رباعی
شب بـود و کـــنار بــرکۀ آب زلال
مـــهتاب و ستاره بود و امـــید وصال
شب رفت و ستاره رفت و مهتاب برفت
من ماندم و برکه مـاند و دنیای مــلال
رباعی
امـروز که بخت ات همگی گل کرده
باغ هوس ات سوسن و سنبل کرده
مغـروز مشو که هست فردای دیگر
بینی هـــمه اش بـار تغـــــافل کرده
رباعی
گل گفــت: مـنم صفای گلــزار جهان
سرمــایه خـــوشی ام برای هــمگان
ابـر آمــد و باد سرد وتوفان یکبـار
پر پر شد و افــسرد بدامـان خزان
رباعی
سرمــایه پولی هـــمگی خـــارو خس است
در بنـــد وهـــوای نفس، دنــیا قفس است
یکـــــروز به خـود بیا و خـود را بشناس
گر توبه کنی بدان که یک لحظه بس است
رباعی
قومی همه در قدرت خود غرق شدند
فرعـون به غرب و حاکم شرق شدند
روزیکه اجـــل آمـــد و رفتند زجهان
چون خار به چشم همگی زرق شدند
نعمت الله ترکانی