افغان موج   


اهدا به برف کابل
 
همه چیزبه خوبی گواهی میدهدکه من دریک دادگاه استم، مرابه دادگاه کشانده اند ویا هم کسی مرابه دادگاه کشانده است. در جایگاه متهم استم، نمیدانم، برای چه؟ اما برایم این موضوع بسیار نگران کننده نمینماید. باخودم فکرمیکنم مگرمن چه گناهی را مرتکب شده ام تا مرابه دادگاه بکشانند. چیزی یادم نمیاید. مثل روزهای نوجوانیم استم که درتابستانها،تادیرروی بام میخوابیدم تا آفتاب ازسرم میگذشت و وقتی از خواب بیدار میشدم، حس میکردم سنگین وخسته ام. سرم میچرخید وگیج میبودم. بعداز گذشت لحظه هایی یادم میامد که من کی استم ودر کجا استم. خودم را به یاد میاوردم وصدای مادرم را میشناختم ومیشنیدم که مراصدا میزد :
«آفتاب مابین حویلی پهن شد وسایه ها رفتند واین گوساله هنوزخواب است ! »
به سایه های ته دیوارهامیدیدم وآفتاب همه جا پهن شده میبودوسایه ها اندک میبودند.
بازهم حالی مثل آن روزهادارم. گیج ومنگ استم. مثل این که تازه به حال آمده باشم، پس از ساعتها خواب وبیهوشی. به تالار مینگرم، به آدمها مینگرم. به قاضیها، وکیلها، مستنطقهاوبه حاضران تماشاگریا شاکیان خودم. همه، چهره های جدی دارند وباهم در جر وبحث اند. گاهی صدای شان را میشنوم وگاهی صدای شان خفیف میشود وگم. گاهی میتوانم بفهمم چه میگویند و گاهی اصلا معنی گپهای شان را نمیفهمم. مست ومدهوش استم، غرق نشه. مثل این که برایم داروهای نشه آور وخواب آورتزریق کرده اند. به خیالم میاید که این دادگاه و موقعیت من در این جا اصلا جای نگرانی ندارد. حس آدمی را دارم که گویا عمرش در دادگاه ها گذشته باشد ودر سوالها وجوابها واز این گپها. سوی هرکی میبینم، خنده ام میگیرد، از جدی بودن چهره های شان، از لباسهای شان، همه چیزشان به نظرم خنده آور میایند. بینیها، گوشها، کله ها، چشمها، سوراخهای بینیهای شان. همزمان به یادفیلهامیافتم،به یادگاوو گوسفندها، خنده ام میگیرد، اما نمیخندم. میدانم که جای خنده نیست. در دو طرفم دو نگهبان که لباسهای مخصوص به تن دارند، ایستاده اند. وقتی خنده برمن غلبه میکند، به زور از بروز خنده ام جلو گیری میکنم. حتا حس میکنم که شاید لحظه های بعد، از دیدن این همه آدمهای مختلف شکل و مختلف بینی وکله نتوانم جلو خنده ام را بگیرم ومنفجر شوم. این کار بدون شک به گناه های من خواهد افزود واین حرکت نوعی بی احترامی در مقابل دادگاه محسوب خواهد شد. نمیدانم چرا امروز دیدن آدمها و سروکلۀ شان به نظرم خنده آورجلوه میکند. مثل این که باراول متوجه شده ام که دیدن سروکلۀ آدمها، گوشها وبینیهای شان این قدر خنده آور است؟ یادم میاید وقتی تازه جوان شده بودم، خیلی دوست داشتم تا خودم را هرچه بیشتر در آیینه تماشا کنم. اما این همه عمر چرا متوجه خنده آوری سروکلۀ خودم نشده بودم. آهسته دستم را به بینیم میبرم، آها، من هم مثل دیگران استم، من هم بینی با دوتا سوراخ دارم، مثل آدمهای این جا، مثل گاوها وگربه ها. بوی برف و زمستان میاید. تالار بسیارگرم نیست. حالابه من چه که چه میگویند.خودشان میریسندوخودشان میبافندوخودشان میپوشند ودراخیرهم جزایی به من تعیین میکنند.

روزی یادم میایدکه در منزل بودم، دریک بعد از ظهر یک زمستان دلگیر که همه جا را برف سنگینی پوشانده بود. چند لحظه نمیگذشت که اورا مثل دفعه های دیگر با هزار زحمت وخون دل خوردن، راهی دیارخواب کرده بودم وبرای دقایقی میشد که باردیگر به راحتی نفس بکشم. همان گاه یادم آمدکه تصمیم داشتم تادر اولین فرصتی که برایم دست میدهد و ساغردرخواب است، نامه یی به بنفشه بنویسم. پشت میزمینشینم وقلم و کاغذ میگیرم تا به نوشتن نامه شروع کنم. دردلم نگرانی عمیقی ازبیدار شدن زودبهنگام ساغروشروع شدن گریه ها وبهانه جوییهای او سنگینی میکرد وفکر میکردم که نامه تمام نشده،صدای گریۀ ساغربلندخواهدشد وباردیگرهمه چیزازهم خواهدگسیخت ونامه ناتمام رهاخواهد شد.
همان لحظه به یاد زمانه هایی افتادم که کودک شش وهفت ساله یی بیش نبودم، مانند همین ساغر دخترم. دوسه سالی بزرگتر از او،وزمانی که با سایر بچه های همسن وسال ما، در بهارهاوتابستانها،در کوچه ها، به بازیهای کودکانه مشغول میشدیم وخاکبازی واسپک بازی میکردیم، به پاهای ما خارها فرومیرفتند وبعد دوان دوان نزد مادرها میشتافتیم تابا سوزنی خارها را ازپاهای مادرآورند.
بعدها،مادرم سوزنی رادرکلاهم گذاشت تاخودم با استفاده ازآن، خارخلیده درپایم راخودم بیرون بکشم.چون خار، اگرمدت بیشتری میماند،فروترمیرفت ودرآوردنش دشوارمیشدوکارش به زخم وآبله میکشید. اما آن روز حس میکردم که خارهایی، دوتا خار زهرداردرقلبم فرورفته است وازمدتها به این سو،ازآنها دردمیکشم ورنج میبرم واز مدتها به این سو، این خارهای فرورفته درقلبم به زخمهای عمیق ودردناکی مبدل شده اند. دلم میشدازمادرم بپرسم که وقتی خاری به قلب فرو کردند، چگونه آن را باید بیرون کشید؟ اما بعداین همه سالهاکه گذشتند، نه مادرم بودونه خانه وکاشانۀ خودماومن مانده بودم با این دردجانکاه خارهای فرورفته درقلبم وهیچ راه وچاره برای نجات ازآن را نداشتم وحس میکردم باگذشت زمان، زهراین درد کشنده درتمام بدنم منتشرمیشودومرا اندک اندک ازپامیاندازد. یادم میامد وقتهایی که در کف پایم آبله یی از اثر زخم خاری پدیدار میشد، مادرم با سوزنی آبله رامیکفاندوازآن مایع زرد رنگی بیرون میگشت. همان صحنه ها یادم میایند وخیال میکنم زندگی من هم مانند آبله یی روزی میکفد ومایع زهری زرد رنگی حاصل همۀ زندگیم خواهد بود.
اصلا این خارها، از همان نگاه های با مهروعاشقانه یی پیداشدندکه نخست مرامانند شراب کهنه ازخودم بیخودمیکردندومرابه دنیاهای ناشناخته و شیرین احساس دلباخته گی میبردند. نگاه های همان دختر زیبا چشمیکه با دیدنش هرچه عقل وهوش درسرداشتم، ازسرم کوچیدند. هوش وحواسم را باختم وهردو شدیم عقل باخته گان ومانند قمار بازان پاک باخته، لچ ولق. وابسته به هم که دمی دوری ازهم راجهنم خدامیدیدیم وبیقراروبیتاب. همین اوبودکه بعدازسالهاروزی مراپست فطرت وبی وجدان خواند ومراتنهاگذاشت بایک کودک دوساله ورفت وغیبش زد واین کلمه های زشت، مانند دوتا خارزهرناک درقلبم فرورفتند وماندند وصفحۀ سیاه زندگی مرادرغربت آغازکردند.
من ازگناهی که مرتکب شده بودم، چیزی نمیدانستم. همان دمیکه او مراترک میکرد، اصلا نفهمیدم که اوچرا چنین بیرحمانه به همه چیز پشت پازد وپس از آن همه دلباخته گیها وزندگی مشترک با محبت وعشق، ناگهان این گونه ازکوره دررفت وبرسرم با دوپتک گران کوبیدوخارهای زهرناکش رادرقلبم فروکرد ورفت. حتا مجال نداد که ازوی همان لحظه میپرسیدم که چرا؟
صدایی رامیشنوم :
«.... تصدیقهای داکترها میرسانند که متهم کاملاً سالم بوده وخودش راعمدی به دردیوانه گی میزده است. این کاراو، جرم اورا بیشترسنگین میکند.... »
سوی تالار نگاه میکنم. آدمها،کله ها، بینیها،گوشها، چهره های جدی ومختلف، صداخاموش میشود وبعد صدای بیلی را میشنوم که گویا کسی درکنار من با بیل زمین سخت را میکند. از این صدا تکان میخورم، به دوطرفم نگاه میکنم، پاسبانها هم به من نگاه میکنند. آماده باش، منتظرحرکتی ازمن وحمله ازآنها.صدای بیل وکندن خاک وزمین همچنان ادامه مییابد. سرم میچرخد.این صداراهربارکه میشنوم، تکان میخورم وحس میکنم مراچیزی میشود، مثل حالت دیوانه شدن. صدای کندن گوریادم میاید، صدای خاک ریختن دریک گور... روزهای جنگ یادم میایند. بنفشه، یادت میاید؟ من این صـدا را یک عمر شنیده ام، یک عمر.
برف میباریدواودرته برف ایستاده بود وبه شاخه های درختها نگاه میکرد. یک گهوارۀ تاشقرغانی رنگین درکنج حویلی زیر برف مانده بود. هر بارکه این گهواره را میدیدم، دلم یک رنگ دیگر میشد. گهوارۀ من بود، گهوارۀ کودکیهایم. با دیدن اودلم پرمیزد، خیال میکردم که خوب است این گهواره است، شکر که است. برایم یک دل پری بود، دل پری برای برگشتن به آرامش. خیال میکردم اگر یک روزازهمه چیز خسته وبیزار شدم، میتوانم به دنیای نهفتۀ این گهواره برگردم ودوباره به آسایش برسم. این گهواره سالهادرهمان خانۀ قدیمی پدری مابود وهمان جا ماند. همیشه خیال میکردم، این گهواره، همان جاسالم وصحت است واگر یک روز برگردم، اورادوباره خواهم یافت. بنفشه یادت است که به توهم گفته بودم، میگویم :
« بنفشه یادت میاید؟ من کراچی دستی را میراندم، میدواندم، توسر کراچی، زیرکمپل وبوجی، درته برف دیده نمیشدی. آسمان یخزده، صدای فیرگلوله هارامیبلعیدتاانعکاس بیشتر نکند وهمسایه ها نشنوند.
خانه وکاشانه ماندند.تراگرفتم وچند تاکتاب وچندتا نان خشک وسخت، میگریختیم. هرچه باداباد. راه دیگری نبود. جاده ها برفی ویخک و نقش ونگارهایی ازخون روی برفها، وقتی راکتی ازبالای سرما میگذشت، سگهای ولگرد پوزشان راسوی آسمان میکردندومیدویدند وقوله سرمیدادند. جسدهارادیگرنمیشد دید. در زیر برف پنهان شده بودند. صدای چرخهای کراچی دستی درفضای یخزدۀ برفی انعکاس مرده یی داشت. ما میگریختیم، از جنگ، سوی جایی امن. جنگجویان ریش بلند سر باغ بالا مارا توقف دادند:
« چه کاره استی؟ »
گفتم :
« هیچ، هیچ کاره. »
یکی دیگر ازآنهاکه به من نگاه میکرد،گفت :
« بانیشان که بروند، ازهمانهاست، از ریش کلها... »
اما این یکی نگذاشت که برویم، پرسید :
« این کیست؟ »
گفتم :
« مادرم، پیچه سفید مادرم. »
بعد پرسید :
« نان دارین؟ »
من باعجله همان چندتانان خشک وسخت رابه او دادم و بعد اجازه دادتا برویم. صدای فیرگلولۀ تانک همه جارا تکان داد. تو در ته لحاف برف، پیوسته به من بدوبیراه میگفتی ومراسر زنش میکردی :
« صدبارگفتم، برویم. آقای داکتر چشم، قبول نکردند وعقیده داشتند،که به زودی آرامش برمیگردد وصدبا رگفتم که از این ملک دل بکن، این جایا بایدکشت ویا بایدکشته شد، همین. حالا ببین جناب داکتر،کوزه را بگیر،حوض راپرکن. آقای داکتر چشم منتظربودندکه فرشته های آزادی میایندوایشان به گردن آنهاوآنهابه گردن ایشان اکلیلهای گل میاندازند. هزاربارگفتم بیاکه برویم ازآزادی مازادی خبری نیست، این جامیدان فتبال است، از ریش کلها چه دیدیم که از ریشدارها ببینیم.»
بعدمثل دیوانه هاانگارهذیان میگفتی، درته کمپلها وبوجیهاتمسخر کنان آواز میخواندی :
« زغم کسی هلاکم، اوزمن خبر ندارد.... »
ومن میگفتم :
« صدایت را بلند نکن، خدای من! »
آن روزمیخواستم نامه یی به وی بنویسم. اما نمیدانستم از کجا شروع کنم. خسته وبیحوصله بودم وعصبانی. دلم پرازعقده بود ونمیدانستم سرکی خالیش کنم. به هرچیزی که نگاه میکردم، بدم میامد ونمیخواستم نگاه هایم دقایق بیشترروی اشیا بمانند ومن دربارۀ آنها فکرهایی بکنم. به بیرون که نگاه میکردم، بر ف بود وبه یادگهوارۀ چوبی رنگین تاشقرغانی که همیشه درکنج حویلی قدیمی ماقرارد داشت، میافتادم. دلم میشدیکه راست بروم به سراغ همان گهواره. خیال میکردم تنهابارسیدن به دنیای نهفتۀ همان گهواره میتوانم حس آرامش کنم واز این همه درد وعذاب نجات یابم. درکنار اینها احساس میکردم که کارمهمی هم داشتم که باید درآن فرصت انجام میدادم، فرصتی که به ندرت برایم میسرمیشد. اما نمیدانستم چه تصمیمی داشتم ونمیدانستم با این حال درهم و برهم خودم چگونه کنار بیایم ودردی را که ازدرون مرابه تدریج آب میکرد، فراموش کنم.
من کاری جزنگهداری کودکم نداشتم. دوسال میشدکه کارم طفل داری بود. آن هم با کودکی طرف بودم که درلجاجت وبهانه جویی ودرفغان وگریه یدطولاداشت واستعداد بی نظیر خدادادی. وقتی زنم ماراترک کرد، چهارسالش هم نشده بود ومن دراین دوسال وچند ماه چه شبها وروزهای سختی را گذشتاندم. هیچ باورم نمیشدکه چنین اتفاقی بیافتدومادری چنان سنگدل شودتا کودک چهارساله اش را ترک کند و برود.حالا خاک برسرمن که چه بودم وچه استم. چگونه توانست مرتکب همچو کاری شود؟ وبگذارد تا کودکش شب وروز، تا نیمه های شب مادرش را صدا کند وداد بزند وزار زاربگرید.اینهایک سوبمانند، ستمگری دیگرش این بود که گاه گاهی تیلفون میکرد وحال مارا میپرسید و با ساغرهم صحبتی میکرد وهمیشه وعده میداد که به زودی نزد ما برمیگردد. البته این رابه من نمیگفت. به ساغر میگفت واورا میفریبید. شاید از شکوه کردنهای من واز عذرخواهیهای من حظ میبردوبه خودش میبالیدکه مراچگونه توانسته است به این حال وروزسیاه بیاندازد. هربار زاری میکردم واز وی میخواستم تا نشانیی یاشمارۀ تیلفونی به من بدهدتاما به سراغش برویم ولاقل ساغررا نزدش ببرم تاکمی آرام بگیرد. اما اوزیربارگپهای من نمیرفت ومیگفت که کورشوم و از این هم بدتر... کینه دیده بودم، اما مانند او شتر کینه نه.
آن روزقلم راگرفتم تا به نوشتن بیاغازم. حیران شدم چه خطابش کنم. دلم نمیشد ازکلمه های محبت آمیز استفاده کنم. دیگراین گونـه کلـمـه هـا، برایم بی معنی شده بودند. خیلی دراین دوسال وچندی جورم داده بود. خوب، اگرمراترک میکرد، به جنهم. چاره یی نداشتم، میرفتم پی کارم. گاهی به حدی برآشفته میشدم که اگر دستم میرسید، به یقین گلویش را تا حدی میفشردم تا آن دوچشم سیاه وجادوییش ازحدقه های شان بیرون میشدند. به خیالم میامد که دلباختن واین گپها همه بی معنی بوده اند واومانند یک جادوگرمرافریب داده است وبااین فریب دادن خواسته است به رویایش که آمدن به اروپا بوده، برسد. همان روزی که ازهواپیماپیاده شدیم وهنوزازفرودگاه بیرون نشده بودیم که مقابلم ایستاد ودخترم را به من داد و گفت :
« این دخترت واین هم بکست، من رفتم. اما پیش از رفتن میخواهم دوکلمه را برایت بگویم که باید سالها قبل، یا همان هفتنۀ اول بعداز عروسی ما میگفتم که نشد. بسیار پست فطرت و بی وجدان بودی تو، من نفهمیده بودم. خدایارت وزندگی خوش اروپایی داشته باشی. اما یادت نرودکه ازمن باید خوش باشی که ترا تا به این جا کشاندم وآوردم. ورنه جناب، حالا خدا میداند درکجا زیریک من خاک و خاکستر خفته بودند.»
همان لحظه باورنکردم وخیال کردم بنفشه شوخی میکند. اما نه، شوخی نبود وچنان رفت که نگاهی هم به عقبش نیافگند. دخترک دربغلم میگریست واورا صدا میزد :
« ماه، ماه ! »
من دنبالش دویدم، صدازدم تابیایستد، برگردد. اما صدایم را نشنیده گرفت و به یک پلک زدن درمیان ازدحام مسافران غیب شد. میرفت وگوشش را به کری میانداخت ونا شنیده میگرفت.
درتماسهای تیلفونی ازخودش هم چیزی نمیگفت. نمیدانستم با کسی ازدواج کرده بودویاهنوز تنهابود. چه میکرد و چه نمیکرد. در کجابود ودرچه حال؟ شایدبا این کارهای مبهمش میخواست مرابیشترعذاب دهد واز این کارش حظ ببرد. من همواره به خودم نفرین میگفتم که چرا رخ دیگروپنهانی اورا نشناخته بودم و فریب زیباییهای ظاهریش را خورده بودم و شیفتۀ احساس و روح شاعرانه اش شده بودم. فکر میکردم، همان زمان که نگاه هایش سوی من تابیدند، چشمهایم کور شدند واو بودکه با نگاه های گرمش مرا ازخودم بیخودکرده بود.
نتوانستم چیزی بنویسم.کاغذرا مچاله کردم ودور انداختم. دخترم که روی کوچ خوابیده بود، بیدار شده بود. بعدازآن که چشمهایش رامالید، خواب آلود وخسته سوی من نگاه کردوبعد مشغول بازی با گدیش شد. دلم باز به تک وپوک افتاده بود ومیلرزید. چیزی نگفتم وبهتردیدم تا اورا به حال خودش بگذارم. اما دلم طاقت نکرد وآهسته پرسیدم :
« بیدار شدی ساغرک من؟ »
صدایم را ناشنیده گرفت وبه آرامی گیسوان گدیش را نوازش داد. بعد، بلند شد یکه راست رفت سوی میزی که سی دی پلیررویش قرارداشت. به خودم گفتم که بگذارم به حالش. خوش بودم که با سی دی پلیرمشغول میشود. اما میترسیدم که بازهم صدای آن را آن قدر بلندکندتا همسایه ها برسرم بریزند. نمیدانستم، وقتی صدارا بلند میکرد ودر و دروازه هارا به لرزه میاورد، چرا خوش میشد وآرام؟ به من میدید، به چهرۀ عصبانی وترس خوردۀ من میدید که کاری از دستم ساخته نیست وشکسته خورده وعاصی سویش میبینم. شاید این حالت من برای او تماشایی بود. شاید او هم ناخود آگاه از اذیت کردن من خوشحال میشد ولذت میبرد، دخترهمان مادر است دیگه ! شاید ذهن ناخودآگاه او میدانست که من مقصراصلی استم ومن اورا ار مادرش جدا کرده ام. هر بار همین که من صدارا خاموش میکردم ویا کم، داد میزد وپاهایش را بر زمین میکوبیدوبه کارهایی دست میزدکه همه قصدی وخطرناک بودند. هرچه به دستش میرسید، برمیداشت، پرت میکرد ومیزد.
دیدم باتکمه ها وچراغهای رنگین سی دی پلیر بازی میکند. خوش شدم که با چیزی مصروف شده است. اما دلم نا آرام بود. از مدتی به این سونمیدانستم چطور اوتوانسته بود درمیان همۀ سی دیها یک سی دی را نشانی کند. من این سی دی را بارها پنهان کرد ه بودم، اما وقتی همۀ سی دیهارا میدید وآن سی دی مورد پسند خودش را نمییافت، فریاد میزد :
« کجاست؟ »
وتاکه برایش نمیدادم، آرام نمیگرفت. هر بارمیرفت، همین سی دی را میان دستگاه میگذاشت و همان آهنگ قدیمیکه حالا دوباره سر زبانها افتاده بود، شروع میشد که میگفت :
« زغم کسی هلاکم.... »
اگر یادت باشد بنفشه، تونیز زمانی سراین آهنگ جان میدادی. اتفاقی این آهنگ، آهنگ اولی سی دی بود. وقتی این آهنگ شروع میشد، اوصداراتا آخرین درجه بلند میکرد وبعد خنده کنان سوی من میدید. تنهامن در همین لحظه هاخنده را روی لبها یش میدیدم وبعد درگیری همیشه گی بین من واوآغازمییافت.
باز دویدم تاصدا راکم کنم، جیغ زدو مجسمه شیشۀ پرنده گکی را که در الماری بود، برداشت وزد به میز شیشه یی وهمه جاپراز شیشه ریزه شدوگریه کنان سوی سی دی پلیر رفت. دیگرمقاومت نکردم. گذاشتم هرچه میکند، بکند. همیشه همین طور بود. دمی بعد، من از مقاومت دست میکشیدم وگویا شکست میخوردم و او پیروز میشد. رفتم سوی یخچال دوسه گیلاس شراب پیهم سرکشیدم. صدا ی سی دی چنان بلند بودکه اشیای اتاق به رقص آمده بودند وهمه چیز میلرزید.آوازخوانها میخواندند :
« زغم کسی هلاکم، او زمن خبر ندارد.... »
در همین اثنازنگ دربه صدا درآمد. در را گشودم. دومردپولیس با یک خانم که لباس ملکی داشت، پشت در ایستاده بودند. یکی از پولیسها نام مراگرفت. من گفتم :
« من، خودم استم. »
و بعد گفت :
« شما بازداشت ا ستید. »
وبه دستهایم دستبند زدند. همان بودکه سرم چرخید. در گوشهایم صدای موزیک گاهی بلند وگاهی چنان ضعیف میامدکه انگار صدا از میان چاهی شنیده میشد. حس کردم که از حال میروم. حتمی آنها از بازوهایم گرفتند تا به زمین نخورم.

***

باز هم احساس میکنم سرم میچرخد، مانند همان لحظه. همان آهنگ در گوشهایم طنین افگنده است ودرلابلای این آهنگ صدای کودکی را میشنوم که داد میزد ومیگفت :
« مره پیش ماه ببر، مره پیش ماه ببر ! »
گویا این صدا را با آن آهنگ میکس کرده باشند. صدای چکش قاضی که میز را میکوبید، بلندمیشود وبعد هم قاضی میگوید :
« نظم دادگاه را اخلال نکنید. ادامه بدهید، اعتراض وارد نیست. وکیل مدافع بعد میتواند صحبت کند. »
آها، بنفشه هم درمیان حاضران دردادگاه نشسته است. چشمهایم روشن میشوند. بعد ازدوسال وچند ماه بازهم اورا میبینم. با خوشحالی صدا میزنم :
« بنفشه بنفشه، برگشتی آخر؟ »
دو نگهبان ازبازوهایم میگیرند، اخطار قاضی را میشنوم :
« آقای متهم، لطفاً نظم جلسۀ دادگاه را رعایت کنید! »
سرم میچرخد بنفشه، چشمهایم تاریک میشوند. دلم میخواهد من هم از توشکایت کنم. دلم پراست. من هم علیه تو چیزهایی دارم تا بگویم :
«آقای قاضی، اجازه بدهید، اعتراض دارم. این خـانم بنفـشه، یک زن بیمار وعقده یی است. ببینید که دراین دوسال وچند ماه، نه اصلا بهتر است بگویم دراین بیست سال وچند ماه متواتر در پی آزار واذیت من وکودکم بوده است. نه مارارهاکرده است ونه برگشته است کنار ما. اگر قصد ترک کردن مارا داشت، میرفت پی کارش. اما ببینید آقای قاضی، نه رفته است ونه مانده است. اوازآزار دادن من، نه اصلا بهتر است بگویم ازآزار دادن مردها لذت میبرد وبرای این کار مرابرگزیده است وهمیشه مرامانندموم دردست داشته است وهر چه خواسته است، از من ساخته است. ا ین عقده های اوبرمیگرددبه دوران کودکیهای او، آقای قاضی، وقتی در کودکی، او متوجه میشودکه اودختر است و درمییابد که در خانواده تفاوتی بین اووبرادرش قایل استند،این عقده شروع میکند به رشدکردن. درهمان پنج و شش ساله گی وقتی متوجه این تفاوت میشود، ازمادرش میپرسد :
« ماه، نمیشدمراهم پسرمیساختی؟ »
مادرش گفته بود :
« به اختیار من نبود، این کار، کار خداست. »
واوازهمان دم برآشفته گیش نسبت به خداهم شروع میشود. همیشه ا زمادر میشنود. نه، تونمیتوانی، اومیتواند، اویک پسر است وتو دختر. این تفاوت برای اوقابل قبول وتحمل نیست. درهرجا ودر هرمورداین نتوانستن برایش بازگومیشود. از همان پنج ساله گی برادر،تحکم را بروی تحمیل میکند. همه اش همین یک جمله است :
« تو دختر استی، دختر. »
بعدها نگاه های پدر، دیکتاتوریهای برادر، قیدوقیود، سخنان مادر، ایرادگیریهادرلباس پوشیدن، دربرخاستن ونشستن، درخندیدن و نخندیدن، درصحبت کردن وغذا خوردن، بلند خنده نکن، برای یک دختر خوب نیست. از کِلکین به بیرون نگاه نکن وبعد هم نگاه های مردم درکوچه وبازار، مردها، زنها... راست برو، راست بیا. پشت سرت را نگاه مکن. سوی بچه ها نگاه مکن. چادرت را از سرت دور مکن. لباسهای رنگه مپوش. فکرت فقط به درسهایت باشد. یادت نرودکه تویک دختر استی، یک دختر. آرایش مکن. این مکن، آن مکن. اما میبیندکه برادرش هرچه میخواهد، میکند. اما برای او اجازه نیست. حتا یاد گرفتن بایسکل برایش اجازه نیست. حتا اجازه ندارد بیشتر پشت آیینه باشد. اگر اورا پشت آیینه میدیدند، میگفتند :
« چه گپ شده که این قدر خودت را در آیینه نگاه میکنی؟ »
وهزارهای دیگرکه دردرون اوبه عقده مبدل میشوند و بعد هم ازدواج، شوهرهم یک دیکتاتوردیگری است که ازراه میرسد. حالا اواین همه عقده هارا سرمن خالی میکند، از من انتقام میگیرد، انتقام همه را... او باید محاکمه شود، باید، آقای قاضی، به این روی سکه هم نگاه کنید.»
اما بنفشه، من اینهارا نمیگویم. خودم هم به این سخنانم درمورد تو باور ندارم. از این سخنان، ازخودم، ازاین دلچرکیم بدم میاید. ا زخودم بدم میاید. من چقدر ظالم استم، خدایا؟میخواهم به خودم بگویم که این افکار اصلا به ذهن من خطور نکرده اند. نه، نیستند. نمیخواهم این گونه باشد. میخواهم این گونه نباشد. نه، او واحساس او، نسبت به من این گونه نیست ونبوده است. مرادوست داشته است، همیشه دوست داشته است ودوست میدارد. نمیخواستم باآن گونه تصورهای سیاه، احساساتم مکدر شوند واین شیشۀ بلورین رویایی احساساتم خدشه دار شود. نه، آقای قاضی، او بیگناه است. من گنهکارم، مرامحاکمه کنید. من گنهکارم که این افکار نادرست را نسبت به او درذهنم راه میدهم. نه، اصلا، اگر همه چیز همان گونه هم باشد، نمیخواهم بپذیرم. ازاین افکار سیاه میگریزم ومیخواهم باورهایم، رویاهای دوست داشتنیم باقی بمانند.
هیاهوی تالارمرادوباره به تالارمیکشاند. هنوز سخنرانی میکنند، یکی صحبت میکند ودیگران با قیافه های جدی گوش فراداده اند. میکوشم به یادبیاورم که بعدچه شد؟ همان روزکه پولیسهامن راگرفتند و من ازحال رفتم، دیگر چیزی به یاد ندارم. تنها زمانی را به یاددارم که خودم را دریک محکمه یافتم. همین جا، سعی میکنم تا چیزهایی در مورد خودم و اتفاقات بعدی به یاد بیاورم. اما چیز مهمی حصول نمیشود. حالت سکر وبیحالی ترکم نکرده است. خوشم میاید به موزیک وشعر همان آهنگ گوش دهم و فکر کنم که درون گوشهایم ادامه دارد و به گریه ها وصدای دخترکی بیاندیشم که بااین آهنگ درآمیخته است. در یک لحظۀ کوتاه به آنهایی که این ابتکار را انجام داده اند واین آهنگ را با صدای کودکی میکس کرده اند، آفرین میگویم. خوشم میایدبه همین آهنگ گوش دهم. ناگهان باز صدای بیل میشنوم، صدای بیل وکندن زمین. به عقبم نگاه میکنم، میبینم کسی نیست واز بیل وخاک هم خبری نیست. نگهبانان ازاین حرکتم وارخطا میشوند. بعد شروع میکنم به زمزمه کردن همین آهنگ. من شروع نمیکنم، زبان و دهانم خودشان شروع میکنند :
« زغم کسی هلاکم... »
یکی ازنگهبانان به من میفهماندتاخاموش باشم وسوی تالار وجریان جلسه دادگاه وآدمهایی که آن جا استند، نگاه کنم. نگاه که میکنم، همه جاراپراز برف مییابم. آدمهای برف آلود، یخزده روی چوکیها نشسته اند. دریک لحظه میبینم که همۀ تالار یخزده است. آدمها مثل مجسمه هامانده اند،یخزده اند.زیر برف گور. دادگاه یخزده. بنفشه، عنوان خوبی میشود برای داستانی که بنویسی. مشکل توهمیشه همین بود، مینوشتی، اما درانتخاب نام داستان درمیماندی. این عنوان خوبی برای داستانی میشود. یادداشت کن. کارت میاید،روزی. دادگاه یخزده. نگاه کن درکنج دادگاه همان گهوارۀ چوبی رنگین تاشقرغانی ماهنوز است، زیر برف، رنگهایش نمودار است. زرد، سرخ، اناری، آبی وزمردی، باز حس میکنم که کسی درپشت سرم، گور میکند. به عقب نگاه میکنم، بازهم چیزی نیست. نگهبان بازبه من اشاره میکند تا سوی دادگاه نگاه کنم. دلم میشود به او بگویم که برای من مهم نیست، تصمیم میگیرم وقتی دادگاه تمام میشد، من میروم به سراغ همان گهواره ام. میدانم که دراین اواخر من دچار نوعی بیماری شده بودم که بخشهایی از زندگی روزمره ام را ازیادمیبردم وبخشهایی هم به یادم میماندند و میدانم که گاهی میتوانم بخشهای فراموش شدۀ زندگیم را نیز به یاد بیاورم وبخشهایی را هم اصلا به یاد نیاورم.
نگا هم سوی تالاروآدمهایش میرود. ناگهان جرقه یی درذهنم میدرخشدوبه صورت عجیب وباورنکردنی چیزهای بسیاریادم میایند. امابلافاصله پیش چشمهایم تاریک میشوند. سرم به دوار افتاده است. به ساغرفکر میکنم، وقتی پولیسها مراگرفتارکردند، اودرخانه تنها مانده بود. دوسه بارصدایش میزنم :
« ساغر، ساغر! »
دوباره میبینم که به حال استم. همهمۀ دادگاه رامیشنوم. ناگهان مثل این که گوشهای کرم دوباره شنوایی شان رایافته باشند، صدای همهمۀ مردم حاضردردادگاه راواضحتر میشنوم. قاضی باز باچکشش بر میزمیکوبد وازهمه میخواهدتا نظم محکمه را رعایت کنند وبعد سوی من میبیند ومیگوید:
« دخترشمادرجای مصوون است، صحت وسلامت. شمانگران حال او مباشید. بعدازختم جلسه میتوانید اورا ببینید.»
یادم میایدلحظه های پیش بنفشه رادرمیان حاضران دیده بودم، چشمهایم ترا میپالند، میان مردم، بنفشه. کجاگم شدی باز؟ حس میکنم دوباره دچارحالت غش وبیهوشی استم. سرم میچرخد وهمه چیزتالاردرتاریکی گم میشوند، صداهاهم گم میشوند. دو باره سرحال میایم، استم، درجایگاه قبلی، در جایگاه متهم. سرم سنگین است ومیچرخد. حس بیحالی میکنم. گوشهایم خوب نمیشنوند وچشمهایم نیز درست کارنمیکنند. درگوشهایم گاهی صدای همان آهنگ میاید که با گریه وفریاد ساغرمن آمیخته شده است. اما این باربا این صداها، صدای بیل وکندن زمین نیز همراه شده است وگاهی هم صدای غرش جیتهای جنگی وصدای انفجاربمهاوفیرگلوله ها نیزهمراه میشوند. اندک اندک از صحبتهای مستنطق هم چیزهایی میفهمم. سعی میکنم حواسم را روی صحبتهای اومتمرکزسازم وبدانم درموردچه وکی صحبت میکند. چیزهایی رامیفهمم، چیزهایی را نمیفهمم. مرتب نیست، همه چیز کنده کنده وازهم گسیخته ودرهم وبرهم :
« این آقامیدانیدکه چه گناهی را مرتکب.... پس ازعروسی بابنفشه که هردوعاشق هم بوده اند..... زغم کسی هلاکم... مره پیش ماه ببر.... بعدازیک هفته ازعروسی این آقا..... بی توجه به عروسش، معشوقۀ قبیلیش رابه خانه میاورد..... میدانید که؟.........او زمن خبر ندارد..... صدای بیل وکندن زمین.... در جوامعی که اینها زندگی میکردند، زنها نمیتوانند درهمچو مواقع شوهرشان راترک کنند.... آن هم بعداز یک هفته ازعروسی... کسی به اوپناه نمیدهد وهمه اوراگنهکارمحسوب میکنند.... حتا خانۀ پدر.... کسی دیگر با اوازدواج نمیکند.... دیگراویک زن بدنام حساب میشود.... جامعه نمیپذیردش. اما این آقا ازاین مجبوریت وعجززنش استفادۀ سوء میکند.... میداند که از دست اوکاری ساخته نیست.... در حضور او، به او خیانت میکند... واین خانم هم پس ازرسیدن به این جا، به خاطر انتقام ازاین خیانت بزرگ شوهرش دست به این کارمیزند.... زغم کسی هلاکم..... مره پیش ماه ببر، پیش ماه....
متوجه میشوم که این گپها بخشی ا زداستان زندگی من استند. قاضی سوی من میبیند ومیپرسد :
« متهم چیزی برای گفتن دارد؟ »
منظورش من استم. با عجله صدا میزنم :
«اتهام وارد است، درست است. اما زنم، بنفشه کجاست؟ همین جابود، پیشتر. »
وسوی حاضران نگاه میکنم. صدای خنده هارا میشنوم. باردیگر آهنگ، همان آهنگ با صدای گریه های دخترکم وناله های اوباهم درمیامیزند. صدای قاضی، صدای بیل، صدای چرخهای کراچی دستی روی سرکهای یخزدۀ خون آلود، صدای راکتها وبمها، حالاتالار تاریک است... حس میکنم نگهبانها ازبازوهایم میگیرند تا نیافتم.
به حال استم.ها، من کجا استم؟چشمهایم رابازمیکنم. خودم را درخانۀ خودم مییابم. صدای همان آهنگ به صورت خفیف شنیده میشود. به یادساغرمیافتم. به دوروپیشم نگاه میکنم. ازدیدن بنفشه حیرتزده میشوم. ساغردربغلش به خواب شیرین ونازی فرورفته است. توهم سوی من میبینی بنفشه. میپرسی :
« خوب استی؟ چقدرخوابیدی امروز؟ »
حیران میشوم. نمیدانم چه چیزهایی واقع شده اند. میپرسم :
« تو؟ توآمدی؟ کی آمدی؟ »
میخندد ومیگوید :
« کجارفته بودم؟ »
وموهای ساغررانوازش میکند. دخترکم چنان به خواب فرورفته است که گویا بیست سال و اندی نخوابیده باشد واکنون بسترگمشده، بستر راحت گمشدۀ خوابیدنش رایافته است. به یادگهوارۀ چوبی رنگین تاشقرغانی خودم میافتم که درکنج حویلی ما بود. به سقف نگاه میکنم ومیپرسم :
«چه فکر میکنی؟ آیا هنوز هم همان گهواره درکنج حویلی ماخواهد بود؟ »
جوابی نمیشنوم. چشمهایم را میبندم تا کمی حواسم را جمع کنم تا چیزهای بیشتری درموردخودم وزندگیم به یاد بیاورم. صدای ترا میشنوم بنفشه، که گفتی :
« به خاطر ساغر برگشتم، یادت باشد که دیگرهرگزبااحساسات وعواطف هیچ زنی بازی نکنی. »
چشمهایم رامیگشایم. سویش نگاه میکنم. چشمهایش را بسته است وبه دیوارتکیه داده است، خسته است، بیخواب... سوی کِلکین نگاه میکنم. دربیرون برف میبارد وپاغنده های برف روی شاخه های درختها مثل شگوفه ها مینمایند. آرامشی رادرفضای خانه حس میکنم، آرامشی است مانندآرامش بعداز توفان. باز به زنم نگاه میکنم ودردلم به اومیگویم :
« ظالم. »
وخیال میکنم اوهم در دلش، در مقابل این گپ من میگوید:
« دیوانه. »
خسته وبیخواب استم. چشمهایم رامیبندم تامن هم بعدازدوسال واندی، دمی به یک خواب آرام بروم. حس میکنم که خارهای زهرناک فرورفته درقلبم بیرون کشیده شده اند. حس میکنم میان گهوارۀ گمشده ام استم، مثل کودکی آرام خفته ام ودر دورو پیشم برف است وازآسمان هنوزبرف میبارد ودستهای کسی است که گهواره را میجنباند.
ناگهان به یادم میایدکه اودر این دوسال وچندماه کجا بوده است؟ با کیهابوده است؟ وچیهاکرده است؟ حس میکنم به جای زخم خارها، زخم تازۀ دیگری دردلم شروع کرده است به رشد کردن. دلم میشود برخیزم، باخشم وفریاد بپرسم :
« کجابودی، با کیهابودی تودر این دوسال؟ »
امامیترسم که مبادا بازهم برود. دلم به دخترکم میسوزد که باز تنها نماند. سوی تو، بنفشه نگاه میکنم. نه، او بدکاره نیست. برای بدکاره گی من، اواین کارهارا کرد. حالا دلش یخ کرده است وهمه چیزتمام شده است. حس میکنم احساسم نسبت به او، همان حس سالهای نو آشنایی من با او ست. سعی میکنم بدبینی را ازخودم دور سازم. خواب به چشمهایم سنگینی میکند. چشمهایم رامیبندم، حالاوقت آن رسیده است تا بعداز سالها، من هم ساعاتی دل بیغم بخوابم، اما باز صدای بیل وصدای کندن زمین بیخ گوشهایم طنین میافگنند.

قادر مرادس
هالند، 1390