برگردان: سیاسنگ
پشاور، اپریل 1981
در بالای لست نوشته بود: "حزب اسلامی" گلبدین حکمتیار. شنیده بودم که گروهیست نیرومندترین، پولدارترین و شاید فسادآلوده. یکی از رهبران سیاسی [جهادی] یا تصویر شان را ندیده بودم. آگاهی من فشرده میشد به شنیدگیها و خردوریز پارههایی که در پیرامون آنها میخواندم.
مرا منشی به دربار حزب اسلامی رساند. وقت نماز شام بود و گلبدین کسی را نمیپذیرفت. آن شب گوش به زنگ بودم. گوشی را برداشتم: مردی با انگلیسی خیلی خوب گفت: فردا پیشین ساعت چهار ترا میپذیرد.
اندکی پس از چاشت، تندر تندی بر پشاور فرود آمد و زریاب کالونی - محلۀ بارگاه گلبدین - با رفتن برق به تیرگی نشست. زمین بیرون ساختمان سنگی تودۀ گلولای گشته بود. نوجوان لاغر هفده هژده ساله با دستار سیاه، چشمان خسته و تفنگ سر شانه بیرون دروازۀ آهنی ایستاده بود. او مرا به یک اتاق نمناک سرد و تاریک برد. آنجا میزی به چشم میخورد و رویش یک دانه شمع.
از پشت پردۀ دروازه مرد تقریباًسی ساله نمایان شد و با انگلیسی خوب گفت: "منگل حسین سکرتر فرهنگی حزب اسلامی افغانستان هستم". سه تن دیگر به دنبالش آمدند. منگل موهای سیاه قیرگون، لبخند فراخ و دندانهای بسیار سپید نابرابر داشت. نگاهم کرد با چنان سبکسری که گویی سکرتر میز پذیرش کنگرۀ ایالات متحده چشم از من بردارد تا به مهمان مهمتری بپردازد.
اوفرفرۀ خودگردان نیرنگ و خودشیفتگی بود. شنیده میشد که به کارمندان تلویزیون [خارجی] تضمین کردهبود تا بعد از ظهر، در روشنایی مناسب "کار رواییهای زیاد و آتشبازی فراوان" به آنان نشان دهد. البته این "کاررواییها و آتشبازیها" برای کارمندان/ گزارشگران تلویزیون بهای هنگفتی داشت. میگفتند بسیاری از کارمندان پس از تماشای "کارروایی" زیاد هرگز از پاکستان زنده برنگشتند.
امروز منگل ترجمان نخواهد بود، زیرا به من میگوید: "تو امریکایی هستی و من تنها آکسفورد انگلش گپ میزنم". آقا که امریکایی میگفت، برایم ترجمه میکرد! منگل حسین فریبگرپرتلاش بود و ناگزیر باید او را میپسندیدم. با آنکه میدانست سیمای پنهانش را شناختهام، به گونهیی جور آمدیم. مرا بردند به اتاق تاریک دیگری که چند چوکی چوبی با میز کوچکی داشت. یک الماری بلند آهنی هم در گوشه ایستاده بود. بر دیوارها چیزی دیده نمیشد.
شنیدهبودم که در میان رهبران سیاسی گلبدین حکمیتار سرمایهدارترین، نیرومندترین و تبهکارترین است. میگفتند فاکولتۀ انجنیری را خوانده و پیش از گریختن به پاکستان، مردی [به نام سیدال سخندان] را در کابل کشته است؛ در سویس حساب بانکی دارد و آوازه است که عضو سازمان بنیادگرای اخوان المسلمین - با پایتخت روحانی در بغداد - میباشد. اعضای این نهضت از غرب نفرت دارند و میخواهند جهان مانند عربستان عهد پیغمبر "اسلامی" باشند. گمان میرود [انور] سادات را نیز همینها کشتهاند.
گلبدین در پناه پنج مرد به اتاق درآمد. هنگامی که مینشست، ما ایستادیم. پیراهن و تنبان سپید پاک، کلاه قرهقل خاکی، اندام نازک با بلندای کمتر از شش فُت و چهرۀ درازرُخ که ریش آن را درازتر نشان میداد. نگاهش سرد سرد بود. لبخند نمیزد. دیدم و خوشم نیامد. بیگمان، من هم خوشش نیامدم.
پهلویش مردی نشسته بود کلوله، گوشتی، عرقآلود با موهای تراشیده زیر کلاه کوچک. تیپریکاردر جیبی فیشنی را روی میز گذاشت. مرد دیگری به دستور گلبدین رفت و با شربت نارنج و کوکاکولا برگشت. برای همه نوشابه ریخت. رهبر چیزی ننوشید.
سوی راست حکمتیار نشستم. منگل حسین در کنارم بود. یگانه چراغ اتاق هریکین بود و روشنایی آن سایههای سرو ریش مردان را به دیوار میانداخت.
حکمتیار خسته و اخمگرفته میخواست گفتوشنود آغاز شود. از چگونگی جنگ، به ویژه از آدمهای خودش پرسیدم. گفت: "ما کفار را شکست میدهیم. قویتر از سابق هستیم. به قوت ایمان برنده میشویم" و به دنبالش از پیروزی اعضای حزبش در برابر کمونیستها، جنایاتی که اشغالگران روسی مرتکب شدهاند، شمار آوارگان و تعداد کشته شدگان افغان یاد کرد و افزود: "باید به تنهایی بجنگیم زیرا شما وسایل ارتباط جمعی غرب بیشتر از اسلام میترسید تا از کمونیزم".
در دلم آمد که به نوار تیپ ریکاردر گوش میدهم. دیدگانش را به چهرۀ من - نمایندۀ منفور در نگاه وی - دوختهبود. برایم دلچسپ بود بدانم در پیرامون باورش چه میگوید تا او را بیشتر بشناسم.
پرسیدم: "ولی خداوند چگونه میتواند شما را در شکست دادن ارتش سرخ کمک کند"؟ گفت: "برای کسی که به اسلام ایمان کامل نداشته باشد، هیچ امکان مقاومت وجود ندارد. ما برنده خواهم شد، زیرا خدا با ماست". گفتم: "چگونه"؟ پاسخ داد: "زیرا با داشتن حضور خداوند، ما نمیترسم. غرب میترسد. ما جهاد مقدس را پیش میبریم و نمیتوانیم شکست بخوریم. قوت ما ایمان ماست".
شنیدهبودم که این آدم بر افغانهای دیگر نیز حمله کردهبود. گفتم: "آیا شما در دو سنگر میجگنید: با یورشگران همسایۀ شمالی و با کسانی که در افغانستان دولت ناب اسلامی نمیخواهند"؟ گفت: "آری. با کمونیستها میجنگیم و با بقایای استعمار در کشور ما. تنها وقتی دولت خالص اسلامی تاسیس شود، از جهاد دست میکشیم". پرسیدم: "مانند عربستان سعودی"؟ پاسخ داد: "نه! عربستان کشوریست زیر فرمانروایی یک خانواده و بیش از اندازه فاسد. مانند دولت خالص اسلامی که به امید فضل و کرم الهی، ما تاسیس خواهیم کرد، نیست. روسها را برون خواهیم راند و غرب - خبردار- نباید پا به این خاک گذارد".
به منگل حسین نگاه کردم. مانند گرگک افسانۀ "کلاه سرخک" با لبخندی به رویم پخ زد و دندانهایش را نشان داد. پرسیدم: "آیا آنگونه که مائوتسهدون و چیانکای شیک جبهۀ واحدی ساختند تا با جاپانیها بجنگند، بهتر نخواهد بود حالا اختلافات را کنار بگذارید، متحد شوید تا نخست کمونیستها را برانید و سپس غم جنگهای خود تان در راه افغانستان را بخورید"؟ گلبدین گفت: "مائو ناتوان بود و چیانکای شیک فاسد. یکی از آن دو تن باخدا نبود. ما باید برنده شویم، زیر خدا داریم".
روشنایی هریکین سوسو میزد. مردان نشسته در گرداگرد من با شنیدن سخنان رهبر از شادمانی افسون شدهبودند. آوای رسای مؤذن از مسجد چسپیده با بارگاه امیر به گوش رسید. گلبدین که تا آن دم روزه به دهان بود، از پیشم میرفت. دیگران هم باید برای نماز شام میرفتند. دو ساعت - بدون نوشیدن یک قطره آب یا نوشابه - قاطعانه گپ زده بود. به اندازۀ پر کاه دلچسپی به دانستن چیزی در بارۀ من نشان نداد. در جریان گفتار، هرگز- یک بار هم - لبخند نزد، احساس یا عاطفه نشان نداد. ترسناک بود و نیرومندتر از من.
فردای آن روز، منشی مرا از خموپیچ کوچههای خاک آلود پر از گودی و کپرک، کودکان سرگردان، کراچی، بایسکل و گاومیش به دیدن پروفیسور برهانالدین ربانی میبرد.
[][]
کانادا/ بیستوچهارم جنوری 2019
*
برای خواندن متن انگلیسی میتوان رو آور به برگهای 59 تا 62
In Afghanistan: An American Odyssey
Washington, US, January 1982