افغان موج   

در باره ای شخصیت و سخنان شمس تبریزی

راجع به شمس الحق تبریزی و آثار او  حرف ها و سخنان زیادی نوشته اند. این انسان اندیشمند قرن ششم هجری شمسی  انسانی  وانمود میشود که کرامات اش در اقصی جهان اسلام از نسلی به نسلی انتقال یافته و زبانزد عام و خاص است.  زیادتر از همه کس در وصف او مولانا جلال الدین بلخی سخن گفته است. چنانکه دیوان غزلیات این عارف و متصوف جهان اسلام شامل هشصد غزل در وصف شمس تبریزی است. شخصیت شمس الحق تبریزی را می توان در سخنان و اندیشه های انسانی او جستجو کرد که ذیلا قسمتی از آنرا تهیه نموده و برای شما پیشکش میکنیم:

در تصوف و عشق

هر فسادی که در عالم افتاد، ازین افتاد که:یکی یکی را معتقد شد به تقلید یا منکر شد به تقلید.

هفت آسمان و زمین و خلقان همه در رقص آیند آن ساعت که صادقی در رقص آید. اگر در مشرق موسی در رقص بود. اگر محمد در مغرب بود، هم در رقص بود و در شادی.

خویشتن شناسی:

در اندرون من خسته دل ندانم کیست. که « من» خموشم و « او» در فغان در غوغاست.

گاهی چون ملایک ام سر بندگی است. گه چون حیوان به خواب و خور زندگی است.

گاه چو بهایم سر درنده گی است. سبحان الله این چه پراگنده گی است.

برون رویم و این سبلت ها را بست کنیم.غزا نخواهیم رفتن که کافران بترسند از سبلت ( بروت) ما. و کافر اندرونی خود اگر هریکی از این موی سبلت نیزه شود باکی ندارد.

در مورد نفس

چه کنیم؟ پیغمبر را شرم بود که بگوید: من عرف نفسی فقد عرف ربی.(هر که نفس مرا بشناسد خدایش راشناخته است) از این رو من عرف نفسه ( هر کسی که نفس خود را بشناسد ) عقلا با خود میگفتند که این نفسک پلید تاریک درنده را بشناسیم؟ ازین معرفت خدا حاصل شود؟ اصحاب سر دانستند پیغمبر چه گفت.

نگویم خدا شوی.کفر نگویم. آخر اقسام نامیات و حیوانات و جمادات و لطافت جوفلک این همه در آدمی هست و آنچه در آدمی هست در اینها نیست. زهی آدم که هفت اقلیم، و همه ی وجود ارزد.

نسخه ای گنج یافتند که به فلان گورستان باید رفت و پشت به فلان سنگ بزرگ باید کرد و روی بسوی مشرق و تیر بر کمان نهاد و انداخت. وآنجا که تیر افتاد گنج است. رفت و انداخت چندان که عاجز شد.و این خبر به پادشاه رسید. تیر اندازان دورانداز انداختند. البته اثری پیدا نشد. چون به خضرت رجوع کرد. الهامش داد که: نفرمودیم که کمان را بر کش. آمد تیر به کمان نهاد و همانجا پیش او افتاد.

در مورد عقل و خرد:

دو کس را پرسی،  دو در دو چند است؟ هر دو یک جواب گویند بی مخالفت. زیرا اندیشه کردن آن آسان است. چون به پرسی هفت در هفت چند است؟  و یا هفده در هفده؟ خلاف کنند آن دو عاقل، زیرا انیشه ای آن دشوار است.

و عقل خود حجت خدای است. ولیکن چون بر وجه ( به روش اندیشه) استعمال نکنی متناقض مینماید.

مثلا صد کس در میان آفتاب ایستاده اند با چشم های روشن.  شخصی از دور میآید سوی ایشان تنها و دهلی میزند و رقصی میکند. میان ایشان خلافی نرود. اما اگر در شب تاریک و ابر این بانگ دهل بیاید، صد خلاف پیدا شود میان ایشان. یکی گوید لشکر است. یکی گوید ختنه سور است الی آخر...

فهم اگر متردد نشدی، در اشارات و عبارات خلاف نکردندی و از نصوص یک معنی فهم کردندی.

خیال ها کم نیست. از خود بر میانگیزی و حجاب خود میسازی و بنا بر آن خیال تفریح می کنی.

انسان کــــــــــامل

اندیشه چه باشد در پیش نظر کردن، که آنها که پیش از ما بودند، سودمند شدند ازین کار و از این گفت یا نه؟ و پس به آینده هم نظر کند. یعنی عقبت کار چه باشد؟

طریق ازین دو بیرون نیست: یا از طریق« گشاد باطن» چنانکه انبیا و اولیاء و یا از طریق « تحصیل علم»  که آن نیز مجاهده و تصفیه است.  از این دو بماند چه بماند غیر دوزخ؟

قومی باشد که پیش ایشان این باشد که: همه کار هات حواله به فردا باد. یعنی « امــــــروز» چه شد؟ « امروز» را برون کردند؟ چه گناهی کرده بود امروز که از حساب بماند.

در آن کنج کاروانسرایی بودم. آن فلان گفت که به خانقاه  نیایی؟ گفتم من خود را مستحق خانقاه نمی بینم. حانقاه جهت آن قوم کرده اند که ایشانرا پروایی حاصل کردن نباشد.. من آن نیستم. گفتند به مدرسه نیایی؟ گفتم من آن نیستم که بحث توان کردن.

ولایت آن باشد که او را ولایت باشد بر نفس خویش، و بر کلام خویش، و سکوت خویشتن، و قهر ها در محل قهر، و لطف در محل لطف، و جواب در محل جواب.

بعضی کاتب وحی اند و بعضی محل وحی اند. جهد کن تا هر دو باشی. هم محل وحی باشی و هم کاتب وحی خود باشی.

اگر در این راه که میروی، مجاهده میکنی و شب و روز می کوشی صادقی، چرا دیگری را راه نمی نمایی؟ و او را به خواب خرگوش در می اندازی؟

طریق اینست که اول ایثار مال و بعد از آن ایثار بسیار.

نه خادم کس بود و نه مخدوم کس. انصاف بده که خوش جهانی دارد.

من سخت متواضع می باشم با نیازمندان صادق. اما سخت با نخوت و متکبر میباشم با دیگران.

اگر ترا صد هزار درم و دینار  و این قلعه پر از زر باشد و به من نثار کنی، من در پیشانی تو بنگرم .اگر در پیشانی نوری نبینم پیش من آن قلعه ای پر زر  همان باشد وتل سرگین همان.

در خانقاه نصرالدین وزیر جمیع شیوخ علماء و عرفا و امرا و اعیان حاضر بودند. و هر یکی در انواع علوم و فنون و حکم کلمات میگفتند و بحث های شگرف میکردند. در گوشه ای مراقب نشسته بودم و هیچ نمیگفتم. از ناگاه بانگ بر ایشان زدم که تا کی به عصای دیگران به پای روید؟ این سخنان که گویید سخنان مردم آن زمان است. و چون شما مردان این عهد شمایید، اسرار و سخنان شما کو؟

مرد آن باشد که در ناخوشی خوش باشد. زیرا داند که آن مراد( خداوند) در بی مرادی پیچیده است. در آن بی مرادی امید مراد است.

انسان سالاری

گفتند که فلانی کفر میگوید فاش و خلق را گمراه میکند. بار ها این سرزنش میزدند و خلیفه دفع میگفت. بعد از آن گفتند که اینک خلقی هم با او یار شدند. این مبارک نیست که در عهد تو کفر ظاهر شود. دین محمدی ویران گردد. خلیفه او را حاضر کرد و فرمود در شط اندازند و غرق کنند. باز گشت و خلیفه را گفت: در حق من چرا چنبن کنی؟ خلیفه گفت جهت مصلحت خلق تو را در آب اندازم. گفت خود جهت مصلحت من خلق را در آب انداز. مرا پیش تو چندان حرمت نیست؟ ازین سخن خلیفه را هیبتی آمد و رقت ظاهر شد و گفت: بعد ازین هر که سخن او گوید پیش من، آن کنم که او گوید.

قصه حلاج که این دیگران در زبان انداخته اند، یخ از آن میبارد. آن حکایت کسی را خوش آید که همان حال دارد.

آخر سنگ پرست را بد میگویی که روی سوی سنگی با دیوار نقشین کرده است. آخر کعبه در میان عالم است. چون اهل حلقه ی عالم جمله رو به او کنند و این کعبه را از میان برداری، سجده سوی دل باشد. سجده ای آن بر دل این و سجده ای این بر دل آن. و بدان خدای که خداوند آن خانه(کعبه) است، و خداوند این(دل) که تا آن خانه را بنا کرده اند در آن خانه در نیامده و از آنروز که این خانه را بنا کرده اند از این خانه خالی نشده.

طنز کلام شمس

جهودی و ترسايی و مسلمانی رفيق بودند. در راه حلوايی يافتند. گفتند:

- بی‌گاه است. فردا بخوريم. و اين اندک است. آن کس خورد که خواب نيکوتر ديده باشد.

غرض آن بود که مسلمان را حلوا ندهند. مسلمان نيمه‌شب برخاست و جمله حلوا را بخورد.

بامداد عيسوی گفت: ديشب عيسی فرود آمد و مرا بر کشيد به آسمان.

جهود گفت: موسی مرا در تمام بهشت برد.

مسلمان گفت: محمد آمد و مرا گفت ای بيچاره  يکی را عيسی برد به آسمان چهارم و آن دگر را موسی به بهشت برد. تو محروم بيچاره برخيز و اين حلوا را بخور.

آنگه من برخاستم و حلوا را خوردم.

گفتند: والله خواب آن بود که تو ديدی آن ما همه خيال بود و باطل.

صوفی‌يی گفت: شکم را سه قسم کنم. ثلثی نان، ثلثی آب، ثلثی نفس.

آن صوفی ديگر گفت: من شکم را پر نان کنم. آب لطيف است و جای خود باز کند.

ماند نفس. خواهد برآيد، خواهد برنيايد.

يکی مزينی (آرايشگري) را گفت: تارهای موی سپيد از محاسنم چين.

مزين نظری کرد. موی سپيد بسيار ديد. ريش ببريد به يک بار و به دست او داد.

گفت: تو بگزين که من کار دارم.

واعظی خلق را تحريص می‌ کرد بر زن خواستن و تزويج  کردن و احاديث می‌گفت. و زنان را تحريص می‌کرد بر شوهر خواستن.
و آنکس را که زن دارد، تحريص می‌کرد بر ميانجی کردن و سعی نمودن در پيونديها و احاديث می‌گفت.
بسيار که گفت: يکی برخاست که: « الصوفی ابن‌الوقت (صوفی فرصت‌طلب است) من مرد غريبم. مرا زنی می‌بايد.»

واعظ رو به زنان کرد و گفت: ميان شما کسی هست که رغبت کند؟

گفتند که هست! گفت تا برخيزد و پيش‌تر آيد. زنی برخاست. پيشتر آمد.

گفت: رو باز کن تا تو را ببيند. که سنت اين است از رسول که پيش از نکاح يکبار ببينند.

زن روی باز کرد. واعظ گفت: ای جوان بنگر. گفت: نگريستم. گفت: شايسته هست؟ گفت: هست.

گفت: ای زن! چه داری از دنيا؟ گفت: خرکی دارم. سقايی کند. و گاهی گندم به آسيا برد و هيزم کشد. اجرت آن را به من دهند.

واعظ گفت: ديگری هست؟ گفتند: هست. همچنين پيش آمد و روی نمود. جوان گفت: پسنديده است. واعظ گفت: چه دارد؟ کسی گفت:

گاوی دارد. گاهی آب کشد، گاهی زمين شکافد، گاهی گردون کشد. اجرت به او رسد.

واعظ گفت: ديگری هست؟ گفتند: هست. گفت: جهاز چه دارد؟ گفتند باغی دارد.

واعظ روی به جوان کرد و گفت: اکنون تو را اختيار است. از اين هر سه، آنکه موافق‌تر است، قبول کن.

آن جوان بن گوش خاريدن گرفت واعظ گفت: زود بگو. کدام می‌خواهی؟

جوان گفت: خواهم که بر خر نشينم و گاو پيش کنم و به سوی باغ روم.

گفت: آری. ولی چنان نازنين نيستی که تو را هر سه مسلم شود.

وزير گفت: هزار دينار بستان، و اين حرکت که شنيدی باز مگوی.

هزار دينار بستد و گفت: ای مردم. بدانيد اين باد که وزير رها کرد، من رها کردم.

دو عارف، با هم مفاخرت می‌کردند در اسرار معرفت (مقام خودشان را به رخ هم می‌کشيدند)

آن يکی می‌گفت که: آن شخص که بر خر نشسته است، می‌آيد به نزد من. آن خدا است.

آن دگر می‌گويد: نزد من، خر او خدا است.

گفت: فرق چيست ميان جزو و جزيی و ميان کل و کلي؟

گفت: آری.

گفت: فرق چيست؟ آری کدام است؟

خنديد و گفت: خوش است.

آن يک، يکی را پرسيد که فلان مرد اهل است؟

گفت: پدرش اهل بود. فاضل بود.

گفت: من از پدرش نمی‌پرسم. از وی می‌پرسم.

گفت: پدرش سخت اهل دل بود.

گفت: می‌شنوی چه می‌گويم؟

گفت: تو نمی‌شنوی! من می‌شنوم. کر نيستم. می‌دانم چه می‌پرسی.

عقاید عوام راجع به شمس الخق تبریزی

چنانکه گفته شد در میان مردم و خاصتا اهل تصوف عقایدی در مورد شمس الحق تبریزی زبان به زبان از نسلی به نسلی انتقال نموده که خاصتا مربوط به تاثیرات شگفت آور شمس بالای شخصیت مولانا جلال الدین بلخی است. و از جمله دو حکایت را این حقیر از زبان یکی از متصوفین هرات یکبار شنیده ام و تا جاییکه به کتب معتبر در احوال شمس دیده ام چیزی به این مضمون ندیده و نخوانده ام.

حکایت اول:

 وقتی برای بار دوم شمس را با مولانا ملاقات  افتاد. مولانا جلال الدین بلخی به وی اظهار ارادت کرد. شمس در جوابش گفت:

ــ ارادت بمن مشکل است و تو توان آنرا نداری. مولانا جلال الدین سماجت کرد و گفت هر نوع تکلیفی را که خواهی بر آورده سازم. پس از تاکید فراوان شمس به مولانا گفت:

ــ شرط اول من آن باشد که ترک نماز کنی.  و باشد که بینم چه میکنی.  آنگاه شروط دیگرم را خواهم گفت. مولانا این شرط را پذیرفت. آنگاه وقت نماز شام بود و مولانا که امامت میداد  دیگر به امامت نرفت و یکراست به حجره اش رفت. با خودش فکر کرد که وعده کرده ا م که نماز نخوانم و این چه کاری بود که کردم. بلاخره با خودش فیصله کرد که نماز فرض را نمیشود ترک کرد چون حق خداوند است. وبنا بر آن سجاده گشود و سه رکعت نماز فرض بجای آورد. وقتی سجاده به جایش مینهاد شمس را در حجره اش دید که میپرسد.

ــ چه کردی مگر قول نداده بودی که نماز نگذاری؟ و مولانا با عجز فراوان اظهار کرد که من حق خداوند را نمی توانستم فراموش کنم ولی نماز سنت را بر گذار نکردم.

پس شمس دست مولانا بگرفت و بحضور پیغمبر محمد (ص) حاضر اش کرد و گفت:

ــ اینست دزد سنت. و پس از آن پیغمبر محمد (ص) به مولانا فرمود .

اگر ترک فرض هم مینمودی او(شمس) ترا به حضور خداوند (ج) حاضر میساخت.

حکایت دوم:

روزی مولانای بلخ در مسجد با شاگردان اش نشسته بود. ملنگی از بیرون آمد و او را سگی بود  به دنبالش روانه. چون به مسجد داخل شد سگ اش رفت و در محراب مسجد نشست. و خود با مولانا سر صحبت باز نمود. وقتی ودباره رفت آن سگ از قفایش رفت. شاگردان از مولانا پرسیدند این چه ژولیده ملنگی بود که با سگ اش مسجد را ملوث ساخت و تو با او خوش گفتی و خندیدی؟ مولانا گفت :

اول او ملنگ ژولیده ای نبود، بلکه سالکی بود از اهالی ای تبریز. دوم آنکه شما آنرا را سگ دیده اید. نفس او بود که در دنبالش روان است.

منابع در باره شمس الحق تبریزی

1 ــ مناقب العارفین ( محمد افلاکی)

2 ــ  ولد نامه (سلطان ولد فرزند مولانا)

3 ــ در احوال مولانا ( فریدون ا بن احمد سپهسالار)

4ــ مقالات شمس

5 ــ خط سوم ( ناصر الدین صاحب الزمانی)