از تورنتو تا جبل الطارق
يادواره هايي از سفر آلمان و هسپانيا
بخش هفتم و پاياني
غني هما
دست آوردهاي اسلام براي هسپانيا
دين مبين اسلام در برهه اي از تاريخ به مردم هسپانيا عرضه گرديد كه اروپا در جهل، توحش و خرافات غرق بود. نظام ملوك الطوايفي در سراسر كشور حاكم و مردم از ستم، اجحاف و بهره كشي حكام محلي و زمين داران بزرگ در رنجي عظيم به سر مي بردند.
در چنين فضايي كه بي عدالتي اجتماعي بيداد مي كرد، دين حنيف اسلام با شعار وحدت كلمه، برادري و برابري، به هسپانيا رفت و مورد استقبال مردم ستم كشيده ي آن سرزمين قرار گرفت؛ به ويژه اين كه مسلمانان با پيروان اديان ديگر از مدارا و تسامح كارگرفتند و نظام عادلانه ي حكومتي با تمام نيرو به پيشرفت و آباداني سرزمين هاي تحت سيطره ي خود مي پرداخت.
درآن همان دوره كه اروپا غرق در جهالت بود تقريباً اكثر مردم اندلس با سواد بودند؛ چرا كه حكومت اسلامي، زمينه ي تعليم و تربيه را از طريق ايجاد «مدارس رايگان» براي همه و بدون تبعيض، آماده ساخته بود. مدارس، مراكزعلمي متعدد، دانشگاه ها و كتابخانه هاي بسياري در سراسر قلمرو اسلامي هسپانيا ايجاد گرديده بود كه باعث پيشرفت سريع علوم و فنون شد؛ تا جايي كه براي كشورهاي همسايه، بسياررشك برانگيز گشته بود.
بسياري از پژوهشگران، يكي از انگيزه هاي ايجاد رنسانس اروپا در قرن شانزدهم ميلادي را دسترسي اروپاييان به دانش و فرهنگ اسلامي، از طريق ترجمه ي آثار انديشمندان مسلمان به زبان لاتين مي دانند كه در دارالخلافه ي ولايت اندلس، صورت مي گرفته است. آثار علمي دانشمندان مسلمان، باعث و باني خيزش هاي علمي و فرهنگي در سراسر اروپاي عقب مانده ي آن زمان گرديده است.
لاين پل مستشرق انگليسي در رابطه با زمامداري عالمانه و انساني مسلمانان در هسپانيا، چنين مي نگارد:«علوم، ادب و صنعت صرف در همين سرزمين اروپايي رونق داشت و به همين دليل بود كه علوم رياضي، فلكي (نجومي)، گياه شناسي، تاريخ، فلسفه و قانون گذاري فقط در هسپانياي اسلامي، تكميل و نتيجه داد بود.»
هم چنين داكتر تينزمونتابث، شرق شناس هسپانيايي، درباره ي آن دوره نوشته است:«اگر حاكميت هشت قرنه ي اسلام در هسپانيا نبود، اين كشور هرگز وارد گردنه ي تاريخ تمدن نمي شد. اسلام دراين دوره در حالي كه اروپاي هم سايه، اسير تيرگي جهل و عقب ماندگي بود، روشنايي خرد و فرهنگ را به آنجا منتقل كرد.»
دانش طب و داروسازي هم در اندلس اسلامي، پيشرفت فراواني داشت و به روايتي حتي در آن زمان جراحي دقيق چشم، انجام مي شده است.
اسلام براي هسپانياي امروز، هم داراي بركات فراوان است. آثار تاريخي و فرهنگي اسلامي جزيي از افتخارات ملي كشور به شمار مي آيند و به تاريخ آن غنايي والا مي بخشند. افزون برآن، از نظر اقتصادي، ميراث هاي تاريخي اسلامي، باعث خير و بركت براي اين كشور گرديده است. چنان كه هر سال حدود چهل و پنج ميليون جهانگرد، راهي ايالت اندلس مي گردند تا از بقاياي مدنيت اسلامي بازديد به عمل آورند. ورود اين همه جهانگرد در هر سال، طبيعتاً باعث رونق و شكوفايي اقتصادي بيشتر هسپانيا مي گردد.
واپسين روزهاي سفر
به فرجامين روزهاي سفرم رسيده ام. هسپانيا مهرش را در دل ما كاشته است. دل كندن از آن همه زيبايي هاي طبيعي و گنجينه هاي فرهنگي، كاري آسان نيست. با آن هم چه بايد كرد؟ به حكم طبيعت، هر آغازي را پاياني است و به قول حضرت لسان الغيب:«جرس فرياد مي دارد كه بر بنديد محمل ها».
دوران كوتاه اقامتم در هسپانيا، هم از لحاظ لذت بردن از مواهب طبيعي و هم آشنايي با تاريخ و فرهنگ اين ديار، ايامي پر ثمربود. تصوير و تصوري كه من اكنون از كشور هسپانيا دارم، باعث شده است تا دريچه هايي تازه از شگفتي هاي جهان در برابرم گشوده شوند و ترغيبم كنند تا فرهنگ هاي گونه گون جهان را بياموزم و بر غناي تجربه ام، بيفزايم.
يكي از وجوه مشترك بيولوژيكي ميان ما و مردم هسپانيا، داشتن موي سياه و چشم سياه است كه افغان ها را تا حدودي هم سيماي اين مردم مي سازد. تا جايي كه در طول اين سفر كوتاه، دو بارمرا با مردم آن سرزمين اشتباه گرفتند. به همين دليل تشابه ظاهري، احساس غريبگي دركشورهاي جنوب اروپا چون هسپانيا و ايتاليا، براي ما افغان ها كمتر دست مي دهد تا مثلاً در كشورهاي شمال اروپا كه رنگ پوست اكثريت سفيد و رنگ موي شان طلايي است.
ازديدگاه خانوادگي، مردم هسپانيا (نسبت به ساير كشورهاي اروپايي) به مراتب منسجم تر و به اصول و نظام خانواده پايبندتراند. شايد يكي از دلايل اين انسجام، سايه ي پررنگ دين باشد كه روي سر اين ملت حضوري چشم گير دارد. مردمان جنوب اروپا، به مراتب متدين تر از ساكنان شمال اين قاره مي باشند.
يك دريغ و صد افسوس
و اما در جريان سفرم به هسپانيا، با وجود آن همه لذت و زيبايي، همواره يك دريغ سايه وارد دنبالم مي كرد و آن اين كه اگر دين مبين اسلام توانسته بود، حدوداً يك هزار سال پيش از امروز، در اروپا مدنيت ساز گردد و در ظهور رنسانس دراروپا كمك نمايد، چرا همان دين در قرن بيست و يكم ميلادي، در بسياري از جوامع اسلامي به عنوان عاملي براي تحجر، عقب انديشي و استبداد، مورد سوء استفاده قرار مي گيرد؟ چرا جوامع مسلمان امروز، با داشتن چنين دين زندگي ساز و منابع سرشار طبيعي، اين همه در فقر و فلاكت به سر مي برند؟
از سوي ديگر، دين اسلام كه توانسته بود در مدت زمان كوتاه، اقوام و نژاد هاي مختلف را زير پرچم «امت واحده» گِرد آورد وامپراطوري عظيم اسلامي را ايجاد كند، چرا و چگونه دچار اين همه تشتت و تفرقه گرديد؟ چرا در زمان حاضر آن كشور مسلمان، چشم ديدن اين يكي را ندارد و آن ديگري سايه ي هم سايه ي مسلمانش را به تير مي زند؟ از كشورها بگذريم، حتي مسلمانان ساكن يك كشور، آن قدر در تنگناهاي زبان، نژاد، قوميت و حتي مذهب گير كرده اند كه در مواردي هم ديگر را غير مسلمان مي نامند!
اكثراً در پاسخ به اين پرسش كه چرا جوامع اسلامي به چنين مصيبتي گرفتار آمد ه اند، اين شعر معروف كه
اســـــــــــلام به ذات خود ندارد عيبي
هر عيب كه هست در مسلماني ماست
به عنوان دليل آورده مي شود. من ضمن اين كه عميقاً معتقدم اسلام ناب در ذات خود بي عيب است و درآن هيچ شكي نيست، اما بيت بالا را نيز آنقدر شنيده ام كه براي من ديگر خاصيتش را ازدست داده است.اما سئوال اساسي اين است كه وقتي اذعان مي كنيم «عيب» در خودماست چرا به جست و جوي آن «عيب» بر نمي آييم تا اصلاحش كنيم و مسلمانان جهان را ازبدبختي هاي موجود نجات بخشيم؟
به نظر من استدلال شعري فوق صرف شانه خالي كردن از زير بار مسئوليت هاي ديني و انساني ماست و تبرئه ي تنبلي و كم كاري ما ورنه جوامع مسلمان تا به حال بايد آن «عيب» را مي شناختند و در رفع آن مي كوشيدند.
در ضيافت صبحگاهي دريا
روز آخر اقامتم در هسپانيا، فرا رسيده است. مثل هميشه صبح زود از خواب بر مي خيزم. در جمع همراهان، تنها من سحر خيزم. مي دانم و مي دانيد كه در طراوت و آرامش صبح راز و رمزي است كه فقط «سحر خيزان» دانند.
از هتل مي برآيم و چون روزهاي پيش، كنار دريا به قدم زدن مي پردازم. خورشيد صبحگاهي آرام آرام، از افق دريا چهره مي نماياند و اشعه ي طلايي اش را بر روي امواج ريز دريا، مي پاشد و خطي زرين بر روي آب مي آفريند.
من تنهايي را به ويژه در دامان طبيعت، دوست مي دارم. دلم مي خواهد بخشي از شبانه روز را «باخودم» باشم. آدمي هنگامي كه تنهاست، حضور خود و اشياي پيرامونش را بهتر و شفاف تر احساس مي كند. در تنهايي است كه رابطه ي انسان با هستي عميق تر برقرار مي شود و ادراكات آدمي در رابطه با زمان و مكان قوي تر عمل مي كنند.
بي جهت نيست كه مردان بزرگ و به ويژه پيامبران الهي بخشي از حيات شان را در تنهايي زيسته اند. پيامبران گاه با شباني در سكوت دشت و صحرا، و گاه در درون مغاره هاي كوه با تفكر و تعمق در عالم خلقت و با راز و نيازبا خالق بي همتا، خود را در كائنات مستحيل مي ساخته اند تا به عمق راز خلقت و آفرينش هستي بهتربينديشند. در تصوف هم شايد «چله نشيني» به هدف «خودشناسي» و «خداشناسي» و تزكيه ي نفس صورت پذيرد كه البته درجاي خودش قابل بحث بسيار است.
ساحل ساكت و آرام است. جهانگردان فارغ بال، هنوز در خواب شيرين صبح گاهي سير مي كنند. در تمام طول كرانه ي دريا، غير از من كسي نيست. چه خوش خلوتي دارم با دريا.
روي تخته سنگي مي نشينم و به آب دريا، خيره مي شوم. آب آن قدر شفاف است كه سطح كم عمق كنار ساحل، به خوبي عيان است. مثل كودكان بازي گوش دستم را فرو مي برم در آب. احساسي خوش به من دست مي دهد. مي پندارم كه به دريا وصل شده ام.
آسمان نيلي، درياي آرام و خورشيدي كه با ناز و تمكين لحظه به لحظه دل آسمان را نورباران مي كند، بساط صبحگاهي كنار بحيره ي مديترانه را دل انگيز تر مي سازند. براي لحظاتي مي پندارم در مهماني طبيعت حضور دارم. احساس مي كنم آفتاب و دريا به من كه مسافري از آن سر جهانم، زندگي را تهنيت مي گويند. از شوق هستي سرشار مي شوم؛ شوقي در من پديد مي آيد، شوقي شاعرانه. درآن خلوت صبحگاهي رو به روي دريا مي ايستم و ندا در مي دهم كه: زنده باد زندگي!
چند قدم آن طرف تر، دريا آغوشش را مهربانانه باز كرده است و هر لحظه مرا به سوي خويش مي خواند. دلم نمي خواهد دعوت دريا را رد كنم. لباس از تن بر مي گيرم و با يك جهش خود ر در آغوش نرم و گرم دريا مي سپارم. آب تا گلوگاه مرا در خود فرو مي برد. احساس مي كنم، در دريا حلول كرده ام و بخشي از آن گشته ام. ياد كلام مولانا مي افتم:
ما زدرياييم و دريا مي رويم...
مدتي طولاني در آب مي مانم و با امواج دريا بازي مي كنم. اكنون آفتاب بالاتر آمده است. در اطراف ساحل، جنب و جوشي پديد مي آيد و جهان گردان يكي پس از ديگري راهي دريا مي شوند، تا خستگي خواب را از تن بزدايند.
از دريا مي برآيم و سوي هتل مي روم. همراهان آماده ي حركت به سوي فرودگاه (مالاگا) هستند. ساعاتي بعد هسپانيا را ترك خواهيم گفت. قبل از نشستن به داخل موتر، يك بار ديگر مشتاقانه به سوي ساحل مي نگرم و به بحيره ي مديترانه، خدا نگهدار مي گويم.
پايان.
تورنتو، کانادا
مارچ سال 2008 میلادی