من از شهر گرسنگان می آیم. من مسافری از ملک مصیبت زده گانم، مرد سر گشته از بیابان ظلمت و تظلم که چون قهرمان افسانه های دیو و پری با گذشت از هفت کوه و هفت دشت، از شهر های آئینه و خار مغیلان و از بحرها و دریا ها جسم خسته ام را به دیاران شما رسانیدم. برایم لقمۀ نانی میاورید، تنم را با جامۀ نومپوشانید. اگر میل دارید بمن شادی ببخشید، پس خاطراتم را از من برباید. بلی خاطراتم را، این قطره های جگرم را برروی صفحۀ بریزئید و آنها را در لای کتابی مدفون نمائید و در گوشه ای مستور شان سازید. تادرونم از غوغا و هیاهوی آنان سکوتی بیابد و وجودم سکونی.
ای همشهری، ای هموطن، ای انسان!
آیا میتوانی خاطرۀ زنی را از من با خودت بگیری که با دنیای از آرمان و آرزو برای شب زفاف آراسته میگردد، ولی از جانب مردان نابکار ربوده شده وروز بعد داماد نامرادش جسد برهنه ای ویرا از بالای درختی میابد.
آیا میتوانی یاد زنانی را در خود مدفون سازی، که اطفال گرسنۀ شانرا به امید بدست آوردن مواد کوپونی در خانه رها نموده و خود راهی مغازۀ آرد و روغن میشوند، ولی توسط نامرد های زمان، جهت ارضای نفس پلید شان، در زیر خانه های تعمیر اسیر میگردند.
آیامیتوانی حالت زنانی را در خود متصور نمایی که بخاطر انتقامجویی عقده مندان، بگناۀ تعلقشان به قوم دیگری، در میان کانتینر فلزی محبوس میگردند و در زیر تابوتِ آهنی نفس مندان، گودی حفر میگردد. زورمندان دوران برای آنکه بر نمرود و آتش سوزی اش طعنه ای زده باشند، در زبانه های آتش قیر میریزند، تا خاکستر آنان را به غبار بر گردانند و دیگر اثری از آنها را نظاره ننمایند. آیا این خواهران، این مادران و این دختران من و تو کجایشان را اول در سوخت داده اند. شاید یکی کف های پای حنایی اشرا، دیگری پهلویش را، یکی به فرق بایست و یا به کف دست و یا چگونه و چطور نفس شانرا به حق سپردند؟
دیگر بس است نمیخواهم تمام خاطراتم را از من بگیری، ترا نمیگویم که یاد میخکوبیدن ها را در فرق سر انسان به جای پیزار کهنه، نیز از من بگیر، زیرا وجود تو هم به ماتم سرایی چون من مبدل خواهد گردید و نوای بی نوایی ها خواب را از چشمانت خواهد ربود.
روزگاری جوان شوخی بودم، خوشم می آمدبه ساق پای دختر ها چشم بدوزم. پاهای مختلف را میدیدم، چاق، لاغر، مناسب، سفید، سیاه...، ولی زمانی رسید که به جز چادری ژنده و بوت و جوراب زنان چیزی را نمیدیدم. ولی این هم برایم تراژید نبود، بلکه اندوه من چیز دیگری بود. ای کاش عادت نمیداشتم که پاهای زنان را تماشا کنم، تا چشمهایم به بوتهای پاره، پارۀ آنها نمی افتاد. نقش این بوتها را ای دوست مهربان چگونه از خاطرم خواهی شست. هرچه نگاه میکردم، کفشها پاره بودند، برحی از پشت، بعضی از جلو. آن کُری های مقبول و باریک که زمانی کُرپ، کُرپ شان چون آهنگی گوشهایم را نوازش میدادند، همه سائیده شده اند، هیچ بوتی جلا و رنگی ندارند.
از چشمهای بدبختم گله دارم که همیشه ناظر بدترین مظالم روزگار بودند. ولی آنها چه تقصیر دارند، مگر چیزی غیر از آن هم قابل دید بود؟روزی همین چشم ها خاطره ایرا در تار وپود هستی ام نقش بست، که آرزو و تمنایم را دگرگون ساخت. بعد از ماه ها زنی را دیدم که از زیر چادری مندرسش بند های برهنۀ پایش معلوم میشدند. بوتهایش که از کهنگی زیاد بیشتر به چپلک شبیه بود، به صراحت گواهی میداد که وی قدرت خریداری جوراب را نداشت. ولی دُرۀ محتسب بی احساس چنان دُرنه های کبود و سیاه را در پاهایش رسامی کرد، که اگر عابری صحنۀ دُره زدن را نمیدید، تصور میکرد که این خانم جوراب به پا دارد. از آن روز به بعد آرزو میکردم تا هرگز پای زنی را نبینم و چشمهایم دیگر شاهد بوتهای ژنده و جوراب های دُره ای آنها نباشند.
آری عزیز من! وجودم چون نوار فلمیتشآتش سوری آاش
، مالامال از صحنه های غم انگیز است، روانم خسته و قلبم شکسته. من پیام دلشکستگان آن دیار را با خودم آورده ام، دریغا که من حامل پیک بشارت نیستم، بازماندگان شما در ملک غمزدگان سوغاتی جز اندوۀ بی پایان برای تان چیزی دیگری را نفرستاده اند. در عالم هستی و مستی خویش بر این سوغات فقیرانه ام مخندید، از مردمان شهر اشباح و مردگان متحرک چه انتظاری دارید؟ این تحفه ام را بپذیرئید و سراب امید های آنان را به حقیقت بدل کنید.
نوشته از: پوهندوی شیما غفوری
ماربورگ 1998
قبلاً نشر شده در شمارۀ جنوری 1999 جریدۀ اختر در آلمان