افغان موج   

 

http://afghanmaug.net/images/stories/Neshast7.JPG

 

نشست دوستان با دکتور صبورالله سیاهسنگ

 

میگویند کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسد....همیشه به آرزوی روزی بودم که صبورالله سیاهسنگ را از نزدیک ملاقات کنم... یک روز که صفحۀ پیام هایم را در فیس بوک میدیدم متوجه  شدم که شاعر گرامی و نویسندۀ عزیز کشور شکرالله شیون پیام داده تا به خاطر پذیرایی از دکتور سیاهسنگ در صورت امکان به شهر نورنبرک کشور المان بروم. برایش نوشتم: از دوست یک اشاره از ما به سر دویدن و بعد از آن با گردانندۀ اصلی محفل شاعر و نویسندۀ گرانمایه افغان خانم فریبا جان آتش از طریق تیلفون تماس گرفتم. فریبا جان آتش تاریخ برگذاری این محفل را شب شنبه 23 جولای 2011 اعلان کرد.

عصر روز23 جولای  به آنجا شتافتم. سالون نسبتا بزرگی با میز ها و چوکی ها به نظم خاصی چیده شده بود به دور هر میز چهار چوکی و همدلانی مشغول صحبت بودند. نخست کسیکه که ورودم را خیر مقدم گفت شاعر و هنرمند توانا جناب  سمیع رفیع بود. من سمیع رفیع را گاهی ندیده بودم ولی از تصویر های تازه اش در سایت های انترنتی و تیلویزیون های افغانستان بزودی شناختم و با هم چند لحظۀ مفصل صحبت کردیم. خانم انجلا پگاهی و دکتورس زرمینه زمان وطنیار و به همینترتیب خانم صنم عنبرین، داکتر بهمنش، شکرالله شیون، گوینده مشهور رادیو وتیلویزیون خانم سهیلا اصغری وهمسر شان محترم داکتر فرید، استاد عبدالحمید برنا، جناب سمیع دوست و محترم عبدالفتاح مسوول سایت فردا انجمن قلم سویدن از جمله کسانی بودند که تا شروع محفل با هم صحبت های شیرینی داشتیم. ساعتی بعد داکتر صبورالله سیاهسنگ و محترمه دکتور صفیه سیاهسنگ و اولاد های نازنینش با ما پیوستند.

صبورالله سیاهسنگ با محبت زیاد با هریک صحبت نموده و احوالپرسی کرد. ساعت هشت شب محفل با گردانندگی خانم فریبا آتش، شکر الله شیون و سمیع دوست آغاز گردید. عزل مثنوی و قصه های از روزگاران قدیم توسط فرهیختگان به خوانش گرفته شد و هر یک خاطرات خود رااز صبورالله سیاهسنگ بیان کردند.

نوبت به من رسید و شکرالله شیون این دوبیتی اش را خواند:

تو همچون اشک در چشم بهاری

تو همچون ناله بر برگ چناری

زمین   کشور  من   پاره  پاره

چرا  باران؟ چرا گندم  نکاری؟

 

بعد گفت چند سال قبل در جای خواندم که کسی این دوبیتی ام را استقبال نموده و در سایت افغان موج گذاشته بود. لطفن اگر امکان دارد ما را با خواندن پارچه شعری از خود خوشنود بسازد. بیادم آمد که این دوبیتی شاعر عزیز شکرالله شیون را من استقبال کرده بودم. از جایم بلند شده و روبروی حضار ایستادم و این دوبیتی را خواندم:

 

زمین تف خورده از خون شهیدان

کجا   افشاندن   بذر  است  آسان

به  هر  سویی  قدم تا  میگذاری

صدای  شیونی   میخیزد  از  آن

و با خنده گفتم:  این بود استقبال شش سال قبل ام از دوبیتی ات و بعد از صحبت مختصر با افتخار به دوستان گفتم:

ــ امشب یکی از پر خاطره ترین شب های زندگی من است. زیرا آنچه از بیست قبل آرزو میکردم به آن رسیدم و این دیداربا دکتور صبورالله سیاهسنگ و دیگر فرهیختگان میهن من است. سیاهسنگ ویا  حجر الاسود بدون تعارف یکی از چهره های شناخته شده در سرزمین ما؛ افغانستان و جهان است. او یک مورخ توانا، یک پروهشگر نخبه، یک شاعر و یک نویسنده بزرگ است. اعتراف میکنم که از سیاهسنگ خیلی آموخته ام و خیلی میاموزم. برای من جای بسی افتخار است که امشب خود را در پهلوی او میبینم. البته اگر ذیقی وقت زبانگیر نمیبود از آثار ارزشمند او چون  گلوله باران بامداد بهار، در مرز گور وگنگا، ایمل سیزدم، لکه ونه مستقیم پخپل مکان یم و اشعار وداستانهای او هم تا جائیکه برداشتی داشتم صحبت میکردم. ولی دوستان دیگری منتظر بودند و من پارچه غزلی را به او پیشکش نموده و نوبت را به دیگران دادم.

بهمبترتیب همه شاعران و نویسندگان همدل اشعار خود را بخوانش گرفتند و در اخیرنوبت را به داکتر سیاهسنگ دادند. او از همه اظهار سپاس نموده و در اخیر گفتارش گفت:

من از همه شما به خاطر گرد همایی امشب تشکر میکنم. شما هر کدام از راه های دور رنج سفر را قبول نموده و اینجا گرد آمده اید و من افتخار دارم که امشب در محفل شما حضور دارم باید بخاطر سپرد که وطن به کمک ما ضرورت دارد باید در مقابل عدۀ بیوطن که با تکرار های خائینانه به نام قوم،قبیله، مذهب و زبان در پی افکندن نفاق میان ملیت های افغانستان اند مبارزه کرد... بعد از انکه از تک تک حضار اظهار سپاس نمود. نوبت را به نویسنده و هنرمند دلها جناب سمیع رفیع سپرد. آقای رفیع با پسر هنرمند اش با زمزمۀ غزلیاتی از بیدل و مولانای بلخ محفل را در شادمانی و سرور فرو بردند. محفل تا ساعت دوی شب ادامه یافت و خاطرات فراموش ناشدنی را برای هر یک به ارمغان آورد.

برای فردای آنشب خانم فریبا آتش مهمانان اش را به خوردن کباب افغانی دعوت نمود و این روز فراموش ناشدنی را هم با دوستان یکجا نشستیم و درد دل کردیم.

نعمت الله ترکانی