایان شدم، نگاه گرم و آرام شوهرم به چهره ام دوید. حاجی که در کوچ چار زانو نشسته بود، دستارش را از کنارمیز برداشت، به سر بی مویش، که چون تپۀ بی گیاه می نمود گذاشت و خنده کنان با صدای بلندی به من گفت:
-آمدی، بیا، خدا بیارید، ما فردا یازده یا دوازده بجه، انشاالله به امید خدا دوباره وطن میرویم، ممکن تو در کارت رفته باشی. خواستم هم همرایت خدا حافظی کنم و هم یک خیر ببینی بگویمت، که درین یک هفته باج و تکلیف ما را کشیدید، خانه پدرت آباد!
بی چون و چرا در کنارهمسرم که با مهرچشمانش را به من دوخته بود، نشستم. با وجودی که اینبار گپ های حاجی چون چکش سنگین بر سرم فرود می آمدند و دلم نمیشد به چهره اش نگاه کنم، ولی با آنهم، پس از اندکی سکوت، لبخندی زورکی به سویش زده و گفتم:
-حاجی صاحب، لازم به سپاسگزاری نیست، من کار مهمی نکرده ام، بلکه مسؤولیت خود را ادا نمودم!
ولی هنوز تداوی مریم تکمیل نه شده، تب و سرفه دارد، او را کجا می برید. شاید مریم و یا مادرش آزرده شوند، که چرا تداوی او را تکمیل نکرده بر گشتید.
حاجی ابرو های پُر پشتش را به هم گره زد، چهرۀ او قرمز شد، وبا دگرگونی گفت:
- آزردگی کس برای ما اهمیت ندارد و ما برای زنان خود، اجازه آزرده شدن را نمی دهیم، اگر باز زبان خود را پیش ما شور دادند، زبان شان را میبریم و چنان به مرگ می زنیم شان، که استخوان های شان نرم شود.
گرچه نفرت و برآشفتگی سرا پای وجودم را استیلا کرده بود، با آنهم با ملایمت به او گفتم:
- حاجی صاحب، شوخی می کنید، خدا نکند که شما جنین انسان جنایتکار و بی وجدان باشید!
درین هنگام همسرم رویش را به سوی من گشتاند و گفت:
-سوسن جان! من در مورد مریم با حاجی صاحب بسیار گپ زدیم، ولی حاجی سر زور آدم است، چیزی که دل خودش بخواهد، همان را می کند. فکرمیکنم، که برای مریم کدام خواستگار را پیدا کرده، ازین سبب در بردن او بسیار شتاب دارد. ابرو هایم را کمان کرده و گفتم: -اما او هنوز نو جوانی بیش نیست. همسرم تبسم تلخی نموده و گفت: -مردم روستا، پشت این گپ ها نمیگردند. ناگهان با هیجان شدید و تند کفتم:
-ما میگردیم، چون مسئولیت داریم تا جلوبیداد گری ها را که سال هاست گلوی زنان را می فشارد بگیریم...
بیدرنگ چشمان حاجی چون گرگ درندۀ درخشید و با آهنگ بمی، گپم را بریده و گفت:
-استغفر الله، هرگز باور نمیکردم، که از تو این گپ را بشنوم. اگر از روی انجنیرحمید نمی بود، درهمین تاریکی خانه ات را ترک می کردم و با دخترم می رفتم، شب را در یک مسجد تیرمی نمودم، راستی که شناختن انسان چقدرمشکل است. سپس با تاسف سرش را به راست و چپ جنباند و با ترشرویی به ساعت بند دست پشم آلودش نگاه کرد، ناگهان تسبیح را ازمیان انگشتان کوتاه و کلفتش، به شدت روی کوچ انداخت و با کدورت گفتـ:
- نزدیک بود نمازم را فراموش کنم وعبادت خدا از دستم برود. این گپش چون نشترقلبم را هدف قرار داد. به مجرد که خواستم چیزی بگویم، همسرم با نگاهش به من فهماند، که سکوت نمایم. وقتی حاجی خواست برای نماز برود، من به بهانۀ نوشیدن آب از اتاق بر آمدم و چنان در اوج آشفتگی به سر می بردم، که نفهمیدم چگونه به منزل بالایی رسیدم. متوجه شدم، که اتاق مریم درتاریکی فرو رفته و درش هم نیمه باز هست. فهمیدم که مریم همه گپ ها را گوش کرده، چون من زمانی که از اتاق بیرون شدم، در را بستم. با شتاب به اتاق خوابم پناه بردم؛ ولی گمان بردم تمام لوازم و در و دیواراتاقم به جانم فشارمی آورند، تا مریم را از چنگال های این پدرهیولا مانند نجات بدهم. درین هنگام فکری برایم پیدا شد و با خود گفتم:
-حاجی، اگر آسمان به زمین بخورد، تو دیگرمریم را با خود برده نه میتوانی، سرازفردا دخترت نزد مسووُلان امور زنان خواهد بود!
با تندی لباس خوابم را پوشیدم وخود را روی تختم رها کردم. اندیشه های گوناگون چون گرد باد تندی مرا درخود، می پیچاند؛ ولی هنوزهمسرم نیامده بود، که خوابم برد، درخواب هم کابوس های ترسناک آرامم نمی گزاشتند، تازه سپیده دمیده بود، که بازهم از خواب پریدم، آهسته از کنار همسرم بلند شدم، آرام به سوی پنجره رفتم، همینکه ریه هایم را از هوای تازه پُر نمودم، سپیده دم از پشت افق در چشمانم لبخند زد؛ اما لبخندش تلخ و زهرآگین بود، انگارشادی روزهای دیگر را برلبان وچهره نداشت. بزودی نگاهم پر کشید به پارک روبروی منزل ما، که با فرش زرین پاییز آراسته شده بود و تا دریا امتداد داشت. از آنجا با بی تابی روی حویلی نشست و برگ های سیلی خوردۀ و ملال انگیز پاییز را به تماشاه گرفت، که اندوهگین دور درخت ها و گل بُته ها جمع شده بودند، با هم درد دل میکردند و از ستم پاییزمی نالیدند؛ اما دیری نه پایید، که ناگهان از آنچه دیدم، گمان کردم دشنۀ زهرآلودی به قلبم فرو رفت وسرتا به پایم را آتش فرا گرفت، فریاد جگرسوَزم هوا را درید وسکوت سپیده دم را شکست؛ مریم را دیدم، که خود را حلق آویز کرده و چون انگوری از همان درخت کهن سال بلوط آویزان است.
......................................پایان