افغان موج   

مرور شعر امروز بلخ

 نوشتۀ: استاد ربانی بغلانی

منبع: فیس بوک

 فکر می کنم لازم باشد این نکته را درآغازیاد آورشوم که آنچی درباره ی شعرامروزبلخ پیشکش می گردد؛به دلایل زیرناتمام وناقص است:

نخست این که مادرمحیط زیست- فرهنگی یی که ازآفریده های ادبی درآن حرف می زنیم حضورنداشته ایم وبا آفرینشگران دررابطه ی زنده ومستقیم قرارنداریم.

دودیگراین که دواثرچاپی یی را مبنای کارقرارداده ایم که بیش ازسه سال پیش انتشار یافته وممکن است دربرگیرنده ی تمام جوانب کمی وکیفی کارهمه شاعران کنونی بلخ نباشند.

غیرازاین؛برنامه ی مابرای این موضوع حد اکثر سی دقیقه وقت دراختیاردارد ودراین مدت کوتاه فقط یک مرورکلی بروضعیت شعردریک حوزه ی فرهنگی درون کشورمی توان داشت.

همانگونه که اشاره شد؛ بررسی ما متکی بردو اثرچاپ شده است. کتاب اول با سرخط "نمونه های شعرامروزبلخ" از سوی انجمن آزاد نویسندگان بلخ در سال 1384 خورشیدی چاپ شده است. دراین کتاب با 37 تن ازشاعران آن دیار و 72 نمونه ازسروده های ایشان آشنا می شویم.

کتاب دوم که "درنگی بررنگ" نام گذاشته شده- ازسوی " رادیو آزادی شمال" در1387 یعنی سه سال پس ازاثردومی انتشار یافته و به 20 تن ازشاعران جوان بلخ ونمونه های  ازسروده های ایشان اختصاص یافته است.

بدین ترتیب؛ ما ازلابلای این دو سند ارزشمند ادبی با نزدیک به شصت تن ازسرود گران سرزمین مولانا و رابعه ی بلخی آشنا یی حاصل می کنیم که چهار تن آن بانوان اند.ازمیان مجموع شاعران معرفی شده چهارتن - سید حسین آشفته ی باختری، اسحاق دلگیر، غلام علی شکران وسلطان علی سحاب – پیش ازنشراین گزیده ها به آرامش ابدی رسیده اند که روان شان را شاد می خواهیم.

ازنظرترکیب سنی؛ شاعرانی که درکتاب اول شناسانده شده اند؛ دوسه تن آن ها بالا تراز شصت سال ودیگران درسنین مختلف پایینترازآن قراردارند.

اما؛ ترکیب سنی شاعران جوان شگفت انگیزاست.ازجمع20تن شاعر جوان؛ به غیرازسه تن - دیگران همه دردهه ی شصت خورشیدی به دنیا آمده وبیشترشان در سال های 64 – 65 چشم به جهان گشوده اند.هفت تن ازاین جوانان درسال 84 آغازبه سراییدن کرده اند! مثل آن که به هم پیمان بسته باشند تا همزمان ودست دردست هم وارد دنیای شعر شوند.

امیدوارم این اشاره ها به کمیت عددی وچونی وچندی شاعران بلخ؛ یک تصویرکلی درباره ی حضورفزیکی شاعران آن دیاربه دست داده باشد.

 اکنون می بینیم که شعرامروز بلخ- یا شعردربلخ امروز- چگونه است ودرکجا   قراردارد.

از نظر شکل ؛چهارچوب غزل؛ قالب عام وهمه پسند شعرامروزبلخ را تشکیل می دهد.ازمیان 141 پارچه شعری که به عنوان نمونه دراین دو گزیده ارایه گردیده؛112 پارچه ی آن درفورم غزل، 18 پارچه به صورت دوبیتی و11 پارچه درقالب نیمایی سروده شده است. بدین ترتیب مشاهده می کنیم که قالب های کهن سنتی درشعربلخ مسلط بوده و قالب آزاد نیمایی کمترین جای پارا دراین قلمروباز کرده است.

برخی ازصاحب نظران کم رنگ شدن شعرآزاد وسپید ونفوذ نیرومند غزل در میان نسل جوان حوزه ی فرهنگی مارا به عنوان جریانی به نام بازگشت غزل می شناسند. ولی به تصورمن تعبیر"بازگشت"  شاید بیشتردروضعیت شعرایران به واقعیت نزدیک ترباشد تا  درافغانستان. زیراشعرآزادوگاه سپید که بیشتردردهه های سی و چهل درافغانستان راه بازنمود- بنابر ویژگی های شرایط فرهنگی واجتماعی مابه گرایش مسلط درمیان شاعران مبدل نگردید وشمارمعدودی به آن پرداختند که ازآن جمع دوسه تنی به صورت چهره های مطرح شناخته شدند. اما همین ها نیزبا غزل خدا حافظی نکردند.این درحالی است که درایران به مثابه ی زاد گاه شعرآزاد فارسی معاصر-  پس ازنیماآن رارشدو گسترش بخشیدند چنان که دردهه های چهل وپنجاه ؛ شعرآزاد نیمایی همراه با شعر سپید به گرایش پیشروشعری درمیان نسل جوان آن کشورمبدل گردید.این امر که در ایران چی عواملی دربازگشت به غزل دخیل است نیازبه پژوهش جداگانه دارد که دراین جا مورد بحث ما نمی باشد.

هدف ما ازتماس به این مساله این است که اگرشاعران بلخ بیشترغزلسرا اند ، ایرادی ندارد زیرا درسایرحوزه های شعری ما نیزاوضاع کم یا بیش برهمین منوال است.اصلآ با وضعیت اجتماعی، سیاسی وفرهنگی افغانستان خدارا شکرگزارباید بود که شعرهنوززنده مانده وجامعه آن را تحمل می کند؛ جامعه ای که بیش از سی سال وحشت ودهشت ودیو سالاری؛ درزیرچتراندیشه های شیاطین خبث وخیانت نفس کشیده است. یک ضرب المثل داریم که می گوید: قاش زین را بچسب؛ اسپ پیشکش ات. شعرمثل زندگی است ؛ مثل حق حیات انسان وانسانیت است . مهم این است که زنده باشد وپا به پای زندگی حرکت کندو به شکوفایی برود.

صاحب نظران گفته اند که هنردرمجموع وازجمله شعر؛ازشکل وفورم آغاز می یابد وبا شکل وفورم شناخته می شود. ازاین نگاه اگر ببینیم؛ غزل قالب کهن است ولی هنوز به کهنگی نرسیده است ( کم از کم درافغانستان) . غزل اگر واجد مایه های جوهری شعرباشد و پیوسته تری وتازگی یابد ؛ جای نگرانی ندارد. برخی ازشاعران بلخ مانند شاعران دیگرحوزه های شعری ماکوشیده اندغزل را ازحالت تغزل محض – که همان عاشقانگی باشد- بیرون آورده ودرآن روح تازه ای بدمند.

درگزینه های شعریی که ازاین شاعران دردست داریم، به پارچه ای برمیخوریم که در میان مثنوی وغزل آونگ است . به این سروده که از سید خسروآریانپور است؛ توجه فرمایید:

ازرادیو دوباره صدایی بلند شد

یک چند شد، دوچند شد وچهارچندشد

لرزید خانه؛ پنجره ی بسته بازشد

دیوارخنده کرد ودراز ودراز شد

دروازه پیش آمد وپس رفت وباز گشت

دروازه پیش آمد وپس رفت وباز گشت

من نیزچرخ خوردم وچرخش دوام داشت

گویا که از نبودن یک حصه وام داشت

رقصیدم وبزرگ شدم، مولوی شدم

نیما وشاملو شدم وآخرش خودم

ازرادیو دوباره صدایی بلند شد

یک چند شد، دوچند شد وچهارچندشد

این پارچه از لحاظ اینکه هر بیت آن با قافیه وردیف مستقلی پایان می یابد رسما یک مثنوی است ولی حال وهوای یک غزل رادارد.

درراستای برهم زدن محتوای متعارف غزل ؛ نمونه ی دیگری می آوریم زیر نام "رایانه ی رویاء" ازشاعرتوانای بلخ ؛ صادق عصیان:

عشق روشن می کند رایانه ی رویای من

می نشیند دل به پشت میز دفتر؛ جای من

می وزد آنسوی خط عطرنفس های کسی

ناگهان گرم وگوارا می شود دنیای من

می گشاید صفحه ی خودرا ترنم می کند

آخرین منظومه اش را شوق؛ با آوای من

شور وحال جمله ها ورقص رنگین حروف

زاید الوصف است درایمیل مه سیمای من

پرحلاوت می نویسد مطلب خودرا خیال

می فرستد نامه را احساس؛ با امضای من

اگرازکلمات " زاید الوصف" و"مه سیما"  که اولی غیرشاعرانه ودومی کهنه وتکراری است؛ بگذریم-این غزل کوتاه را می توان برشی زیبا ازقملروروزانگی به حساب آورد که احساس وعاطفه وتخیل شاعر آن را مانند یک شات هنری تلویزیونی به چشم ما می نشاند.

سمیع حامد یکی دیگراز شاعران مبتکر دیاربلخ است که نوآوری درمحتوای غزل را پیگیری کرده است. به این سروده ی اوگوش می دهیم:

تا کی به زیر پرده ی چغزابه زیستن

زیر لحاف نمزده ی بابه زیستن

ماهی من! ترانه برانگیزآب را

زیباست با ترنم خیزابه زیستن

بسیارازخموشی مرداب بهتراست

با زیگزاگ زمزمه ی تابه زیستن

جاری شوو برواگرآبی ؛ دگربس است

درسینه های خاطره؛ نوشابه زیستن

 درهمین راستا ؛ نمونه ی دیگر می آوریم از یک شاعرجوان وبعد مروری خواهیم داشت به مساله ی مضمون ومحتوا درشعرسرودگران بلخ.

حسین آذر مهر که اکنون بیست سال دارد و ازپانزده سالگی به سراییدن آغاز کرده است- غزلی دارد به نام "پدر" که با هم میخوانیم:

پدرتوغصه نخور؛ من همیشه دربدرم

فقظ بخند به این سرنوشت بی پدرم

پدر؛ برای خودم آدم بزرگ شدم

ولی برای شما تاهنوز درد سرم

برای اینکه توخوبی چقدربد هستم

پدر ببخش مرا؛ بچه ام؛ هنوز خرم

پدر؛ ببخش که شب دیرخانه می آیم

وازتمامی احوال خانه بی خبرم

پدربد است همینکه برای یک دختر

تمام روز- بدون بهانه – خون جگرم

بد است این که به سگرت پناه می برم و

زروی زندگی ام بی علاقه می گذرم

ولی چکار کنم؛ سر نوشت من این است

همین که تازه ترین خارچشم یک پدرم

ممکن است این  پارچه هنوز به شعریت نرسیده  باشد ولی لحن و صداقت معصومانه وبازتاب زبان گفتاری درآن به گونه ای است که نشان می دهد گوینده ی بسیارجوان آن این توانایی رادارد که با پالش دادن قریحه ی خویش درآینده غزل های غیرمتعارف وهنرمندانه ای بیافریند.

اینک به مضمون و درونمایه ی سرود های شاعران بلخ می پردازیم.

بیش ازشصت درصد سروده های که دردو کتاب جمع آوری شده اند - ازعشق سخن می گویند ؛ بیشترینه در شعر جوانان وآن هم ازعشق های فردی با بیان سطحی و پردازش های تکراری وشناخته شده وگاه درسطح نامه های عاشقانه که دانش آموزان دختر وپسر به یکدیگر می نویسند. دراین جا نخست دونمونه ازشاعران جوان وبعد دونمونه ازبزرگترها را مثال می آوریم:

از شاعر جوان حسن آذر مهر:

سفید وساده ووحشی ومهربانی گل

دلت نشد که مرا عاشقت بدانی گل؟

برای آمدنت چند باغ کاشته ام

اگرچه زینت گلدان دیگرانی گل

چه می شود که تو فردا عروس من باشی

به هیچ جا نروی؛ پیش من بمانی گل

کی گفته است که از تند خویی ات کم کن

بنوش خون مرا تا که می توانی گل

تمام شهرزعشق من وتو با خبراند

مبارکت که دگر می شوی جهانی ؛ گل

از منیر غفوری:

نازنین ؛این روزها دراین حوالی نیستی

بی تو ای عطرغزل - گشتم خیالی؛ نیستی

چون پرنده چون پری گم می شوی تو گلپری

ای پری؛ آخرتو یارالا ابالی نیستی

می شوم سرشار لطفت با دوبیتی وغزل

تا کنم ازغصه هایت شانه خالی؛ نیستی

می روی آهسته ازاین کوچه های غمزده

یارکم؛ دیگرتو یار پارسالی نیستی

ازژکفرحسینی :

هجرتوفان می کند درسینه ی غم های من

تیره می گردد ز ابر بی کسی دنیای من

کی رسددرگوش اوهرچند ازشهرزمین

گوش گردون بشنود هرنیمه شب آوای من

خانه ی امروزمن تاریک چون شام غم است

پس چی حاصل داشت خواهد جلوه ی فردای من

ژکفرا دیشب به دل گفتم که دلدارتو رفت

گفت دل: ای وای من؛ گفتم بلی: ای وای من

از کمال الدین راغب:

بیا که نیمه ی شب ماه آسمانی شد

بیا که داغ دلم بی تو جاودانی شد

رقیب بس که به هرجا سخن زما وتو گفت

میان ما وتو هم رازها نهانی شد

به یاد روی تو هرلحظه بیقرارم من

بیا که بیتو به من تلخ زندگانی شد

به آسمان دلم آفتاب عشق دمید

بیا که وقت می ناب وارغوانی شد

قدم بگیر توازکوی گلرخان راغب

چرا که گلشن عمر تو زعفرانی شد

 همانگونه که متوجه شده اید این سروده ها با واژه های فرسوده، ترکیب های مندرس وجملات متعارف بسته بندی شده ودرآن ها ازکشف وشهود احساسی، تازه گی وبداعت درزبان ودیگر عناصرزیبایی شناسانه خبری نیست.

اما درجمع این عاشقانه سرایان؛ زیبا ترین غزل های عاشقانه ازآن سهراب سیرت است که یکی از جوانترین شاعران امروزبلخ شناخته می شود. بیشترین غزل های اوازنظرلطافت زبان، آرایه های لفظی و تصویرآفرینی – پر مایه تروشاداب تراند. به این نمونه ازاو توجه نمایید:

این کوچه با خیال رخت کوچه باغ بود

درهرکناردامن این کوچه- باغ بود

مهتاب درنگاه شب ازیادرفته بود

خورشید پیش چشم تو شیطان چراغ بود

صد ها پرنده کشته ی گل های دامن ات

صد ها دل از صمیمیت ات باغ باغ بود

وقتی که کوچ کردی ازاین کوچه؛ کوچ کرد

از جنس چشم های تو هر چی چراغ بود

بعد ازتو باغ ها همه خشکید وخاک شد

بعد ازتو شاخه ها همه پر های زاغ بود

ازبخت من کبوتر امید رخت بست

بخت من آشیانه ی جغد وکلاغ بود

چنان که می بینیم؛ در این غزل پاره ای از صنایع بدیعی مانند استعاره، مجاز، جناس، غلو واغراق به کار گرفته شده و بسامد کلمات کوچه، کوچ، چراغ،باغ، زاغ وکلاغ در یک بافت ظریف لفظی ومعنایی – غزل را موزیکال ساخته وتکرار واژه ها را خوش آیند وپذیرفتنی – یا کم از کم بخشودنی – کرده است.

 ازاین گونه عاشقانه ها که بگذریم؛به سروده های می رسیم که درونمایه های دیگری دارند وبیشتردغدغه ها واضطراب های شاعران را نسبت به زندگی وشرایط اجتماعی بازتاب می دهند. ولی این اضطراب ها بیشتر به صورت احساسی بروزمی یابند ودرژرفای چنین سروده ها تصویری ازریشه هاوسرچشمه های مسایل را کمترمی بینیم. همانگونه که می دانیم؛ بلخ به مثابه ی یکی ازمراکزاصلی ومهم مقاومت ضد طالبان در شمال؛ روزگاردهشتناک وقساوتباری راازسر گذرانده و مردم آن شاهد شنیعترین جنایات  طالبانی بوده اند . صاعقه ی جنگ دراین شهرتاریخی پیشترو بیشترازهمه برزندگی اهل فرهنگ ودانش فرود آمده وشماری ازاین جماعت را به سکوت وتحمل اختناق یا روی آوردن به زندگی مخفی واداشته وشماردیگری را به ترک دیاروکوچیدن به بیرون ازمرزهای کشورناگزیرنموده است. 

درهمین دوره است که بلخ یکی ا زشاعران سابقه دارخود – سید حسین آشفته ی باختری - را که به بربر های طالبی به شهادت رسیده ازدست می دهد. بی مناسبت نخواهد بود که با خواندن یکی ازسروده های این شاعرشهید یاد اورا گرامی بداریم :

تن گر چه چون درخت کهن پیر وخسته است

لیکن براو جوانه ی امید رسته است

تا چند همچوکوه به دامن کشیم پای

شبنم نگر که بر سمن آیینه بسته است

در بیکرانه آبی زیبای آسمان

خورشید بر سریر طلایی نشسته است

مرغان نغمه خوان بهاران زره رسید

بلبل مگر زبوی گل ازخواب جسته است

مانیز شادمانه شبی را سحر کنیم

تا آسمان به ما درعشرت نبسته است

دادند داد عشق ومحبت پریرخان

امشب که بوسه تار نفس را گسسته است

زندگی در روزگار تاریک ومهیب که درآن فقط تفنگ هاحماسه ی مرگ می سروده اند؛ رنگ وبوی خودرا برشعرامروزبلخ برجا گذاشته است. این است که می بینیم یاس ودلمردگی، گمشدگی هویت، شکست وتنهایی، نوستالوژی تاریخی،غم ازدست دادن یارا ن ودوستان، پرداختن به عشق های فردی وبی رغبتی به سیاست ومسایل اجتماعی – سیمای کلی شعرامروزبلخ را مشخص می سازد. به چند مثال توجه کنیم:

محمد صالح گردش؛زندگی را چنین به تصویر می کشد:

زندگی آشیانه ی سرد است

گلشن زعفرانی وزرد است

قطره ی اشک دیدگان ترم

طفل زیبای ناز پرورد است

نقش تصویرخنده بر لب من

رو کش گریه های دلسرد است

لاله ی داغ پیمبر بلخ

آتش سینه ی گیو مرد است

ای خدای صدای آتش وداد

جاده خاموش وتار وبی مرد است

زندگی گورنا تمامی هاست

سینه ی سنگ کتیبه ی درد است

بنفشه ارنوازمساله ی سر نوشت را به پرسش می گیرد:

آخرچرا به گوشه ی زندان مبهمیم

گمگشته در کناره ی توفان مبهمیم

لعنت به حال وزندگی وسال وروزما

عمریست درهیاهوی پایان مبهمیم

بگذاردروجود خودم جستجو کنم

آخر برای خویش چرا جان مبهمیم

حالا که در مجله ی تقدیر حال خویش

همواره در کناره ی اعلان مبهمیم

آخرغزل نگشت همه واژه های ما

آیا برای زندگی اعلان مبهمیم؟

عفیف باختری دلتنگی خودرا اززندگی در فضای یاس و بی حاصلی - درفرستادن ن پیام به یاران کوچ کرده و غبطه خوردن  به حال ایشان تسکین می بخشد:

به شاد های مسافر سلام ما برسان

غریبه گفته به یاران سلام ما برسان

اگر به خاطر شان نام ما نمانده هنوز

بگو درخت؛ و کنایه به نام ما برسان

نخواهم ازتو خدایا که مژده دارترین

پرنده های جهان را؛ به بام ما برسان

ویا به خاطر یک لحظه شاد کامی ما

حلاوت دو جهان را به کام ما برسان

به پاس مرغ گرفتاردر شکنج قفس

به هر پرنده که دیدی سلام ما برسان

فرید اروند دردوبیتی های خویش چنین می نالد:

نوای سازها غم دارد امروز

سرود سرو ها کم دارد امروز

توگویی بر لبان پاک مردم

تبسم رنگ ماتم دارد امروز

*

قیام خون وخنجر دیده مردم

شهادت را مکرر دیده مردم

زبخت تیره مان فریاد فریاد

جفا هاازبرادر دیده مردم

*

غریب وبی کس وبی سر نوشتم

من آن تبعیدیی باغ بهشتم

هوای تازه می جویم خدایا

نگیرد ریشه این جا سر نوشتم

تلخی زندگی  یا ارتکاب گناهی مرموز؛ ابراهیم امینی را نیزبه پوچی وازخود بیزاری رسانده است که می نویسد:

امشب گناهکارترینم ای آسمان

زندانی زمان وزمینم ای آسمان

من لایق کدام عذابم که مرگ را

با دست های خود بگزینم ای آسمان

در چشم وچهره ای که پراز مهربانی اند

من با کدام چشم ببینم ای آسمان

دستان من به عاطفه ی ماه لطمه زد

من یک پلید پست لعینم ای آسمان

تیره گی وبن بست گاهی حس بیزاری ازندگی ومرگ اندیشی رادربرخی ازشاعران جوان بیدار می کند.دراین راستاازحسین آرش بخوانیم:

بگذار که با جرعه وباباده بمیرم

در بحث حماقت نکنم؛ ساده بمیرم

بگذار به آن یار بخندم که دلش را

دربند سر زلف کسی داده بمیرم

بگذار که مانند هزاران سگ ولگرد

سوزن بخورم بر سر این جاده بمیرم

ای عشق گرفتی تو مرا درقفس غم

ای عشق رها کن که من آزاده بمیرم

آنقدر نفس بر سر من کرده قیامت

اسباب جنازه بکن آماده بمیرم

فردوس برین شاعرجوان دیگر؛ نیزدرهمین حال وهوا می سراید:

بگذار تادوباره روم خود کشی کنم

از قسمت سیاه وزغم خود کشی کنم

بگذار تا که باردگر هم به میل تو

بی تو شوم خلاصه وکم؛ خود کشی کنم

بی تو که فکر می کنم هی سخت سخت سخت

اززند گی خورده به هم خودکشی کنم

آغاز می شوم من اول کنارتو

آغاز نه؛ دوباره روم خود کشی کنم

اما دراین میان سهراب سیرت درطنزگونه ای زیبا واقعیت های تلخ ونابکارروز را چنین به سخریه می کشد:

زندگی را بعد ازاین بی یارعادت می کنی

بعد ازاین با سقف با دیوارعادت می کنی

دست تنهایی به دستت؛ بیک غم درشانه ات

می روی با کوچه وبازارعادت می کنی

عینکت رادود می گیرد ، نگاهت را غبار

با غبار وتیرگی این بارعادت می کنی

می روی رفتار مردم خسته می سازد ترا

رفته رفته با همین رفتارعادت می کنی

 چارسوالله اکبر هشت سو شر وفساد

گاه با این گاه با آن کارعادت می کنی

می روی درامتداد سایه های کوچه ها

خارمی گردی وبا دیوارعادت می کنی

انتحاری، چند کشته،چند زخمی، اختطاف

روزهای با چنین اخبارعادت می کنی

با این حال؛ نمیتوان گفت که شاعران بلخ همه به ورشکستگی روانی رسیده ومنفعل وتاریک بین اند.هستند شاعرانی که ازامید به آینده و توانایی غلبه برتاریکی و پلشتی سروده اند.به این غزل حمیرا روحی گوش بدهیم:

باغ آبستن فریاد وطرب خواهد شد

شاخ آویزه ی گل های عجب خواهد شد

گل یاس ازدر ودیوار وطن خواهد رفت

تاک پر خوشه ی زرین عنب خواهد شد

زاغ پرسوخته ازگلشن ما خواهد رفت

صبح امید دمد؛ سایه ی شب خواهد شد

نورخورشید کجا، بوم سیه روز کجا

باعث ای هذیان شدت تب خواهد شد

روحیا؛ سایه ی عزت فگند بیرق عدل

در بهاران وطن رحمت حق خواهد شد

به همین روال؛ معصوم علی ذکی که دیو جنگ یک پای اورا بلعیده است- چنین می سراید:

بنویس بر حواشی اوراق حوصله

یک آسمان فروغ؛ نه یک دشت آبله

ای مرد ! شعله ورشو وبریال آفتاب

تو نیز دست یاز ؛ علی الرغم فاصله

برخیز واوج گیرایا بال خونفشان

کوچیده است گرچه کمی زود قافله

با خصلت قدیمی تو آشناستیم

یک جست آذرخش؛ عنان را نما یله

بنما طلوع وزمزمه کن آبشاررا

تا شست وشو شوندشبا هنگ وچلچله

تاریکی سفر شده اسباب زحمتم

ورنه چرا دهند عزیزان مرا تله

ای تابناکتر؛ به نگاهم فروغ بخش

تاکی؛ چرا کنیم زچشمان خود گله

در یک وجیزه از کدام اندیشمند گفته شده که اگر زمانه به تو یک لیموی ترش داد ؛ تو سعی کن که ازآن شربت شیرین درست کنی. سمیع حامد شاعر نوپرداز وتوانای بلخ به جای شکایت ازاوضاع ؛در یک پارچه ی کنایی ودرقالب آزاد- چنین می سراید:

حالی که ترنمی نیست؛

دندنه ی شبانه ی برف نیزغنیمت است ؛

دندنه ی شبینه ی برف وبر گشت.

حال که تکلمی نیست؛

زمزمه ی زیر زبان سایه نیزغنیمت است؛

در سرایت سرد فانوس.

حال که تبسمی نیست؛

سلام سفید آدمک برفی نیزغنیمت است؛

که مارا

با تندیسی از کریستال؛

باز می تابد؛

ومنتظرآفتاب است .

دوستان عزیز!

 دریافت من این است که درشعرشاعران بلخ بیشتراحساس گرایی غالب بوده وجزدرموارد نادرازحضوراندیشه های عمیق فلسفی یا عرفانی در سروده ها خبری نیست. بی خانمانی فکری واجتما عی سایه ی سنگین خودرا برذهن شاعران گسترانیده واین امرحتا درشعرهای عاشقانه نیزقابل لمس است. دراین میان کمتر به سروده ای بر می خوریم که درآن فقروتیره روزی  مردم افغانستان بازتاب یافته باشد. چیزدیگری که درسروده های دردست داشته به نظر نمی رسد - با حفظ استثناء- شعارهای سیاسی وایدیالوژیک است که البته امرمبارکی به شمارمی رود. همچنان وصف طبیعت وزیبایی های طبیعی دردو اثری که مورد مطالعه ی ما است؛وجودندارد. طوری که درآغاز یاد آور شدم؛ وقت اندک ما مجال کند وکاوبیشتررا نمی دهد بنابران؛ صحبت را با ارایه ی سه غزل زیبا از میان زیبا ترین غزل های شاعران بلخ به پایان می رسانم:

 از صادق عصیان:

ماهی شدیم ؛ بستردریا به خون نشست

آهو شدیم؛ دامن صحرا به خون نشست

شاهین شدیم؛ سایه ی پامیر وهندو کش

تا انتهای قامت بابا به خون نشست

پرپر زدیم پیکر ما پاره پاره شد

پروانه وارهرکی به هرجابه خون نشست

در سوگ بی پناهی ما سنگ سنگ ریخت

تندیس جاودانه ی بودا به خون نشست

اینک دوباره در طلب شهد شادی ایم

با آن که باربار دل ما به خون نشست

از سید حسن دانشیار:

بیا که پرچم خورشیدرا بلند کنیم

به زلف باغچه ها شعرتازه بند کنیم

بیا دریچه بکاریم سوی سبز ترین

صدای آبی مه را هزار چند کنیم

دعا کنیم که پاییز سوی گل نرود

اتاق کوچک آیینه را سپند کنیم

زرقص آبی باران وچشم آیینه ها

به دست کاج وسپیدار دستبند کنیم

و سایه سایه ی شب را به دست هیچ دهیم

نگاه کوچک خودرا شکوفه مند کنیم

واین هم ازصالح محمد خلیق درسوگ جنگلی که در گوشه گوشه ی آن تبر سالاران به ریشه کنی افتاده اند:

آتش زدند آنک دربرگ وبارجنگل

تاراج گشت ای وای؛ امشب بهارجنگل

فوج تبربه دستان کشتارعام کردند

مردند ایستاده اهل دیار جنگل

درسوگ سروسا17:15:44ران برخاک وخون نشستند

آلاله وپرستو؛ خویش وتبار جنگل

مرغان- پرشکسته؛ برباد رفته لاله

دارند مخته خوانی دورمزارجنگل

آتش زنان ندانند آیا که باز روید

یک کهکشان جوانه ازهرکنارجنگل

بهر تبر بدستان فردا نگر که رسته

انبوه چوبه  ی دارازهرکنارجنگ