داکتر غلام حیدر «یقین»
انـــــدرزنـــــامـــــۀ فـــــــردوســــــــی
قــــسمت دوازدهـــــــــــم
امثال و حکم
نگـــر تا چه کاری همان بد روی
سخن هر چه گویی همان بشنوی
درشتی زکــــس نشنود نرم گوی
سخـــــــن تا توانی به آزرم گوی
بدون شک شاهنامۀ فردوسی چون شاهکار های دیگر به این اکتفا نکرد که کتاب خواص باشد و فقط عدۀ معینی آنرا بخوانند، بلکه قدرت سخن فردوسی توانست که شاهنامه اش در بین طبقۀ کم سواد و یا بی سواد نیز راه پیدا کند و حتی چادر نشین ها و صحرایی ها هم کم و بیش در بارۀ این کتاب پر ارزش مطالبی میدانند و برخی از اشعار و و ابیات آنرا از بر دارند که این خود نمایانگر آنست که شاهنامۀ فردوسی با زبانی ساده و مطابق به فهم و ذوق عامۀ مردم سروده شده و این روش در سر تا سر شاهنامه مراعات گردیده است.
دراین کتاب برخی از امثال و ضرب المثالهایی که در زمان شاعر معمول و مروج بوده و عامۀ مردم آنرا به کار میبرند بازتاب یافته و از طریق شاهنامه، سینه به سینه نقل و تا روزگار ما رسیده است و یا اینکه برخی از سخنان او چنان درمیان مردم جای خویش را باز کرده است که امروز منحیث مثال ها ویا ضرب المثل ها در آمده ودرزبان محاوره و روزمرۀ مردم مابه کار میرود که تمامی آنها امروز برای ما جهت کاملا آموزنده گی و تربیتی داشته و میتوان از آنها در مناسبات و معاملات اجتماعی، سودمندی برد.
فردوسی به گونۀ عموم اینگونه مثالها را از زبان سخنگوی، سخنگوی دهقان، آزاد مرد، دانا، خردمند، پاکیزه مغز، دهقان، سخنگوی دهقان، جهاندیده، هوشمند، رهنمون، پیلتن، موبد، دانای ایران و گاهی هم از زبان حیواناتی چون هژیر، هژیردمان، نره شیر، پلنگ و مانند اینها روایت کرده است. این مثالها با وجودی که دربافت حوادث ووقایع آورده شده، اما از استقلالیتی نسبی برخوردار است که گاهی در یک بیت و گاهی در چهار ویا پنج بیت خلاصه شده است.
اول: مثال ها
از مطالعۀ دقیق شاهنامه و جمع آوری اشعار انتخابی که مورد نظرماست، به این نتجه میرسیم که درین گنجینۀ پر ارج حماسی جای جای نکات بسیار دقیق و مهم اخلاقی و اجتماعی که حاوی مفاهیم بسیار ارزنده است، عنوان شده و به گونۀ مثال از زبان اشخاص و افراد در موارد گوناگون زنده گی اجتماعی بازتاب یافته است. و به گونۀ نمونه توجه شود به مثالهای زیر که چگونه مسایل نیک وبد مطرح شده است.
ــ در زمان شاهی جمشید، فردوسی در مورد نکوهش کاهلی و تنبلی گفته است:
چه گفـت آن سخـنگوی آزاد مــــرد کـــه آزاده را کاهــــلی بـــنده کـــرد
(ش، ج اول، ص ۲۱)
ــ آنگاه که جمشید متکبر و خویشتن بین شده است، میخوانیم:
چه گفـــت آن سخنگوی بافـــروهـــوش چـــو خسرو شوی بنده گی را بکـــــوش
به یـــزدان هـــــرآنکس که شد ناسپاس به دانش انــــدر آمـــد زهــــرسو هـراس
(ش، ج اول، ص ۲۳)
ــ ضحاک بیدادگر پــــدرش مـــرداس را به چاه افــــکنده تا خود صاحب مال و دارایی شود، در اینجا به چنین مــثال برمیخوریم:
به خـــونپدر گـــشت هــمـداستان زدانـــــا شـــنیدم مـــن ایـن داســـتان
که فـــرزند بد گر شود نره شیر به خــــــون پدر هـــــم نباشد دلـــــیر
(ش، ج اول، ص ۳۴ )
جنـــدل نمــایندۀ فــــریدون نزد شاه یمـــن رفـــته است تا دخترانش را به پسران فــریدون خــواستگاری کــند و این است پاســخ یمن:
چه گفت آن خردمند پاکیزه مغـــــز کــجا داستـــان زد ز پـــیوند نغـــز
که پیـــــوند کـــس را نیاراستـــــم مگـــر کش به از خـویشتن خواستم
خــرد یافــته مــرد نیکی ســـــگال هـــمی دوستی را به جویــد هـــمال
چـــو خرم به مــردم بــود روزگار نه نیــــکو بـــود بی سپه شهـــریار
(ش، ج اول، ص ۵۵)
ــ در هنگام رزم منوچهر با سلم و تور از زبان فریدون می شنویم:
یکی داســـتان زد جهـــاندیده کی که مــرد جوان چون بود نیــک پـــی
به دام آیـــدش ناسگالیــده میـــش پلنگ از پس پشت و صیــــــاد پیـش
شکیبایی و هوش و رای و خرد هــــژیر از بــیابان به دـــــــــام آورد
و دیگـــــر زبــــد مــردم بدکنش به فـــــرجام روزی به پیــــــچد تنش
به باد افــــره آنگه شتابیدمــــــی که تفـــسیــــده آهــــــن بتابـــــــیدمی
(ش، ج اول، ص ۸۳)
ــ قارون سپهدار منوچهر انگشتری تور رابه دست دارد و به نشانی همین آنگشتر است که دژبان تور اورا به حصار راه میدهد، دراینجا ار زبان فردوسی میشنویم:
چو دژبان چنین گفته ها را شنیـد هـــمان مهــــر انگشــــتری را بـدید
هــــمانگه در دژ گـــشادنــد بــاز بــدیــد آشــکــارا نــدانـــــســـت راز
نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت کـه راز دل از کـــودک خود نهفــت
مــــرا و تـــرا بنده گی پیشه بــاد ابــا پــیشه مــان نـــیز انـدیـــشه بــاد
به نیک وبه بد هرچه شـاید بــدن بــبایـــد هــمـــی داستـــان هــا زدن
(ش، جلد اول، ص ۹۰)
ــ زال که از مادر تولد میشود، چون سپید موی است، پدرش او را در کوه میگذارد. در اینجا فردوسی پرخاشگرایانه از زبان شیر پیر، چنی مثل میزند:
پدر مهـــر وپیـــوند بفکند خـوار جفــاکـــرد بـــرکـــودک شــیرخـوار
یکی داســتان زد بــرین شیر پیر کجــا بچـــه را کـــرده بد شیــر سیـر
که گـر مــن ترا خون دل دادمی ســـپاس ایـــچ بـــر ســرت ننهادمی
که تو خـــود مرا دیده و هـم دلی دلـم بگـــسلد گــــر زمــــن بگســـلی
( ش، جلد اول، ص ۱۰۰)
ــ در هـــنگام مشــوره کـــردن افـــراســـیاب با پــــیران ویســـه درمــــورد چکونگی راه دادن سیـــاوش در ســرزمــین تــوران:
ولیکـــــن شنیدم یــکــی داســــــتان که باشـــد بـــرآن رای همـــداستان
که چون بچــــۀ شیـــرنر پـــروری چو دندان کـند تیـــز کیفــــر بـــری
چو با زور و با چنگ برخیزداوی به پـــروردگـــار اندر آویـــزد اوی
(ش، ج ۳، ص ۵۸۸)
ــ مثل زدن افراسیاب به پیران درمورد به زنی گرفتن سیاوش دخترش فرنگیس را:
چنین گفــت با مــن یکی هــوشمند که جانــش خــرد بود و رایــش بلنـد
که ای دایـــۀ بچــــۀ شـــــیر نــــر چه رنــجی که هم جان نیاری به بــر
بکوشی که او را کــنی پــر هـــنر تو بـی بــرشـوی چون وی آیـد به بر
نخستین که آیــدش نــیروی جنگ هــمان پــرورانــنده آرد بــه چـــــنگ
(ش، ج ۳، ص ۶۱۰)
ــ گــرسیوزبـرادر افــراسیاب پیشــنهاد دارد که ســیاوش را باید از بین برد، مگــر افــراسیاب به بــرادرش چـــنین مـــثل میزند که:
زدد تیز دنـــدان تر از شیر نیست که انـدر دلــش بیم شمشیر نیست
اگــــر بچــۀ او شــــــود دردمـــند کند مـــرغــــزاری تباه از گـزند
( ش، ج ۳، ص ۶۳۸)
ــ و پاسخ گرسیوز است به افراسیاب:
بـرین داستان زد یکی رهـــنمـون که بـــادی که از خانه آید بـــرون
نبینی ازو جز هــــمه درد و رنج پــراگــندن دوده ونام و گــــــــنج
نـــدانی که پـــروردگـــار پـلـنگ نبیند زپرورده جــز درد و جنگ
(ش، ج ۳، ص ص ۶۳۸ــ۶۳۹)
ــ و باز هم پاسخ گرسیوز است به افراسیاب در بارۀ سیاوش:
اگــــر بچــۀ شـــیر ناخـــورده شیر بپـــوشــــد کـــسی در مـــیان حــریر
دهـد نـــوش او را ز شیــر وشــکر هـــمیـــشه ورا پـــرورانــد به بــــــر
به گوهر شود باز چون شد بزرگ نترســــد ز آهــــنگ پیــــل بـــزرگ
(ش، ج۳، ص ۶۴۰)
ــ از زبان افراسیاب درمورد نکوهش تیزی و شتاب زده گی:
هـــمی از شتابش به آید درنـگ که پیـــروز باشــــد خـــداوند سنگ
ستـــوده نباشد ســـر بادســــــار برین داستــــان زد یکی هـــــوشیار
که گر باد خیره نجستی زجای مگـــــر یافتی چهره و دست و پای
سبکســــار مـــردم نه والا ـبود اگــــرچــــه گویی ســــرو بالا بــود
(ش، ج ۳، ص ۶۴۰)
ــ نصیحت پیلسم برادر پیران است برای افراسیاب در بارۀ نکشتن وی سیاوش را:
چنین گفــــت با نامور پیــلسـم که این شاخ را بار درد است وغــم
زدانا شنــــیدم یکـــی داستـان خــــرد شد بدین گونه هــــمداستـان
که آهسته دل کی پشیمان شـود هــم آشفـــته را هـــوش درمان شود
شتاب و بدی کار اهرمن است پشیمانی و رنج جــــــان و تن است
سری را که باشی بدو پادشاه بــه تیــــزی بــــریـــدن نبـــاشد روا
مفرمای اکنون و تیزی مکــن که تــــیزی پشیــــمانی آرد بـــه بـن
(ش، ج ۳، ص ص ۶۵۸ــ ۶۵۹)
ــ گفتار رستم است به برادرش در زمان گرفتار شدن سرخه بدست فرامرز:
یکی داستـــان زد برو پیــــلتن که هر کس که سر برکشد زانجمن
هـــنر باید و گوهـــر نامــــدار خــرد یار وفــرهــنگ اش آموزگار
(ش، ج ۳، ص ۶۹۲)
ــ پیران ویسه با شش هزار سوار به دنبال گیو، فرنگیس وکیخسرو آمده است تا آنها را گرفتار کند، آنگاه که با گیو روبرو میشود گیو برایش چنین مثال میزند:
یکی داستـــان زد هـــزبردمان که چــون برگوزنی ســـر آیــد زمان
زمانه برو دم هــمی بشمــــرد بــیاید که بــــر شـــیر نــر بگـــــذرد
(ش، ج ۳، ص ص ۷۳۰ــ۷۳۱)
ــ درمرگ فرود فرزند سیاوش، فروسی شتاب و تیزی را از زبان گودرز و گیو که طوس مخاطب آنهاست، چنین به نکوهش گرفته است:
چنین گفت با طوس گودرز وگیو هــمان نامــداران وگـردان نیــو
که تنـــدی پریشــانی آردت بـــار تو در بـــوستان تخم تندی مـکار
که تـــیزی نه کار سپهـــبد بــــود سپهــــبد که تـــیزی کــند بد بود
هـــنر با خــــرد در دل مــرد تند چو تیغــی که گردد به زنگار کند
(ش، ج ۳، ص ص ۸۲۵ــ۸۲۶)
ــ وباز هم درنکوهش شتاب زده گی از زبان پیران درجنگ ایرانیان با تورانیان، می شنویم:
چنین گفت پیران که در کار جنگ شود سست پای شتاب از درنگ
بــــود رســم و آیین مـــرد دلیــــر که آرد به آهـــسته گی شیـر زیر
(ش، ج ۴، ص ۸۹۸)
ــ گفتار رستم است در زمان کشته شدن الوا به دست کاموس کشانی:
چه گفــت آن سخــنگوی دانـای پیـر سخــن چون ازو بشـــنوی یاد گیـر
مشو غــره زآب هــنر های خویـش نگهــدار بر جایـــگاه پای خــویش
چــو چشمــه برژرف دریا بـــــری به دیـــــوانه گی مانـــد این داوری
(ش، } ۴، ص ص۹۵۷ــ۹۵۸)
ــ گرگین میلاد به خاطر بیژن در زندان کیخسرو زندانی است، آنگاه که رستم به دربار کیخسرو می آید گرگین از رستم میخواهد تا او را زندان کیخسرو رها سازند، دراینجا پاسخ رستم است به گرگین میلاد:
تــو نشنــیده ای داســــتان پلـــنگ بدان ژرف دریا که زد با نهنگ
که گـــر برخـــرد چیره گردد هوا نیــابد زچــنگ هـــوا کــس رها
خــردـــمند کارد هــوا را به زیــر بود داســتانــش چو شــیر دلـــیر
تو دســتان نمـــودی چو روباه پیر نـــدیـــدی هــــمی دام نچــیر گیر
(ش، ج ۴، ص۱۱۱۴)
ــ مثال زدن رستم به افرسیاب:
زدستان تـــو نشنیدی این داســـتان کــه بــرگــوید از گفـــتۀ باستان
که شیری نترسد ز یک دشت گور نــتابد فــراوان ســتاره چو هـور
به درد دل و گوش غـــرم سترگ اگــر بشنود نام چنــگال گــرگ
نه روبه شــود زآزمــودن دلیـــــر نه گــوران بســایند چنگال شیـر
چو تو کس سبکسار خسرو مـباد چــو باشـــد دهــد پـادشاهــی بباد
(ش، ج، ۴، ص ۱۱۳۴)
ــ در داستان دوازده رخ گفتار گودرز است به پیرانویسه:
تو نشنـــیدی ایـن داســـتان بــزرگ که شــیر ژیــان افــکند پیــــش گـرگ
که هر که به خون کیان دست آخت زمانــه جـز از خـاک جایش نساخــت
(ش، ج ۵ ، ص ۱۱۵)
ــ در داستان دوازده رخ، گودرز برای پیران پیام فرستاده است که با پذیرفتن شرایط تعین شده اش، صلح و آشتی میکند، اما پیران در پاسخ این خواستۀ گودرز، چنین مثال میزند:
مرا مرگ بهــتر ازین زنده گی که ســالار باشـــم کــنم بنـــده گی
یکی داستان زد برین برپلــنگ چو با شیر جنگی بر آمد به جنگ
به نام ار بریزی مرا گفت خون به زنده گــانی به ننــگ انـــدرون
(ش، ج ۵، ص ۱۱۵۴)
ــ درهمین داستان در وصف صف آرایی سپاه گودرز میخوانیم:
بدان سان بیاراست آن رزمـــگاه که رزم آرزو کرد خورشید و ماه
چو سالار شایسته باشد به جنگ نتــــــــرسد سپاه از دلاور پلــنگ
(ش، ج ۵، ص ۱۱۵۷)
ــ در هنگام رزم خواستن هومان از رهام در جنگ رخ از زبان پیران می شنویم:
به جوشیدش از کار هومان جگـر یکــی داســـتان یــاد کـــرد از پـــدر
که دانا به هر کار سازد درنـــگ سر انـــدر نــیارد به پیـــکار تـــنگ
سبکســار تندی نمــاید نخســـــت به فــــرجـــام کار انــده آرد درست
زبانی که اندر سرش مغز نیست اگــــر در بـــبارد هــمان نغـز نیست
(ش، ج ۵، ص ۱۱۶۴)
چنین گفت مر جفت را نره شیــــر که فـــرزند ما گــــر نباشـــد دلــــیر
ببـــریم ازو مهـــر و پـــیوند پاک پـــدرش آب دریــا بـــود مــام خاک
(ش، ج ۵، ص ۱۱۶)
ــ گفتار بیژن است به هومان:
به هومان چنین گفت کای بادســار ببـــردی زمـــن دوش سـر یادگــــار
امــید ســـتم امـــروز کیـن تیغ من ســرت را چــنان بگـــسلانـــد ز تـن
که بــرخاک خیـــزد زخون تو گل یکــــی داســــتان انــدر آری بــه دل
که بــا آهـــویی گفــت غــرم ژیان کــه گـــر دشـــت گــردد همه پرنیان
زدامی کــه پای مــن آزاد گــشت نپـــویم بـــدان ســو تـــرا باد دشــت
( ش، ج۵ ، ص ۱۱۷۹)
ــ در زمان کشته شدن لهاک و فرشید ورد برادران پیران به دست گستهم چنین میخوانیم:
که دانا زد ایــــن داستان بزرگ که شیریـکه بگریزد از دست گرگ
نباید که گرگ از پسش در کشـد که او را هــمان بخــت بد برکــــشد
(ش، ج ۵، ص ۱۲۵۸)
ــ از زبان موبد به بهرام در زمان کشته شدن افراسیاب و گرسیوز به دست کیخسرو، چنین میخوانیم:
چنین گفت مــوبــد به بهـــرام تیز که خــون سـر بیگــناهـــان مـریز
چوحواهی که تاج تو ماند بجــای مـــبادی جــز آهــسته و پاک رای
نگه کن که تا تاج با سر چه گفت که با مغزت ای سر خرد باد جفت
(ش، ج ۵، ص ۱۳۹۶)
ــ از زبان اسفندیار در هنگام کشته شدن گرزم می شنویم:
چنین گفـــت با کشـــته اسفــندیار که ای مــرد نادان بــد روزگـــار
نگه کن که دانای ایران چه گفت بدانگه که بگـشاد راز از نهفــت
که دشمن که دانا بود به زدوست ابادشمن ودوست دانش نیکوست
برانــدیشد آنکــس که دانا بـــــود زکــاری کــه بــر وی توانا بــود
ز چـــیزی که باشــد برو ناتوان به جستــنش رنـجــه نـدارد روان
(ش، ج ۶، ص ۱۵۷۳)
ــ گفـــتار زوار است برای رستم آنگــاه که رستــم میخواهــد بهــمن فـــرزند اسفــندیار را تحت پرورش و آمــوزش خــویش قـــرار دهد:
زواره بــدو گفــت کای نامـــدار نــبایست پذرفــت ازو زیــنهار
زداـنا تو نشـــنیدی ایــن داستان که بــرگــوید از گفــتۀ باســتان
که گـر پـروری بچۀ نـره شیـــر شود تیزدنــدان و گــردد دلــیر
چو سر برکشد زود جوید شکار نخست انـــدر آید به پــروردگار
(ش، ج ۶، ص ۱۷۱۹)
ــ اورمـــزد که از زندان قـــیصر رومی توسط کنیزکی ماه روی نجات یافـــته در بین راه با مــردی باغــبان برخورد و مهــمانش میشود، در اینجا از زبان باغـــبان که مهـــماندار اوست، چنین مــیشنویم:
بدو میزبان گفـت کایدر سه روز به باشــی شــود خانه گیتی فــروز
که دانا زد این داستان از نخست که هرکس که آزرم مهمان نجست
نباشد خــرد هــیچ نــزدیک اوی نیاز آورد بخــت تــاریــــک اوی
(ش، ج ۷، ص ۲۰۴۵)
ــ مثل زدن شنگل شاه هـــــندوستان به بهـــرام گور در زمان فـــرار کردن بهــرام با دختر شاه هــندوستان:
چـــنان بچــۀ شیر بـــودی درست که از خون دل دایه گانش به شســت
چو دندان برآورد و شد تیز چنگ به پـــروردگــار آمـــدش رای جنگ
(ش، ج ۷، ص۲۲۴۶)
ــ نوش زاد فرزند کسری شنیده است که پدرش مرده ، لذا شادی و خوشحالی میکند. در اینجا فردوسی از زبان مرد پیر در مورد فرزند ناخلف چنین مثال های آموزنده آورده و او را نفرین میفرستد:
زمرگ پــدر شاد شد نـــوش زاد که هرگز ورا نام نوشین مـــــــباد
برین داستان زد یکی مـــــرد پیر که گر شادی از مرگ هرگز ممیر
پســـرکـــو زراه پـــدر بگـــــذرد ستمـــکاره خوانیش اربی خــــرد
اگر بیخ حنظل بود تروخــــشک نشایـــد که بار آورد شاخ مشــک
چرا گشت باید همی زان سرشت که پالیــــزوانش زاول به کـــشت
اگرمــیل یتبد هـــمی سوی خاک ببرد ز خـــورشید وزبــاد وخاک
نه زو بار باید که یابد نه بــرگ زخاکـش بود زنده گانی و مــرگ
یکی داستان کردم از نــوش زاد نگــه کــن مگــر سرنپیچـی زداد
(ش، ج ۸، ص ص ۹۶ ــ ۹۷)
ــ مثل زدن بهرام چوبینه برای ساوه که خواهان دوستی با اوست:
یکی داستان زد برین مـــردمه که درویش را چــون بــرانی زده
نگــوید که جز مهــتر ده بــدم هــمه بنده بــودند و مــن مه بــودم
(ش، ج۸، ص۲۵۹)
ــ مثل زدن خسرو پرویز به بهرام چوبینه:
ترا ایـــزد ایــن برز و آیین نداد نــداری زگـــرگــین مــیلاد یــاد
که حرچنگ را نیست پر عقاب نپـــرد عــقاب از بـــر آفـــــتاب
( ش، ج۸، ص ۲۶۹۶)
ــ و باز هم مثل زدن خسرو پرویز است به بهرام چوبینه:
چنین گفــت خســرو کـه آن داستـان که دانـــنده یــاد آورد از باستــــان
که هرگز به نادان و بیــراه وخــرد سلیـــح بــزرگی نبایـــد سپـــــــرد
که چون باز خواهــی نیاید بدسـت که دارنده از چیــز گشتست مــست
چه گفت این خردمند شیرین سـخن که گـــر بی بتــان را نشــانی به بن
به فــرجام کار آیــدت رنــج ودرد بگـــرد در ناسپـــاسان مگـــــــــرد
(ش، ج۹، ص۲۶۹۶)
ــ اندرز گردیه خواهر بهرام چوبینه است به برادرش:
برین بــریـــکی داســــتان زد کسی کجـــــا بهــــره بودش ز دانش بســـی
که خر شد که خواهد ز گاوان سرو به گاواره گــم کرد گــوش از دو ســر
(ش،ج ۹، ص ۲۷۰۳)
ــ مـــثل زدن قـــیصر روم بــه خـــرداد بــرزیــن در مـــورد نکـــــوهـــــــش تنــــدی و تیـــزی و داشتـــن صبر و شکــیبــایی:
بــدو قــیصر که این نیست راست برین یر روان مسیحـــا گـــواست
نبینی که عــیسی مــریم چه گفــت بدانگه که بگــــشاد راز از نهفـت
که پیـــراهــنت گــر ستانـــد کسی میــــاویز با او به تنـــدی بســــــی
وگر برزند کــف به رخــسار تــو شود تــــیره زان زخم دیــدار تـــو
میاور تو خشم ومکــن روی زرد به خوبان تو چشم و مگــو ایچ سرد
(ش، ج ۹، ص ۲۷۶۱)
ــ یزدگرد از سعد وقاص سپهسالار حضرت عمر شکست یافته، بزرگان دربارش بدین مطلب تاکید دارند که گریز بهتر است از جنگ، مگر یزدگرد در پاسخ چنین میگوید:
مر جنگ دشمن به آید زننـــــگ یکی داستان زد برین بر پلنگ
که خیره به بد خواه منمای پشـت چو پیش آیـدت روزگار درشت
(ش، ج ۸، ص۲۹۸۰)
ــ و باز هم اندرز یزدگرد است در زمان جنگ او با سعدوقاص:
زمــــوبد شنیـــدســتم این داستـــان که برخـــوانــد از گفــتۀ باستــــان
که پرهیز از آن کن که بد کرده ای که او را بــه بیهـــــوده آزرده ای
بــدان دار اومیــــد کو را به مهـــر سر از نیستی بــرده ای بر سپهــر
(ش، ج ۹، ص ۲۹۸۱)
حروفچینی تیم افغان موج
ادامــــــــــــــــــــه دارد