فصلی ازرمان"یعقوبی دیگر"
زندان دهمزنگ
زندانی حجره ی شماره هفت تجرید، با دمیدن اولین نفس های صبح بیدارشد.
زولانه ها برپاهایش سنگینی میکردند. با زحمت پاهای خود را جمع کرد. استخوانهای پایش درد داشت. آهسته ازروی بوریای پوسیده ی فرش بلندشد. ازشیشه ی شکسته ی پنجره بادسرد بامدادی به درون می آمد. روی میله های آهنی پنجره ذرات برف نشسته بود. چنان بنظرمی رسید که برف بسیاری باریده است. هواسرد وگزنده بود.
"پیر"(*) به پنجره نزدیک شد. زولانه ها درپایش صدا کردند.ازبیرون بانگ خروسان چنان صدای امواج دریایی بگوش می نشست. درزندان سکوت وآرامش حکمفرما بود.هنوززندانیان حجره های مجاورخوابیده بودند. صدای گام های پهره دار هم دردهلیزشنیده نمی شد. مثلی که بالای چوکی اش بخواب رفته بود.
"پیر" پشت پنجره استاد وهوای خنک را بلعید.ازپنجره به بیرون نگریست. بربام های ساختمان های مجاوربرف سپید خوابیده بود.ازشیشه ی شکسته روشنی کم رنگ مهتاب به درون می آمد ، وصدای خروسانی که دردوردست ها فریاد می کشیدند ، آمدن صبح را اعلام می داشت.
"پیر" برگشت ووسط حجره ایستاد. بعد شروع کرد به نشستن وبرخاستن های پیهم با حرکات منظم ودوامدار، سردی ای را که دروجودش رخنه کرده بود دورساخت.
عضلات شخ مانده اش رانرم گردانید وحرارت تنش را بالا برد. زنجیرها درپایش صدا میکردند واوحرکات خود را باصدای زنجیرها هماهنگ ساخته بود.
پس ازدقایقی که ورزش کرد، به در ِحجره کوبید. صدایی ازآنسو برنخاست. مثلیکه پهره داربه خواب عمیقی فرو رفته بود. بارسوم که به درکوبید ، صدای خواب آلود پهره داربلندشد.
- "پیر" توستی ؟
- وقت نمازاست ، طهارت می کنم.
- به چشم بادار، فی الفور.
وبدنبال آن چرخیدن کلید بود وبازشدن در.
"پیر" بیرون رفت. پهره دارخواب آلود ازعقبش گام برمیداشت وبا احترام فوق العاده ازدنبالش میرفت. گام های مرتب پهره داربا صدای زولانه ی پاهای "پیر" همنوا شده بود.
پهره داران پیشامد خوبی با "پیر" داشتند. آنها بزودی تحت تأثیرشخصیت بزرگ او قرارگرفتند. فریفته ی اخلاق پسندیده وروحیه ی پولادینش شدند وازبرخورد نیکویش تأثیرپذیرفتند.
"پیر" دراندک مدت شهرت فوق العاده نیکویی حاصل کرده بود. با آنکه درحجره ی تجرید ودوراززندانیان دیگرنگهداری می شد ، اما ستاره ی درخشان بزرگواری او ، محیط زندان را روشن ساخته بود. زندانیان نادیده اورا دوست میداشتند، وآرزومند بودند تا اورا ازنزدیک ببینند وآشنایش شوند. زندانبانان زود ازاین قضیه مطلع شدند. ترسیدند مبادا نفوذ فوق العاده ی "پیر" پهره داران وپاسبان ها را تحت تأثیرقراربدهد ، وبلایی به سرشان بیاید. تصمیم گرفتند تا پهره داران وپاسبان های حجره ی شماره هفت تجرید را زود زود عوض کنند.
هفته ی دوبار پاسبان حجره ی او راتبدیل میکردند ، پهره داردیگری را به کشیک برمی گزیدند.
زندانبان ها می کوشیدند تا خشن ترین وزشتخو ترین افراد را برای پاسبانی انتخاب کنند. اما نتیجه ی کارشان بیهوده بود. خشن ترین وزشتخوترین افراد دربرخورد با "پیر" نرم میشد. قدرت اعجاب انگیزروحی او ، ازآهن ابریشم می ساخت وازسنگ پنبه.
زندانبان ها چه کارهایی که نکردند. پاسبان های حجره ی اورا ازمیان ملیت های مختلف با زبانهای نا آشنا برای "پیر" ، انتخاب میکردند. ازپشتون گرفته تا ازبک وترکمن وبلوچ ونورستانی ، برایش پاسبان برمی گزیدند. برای پاسبان ها توصیه می شد تا با اوحرف نزنند وپیشامد زشت وناهنجارداشته باشند. اما آتش شخصیت او آنچنان نیرومند وسازنده بود که هرآهنی را نرم میکرد وازهرخامی پخته ترین وآزموده ترین انسان بوجود می آورد.
"پیر" پس ازطهارت به حجره ی مجردش برگشت. باقلب بیدار وروح پایدار. نورازوجناتش می بارید. به نمازایستاد. بلند بالا وچارشانه ، با قامت ستبر، فضای حجره را ازوجودخود پرکرد. ساحت کوچک حجره ، گنجایش تن بزرگ وروح بزرگترازتنش را نداشت. با خلوص به درگاه آفریدگارانسان سجده برد. زنجیرها صدا میکردند. واو به آواززنجیرهایش نمازمیخواند.
درقلبش صداقت بزرگ شعله می کشید.عشق سوزانی که نسبت به مردمش داشت اورا یاری کرده بود تا دربرابرزنجیروزندان مقاومت کند. هیچگاه خداوند ومردم را فراموش نکرده بود. اوسوگند یاد کرد تا برای همیش نسبت به خدای خود ، خاک خود ومردم خود وفاداربماند. با صدای زنجیرهای او ، زندانیان حجره های مجاورنیزازخواب برخاستند. صدای زنجیرهای او برای زندانیان حجره های مجاور، به منزله ی ساعتی شده بود که دراوقات معین به زنگ زدن می پرداخت. زندانیان اوقات روز را با آن صدا تخمین میزدند. روزپنج بارادای فریضه نماز، که پنج بارزنجیرها را بصدا درمی آورد. زندانیان دیگربه پیروی از"پیر" ، ورزش میکردند. او برایشان گفته بود که فقط ورزش میتواند آنها را دراین زندان مجرد وحجره ی تاریک وتنگ زنده نگهدارد ودربرابرشکنجه ها وچوب زدن ها ، مقاومت بخشد.
نماز"پیر"پایان یافت. بعد ازادای نمازپنج سوره ی کوچکی را که درجیب کرتی داشت بیرون آورد وبه تلاوت پرداخت.این پنج سوره راهمیشه با خود داشت. ازهمان آوان کودکی مادردرجیبش می گذاشت ویا درکمرش با دستمالی می بست. اوهمچنان مشغول تلاوت بود که پاسبان ازپشت درصدا زد:
- "پیر" نان تان را بگیرید. درصدایش نوعی احترام نهفته بود.
برخاست ورفت وقرص نانش را ازلای سوراخ در،گرفت. نان زندانیان دیگررا ازهمان سوراخ به درون پرتاب میکردند. اما از"پیر" را هیچ پاسبانی بخود حق نمیداد چنان کند. با احترام نانش را بدستش میدادند واوهم تشکرمی کرد.ازحجره های مجاورصدای زنجیرها شنیده میشد. زندانیان دیگرتازه به ورزش آغازکرده بودند."پیر" درحالیکه نانش را آهسته آهسته می جوید ، به صدای زنجیرها گوش فرا داده بود. نان سخت بود وبا دندان هایش جنگ میکرد. اما او با آهستگی آنرا میجوید. به فکردُورو دَرازی فرورفته بود. با خودحساب میکرد که چارماه است که دراین حجره تجرید بسرمی برد. پنج قوس ١٣٤٠ بود که او را دراین حجره انداختند. دراین مدت چارماه حجره ی تجریدش راعوض نکرده بودند. به اصطلاح زندانیان"کوته قلفی" بود. هیچ زندانی را بیش ازیکی دو ماه "کوته قلفی" نمیکنند.اما او راتا کنون که چارماه گذشته بود ، درکوته قلفی نگهداشته بودند. وهنوزهم معلوم نبود که چقدروقت دیگرهمانطورباقی خواهد ماند. رشته ی فکرهایش را صدای قدم هایی که ازبام بگوش رسید ، ازهم گسست. پاسبان ها وافراد امنیت زندان برای روبیدن برفِ بامها برآمده بودند. پرنده خاطره های "پیر" بسوی کلکان بال کشید. یادش آمد وقتی بچه بود برف های قلعه ی شانرا درکلکان او خود به تنهایی می روبید. نه تنها بام های قلعه ی خود شانرا می روبید که حتی با همسایه ها هم کمک میکرد. بیشتراوقات روزهای پربرف زمستان را به برف پاکی می گذراند. بام های مسجد دهکده راهم پاک میکرد. برف پاک کردن برایش لذتبخش بود. وقتی کنده های برف را ازبام قلعه به پایین میریخت ، ازصدای به زمین خوردن برف خوشش می آمد.آنقدرکارمیکرد که زیر آب وعرق میشد واحساس تشنگی میکرد. آنگاه پاغنده ای ازبرفِ پاک را می گرفت وبدهان می انداخت. برفِ سردعطشش را فرومی نشاند وسرازنوبه کارمیپرداخت. وقتی همه ی بامها را پاک کرده بود ، دست ورویش را با برف می شست وازبام فرود می آمد. صدای قدم های برف روبان ازبالای بام شنیده میشد وصدای سقوط کنده های برف که به زمین میخورد.
بیشترازاین به برف فکرنکرد. یعنی نگذاشتندش که فکرکند. صدای کوبیدن دیوارحجره ی همسایه بلند شد. این یک رَمزبود. زندانیان تجریدی با کوبیدن بدیوارحجره هایشان رمزرا به یکدیگرمخابره میکردند.هرگاه اتفاقی رخ میداد ویا خبری میشد آنها با این علامت یکدیگرشانرا مطلع می ساختند.
این باردیوارباشدت کوبیده شد. حتما ً اتفاق بدی رخ داده بود.
"پیر" برخاست وازسوراخ ِدردهلیزرا زیرنظرگرفت. صدای قدم های سریع ومضطرب شنیده می شد. لحظه ی بعد چندتا پاسبان را دید که جسدی را ازدهلیزمیگذرانند، بدنبال پاسبان ها قوماندان زندان ازدهلیزعبورکرد.
چگونگی قضیه روزدیگرآفتابی شد. زندانی شماره ١٦ تجرید که جوان هژده ساله بود، خودکشی کرده بود.
* * *
سایه ی میله های آهنی ، روی شیشه شکسته پنجره سنگینی میکرد. نوررنگ پریده ی شامگاهی دردیوارشرقی حجره ، خط روشنی ترسیم کرده بود. حجره ، سرد شده میرفت وتوام با سردی تاریکی نیزبه درون می آمد.
"پیر" درگوشه ی کزکرده بود ، قرآن میخواند. آیه ی مبارکه ی وَلقدّ کرَمّنا بَنِی آدَم برزبانش جاری بود. ریش سیاهش چهره اش را لاغرترنشان میداد. چشمانش میدرخشید وهاله ی ازنجابت احاطه اش کرده بود. باری به زنجیرهایش نگریست وبه زخم هایی که درپایش بوجود آمده بود. زیرلب آیه ی کریمه ی ولقد کرمنا بنی آدم را تکرارکرد.
با خود اندیشید:زمانیکه خداوند(ج) انسان را کرامت بخشیده است ،بندگان ستمگراو به چه حقی این کرامت را ازاو بازمی ستانند. آیا شوریدن برضد کسانی که کرامت بنی آدم را سلب میکنند نا صواب است؟ هرگز، بلکه برانسان واجب است تا دربرابرنابرابری ها وستمگری ها قدعلم کند وبیرق مبارزه را برافرازد ، برضد هرآنچیزی که کرامت بنی آدم را زایل میگرداند عصیان کند. عصیان گری درچنین مواردی واجب است. خواه آن پدیده ی زایل کننده ی کرامت مادی باشد ، خواه معنوی. خداوند(ج) امرکبیرمجاهده درراه حق وحقیقت را به دوش انسان نهاده است. وانسانی که این وجیبه را فراموش کند ، نا بخشودنی است. شخصیت انسان وکرامت او درطول تاریخ درمقدارواندازه ی مبارزه او برضد بی عدالتی سنجیده شده است. کرامت با معیارجهاد وزن کرده میشود. آنکه رزمنده تردرفش جهاد را برافراشته با کرامت ترازدیگران است.
بزرگی انسان وبرتری اوازدیگران ، درمقاومت او دربرابرظلم وبیداد است زندگی فداشدن درراه عقیدت است وقربان شدن درراه حقیقت. باری سخن حضرت امام حسین(رض) درذهنش جاری گشت که فرموده:
ان الحیواﺓ عقیدﺓ وجهاد
"پیر" دراندیشه هایش غرق بود. شام نزدیک می شد. وشب تارمی تنید. گام های مرتب وپیهم پهره دار که درطول دهلیزدررفت وآمد بود شنیده می شد. حجره اندک اندک درتاریکی فرومیرفت. کوچکی حجره آزاردهنده بود. چشم را به نزدیک بین وروح را به سرخوردگی عادت میداد. زنجیرها وزولانه برای "پیر" آنقدرآزاردهنده نبود که کوچکی حجره. دلش را تنگ می ساخت وروحش را می آزرد. روح بزرگ او را محدوده ی کوچک حجره رنج میداد."پیر"خسته به نظرمی رسید. درازکشید. به سقف چشم دوخت. درتاریک روشن حجره تارهای که تارتنک تنیده بودند، به چشمش راه یافت.دردام تارتنک ها حشرات بسیاری اسیرگشته بودند. باد سردی ازپنجره ی شکسته به درون می آمد. برف دوباره شروع به باریدن کرده بود. لحظات می گذشتند وزندان آرام آرام درسکوت شب فرومیرفت. آوازگام های پهره دار ازپشت دربه گوش می نشست. به نظرش میرسید که صدا ازدوردست ها می آید یا که صدای گام های خودش است ، که روی برفها راه میرود.
خاطرات زمستان گذشته درذهنش جان گرفت. یکی ازشب های سرد زمستان پاریادش آمد. آن شب ازپغمان راهی شمالی بود. می خواست غرض تنظیم بعضی کارهای لازم به شکردره برود. پای پیاده راه افتاد. سالها بود که اوعادت کرده بود همیشه پای پیاده سفرکند. سفردرشب آنهم ازکوره راه ها وبا پای پیاده مطمئن ترین سفربرای یک چریک محسوب میشود.
آنشب نیزازپغمان راهی شکردره شد. برخلاف مراتب دیگرآنشب تنها نبود. جبارهمسفرراهش بود. هنوزازحوالی پغمان دورنشده بودند ، که برف سنگینی شروع به باریدن کرده بود ، وکوه ودشت را پوشیده بود.
آندو با گام های استوارطی منازل کردند. راه ها را بریدند. ازکوهپایه ها گذشتند، ازتپه ها عبورکردند، وازپیچ وخم راه ها گذشتند.هرچه پیش میرفتند ، راه رفتن مشکل می شد، برضخامت برفی که روی زمین خوابیده بود افزوده می گشت. ضخامت برف قدم برداشتن را مشکل می گردانید. تا بجلک پا درمیان برف فرو می رفتند. وگاهی تا زانو. فاصله ها را می بریدند. برف همچنان با شدت هرچه تمامترمی بارید. آندو مانند اشباح دردل شب راه می پیمودند. مسلح بودند. وبارسلاح سنگینی راهپیمایی را دوچندان می ساخت. برف همه جا را سفید کرده بود. جروجوی وراه وبیراه ازیکدیگر تشخیص داده نمیشد. جزصدای خش خش پای رهنوردان که دربرف فرو می نشست ، دیگرصدایی نبود. آندو آرام وخاموش راه می پیمودند. ساعت ها طی طریق کردند. هنوزبه قریه کوچک"سُمُچَک" نرسیده بودند که موزه ی جباردرسنگی گیرکرد وپاره شد. جباردرحالیکه خستگی ازصدایش می بارید برای "پیر" ازپاره شدن موزه اش اطلاع داد. "پیر" خندید. ودرحالیکه ازگوشه یخن کرتی اش سوزن بزرگی را بیرون می آورد، برای جبارگفت:
برای یک چریک بعدازسلاحش ، پای پوشش عمده است. درانتخاب پای پوش باید دقت کرد. راهپیمایی با پای پوش فرسوده ویا ناراحت ، چریک را خسته می کند.
سوزن را به جبارداد تا موزه اش را بدوزد، وخود روی برف ها خوابید. شالش را برروکشید تا ازریزش برف درپناه باشد. جبارمصروف بخیه زدن پارگی موزه اش شد. برف می بارید. گرگ ها دردوردست ها قوله سرداده بودند. وقریه کوچک "سمچک" که حد فاصل میان پغمان وشکردره است ، درزیربرف خوابیده بود.
"پیر" روی برف ها چنان آرام خوابیده بود که گویی دربسترپرقو خُفته است. جباردرتاریکی شب وروشنی برف که بهم آمیخته بودند، موزه اش را می دوخت. درذهنش سخنان"پیر" آشوبی برانگیخته بود." برای یک چریک بعد ازسلاحش پای پوشش عمده است". او خود را ملامت می کرد که چرا درمورد پاپوشش بی توجهی کرده است. ازسخنان کنایه آمیز"پیر" دَردَش گرفته بود. شرمنده وخجلت زده به نظرمی رسید. درهمان هوای سرد احساس کرد که عرق قطره قطره ازپیشانی اش روی برف ها فرومی چکد.عرق خجلت بود. با خود فکرکرد شاید درنظر"پیر" چریک بی کفایتی جلوه کرده باشم. چریکی که نباید زیاد رویش حساب کرد. این فکررنجش داد، وچون خنجری قلبش را درید. با عجله سوزن را درچرم کلفت وسخت موزه فرو می برد. چندین جای انگشتانش را با سوزن درید. شتاب داشت تا زود ترموزه اش را بدوزد ومانع حرکت"پیر" نگردد.
موزه ی جبار دوخته شد."پیر" آرام خوابیده بود. جبارخواست صدایش بزند. اما جرئت نکرد. انتظارکشید تا"پیر" بیدارشود. برف همچنان می بارید. جبارانتظارمی کشید وگرگ ها دردوردست ها قوله سرداده بودند.
برف حوتی، دربیرون پشت پنجره زندان تیزمی بارید.
* * *
"پیر" دراندیشه هایش غرق بود که درحجره اش گشوده شد، وپهره دارگفت.
"پیر" جان، امروزدرزندان خیرات کرده اند وبرای زندانیان پلومی دهند.
"پیر" حرفی نزد. پهره دارکاسه ی پلو را درطاقچه نهاد وبیرون رفت.
درآن زمان ، درزندان دهمزنگ، گاهگاهی، "سخاوتمندان" خیرات می کردند، وزندانیان را ازآن خیرات می دادند. درمیان اغنیای شهرکابل رواج شده بود که هرگاه خیرات وصدقاتی می دادند، درزندان دهمزنگ دیگ می پختند وبین زندانیان غذای پخته تقسیم می کردند. آنروزنیزیکی ازمنعمین شهرکابل دردهمزنگ دیگ خیرات پخته بود وزندانیان را پلو داده بود.
"پیر" تا دیروقت همچنان به یاران خوددربیرون زندان می اندیشید. کاسه ی پلوهمچنان درطاقچه قرارداشت. چندساعت بعد که پهره داربرای بردن کاسه آمد، با تعجب دید که کاسه ی پلودست نخورده درطاقچه قراردارد. پهره داربا صدایی که ازآن تعجب به خوبی هویدا بود، گفت:
- "پیر" شما پلو را نخورده اید؟
"پیر" جواب داد.
- نه، نخوردم.آیا شما ازآن خوردید؟
- بلی خوردم، چرا مگرباید نمی خوردم؟
- آیا شما میدانید که این پلو ازکدام پول تهیه شده؟
- این پلو خیرات است وازپول یک پیسه دارتهیه شده.
- آیا آن پول، پول حلال است؟
- خدا می داند"پیر"جان! درین دَوروزمان پول حلال کجا پیدا میشود!
- درست می گویی. اصلا ً پول به شکل حلال وقانونی وشرعی ،امکان ندارد که جمع شود. فقط کسانی پولدارمیشوندکه مکلفیت های اسلامی را که برسرمایه قابل اجراست، فراموش می کنند. ذکوة شرعی را نمی پردازند، سود می خورند، وازبیت المال سوء استفاده می کنند. خیراتی که ازچنین پولی پخته شود، درحقیقت چرک پول حرام است، وشما چطورچنین چرک حرام خورده اید؟
پهره دار که تحت تأثیرحرف های "پیر"قرارگرفته بود، با اضطراب جواب داد:
- مارا دادند که بخوریم. همیشه همینطورخیرات ها درزندان میشود وما میخوریم.
- بلی، اغنیا برای ظاهرفریبی چنین کارها را می کنند. اما متوجه باشید که شما چرک پول های حرام آنها را می خورید.
آنها برای آنکه نفس دیگران را نیزحرام کرده باشند، ازپول حرام خود بنام خیرات وصدقات به دیگران نیزمیخورانند، تا درگناه شان دیگران را نیزشریک گردانند.
پهره دارندامت زده وپشیمان، ایستاده بود وسخنان"پیر" را گوش میکرد. دردرونش حالت عجیبی حکمفرما شده بود. ازخوردن پلوپشیمان وخجلت زده شده بود. با خود فکرکرد: چرک پول حرام را خورده ام، چرک پول حرام را، پول حرام . . . نتوانست تحمل کند. با سرافگندگی ازحجره ی"پیر" بیرون رفت. هنوزدهلیزرا طی نکرده بود که صدای هوقش شنیده شد واستفراغ کرد.
ظاهرا ً چنین معلوم میشد که سخنان"پیر" تااعماق درون پهره دارکارگرشده بود.
روزدیگر،تمام زندانیان ازقضیه ی نخوردن پلو توسط"پیر" آگاه شده بودند. پهره دار، سخنان"پیر" را برای همه گفته بود. تمام زندانیان با شنیدن آن حرف ها ،ازخوردن پلو پشیمان شده بودند. همه فکرمیکردندکه چیزی حرامی را خورده اند. واین فکرروزها آنها را رنج داد.
*****
شش ماه گذشت. برخلاف تصورزندانبانان که می پنداشتند،"پیر" زندانیی خطرناکی است، معلوم شد که اوعلاوه برآنکه آدم خطرناکی نیست، انسان معقول ونیکی هم است.هرچه درمورد اوشنیده بودند، خلاف ثابت شد. سررشته داران زندان او را اززندان تجرید ششماهه بیرون کردند."پیر" ازقلعۀ جدید رهایی یافت. او را به زندان عمومی بردند.
روزیکه او وارد زندان عمومی گردید،زندانیان همه جلواتاق هایشان صف ایستاده بودند وهرکدام از"پیر"درخواست میکرد تا دراتاق آنها بیاید وبا آنها زندگی کند. آوازه وشهرت"پیر"درزندان پیچیده بود. بسیاری ها ازقبل با نام اوآشنا بودند. عده ی هم درمدت ششماهی که"پیر" درزندان تجرید بسرمیبرد اوراشناخته بودند.
او آرام وخاموش ازجلو صف منتظرزندانیان با قدم های شمرده وسنگین گذشت وبسوی آخرصف رفت. دراخیرصف مرد پیری که ریش سفیدی چون برف داشت ایستاده بود. وقتی نزدیک او رسید، پیرمرد با آنکه آشنایی قبلی با "پیر" نداشت، آغوش گشود واورا دربغل گرفت.
"پیر" اتاق پیرمرد را درزندان برای خود برگزید. پیرمرد لالا شیرو نام داشت. اهل چهاردهی کابل بود. ومدتها بود که درزندان دهمزنگ بسرمی برد."پیر" دراتاق او زندگی نوینش را آغازکرد.
درزندان عمومی زندانیان اندکی آزاد تربودند. میتوانستند به اتاق های یکدیگررفت وآمد کنند."پیر" درمدت کمی با زندانیان بیشماری آشنا گشت. با مردم مختلف وبا نظرات وعقاید گوناگون.
درمیان زندانیان، همه گون انسانها پیدا می شد. انسانهای که به جرم قتل، دزدی، راهزنی، لواطه گری، زنا، قماروامثالهم زندانی شده بودند. زندانیان ازلحاظ سن وسال نیزمتفاوت بودند. نوبالغ ها، جوانها، میان سالها، پیروپیرترها، اینها همه زندانیان را تشکیل داده بودند.
دیری نگذشته بود که اتاق لالا شیرو که دیگربنام اتاق "پیر" شهرت پیدا کرده بود، جایگاه وپته جای زندانیان مختلف گردید. زندانیان مختلف آنجا رفت وآمد می کردند. اتاق"پیر" هیچوقت خالی اززندانیان نبود."پیر" درزندان شهرت عجیبی حاصل کرده بود. همه ی زندانیان به او الفت ودوستی باورنکردنی پیدا کرده بودند. هیچگاه او را تنها نمی گذاشتند، حتی به اندازه ی فرصت را براو تنگ ساخته بودندکه"پیر" مجال تلاوت نمی یافت، ویا کتابهای دیگری را که یاران"پیر" ازخارج زندان به نحوی ازانحا مخفیانه برایش می فرستادند، نمی توانست مطالعه کند. او چنان شمعی گشته بود که زندانیان پروانه واردرگردش جمع آمده بودند.زندانیان تانیمه های شب دراتاق"پیر" می بودند وبه سخنان او که اززندگی خودش واززندگی دیگران بود، گوش میدادند.
سخنان"پیر" دردل زندانیان تٲ ثیرعمیقی بجا می گذاشت، وآنها را شیفته ی خود میساخت. درمیان زندانیان نوجوانی که حدود بیست سال داشت وتحصیلکرده ومکتب خوانده بود ، بیشترازدیگران به اتاق"پیر" می آمد وبا او صحبت می کرد.
جوان شهید نام داشت. بنا به توطئه یی زندانی شده بود.جوان آگاه ودانشمندی بود. روزها با"پیر" می نشست وشبها نیز. آنها راجع به بسا موضوعات ومسایل زندگی صحبت میکردند. صحبت های آندو برای لالا شیرو ، کسل کننده بود.لالا شیروازحرف های آنها چیزی دستگیرش نمی شد. اما مصاحبت شهید برای"پیر" خوش آیند بود. شهید احاطه ی وسیعی برتاریخ داشت. درزمینه های علوم دیگرنیزمعلومات کافی داشت.درجامعه شناسی وروان شناسی نیزصاحب معلومات بود.
شهید پس ازآشنایی با"پیر"، شیفته ی او گردید. مصاحبت"پیر" برای شهید درمحیط کسالتبارزندان به مثابه ی دریچه ی روشنی بود که ازآن به زندگی نگاه می کرد. رفته رفته شخصیت"پیر"شهید را چنان درمحوراندیشه ی خود قرارداد که او همه چیز رادروجود"پیر" یافت. شهید پرسش هایی را که برایش مطرح میبود، از"پیر" می پرسید وسوال هایی را که برایش جواب مقنعی سراغ نداشت، از"پیر" پاسخ میخواست.
پاسخ های"پیر" شهید را راضی میکرد وبه قناعتش می پرداخت.
یکی ازشبهای تابستان بود. ماه برحصارزندان نورمیپاشید."پیر" گلیمچه ی را درجلواتاق روی صفه ی گلی پهن کرده وبا شهیدآنجا نشسته بودند. لالا شیرو مصروف دم کردن چای بود وبه صحبت"پیر" وشهید گوش میداد. صحبت های آندوبرای لالا شیروعجیب جلوه میکرد. هرچندکمترچیزی ازسخنان آنها را میدانست، اما برایش دلچسپ بود.
پرسش های شهید وپاسخ های "پیر"جالب بود:
- عشق چیست؟ اندیشیدن به انسان.
- زندگی چیست؟ انکارازمرگ.
- تاریخ چیست؟ مردم.
- چه چیزرا درزندگی دوست دارید؟ انسان خوب وکتاب خوب.
- چه چیزدرزندگی پایدارهست؟ عدالت.
- قهرمان کیست؟ برگزیدگان مردم.
- ازقهرمانان تاریخی کی را قبول دارید؟اسپارتاکوس ویعقوب لیث صفار.
- کدام پادشاه را تایید می کنید؟ امان الله خان.
وتانیمه های شب صحبت به درازا کشید، لالا شیرورا خواب ربوده بود. ماه دروسط آسمان نشسته بود وآنها را تماشا می کرد. سایه ی نگهبانان زندان که دربرج های پهره داری ایستاده بودند وکشیک میدادند، قابل تشخیص بود. زندان درسکوت مرگباری خوابیده بود. اما صحبت"پیر" وشهید هنوزادامه داشت. شهید ازبیکاری وخستگی درزندان شکوه داشت. می گفت که تمام روزرا با بیکاری سپری کردن، خسته اش می کند، وحرف های دیگری ازین قبیل می گفت.
"پیر" به فکرفرورفته بود، وبه ماه که دروسط حجله ی آسمان خرامیده بود، می نگریست. او نیزازبیکاری ملال آورزندان خسته شده بود. فکرمیکرد چگونه میتوانند ازین بیکاری کسالتبارنجات یابند.
روزدیگر"پیر"ازتصمیمی که راجع به کارگرفته بودبا شهید ولالا شیروقصه کرد."پیر"تصمیم گرفته بود تا اجاره ی نانوایی زندان را به عهده بگیرد، وازاین طریق برای خود ویارانش کاری بدست آورند. شهید ولالاشیروازاراده ی"پیر" با کمال خوشنودی استقبال کردند. چندروزبعد اداره ی زندان با درخواست آنها موافقت کردو"پیر" وشهید ولالاشیرومشترکا ًعهده دارنانوایی زندان گردیدند.
آنها دست بکارشدند وهمکاران دیگری را ازمیان زندانیان برای خودپیداکردند.
روزهای اول کارشان بی سروسامان بود، اما رفته رفته، روزتا روزکارشان بهترشده میرفت ورونق میگرفت.
نانوایی زندان،به شکلی بود که اداره ی زندان آرد وموادسوخت را دربرابرقیمت معین دردسترس اجاره دارقرارمیداد ودراوقات معین پول آنرا اخذمیداشت.اجاره داران نان می پختند ونان شانرا به نرخ تعیین شده ، بالای زندانیان واداره ی زندان به فروش میرساندند.
"پیر" ویارانش به ابتکارشروع کردند. روزهای اول تکالیف شان بسیاربود.آرد بیختن وخمیرکردن وتنورآتش زدن وپختن نان، کارساده وآسانی نبود.اما پشتکار"پیر" ویاران، مشکلات رااندک اندک ازسرراه شان برداشت.هنوزماهی نگذشته بود که کارشان نتیجه داد. به این معنی که وقتی کاریکماهه به پایان رسید وآنها حساب دخل وخرچ خود را جمعبندی کردند، معلوم شد که آنها درهرروزشصت تاهفتاد وهشتاد نان، مفادخالص دارند وازین ابتکارنتیجه ی ثمرآورکارشان خوش شدند.
اما"پیر"باموافقت یاران همکارش تصمیم عجیب گرفت."پیر"تصمیم گرفت تا همان هفتاد هشتاد نانی که روزانه به شکل مفاد خالص نصیب شان میشد ومیتوانستند پول آنرا برای خود به مصرف برسانند، میان زندانیان بی بضاعت به صورت رایگان توزیع کنند.این کارباعث سروصدای عجیبی درزندان گردید."پیر" هرروزشام وقتی بساط نانوایی را جمع میکرد نانهای مازاد را دردسترخوان کلانی می انداخت وگرداگردِ زندان می گشت ونان ها را میان زندانیان بی پول رایگان تقسیم می کرد.این کارآوازه وشهرت"پیر" را دوبالا کرد. زندانیان او را دعا میکردند وبرایش ازخداوند(ج) طلب پاداش میکردند. . . .
(ادامه دارد)
(*) "پیر" لقبی است که مردم ازروی احترام به مجید داده اند.
نسیم « رهرو»