افغان موج   

به یادِ رنجهای مقدس

منزلگاه سوم (زندان  ِپلچرخی)

 

  آن که پروبال ندارد وپرنده نیست

  نباید برپرتگاه ها آشیانه بسازد.

                                (نیچه)

 

چند متردورترازساختمان ِبلاکِ اول درانتظاراجازۀ داخل شدن ایستاده بودم. وای که چه انتظارشومی بود! اسیران ازپشتِ میله های آهنین ِ زندان برایم دست تکان میدادند. دیوارهای بُلند وبَردار ، برج های مستحکم و نگهبانان مسلح مرا درمحاصره گرفته بودند. رفتار ِفرعون مآبانۀ خادیست ها وبروتک زدن های زندانبانان ِ سفله مثل خاربه قلب ریشم می خلید. نگاه های انتقامجویانۀ آدم کشان حرفوی ، دندان خایی وحرکات جلف زندانبانان ، چیزی نبود غیراز اعلام ِجنگِ روانی علیه یک اسیرمشت وشانه بسته. دزدان گردنه ، با بی حیایی بطرف بند های دست وکِلک های زندانیان تازه وارد می دیدند که اگرساعت یا انگشترقیمتی بیابند، روز"بُردن" آنرا وُلجه کنند.

 چه بی شرمی ای ! بُزدَه غم جان ، قصاب دَه فکرچَربو.

 حالا ، هرکس به جای من میبود ، ازدیدن کوه های بلندِ سنگ وآهن وازاینقدرغُروفش ِ"درندگان دوپا" ، وحشت میکرد!

 فضای ترسناکِ زندان وبرخورد های سختگیرانۀ زندانبانان مرا بیاد نالۀ تلخ زندانی "قلعه نای" انداخت که با حنجرۀ زخمی ، اینگونه فریاد کشیده بود:

نالم زدل چو نای من اندرحصارنای

پستی گرفت همتِ من زین بلند جای

یکنوع احساس همدردی نسبت به زولانه پوش ِ"قلعه نای" ، درتاروپودِ وجودم جان گرفت.  همراه با آن ، تکان قلبم بیشترشده رفت ودلهرۀ پنهانی ای برمن چیره گشت. من که درکوره راهِ لغزان وسنگلاخی زندگی ،همواره با سلاح همت به پیشوازسختی ها شتافته بودم ، ازهیچ چیزی به اندازۀ پستی همت بیم نداشتم. با خود گفتم: خدایا ، آن روزمباد که تیرجفا همتِ بلندِ مرا نشانه بگیرد!

برای اینکه خود را دِل داده باشم  ، این بیتِ حافظ را چندین بارزیرلب تکرارکردم:

همتـم  بدرقـه راه کـن ای طایر قدس

که درازست ره مقصد ومن نوسفرم

 غصۀ تاراج همت ، درخم کوچه های ذهنم دورمیزد که نفرمٶظف امررفتن صادرکرد و با همین وسواس به دهلیزبلاک اول پا گذاشتم . به فاصلۀ حدود بیست متردهلیزنیمه تاریک را پیموده به اولین پتۀ زینه که به منزل بالا راه داشت ، رسیدم. هنوزبه کجی اول زینه نرسیده بودم که محافظ با آوازغُورگفت: "صبرکو!" پهره دارمنزل دوم ، دروازۀ آهنی(پنجره)(1) را بازکرد. نالۀ غمگینانه پنجره دردهلیزپیچید. این اولین صدای قفل وزنجیرزندان پلچرخی بود که درگوشم جای گرفت وتا سال های سال تکرارشده رفت. این پنجره  ، منزل دوم ِسمتِ شرقی را با  سایربخش ها جدا میکرد. واردِ دهلیزمنزل دوم شدم. دهلیزحدود پنجاه مترطول ودونیم مترعرض داشت.  دوطرفِ  دهلیزسلولهای دربسته بنظرمی رسید. هنوزچند قدم نرفته بودم که سرباز، بطرفِ چپِ دهلیز، دروازۀ اتاقی را بازکرد. برایم گفته شد:" داخل شو!" دروازه آهنی با صدای دلخراشی دوباره بسته شد. اتاقی به مساحت حدود سه ونیم متردرسه متر که دو چپرکت دومنزله درآن گذاشته شده بود. اینجا را نسبت به دخمه های مرگبارصدارت ، تمیزتریافتم. روی اتاق را با کمپل های عسکری پوشانیده بودند.  چارنفری که دراتاق نشسته بودند، سرهای شان روی  کتاب خم بود.  موجودیت چپرکت های آهنی دومنزله ، بکس های آهن چادر، بیک ها ، کتاب ها، ترموزهای چای ، گیلاس های شیشه یی . .  و بالآخره همه چیز برایم جالب بود. گویی درتمام عمرم این چیزها را ندیده باشم. نگاه های غریبانه ام شش جهت را دورمیزد. نوعی بی جرٲتی سراپای وجودم را فراگرفته بود. اگرپیشآ مد خوبِ هم اتاقی ها نمی بود ، دَم دروازه ایستاده می ماندم. هرچارنفربپا خاستند وبا من دست دادند. دردل گفتم چه انسان های مهربانی ؟! روی فرش اتاق نشستیم و ازمن پرسیدند که چکاره هستم . گفتم: معلم بودم. متوجه شدم که آثاررضاییت درچهره های شان نمایان گردید. ازمیان این چارنفر یکی که خود را مهمترازدیگران می گرفت ، گفت : " ښه شو چه تعلیم یافته سړی دی."

راجع به اتهامم پرسیدند. همان پاسخی را دادم که مناسب بود. ازفحوای کلام شان فهمیده می شد که مخفی کاری من به مذاق آنها برابرنیامده است:"این بلاکِ اعدامی ها است. دوسیه های عادی را اینجا نمی آورند. کسانی را به بلاکِ اول می آورند که خطرناک باشند."

نظرم به کتب ومجلات افتاد که روی چپرکت ها گذاشته شده بود. گفتم ، چقدرخوب است که درزندان پلچرخی کتاب خواندن ممانعت ندارد. زمان درازی بود که روی کتاب را ندیده بودم . دلم میخواست روی هرکتاب دستِ نوازش بکشم.

وقتی دیدم که هم اتاقی ها چشم ازکتاب دورنمی کنند ، دردل گفتم :چه انسان های سخت کوشی پشت میله ها نفس می کشند!

غالب گمانم این بود که هم سلول هایم روشنفکران مخالفِ "حزب دموکراتیک خلق"  و قوای اشغالگرروس می باشند. خدا خدا میکردم که انتظارم به حقیقت بپیوندد. دراین سودا بودم که همین فرد "مهم" گفت:" ما اعضای حزب دموکراتیک خلق افغانستان میباشیم. انقلاب ثوربه زورما به پیروزی رسیده است. حالاما را درزندان انداخته اند. پرچمی ها مارا باندیست میگویند . . ."

 این اظهارات مانند آب سردی بود که روی خواب هایم ریخته باشند. نفسم بند آمد ، دست وپایم سست شد، گویی قبض روح شده باشم. ماهیت کودتای ثوروپیامد های شوم آن ازمن پوشیده نبود.  قتل عامی که به دست کودتاچیان ثور صورت گرفته بود بیادم آمد. بهترین یارانم درزمان وحشت همینها به قتل رسیده بودند. میل نداشتم چشم ازدیواراتاق برکنم. وقتی به سوالات شان پاسخ میدادم ، زبانم لکنت میکرد ونمیتوانستم به چشم های پرسنده نگاه کنم. دلم برای خودم می سوخت. به بازی سرنوشت می خندیدم که چگونه دشمنان آشتی نا پذیررا زیریک سقف ودوریک دسترخوان گرد آورده بود.

برایم چای وشیرینی پیشکش کردند. مایل نبودم نان ونمکِ آنها را بچشم .

به هرروی ، این واقعییت ناخوش آیندی بود که با آن مقابل شده بودم. آسمان دور، زمین سخت. تغییرآن حالت ازاختیار من خارج بود. می سوختم ومی ساختم. برای تسلی خاطربه این بیت نیما یوشیج پناه بُردم:

با  دوست هنـر نیست اگـر زیست کنـی

با دشمن خود زیست چوکردی هنراست

یکی ازآنها آبگرمی خود ساخت(2) را داخل سطل پراز آب کرد. تا گرم شدن آب ، ازمن سوال هایی کردند که ارتباط میگرفت به اوضاع بیرون. یک سوال شان این بود:" آیا دربیرون کسی اطلاع دارد که ما زندانی میباشیم؟" راستش که خودم نیز اززندانی بودن گروه حفیظ الله امین اطلاع دقیق نداشتم.

آب سطل گرم شد وبه من گفتند که اگرمیخواهی ریش خود را اصلاح کنی برایت تیغ ریش وماشین آماده کنیم. گفتم خوب است.

تشناب جان شویی ورفع معذرت متصل اتاق بود که دروازۀ آن به اتاق راه داشت. هرچند سیستم مرکزگرمی بلاکِ اول نیمه کاره مانده بود ، اما ، آب سرد داخل نل تشناب ها جریان داشت. ازینرو، شستشوی بدن ورفع حاجت با مشکل زیاد همراه نبود.

پس ازشش ماه وده روز روی خود را درآیینه دیدم. دراولین لحظه خیال کردم کسی دیگرپشت آیینه نشسته است. ازقواره خود ترسیدم. موهای سر وریشم به انسان نمی ماند.  مسخره تراینکه ، قسمت هایی ازموهای سروریشم را مستنطقین کنده بودند.ریش خود را تراشیدم وبدنم را با آب گرم شستم. ماه ها بود که به آب گرم دست نزده بودم.موهای سرم بحال خودش باقی ماند.

 باید بگویم که اینچنین "مهمان نوازی" ها درزندان برای تازه واردان امرضروری پنداشته میشد. زیرا کسانی که اززندان صدارت به پلچرخی می آمدند، حشره های خطرناک را با خودانتقال میدادند. ازجانب دیگر ، اگرازکمک های هم سلول ها ذکری به میان نیاید، درحقیقت انصاف را زیرپاکرده ام .

حدود نیم ساعت قبل ازنان چاشت  ، پهره دار دروازۀ اتاق ما را بازکرد. یک نفرقد بلند داخل اتاق شد.(پسان ها  فهمیدم که نامش حضرت است وازمنطقه کندزمی باشد) اوسهمیه نان خشک ما را آورده بود.( زندانیان ِهرمنزل مکلف بودند تا مطابق نوبت ، نان خشک وقروانه را ازحویلی بلاک بیاورند وآنرا برای زندانیان ِهمان منزل تقسیم کنند)  حضرت کناردروازه ایستاده شد وبا دست پاچگی ووارخطایی گفت :"  زموږ کوټې ته یې یو انجنیر چې په شوروي اتحاد کې یې زده کړې کړې دي راوړﺉ دﺉ. ښځه یې هم روسۍ ده. ډیر پوه سړی دﺉ خو وایي چې افغانستان د یوه بل انقلاب په درشل کې دﺉ. دا ماته اریانونکې ښکاري. "

رفقای او یکی بطرف دیگری با تعجب نگاه می کردند. گویی قیامت پشت دروازه رسیده است یا ابلیسی خانه کعبه را به سنگ زده باشد.

 این "خلقی" بی خبرازدنیا ، درتمام جهان ِهستی فقط چند واژۀ دنباله داررا پذیرفته بود:" انقلاب برگشت ناپذرثور" را.  شاید او خیال میکرد که روی هرچیزی که پینۀ شکست ناپذیررا بچسپانی ، زوال نخواهد گرفت!

حضرت عجله داشت ونمیتوانست زیاد انتظاربکشد.اومنتظرشنیدن جواب بود. همه بطرف "فردمهم" چشم دوخته بودند ، اما او خاموش بود . معلوم میشد که به دنبال جواب سرگردان است. تا آنکه رویش را بطرف حضرت گشتانده گفت:"   داسې ښکاري چې دغه سړی شعله یي دﺉ. هغو شعله یانو چې په شوروي اتحاد کې یې زده کړې کړې دي ډیر سخت سري دي. ملگریه! ورته ووایه چې بل انقلاب په خوب کې وینې. تر څو چې د سره پوځ یوه ټانک پاتې وي، د ثور انقلاب ماتې نه خوري." 

من با دقت و آرامش کامل حرف او را شنیدم وفهمیدم که انجنیرزمری صدیق  را دراتاق روبروی ما انداخته اند.(3)

انجنیرزمری مرد شجاع بود و خوی آتشین داشت. دربرابرهیچ کس خود را کم نمی آورد. ازاعتقادات وباورهایش درهمه جا به دفاع برمیخاست. ازاین بابت رفقا همواره او را انتقاد می کردند. انجنیرامین شوخی کنان به او می گفت: "به کارت سُرخت منازکه کشته می شی."(4)

ازصحبت حضرت وعکس العمل دیگران این نتیجه را گرفتم که این گروه هنوزهم آماده نیست ازتاریخ درس بگیرد. اتکاء به نیروی بیگانه(آنهم اشغالگر) وتب وتلاش برای جلب توجه ورضاییت امپریالیسم روس درسرلوحه آرزوی شان قرارداشت.

افزون برآن ، حساسیت دربرابرغیرازآنچه که درکتاب ها آمده است یا از"دبیرحلقه" شنیده بودند ، سطح نازل فهم ودرجه پایین تحمل پذیری این گروه رانشان می داد. خوب بود که انجنیرزمری این سخن را درزندان گفته بود ، ورنه ما سالها پیش درماتم اونشسته بودیم!

غذای چاشت آماده شد. غذای زندان پلچرخی ازنظرکیفیت خیلی پایین ترازغذای زندان صدارت بود. سه نفر دوریک سفره  نشستیم. یکی ازهم اتاقی ها قوطی کانسرو ماهی را بازکرد. این اولین باری بود که ماهی را درقوطی میدیدم!

پس ازتحمل شکنجه های طولانی جسمی وروحی وازسرگزرانیدن محرومیت وآزاردرسلول های ریاست امورتحقیق ، شرایط بلاک اول( آب گرم، تشناب ، امکانات حمام گرفتن، چای ، غذا وغیره)  چیزهای فوق العاده شمرده می شدند. زندانیان اجازه داشتند که ازکانتین بلاک اول شیرینی ، شیرخشک ،  سگرت ، کانسروماهی و بسکویت را بخرند. گردش درهوای آزاد پس ازماه ها سپری کردن درتاریکی خانه های صدارت ، غنیمت بزرگی شمرده می شد. شاید سعدی شیرازی همچو حالتی را مدنظرداشت که درمقام مقایسه برخاست وگفت: ازدوزخیان پرس که اعراف بهشت است.

یا:

مرغ بریان به چشم مردم سیر    کمترازبرگ تره برخوان است

وانکه را دستگاه وقوت نیست    شلغـم پختـه مـرغ  بریان است

شب فرارسید. محافظ دوتخته کمپل چرک وخاک آلود را به من داد. یکی را زیرپایم انداختم وبا دومی خودرا پیچانیده ،  روی اتاق  به خواب رفتم. دراتاق های سمت شرقی بلاکِ اول ، دوچپرکت دومنزله گذاشته بودند که چارنفرروی آنها میخوابیدند. نفرپنجمی ناچار بود روی اتاق بخوابد. خوش بختانه زمین اتاق گرم بود. دراتاق پایینی (منزل اول) یک ژورنالیست خارجی زندگی میکرد که برای اوبخاری چوبی گذاشته بودند.او اسکالانام داشت ومدتی را درکوته قلفی های صدارت دراتاق پهلویی من زندانی بود. اسکالا(ازکشوراتریش) حدود پنجاه سال عمرداشت وبه اتهام جاسوسی زندانی شده بود. نامبرده دراتاق های انفرادی صدارت بسیاروقت ها با محافظین وافسران دعوا میکرد. دروازه اتاق را با شدت میکوبید که صدای آن تا دورمیرفت. اعتراض کنان فریاد میکشید: "هوا سرد است . لباس گرم میخواهم. مریض هستم. شکر(بوره) ضرورت دارم. دروازه را بازبگذارید. هوای اتاق کثیف است. من میمیرم. . ."

اسکالا با آنکه درکشوربیگانه زندانی بود اما حقوق خود را بخوبی میدانست وآنرا مطالبه میکرد. من درهمان زمان ازاویاد گرفتم که انسان درهرموقع وهرشرایط میتواند( وباید بتواند) ازحق خود ودیگران به دفاع برخیزد. این نه تنها حق انسان است که وظیفه او نیز میباشد. او که ازراه بسیاردور به سرزمین بیگانه آمده بود، ازحق خود نمی گذشت. ولی ما،  یا ازحقوق خود آگاهی نداشتیم ویا هم میترسیدیم که مبادا این حق خواهی به ضررما تمام شود.

یکی ازعوامل این ترس وبی تفاوتی ، خوگرفتن به آن استبدادی است که نسل اندرنسل جسم وروح ما را آتش زده است.

صبح بیست ویکم ماه دلو1360 خورشیدی دروازه اتاق ما بازشد. پهره دار به من گفت :" تو حق بیرون شدن نداری ."هم اتاقی ها آمادگی برای بیرون رفتن گرفته بودند. کمپل های مرا نیزگرفتند که خاک وگرد آنرا بتکانند ودرآفتاب بگذارند. دروازه های اتاق های دوطرف دهلیزروبروی هم قرارداشتند. برای چند لحظه ای دروازه اتاق ما بازماند. انجنیرزمری صدیق(روحش شاد باد!) ازاتاق مقابل - ازآنسوی دهلیز- با چابکی ، بستۀ کوچکی را داخل اتاق من انداخت. با اشارت سرسلام داد ولبخند شیرینی کرد. با حرکات ِانگشت برایم فهماند که سپورت را قضا نکنم وغذای کافی بخورم. درآن موقع ، این عمل او را خارج ازاحتیاط تلقی کردم. ولی کارازکارگذشته بود. ازعاقبت آن میترسیدم که مبادا هم سلول هایم  موضوع را به اداره زندان گزارش دهند. حال آنکه به مرورزمان پی بردم که اکثریت این گروه ازجاسوسی به نفع اداره زندان خود داری میکردند. حتی چندتایی ازرفقای خودشان که متهم به جاسوسی بودند ، مورد تحریم وسرزنش دیگران قرارداشتند. این به هردلیلی که بوده ، حقیقتی است که نباید بخاطردشمنی ام با آنها ازآن انکارکنم.( درآینده راجع به گروه "امین" معلومات بیشتری خواهم داد.)

 دروازه سلول بسته شد. بستۀ کوچک ، شامل یک جوره جراب زمستانی به رنگ آبی و مقداری پول نقد می گردید. وقتی جراب را پوشیدم، بسیارنرم وگرم بود. باورکنید که درتمام عمرخود جرابی به این خوبی را نپوشیده بودم.

ممانعت ازرفتن درهوای آزاد - که معمولا ً حدودیکساعت را دربرمیگرفت -  دیردوام نکرد. یک هفته بعد برای ما نیزاجازه دادند که با دیگران بیرون شویم.

 داخل حیاط قدم میزدیم وگاهگاهی مخفیانه با هم صحبت میکردیم.

هم چنان ، ما حق داشتیم داخل دهلیزمنزل دوم قدم بزنیم وبا سایرزندانی هایی که درهمین دهلیزبودند ، تماس بگیریم.(بطورعموم دراتاق های سمت شرقی بلاک اول ،"خلقی" های جناح حفیظ الله امین زندانی بودند.)

آشنایی ام نسبت به هم اتاقی ها بیشترشده رفت. حبیب الرحمن(فرد مهم) که درروسیه درس خوانده بود ، آدم خوش معاشرت ، هوشیاروزرنگ معلوم می شد. زبان روسی را میدانست وبیشترین وقت خودرا به کتاب خواندن سپری میکرد. نامبرده ، درزمان قدرت امین مسئولیت معاونیت سیاسی قوای مرکزرا برعهده داشت. سید منیر(از پغمان) مدیر"کام" در ولایت پروان ، جوان کم حرف ، عصبانی ، عقده ئی ودرونگرا بود. داکتر جهان نورجهان (ازپکتیا) ، قبلا ً داکتردرشفاخانه جمهوریت کابل، آدم شوخ طبع  ویک دنده بود. نفرچارمی هاشم نام داشت.

 مدت هجده روزرا دراین اتاق ماندم. روزی که برایم گفته شد: "کالایته جمع کو" نمیدانستم که چه سرنوشتی درکمینم نشسته است. هم سلول ها مژدۀ خلاصی اززندان را دادند ؛ اما میدانستم که هرکاردیگری ممکن است ، غیرازخلاصی اززندان.

برداشتِ من غلط نبود."دیگ بخار" دوباره به ریاست تحقیق(واقع صدارت) انتقالم داد. این بارمرا دریک حویلی  یک طبقه ای کهنه دیگر که بدترازجای قبلی بود، بردند. این ساختمان تقریبا ًدروسط نظارتخانه و کوته قلفی های بلاک دوم صدارت موقعیت داشت.ازموجودیت این حویلی تا آن موقع اطلاعی نداشتم. شاید زندانیان صدارت درچندین جای نگهداری می شدند. زنده یاد عبدالوهاب(همسلول وهم سازمان من) برایم قصه کرده بود که آن سروقامت بلند را دریک تهکاوی(زیرزمینی) که چندین سلول تنگ وتاریک داشت ، انداخته بودند. او می گفت که شرایط آنجا به مراتب بدترازکوته قلفی روس ها بوده است. روحش شاد!

شب اول را دراتاقی سپری کردم که بسیار تاریک ونمناک بود. اینکه  دراتاق با من کی ها بودند ، به خاطرم نمانده است. تنها دونفررا به یاد دارم که هردوصاحب منصب بودند. جوانان کم سن وسالی که به گمان اغلب  برای افسرشدن کورس کوتاه مدت را سپری کرده بودند. یکی ازاین افسران ، جوان  ِچالاک ، پُررو و بی نزاکت معلوم می شد. افسر ِدومی که همدوسیه اش بود ،  نزد من ازرفیق خود شکایت کرده گفت: "همدوسیۀ من بسیار ناجوان است. او با مجاهدین ارتباط داشت .مرا نیزجذب کرد. وقتی که دستگیرشد ، درحق من خیانت کرد ومرا به گیرداد. حالا هم  درخدمت "خاد" درآمده است."

هوای اتاق ، سرد ونمناک بود.  کمبودِ آکسیجن باعث تنگی نفس می گردید. ازطرفی ، اتاق کوچک گنجایش اینقدرزندانی را نداشت. جای برای خوابیدن نیافتم. بنابران ، تمام شب بیدارماندم .

روز، بدترودلگیرترازشب بود. هی فکرمی کردم  که چه باعث گردیده که دوباره ازمن تحقیق میکنند. تشویش داشتم که مبادا کسانی تازه گرفتارشده باشند. بناءً برای هراحتمالی ذهناً وعملاً آمادگی میگرفتم.

وقتی سیاهی شب بردرودیوار ریاست تحقیق چیره شد، مستنطق پشت دروازۀ اتاق آمد ومرا با خود برد. درطول راه ازخود می پرسیدم که آیا پس ازآنهمه فشارهای طاقت فرسا - که شیره جانم را کشیده بود- دور ِدوم شکنجه وتحقیق آزمایش بس مشکلی نخواهد بود؟ وقتی به اتاق تحقیق رسیدیم، مستنطق با لحن نرم تری گفت:" ده چوکی بشی." دو چوکی به دوطرف میزگذاشته شده بود. روبروی مستنطق  نشستم. اوگفت:" خوب بطرفم ببین وگپ هایمه گوش کو."

علاقه نداشتم به صورتش نگاه کنم. درآغاز اندرزهای دلسوزانه داد: "هنوزسروقت اس، تو میتانی سرنوشتِ خوده تغییربتی ، ای آخرین چانس توست. . . ."

ازسیما ، حرکات والفاظ مستنطق فهمیدم که برنامه سختگیری بیشتر را ندارد. دلم قدری قوت یافت. برایش گفتم: " مه دوسیه دارم ، هرچیزی که پرسان کدی ، ده همی دوسیه خود جواب دادیم. دیگه چیزی بری گفتن ندارم." با عتاب وتشدد پرسید:" بگو که چه پرسان کرده ام وتو چه جواب داده ای؟" گفتم :"تمامش ده دوسیم درج اس."

چندین بارعین سوال را کرد ومن هم عین جواب را دادم.

مستنطق دوسیه ام را ازبالای میزبرداشت وپیشرویم انداخته گفت: "بگی ایره زیربغلت بزن. ای داستانای دروغی ره که ساخته ای کارمه نمی آیه. ای تو وای داستانایت."

دیگرهمه چیزمعلوم شده بود. میدانستم که هیچ چیزی مزاحم اراده ام شده نمیتواند . مستنطق چند لحظه ای به فکرفرو رفت وبعد دوسیه را ازروی میزبرداشت. ازلای آن چند تا ورق را بیرون کشیده گفت:" اول خو زیراِی ورق ها امضا کو." ازاستعمال کلمۀ اول ، دانستم که دوردوم هم رسیدنی است ؛ وآن چیزی نیست جزبزن وبکن. اخطاریه سید اکرام به ضرب العجل رهزنی می ماند که برای قربانی خود گفته بود: لباسایته پیش ازی که خون پُرشون ، ازجانت بکش. 

وقتی پای ورق ها دستخط کردم ، به دشنام وتهدید های همیشگی اش روآورد. به شرف خود قسم میخورد(مستنطقین "خاد" همیشه به شرف شان سوگند میخوردند!):" اگه هزاربال هم بکشی ازدستم نجات نخایی یافت. تو فکرمی کنی که اگه کسی اعتراف نکنه ما او ره  اعدام کده نمیتانیم؟  توره مثل سگ خات کشتیم ، قسمی که مادر و زنت قبریته هم پیدا نه کنن."(5)

تفاوت این لت وکوب ، با دفعات قبلی درآن بود که اینبارازمشت ولگد آقای مستنطق(سید اکرام) بدم نمی آمد.

به سلول برگردانده شدم. شب ازنیمه گذشته بود. خیال می کردم ازهفت کوه سیاه با سلامتی عبورکرده ام. چند نفررا ازاتاق کشیده بودند. خوشنود بودم که پای درازخواهم خوابید. روی زمین نمناک خوابیدم . چشمانم چراغ کم نور ِ برق را نشانه گرفته بود. هرچه سعی کردم به خواب بروم ، نشد. نمی دانستم که چرا فرشتۀ خواب ازمن میگریزد. شاید نشۀ پیروزی خواب را دُورمیراند، یا اینکه جشن پیروزی ام را با این شب زنده داری برگزارکرده بودم. هیچ کسی را محرم رازنیافتم تا او را نیز دراین شادی شریک می ساختم. چه میتوان کرد ؟ کاردنیا همینطوراست. انسان مجبوراست که گاهی اوقات ، خوشی یا ماتم خود را به تنهایی بگذراند.

انگشتم را بطرف نورکمرنگ برق درازکرده گفتم: ای روشنایی ترا گواه میگیرم که تا ایندم به آرمانهای  پاکِ مردم  دربند افغانستان وپیمان خویش وفادارمانده ام.

شفق دمید. صدای پای پهره دار ازپشت دربه گوش می آمد. کلید درقفل زنگ زده پیچ وتاب می خورد، اما فقل دروازه همچنان ازشِق کارمیگرفت. پهره دار که حوصله اش سررفته بود ، با عصبانیت گفت: " ده سوراخت شاش کنم ، چرا وازنمیشی؟!"

 وقتی دروازه دوزخ بازشد، همان صدای آمرانۀ تکراری را شنیدم:

 " نوبت تشناب اس ."

قبل ازظهرهمین روز، با چشمان خواب آلود راهی زندان پلچرخی شدم.

 

م. ن. رهرو-  اول حمل 1387 خورشیدی

                  بیستم مارچ 2008 میلادی

(1) منظوراز"ارسی" نیست. در زندان ، دروازۀ آهنی را که جالی مانند بود ، پنجره می نامیدند.

(2) زندانیان گاهی اوقات بطورپنهانی ازتیغ( پَل) ریش یا یک ورق حلبی ، سیم برق(لین) ویک پارچه شیشه آبگرمی می ساختند.

(3) اصطلاحی است که زندانیان بکارمی بردند. مثلاً: یونس را دراتاق یازده انداخته اند.

(4)مقصد از"کارت سرخ" ، خانم روسی انجنیرزمری صدیق بود.

( 5) مستنطق اگاهی قبلی داشت که ازمیان صدها جمجمۀ سوراخ سوراخ خوابیده درگورهای دستجمعی ، مادران داغدیده قادربه پیدا کردن فرزندان گمشدۀ خویش نخواهند بود.