شفقتــهای اسـتـاد
به مناسبت شست سالگی نظری آریانا
غلام حیدر یگانه
نظری آریانا، عینِ مردانِ روستای ماست و کتاب در دستش، هنوز هم نشاط انگیز و دلربا، جلوه می کند. من او را در دارلمعلین عالی هرات، در دورانی که به ما، دری درس می داد، یافتم. تا آن زمان، بیش از پانزده سال در محیطِ عبوسِ مکتب بسر برده بودم. دیگر، سرزندگی های پدرم در مثنوی خوانی، همچون خاطره یی در گذشته مانده بود. اصلاً، روزی که در صنف اول، بی زمینه و دلیلی، «آب داد؛ او آب داد [و] بابا آب داد»، لفاظی و یاوگیِ کتاب آغاز گشت. و وقتی که نخستین شعر، «بیرق ما چه خوب قشنگ است...»، را لفظکی خواندند، بناچار، امید ها از ترنم، بریده شد و دلمردگیِ کتبِ رسمی، اشتیاق را افسرد.
ولی، عمویم که با سن بالای پنجاه، بی معلم، سواد آموخته بود، همچنان در هر بیتِ «دارالمنظومِ» آثم صاحبی، گنجی می یافت؛ سرودخوان بی نظیری می شد؛ و پیشانیش از شادمانی می درخشید. خالو فیض محمد نیز با نیمچه سوادش، «یوسف و زلیخا» را در حفظ داشت و هر بار که روایت را جولان می داد، جوانتر می گشت.
من، اما مکتبی بودم؛ کتاب های درسی، با هلهلة جمعه، خصومت داشتند و درسها با شلاق و اشک، یکی می شدند. در آن جا، بعضی از شهر دیده ها به شاهنامه و شاهنامه خوانی مانندِ ملا ملکداد، بی عنایت بودند؛ در مشاعره های لیسة سلطان علاءالدین غوری ـ عالیترین مکتب ولایت ما، گاه، حتی بیت های حافظ را هم که از ذهنِ روستا با خود آورده بودیم، شاگردان نمی پذیرفتند. جو حاکم می آموخت که هر گونه «سرخوشی» و «خوشخوانی» با محیط مکتب، ناسازگار است.
اما، در سال 1356، ناگهان در شیفتگی های نظری آریانا به قلم و کاغذ، اوج های روستا را باز شناختم. در آن جا، قلم را راهنمای بهشت می خواندند و اگر کسی، کاغذ پاره یی را در خاک، افتاده می دید، برمی داشت؛ می بوسید و در درزِ بلندترین دیوار می گذاشت. بعلاوه، نظری آریانا از شاهنامه، با چنان جدیتی سخن می گفت که ملا ملکداد را با هیبت و حکمت و قلقله هایش در ذهنم زنده می کرد.
البته، منِ شیدای آواز خوانی شعر، در این جا دچارِ اشتباهی هم شده بودم؛ زیرا استاد ما نیز مصون نبود؛ رسمیات، آوازِ بلند شعر را در قرائت وی هم با «دکلمه» فرو کشیده بود. تلخ بود. یقینم شد که دیگر هرگز چنگ بی نوای شعر، این پردة بادبُرده را به یاد نخواهد آورد. لذا، ژرفای فاجعه بیشتر نمایان شد؛ اما، همراه با آن، شأنِ نظری آریانا نیز نیکوتر جلوه نمود. زیرا او هم آخرین پناهگاه بود و هم در دکلمه های وی همان نیرو و بهجتی از شاهنامه، فوران می کرد که از لحن پرطنینِ ملا ملکداد.
روشنی و ژرفای فکر نظری نیز به کوه «سنگانِ» ما می مانست که از دور، همه حدودش معلوم بود؛ ولی وقتی پا در دامنه اش می گذاشتی، بیکرانگی آغاز می گشت.
تأکید من، فقط بر کثرت محفوظات استاد نیست؛ زیرا، انبار های عظیم اطلاعات را در بسیاری جاها می توان یافت. دلبستگی من بر «اعتدالِ قامت دوست» است و بر ترکیبِ خوش و بی تکلفی است از آسمان و زمین؛ پیدا و پنهان و گذشته و آینده ـ از آنگونه که تنها برخی از استادان قادر اند بپردازند.
حرف های نظری از درس و کتاب، به لحنِ غریقی نمی مانست که رُعب دریا در روحش توفانی باشد. زبانش هولناک و نامفهوم نمی شد و از همه فرخنده تر این که خوف امتحان را به هیچ رویی رسوخ نمی داد. گفته های وی، مانند ماهیانِ هریرود و ترانه های جلالی، هوش را وسوسه می کردند. او عینِ خالو فیض محمد، سلام های تازه را، بیشتر از برگ درختان و ریگ بیابان، می آورد تا هر کسی به قدر همت خویش برخورد. با دَم وی، فرهنگ روستا، عزت و زندگی دوباره می یافت و بسیاری از دانشجویان غور با او گرم جوشیدند و حُسن خطش را هم در دل نقش کردند.
نظری در دایرت المعارفِ داشته هایش، در ذیلِ غور، تأریخ و فرهنگ را درشت نشان داده بود؛ لذا شماری از ما، در بازگشت از هرات با اشتیاقِ دیگری در قعر غـور، غوطه ور گشتیم و خواستیم خود و شهرمان را بهتر بشناسیم.
اما، درجة تحصیلِ نظری، لیسانس بود و باید درس خواندة دانشگاه کابل می شدم تا به او شباهت پیدا کنم. روزگار که گاه، آرزو های خام را محقق می سازد تا به پندار هایت بخندی، گواهینامة دانشگاه را نیز بعداً به دستم داد. اما، پیش از این تمسخر، هم فهمیده بودم که در تماشای دریای زلال، فریبِ تصویرِ خودم را خورده ام و نظــری ها را اصلاً در «خاکِ اولیا» و یا آسمان دیگری می پرورند، نه در این صورتستانها.
سخاوتمندی های همیشگی نظری، مناسبات استادی ـ شاگردی ما را برقرار و مستحکم داشت و در سفر و حضر همچنان شاگرد و سپاسگزار عنایتهای وی ماندم.
ولی، هرات متوقف نشد؛ به پیش تاخت؛ فهمید که کاغذ، گوهر ویژه یی ندارد و ساخته از چوب است. هرات پی برد که مهارتِ کامپیوتر، فقدان دستخط نظری را جبران می کند. از هیبت جاده های جدید، مناره های باستانی شهر لرزیدند. پایه های ستبر سمنت و پولاد بر سینه گاهِ گازرگاه سنگینی کردند و پرسندگان، هرگز از هنر، دم نزدند. پس، او با کهنه کتابهایش جایی نیافت. بیکارة مطلق شد و ناگهان در این سرِِ دنیا شنیدیم که از پا درآوردند، دزدان در شبِ...، ماه...، نظری آریانا را.
ممکن نبود فروریختنِ «سنگان» در ذهنم مجسم شود. حیرتزده، سرودی را که مدتها پیش، وقف مهربانی هایش کرده بودم و نمی خواستم بی اجازه، نشر شود در عمومی ترین سایت، گریستم. نگران بودم که بیشمار قلم ها و رسانه هایی که در نزد وی تلمذ نکرده اند، ناخواسته، صفحات فهمِ کشور را با تعارفات مرسوم، گیج کنند و آرزوی محالم این بود که کاش می شد ناگفتن را بر سُست گفتن، ترجیح دهند.
مدتها بعد، فهمیدم که خوشبختانه نگرانی ام بیجا بوده؛ آرزوی محالم، پیشاپیش، برآورده گشته؛ هیچ قلمی، نلغزیده و بی پادرمیانیِ من همه دانسته اند که سکوتِ تام، کاملترین سخنی است در باب سرنوشتِ چنین استادی.
زخمهایِ شرمسار، نیز به تدریج در برابر سلامت روحِ وی، لب فرودوختند و فاجعه، سرانجام، بیصدا به لای دفاتر خزید. وی اکنون، پنج سال است که بعد از دومین تولدش در زیر این آسمان کوتاه و بی اندام با ماست.
وقتی بهارِ گذشته، امکانِ دیدار مجدد، میسر گشت و به هرات شتافتم، در پهلوی وی، نخستین بار، به حقارت کتاب، دلم سوخت. اصلاً فهرستِ آثار چاپ شده اش در چند جلدی که به من بخشید به چشم می خورد. اگر این فهرست، ده و یا صد چند، گسترده تر می بود، باز هم فکر من تغییری نمی کرد؛ آری: او کجا و چند کیلوگرام مطبوعات ـ با همه برازندگیها و زلالیهایش ـ کجا؟ اصلاً ممکن نبود، طور دیگری بیندیشم؛ زیرا، آشنایی با استاد به من آموخته است که هیچ بزرگی را با جوهرِ ریخته از قلمش، همسنگ ندانم. هرچند، حاصلش، در چشمم، همچون هنرمندیهای نظری آریانا، عزیزترین و پربهاترین باشند.
اکنون می شنوم که نظری آریانا، رشتة تحریر را گسسته و امضایش پناهندة چاپخانه ها نیست. طالع بلندی به مددش رسیده تا انسان و زندگی را از روزنة نزدیکتری بسنجد و یکبارگی از مقام دگرگونه یی، طوری به هستی نگاه کند که ویژة بختیاران و استادان مسلم و نادر است ـ همان استادان مسلمی که بحق، شست سال کامل و مبارک را پشت سر گذاشته اند.
صوفیه ـ جوزا 1389هش