سیدموسی عثمان هستی
نه شان مانـدونه شوکت، نه پکـول و نه تـنبـان
نه ریش ماند و نه بروت،هم وطن رفت هم جان
بردند زمرد و طلا، دزدیدند لاجـــورد بـدخشـان
مزدور و دزد ســرمایه دار و فــقیر گشت خــان
شاعربی وزن وبی ترازو
دوست نازنین من مدیرمسؤول سایت ( استقلال – اخپلواکی )، حمید انوری درخط مش نشرات خود به این نقطه اشاره کرده که بر روی هیچ واقعیت خاک قلم نمی پاشد، بلکه گرد وغبار نوشتۀ نویسنده از رویش با ویراستاری پاک می کند.
من که بارها گفته ام بزدل ترین نویسندۀ طنزنویس است که بخاطر ترس از راه های دور پای قلم درهدف مورد نظرخود می گزارد و قسمی پای قلم می گزارد که تا خواننده دقیق نشود و میدان نوشته را پل زنی نکند، نمی داند که هدف نویسنده کی و چه بوده است.
دوستی به من گفت تو که بیش از پنجاه سال نوشته کردی، ۸۰ فیصد نوشته و شعر تو طنز بوده و از هجو خودداری کردی، توهم بزدل هستی.
گفتم عزیزم تومی گویی که ازهجو خودداری کردی، هجو کردن دل شیرمیخواهد، کسی که هجو می کند، نوشتۀ او کاسه زیر نیم کاسه ندارد، ولی طنز نویس، نیم کاسه زیر کاسۀ خود دارد.
نوشتۀ ذیل را کسی طنز فکرمی کند و کسی هجو، خداکند که یا هجو خوانده فکرکند، یا طنز که هم طنز و هم هجو خدا ناخواسته فکرنکند، اگرهجو و طنزفکرکرد، نه مردی نوشته معلوم می شود و نه نامردی نوشتۀ من که از ایزک بدم می آید. اگرخبر شوم که نوشتۀ من را خواننده بوره و نمک در مغز خود مخلوط کرده، نه تنها ناراحت می شوم، بلکه امکان دارد خودکشی کنم.
در بالا گفتم که نوشتۀ زیر را هجوفکرمی کنید یا طنز، یا هم طنز وهم هجو(ایزک).
خانمی که نظر به نوشته هایش از کابل با شوهر و دو طفل خود به پنجشیر فرارکرده بود، بیست و چهار ساعت با احمدشاه مسعود می بود. من تهمت نمی کنم، کتاب رها درباد را بخوانید، از روزی که این خانم پا در پنجشیر گذاشته بود، احمدشاه مسعود کارهای جهاد را یکطرف مانده مشغول مهمان نوازی این خانم بوده است.
به من گفت روزی احمدشاه مسعود با من از راه دور خاک پُر وعرق پُر آمده بود،عادت به مرگ خبرنگارها است که شخص مورد نظر خود را مانند بازغافل گیر میکنند تا بتوانند طعمۀ بدست بیاورند. خبرنگاراو را غافل گیر کرد، احمدشاه مسعود مسکین بی کبر که از طالب دل خوش نداشت و به خاطر طالب حتی بر روی بادار سابقۀ خود (آی اس آی)، پای گذاشته بود، از خدا می خواست چیزهایی بگوید، خصوصاً در قسمت طالب. من از شما چه پنهان کنم، من هم خسته وعرق پُر در گوشۀ نشسته بودم .
احمد شاه مسعود چون کلاه خود را کج بسرمی ماند، سر او خسته می شد، وقتیکه به منزل می رسید فوراً پکولک خود را دور می انداخت که مو های سراش نفس تازه کند.
احمد شاه مسعود وقتیکه خبرنگاره دید، وارخطا، مادر مرده سر و روی خود را با پکول خود پاک کرد، مرا گفت بیا نزدیک من بنشین که تو در سیاست و ادبیات وارد هستی و انگلیسی هم بهتر می دانی، اگر من اشتباه کردم، تو در وقت ترجمه اشتباهات مرا بگیر و به دل خود ترجمه کن، من زانو به زانو در پهلوی احمد شاه مسعود نشستم، خدابیامرزد او را و به گناه پهلونشینی او را نگیرد.
احمد شاه مسعود لب شور می داد و من جواب دندان شکن به خبرنگار در چوکات ادبی و سیاسی می دادم که دهن صدیق باز مانده بود و رنگ داکتر عبدالرحمن محمودی شعله ئی، مغزمتفکر شورای نظار از ترس جرأت من، زرد و زعفرانی گشته بود.
در لابلای سوالات، خبرنگار گفت آقای مجاهد کبیر با وجودیکه روس مانند کوۀ پامیر و هم جنرالهای وطن فروش حزب دموکراتیک خلق درعقب تو مانند ببرهای کاغذی ایستاده اند، طالب ترا مانند شغال پیش انداخته و در یک علاقه داری به نام خواجه بهاوالدین در سوراخ تنگ و تاریک نموده، تا چه وقت مقاومت می کنی؟
گفت تا وقتیکه به اندازۀ پکول سر خود در افغانستان جای پا داشته باشم، مقاومت می کنم، سالها من در خدمت آی اس آی بودم، آی اس آی مرا فراموش کرده و نوکر نو که آهو را می گیرد، به او نسبت به من ترجیع داده و از جاسوسان حمایت می کند و مرا به تحریک گلب الدین حکمتیار تفاله کرده می گفتند که استعمارگران و استثمارگران عادت دارند که از مزدوران خود تا وقتی کار می گیرند که به درد شان بخورد، وقتیکه دیدند به درد شان نمی خورد، او را تفاله می کنند.
درهمین وقت که یاد از پکول خود کرد، اطراف خود را دید که پکول نیست، گفت پکولم چه شد.
بادیگارد های او وارخطا این طرف و آن طرف دیدند و گفتند پکول اینجا بود، مگر کلاه را اجنه برد؟
بادی گاردها درتپ و تلاش شدند. خبرنگار هم رنگ اش پرید که این آدم بهانه گیراست، سر پهلوان احمد جان بهانه گیری کرد، مراهم به بهانۀ کلاه نکُشد، خدا فضل کرد، درهمین وقتی که همه درتعجب غرق بودند، کاکا تاج محمد خسر احمدشاه مسعود که زمانی آشپز پهلون احمدجان بود، آمد، کلاه در دست اش.
احمدشاه مسعود گفت عمک چرا کلاه را بردی؟
گفت من نبرده بودم، صد دفعه گفتیم که عرق می کنی در تابستان و زمستان این کلاه پشمی را می پوشی، کثافت می گردد، عرق بوی می دهد، چون کلاه عرق بوی می دهد، پشک بوی را بهترحس می کند، به فکرغذا شده کلاه رابه دهن گرفته برده است.
احمد شاه مسعود وارخطا گفت که در لای کلاه چند دانه زمرد گذاشته بودم، ببینید است، که پشک نخورده باشد.
خبرنگار دید که کلاه پیدا شده، رنگ و رخش تازه شد، گفت این پشک است اگر مار زمرد های ترا بخورد، پوست می دهد، خوب شد که کلاه پیدا شد و آنرا طالب نبرده بود.
نوت: در شمالی عوض عمو و کاکا، خصوصاً در پنجشیرعمک می گویند و پسرکاکا را عمک بچه.
پل زدن یعنی کسانیکه می خواهند رد پای کسی را پیدا کنند، نشان پای او را تعقیب می کنند، او را به نام پل زن یا پی زن یاد می کنند.
سرکوی بُلند نی می زنیم من
شترگم کرده ام پی می زنیم من
و سایتی که نوشتۀ بالا را به نشر می رساند می تواند سر نوشته تبصره یا نقد بنویسد و یا بگوید هجو است یا طنز یا طنز وهجو هردو.
سیدموسی عثمان هستی