آی بشر! ایران شهر! آدمیزاد! جامهِ شادی به جان کشید، این زبان” شکر” است. آیینه ی ”قدیم” ست، شیشه ی ”جدید ”است. چی بزرگ مردمید؛ بزرگِ بزرگ، آبروی زمین وچرخ و عزت نسل های افتیده از شیراز تا دوشنبه، از بامیان تا خجند. این’ ماه ’است، ماه ی که از نورش به جهان نگاه میشه نگاه نمود ؛ ماه ی که بوسیله اش گیتی را میشه به مبارزه طلبید!
آی قوم پارس! زاده کوروش! این زبان تو است: سخن گوی” زرتشت بزرگ” ترجمان” اوستا ”وپیام آور گات ها - گات های زرتشت - همان پر فهم راستین وپیامبر نیکی ها- نگاه تو به زبانت نگاه خواب آلود است، برخیز ازخواب! برخیز ”اوستا” بخوان! برخیز” انجیل” بخوان. مگر تو تشنه ی اشعار مست کن” گات ها” نشده ای؟ مگر آنقدر سنگ دلی که زرتشت ات، ازت گم شده: آن پیامبر پر گداز،جگر سوخته وآن پیر پخش کننده ی گفته خدا، در زمین.
آی قوم بی خبر! سَر از تَنه ات بیرون آر، لحظه ی بفکر فرو رو ویادی از پیامبران نبرد نما! مگر یادت رفته آن” رستم” آن رستم که شهرتش، شهرت توست. لب های تیزش ونعره ی پایش از از شرق شنیده می شود وپهلوانی اش گرنگی ماست: در غرب ودرمیان دیو ودَد.
آی بی خبران! این زبان، زبان شماست، آن سهراب، سهراب شماست؛وزبانش همین است،همین: زبان تو وزبان نَنَه ات. من از واژه های پوست کنده اش رُخ غریده وافتیده ” سهراب” را در زمین، می خوانم. می بینم. از واژه های نَرمش با ” تهمینه” سخن می گویم؛ و از میان کلماتش دقیقه یی به غیرت” رودابه ” زُل می زنم. چی غیرتی! چی زنی! چی همیتی! زن بزرگ، زنی پارسی، کله شخ وروح کُش.
آی دخترِ خواب آلود! برخیز! برخیز، به شرق رو وبه غرب رو وجار بزن. جار دی که ”تهمینه ”گم نشده است ”رستم ” زنده است ” روابه” همین جاست: در همین ایران شهنامه ای ودرهمین خراسان بزرگ. جار بزن که ”سهراب ” به زمین افتیده همین جا: در همین سمنگان، در همین کابل ودر همین تخار. آری، من، مِن ی من، ام شب با همین زبان شما، با همین پارسی پاک، چند دقیقه با” رستم ”گپ زدم... پیش تر رفتم ، به خوارزم شاه رسیدم، وخبری” زرتشت” را گرفتم. آری ام شب! ام شب به زانوی’ تهمینه’ خوابیدم واو از قصه های عشق ش با’ رستم پهلوان’ گفت. ورفتم به قونیه پیش مولوی. به همین زبان پاک پارسی _ مولوی را به آغوش کشیدم وشمس را دیدم: دیدم که از من گریخت؛ از من گریخت زیرا که مرا در آغوش سچه مولوی یافت بود . به شیراز رفتم، باهمین پارسی شیرین وبا مردی که کلامش ’کلام غیب’ بود وزبانش ’شکر’ سخن گفتم؛ آن مرد پیر ومبارک وعصا بدست ” حافظ” بود. حافظ! همان حافظه ما. او چند دقیقه برایم گفت: از آب نبات، از عشق واز کلام غیب.
آی مردم! سوگند به شرافت زمین وزمان، من ام شب، آری من «سعدی» را بغل کردم؛ او مست بود، مستِ مست. گمانم از لب دهن معشوق مکیده بود یا می نِگاه نِگار خورده بود- بغلش سرد بود وگمانم از سفره ی دختران خجند به پنج شیر، تشریف آورده بود. این چی زبانی ست: شیرین، شکری وشبیه لب ولعاب دخترک های کوه قاف یا همان حور های بهشتی که« زرتشت بزرگ» ازش می گفت. این زبان نیست! نمیشه زبانش گفت؛ این روح مولوی است، آب دهن تهمینه وروابه است. آدمی با یک نگاه از درونش بوی فردوسی، سعدی، کوروش وسیاووش را به دماغ می کشد.
آی مردم! حاجت سفر به گوشه های دور و دراز نیست، حاجت رفتن به قونیه، شیراز، سمرقند... نیست: خانه خود بنشین، مولوی همان جاست، در خانه ات ودر پیشت. حافظ، کوروش وزرتشت وهمه نیاکانت در پهلویت است، پس چی حاجب که میروی؟ بی خبر، برخیز! برخیز- در تاقچه خانه ات مولوی ماست، در الماری ت کوروش خوابیده، آهو رمز دا همان جاست. این پارسی است: زبان زرتشت، زبان کوروش، سخن گوی” قران”- ایران شهنامه ای بوسیله همین زبان سَر به خدا فرو برد، نه کدام زبان دیگر. وما-ما ایران شهری ها- اسلام را به زبان خود آموختیم، انجیل را هم واوستا هم از ماست. پس بپاشو به همه بگو: این جا منم، خانه م که هرشب مولوی، کوروش، سعدی، زرتشت، بودا.... بین هم گفت-و-گو می نمایند.
آی می خورده! چرا نمی گویی؟ نمی گویی که بیایید و ”کلام بودا” را از میان زبان من بکشید وبخواند. چی حاجب به زبان دیگر. زبان من راوی ’قران’ است، این دریچه یی است که تازه وسریع با بودا، زرتشت وآهو رمز سخن گفت.
نوشته: شیون شرق
ارسالی: عثمان نجیب