دانم
دانم که رفتهء از شهر ما
خیلی دور و دور
شاید نزد خدا
جایکه بانگ دلم به گوشت نرسد
شدت ضربان قلبم را نمیشنوی
نفس های گرفته ام را حس نمیکنی
سیل از سرشکم در رهت
بسان بحر موج نخواهد زد
فریاد که تو ندانی
هرگز نخواهی دانست
که این دل آشفته بی تو
بی تو در منجلاب غم غوطه ور است
همچو یعقوب پرده سیاهی چشمانم را پوشیده است
لبانم که اسمت را زمزمه میکرد
ز فرط اندوه خموش گشته
تب سرد همچو تازه نهالی
بدن نحیفم را می لرزاند
فریاد که ندانی
ندانی ،ندانی
نازی کریم
فلوریدا،ایاللت متحده
20،september,2011