افغان موج   

زيما فيلسوف و نظريه پرداز فرانسوی مجارستانی الاصل از قول گويته می گويد: "رمان حماسهء ذهنی است که در آن، نويسنده خواستار ترسيم جهان به شيوهء خود است"(1)

با اين سرآغاز، می خواهم بار ديگر از رمان «گلنار و آيينه» نوشتهء رهنورد زرياب بگويم. اين رمان پس از انتشارش، فراوان مورد توجه قرار گرفت و در موردش زياد تبصره و نقد و نظر نوشته شد. آنچه در اين تبصره ها، نقد ها و نظر ها، برای من قابل درنگ است، اين می باشد که گويا اين رمان شبيه رمان «بوف کور» نوشتهء صادق هدايت است. و جالب اين که گپ روی زبان کسانی افتاده است که آنها نه «بوف کور» را خوانده اند و نه هم «گلنار و آيينه» را. همين موضوع مرا واداشت تا بار ديگر به «گلنار و آيينه» بپردازم و اين بار آن را با «بوف کور» بسنجم.
اگر از پارهء ظاهراً همخوانی هايی که در رابطه به «گلنار و آيينه» و «بوف کور» نگاشته شده بگذريم، به نظر من از لحاظ تيوری غيرموجه است که اين دو رمان را شبيه به هم بگوييم، چه اين دو اثر کاملاً متفاوت و متمايز از هم اند.
در رابطه به همخوانی ها، ما در ادبيات جهانی نمونه هايی داريم که از آن شمار می توان از رمان «نانا» اثر اميل زولا و «آنا کارين» اثر تولستوی نام برد. در اين دو اثر مسابقات اسب دوانی تصوير شده اند. آيا توان گفت که اين دو اثر شبيه هم اند؟
جورج لوکاچ انديشمند و منتقد مجارستانی، در اين رابطه می نويسد: "پرسش اين جا است که اين دو نويسنده با اين کار چگونه رو به رو شده اند؟ توصيف مسابقه نمونهء درخشانی از چيره دستی زولا است: هر جز متمم در يک مسابقه اسب دوانی با دقت به شيوه ای رنگارنگ و باسرزنده گی و طراوت حسی وصف شده است.
زولا تک نگاری کوچکی از اسب دوانی مدرن به دست می دهد؛ هر مرحله از کار، از زين کردن اسب ها گرفته تا مراحل پايانی مسابقه با دقت و ريزه کاری مورد تحقيق قرار گرفته است. تماشاگران پاريسی با همهء تابناکی نمايش مود ويژهء امپراتوری دوم وصف شده اند."(2)
لوکاچ ادامه داده می نگارد: "در آنا کارنين مسابقه بازنمای بحران در درامی بزرگ است: فروافتادن ورونسکی از اسب مظهر آشفته گی و واژگونی در زنده گی آنا است. آنا درست پيش از آغازِ مسابقه دريافته است که آبستن است و،
پس از ترديدی دردآور، ورونسکی ر از وضع خود آگاه کرده است. تکانی که آنا از ورونسکی می خورد زمينه ساز گفت و گوی قطعی او با شوهرش می شود و روابطِ شخصيت های اصلی به علت مسابقه وارد مرحلهء بحرانیِ تازه ای می گردد."(3)
آری اتفاقاً می توان هر رمان را با هر رمان مقايسه کرد، ولی آنچه در يک رمان قابل ارزش است، جنبه های مقايسه ناپذير آن است. و همين جنبه های مقايسه ناپذير آن است، که از رمان، رمان می سازد. چه در اين جنبه های مقايسه ناپذير است، که ويژه گی های ديدگاهی نويسندهء آن روشن می گردد. و وقتی يک رمان ويژه گی های ديدگاهی خاص خود را داشته باشد، غير قابل مقايسه است.
در رابطه به رمان های «گلنار و آيينه» و «بوف کور» بايد بگويم، چون اين دو اثر ويژه گی های ديدگاهی خاص خود را دارند، لذا شبيه به هم چه، که غيرقابل مقايسه اند، به دليل:
خلاصهء رمان ها:
الف ــ خلاصهء رمان «بوف کور»:
مردی (راوی) با دختری آشنا شده و شيفته او می گردد. اما وی (راوی) به آن دختر به ديد شک نگريسته می پندارد که او هرجايی و فاحشه است. با آن هم، هر لحظه می خواهد او را تصاحب کند، که نمی تواند، ولی آن زن او را باعث دگرگونی و زهرآلود شدن زنده گی خود ميداند.
ب ــ خلاصهء رمان «گلنار و آيينه»:
مردی (راوی) با دختری آشنا می شود که رقاصه است. وی (روای) شيفته و دلبستهء آن رقاصه می شود. وی (راوی) با آن که شيفته و دلبستهء آن زن است، ولی هرگز در فکر تصاحب او نيست و به او به ديدهء پرستش می نگرد.
قيافه (آدم) های اصلی رمان ها:
الف ــ قيافه های اصلی «بوف کور»
1 ــ راوی
2 ــ زن (لکانه)
روای
اول :
راوی «بوف کور» يک آدمی است خود محور نيستی گرا. او آدمی است دلسرد، دلزده، بی اطمينان، وامانده، بدبين و سرانجام پوچ گرا، که اين گپ ها در سراسر رمان مشهود است و نگريسته می شود. توجه کنيد به نمونه يی از حرفهای او: "او ديگر متعلق به اين دنيای پست درنده نيست ــ نه، اسم او را نبايد آلوده به چيز های زمينی کنم." (ص3)
"فقط می خواهم پيش از اينکه برم درد هايی که مرا خرده خرده مانند خوره يا سلعه گوشه اين اتاق خورده است روی کاغذ بياورم."(ص38)
"خودم فکر می کردم: اگر راست است که هرکسی يک ستاره روی آسمان دارد، ستاره من بايد دور، تاريک و بی معنی باشد."(ص76)
"اغلب برای فراموشی، برای فرار از خودم ايام بچه گی خودم را بياد می آوردم." (ب، ص69)
"وقتی خواستم در رختخوابم بروم چند بار با خودم گفتم مرگ، مرگ" (ب،ص78)
"می خواستم خود را تسليم نيستی و شب جاودانی بکنم." (ص84)
"همه دونده گيها، صدا ها و همه تظاهرات زنده گی ديگران، زندگی رجاله ها که همه شان جسماً و روحاً يکجور ساخته شده اند برای من عجيب و بی معنی شده بود." (ب،ص57)
اين حرف های راوی «بوف کور» گرايش دارند، به يکی از سه مفهوم اساسی اگزيسانسياليسم سارتر: "انسان بی خدا و تنها مانده، در رنج و حرمان به سر می برد، چنان که گويی محکوم به آزادی است. (يعنی موجود دلتنگ و نوميدی که يأس او به خاطر تنهايی او در جهانی است که هيچ چيز وی را جز به خويشتن پيوند نمی زند)(4)
دوم:
راوی «بوف کور» آدمی است بريده از مذهب:
"يک قار متعال و صاحب اختيار که بايد به زبان عربی با او اختلاط کرد در من تأثيری نداشته است." (ب، ص74)
"من دعا می خوندم اما تلفظ اين کلمات از ته دلم نبود، چون بيشتر خوشم می آيد با يک نفر دوست و آشنا حرف بزنم تا با خدا..."(همان صفحه)
اينجا بازهم گرايش حرفهای راوی «بوف کور» را به ديدگاه اگزيستانسياليسم سارتر می نگريم. اگزستانسياليسم سارتر بيان ميدارد:"خدايی نيست و به راستی، هيچ چيز برتر و فراتر از انسان، که خود مفاهيم [زندگی] را کشف می کند و ارزش هايی را می پذيرد و به کار می گيرد، نيست."(5)
چون ژان پُل سارتر، شديد ترين نماينده و يکی از قيافه های برجسته برنامه های «مدرنيته» است، لذا می توان گفت، که رمان «بوف کور» رمانی است که در خط ديدگاهی «مدرنيته» نگاشته شده است.
سوم:
ديدگاه راوی «بوف کور» در رابطه به قيافه (چهره) های ديگر رمان به ويژه به يکی از قيافه های اصلی (لکاته)، يک ديدگاه شديداً تحقيرآميز است:
"او قبلاً آن دستمال پر معنی را درست کرده بود، خون کبوتر به آن زده بود، نميدانم، شايد همان دستمالی بود که از شب اول عشقبازی خودش نگهداشته بود..."(ب،ص51)
"يک زن هوس باز که يک مرد را برای شهوت رانی، يکی را برای عشقبازی و يکی را برای...»(ب،ص59)
"پستانهای ورچروکيده سياه اش را مثل دولچه توی لب من چسپانده بود."(ب،ص 72)
چهارم:
راوی «بوف کور» آدمی است افيونی و ترياکی. او را همواره با منقل ترياکش می يابيم. در حقيقت او واقعيت را از ورای دود ترياک می بيند:
"از پای منقل که بلند شدم، رفتم دم دريچه رو به حياط مان، ديدم دايه ام..."(ب،ص71)
"سر شب از پای منقل ترياک که بلند شدم از دريچه اتاقم به بيرون نگاه کردم، يک درخت سياه با در دکان قصابی که تخته کرده بودند."(ب،ص75)
"پای بساط ترياک که همه افکار تاريکم را ميان دود لطيف آسمانی پراکنده کردم..." (ب،ص88)
پنجم:
راوی «بوف کور» آدمی است که به ديگريت هيچ حل نمی شود و رابطهء تحقير آميز با ديگريت دارد:
"نه تنها کتاب دعا بلکه هيچ جور کتاب و نوشته و افکار رجاله ها به درد من نمی خورد." (ب،ص73)
ششم:
رابطهء راوی «بوف کور» با بيرون، رابطه رد و تحقير است. او در هر لحظه ديگران را تحقير می کند:
"از ميان رجاله هايی که همه آنها قيافه طماع داشتند و دنبال پول و شهرت می دويدند گذشتم" (ب،ص60)
"همه آنها يک دهن بودند که يک مشت روده به دنباله آن آويخته شده و منتهی به الت تناسلی شان می شد. (همان صفحه)
"تنها مرگ است که دروع نمی گويد." (ب،ص84)
هفتم:
راوی «بوف کور» حاکم بر تجربه ها است که اين خود نزديک به ديگاه «مدرنيته» است.
هشتم:
راوی «بوف کور» می خواهد، لکاته را تصاحب کند، که نمی تواند. و اين خود گرايشی است به «مدرنيته».
نهم:
«بوف کور» ديدگاه سوژه مرکزی است و بايد اضافه کرد که راوی بيشتر به خود می پردازد، تا به ديگران.
دهم:
راوی «بوف کور» ريشه و روابطش را از اجتماع بريده و قطع کرده است:
"من احتياجی به ديدن اين همه دنيا های قی آور و اين همه قيافه های نکبت بار نداشتم." (ب،ص83)
"حس می کردم که اين دنيا برای من نبود، برای يک دسته آدم های بی حيا، پررو، گدامنش، معلومات فروش، چاروادار و چشم و دل گرسنه بود." (همان صفحه)
يازدهم:
راوی «بوف کور» يک راوی واقعاً ايرانی با بعضی اضافه های نيمه فرانسوی ـ نيمه کافکاهی است، که در حقيقت اين راوی شخصيت خود نويسنده آن (صادق هدايت) است.
2 ـ زن (لکاته)
يکی از قيافه های اصلی ديگر رمان «بوف کور» همين «لکاته» است. از ديدگاه راوی داستان اين زن فاسق پنداشته شده و رابطهء او با اين زن سراسر تحقير آميز است:
"بعد از آنکه فهميدم او فاسق های جفت و تاق دارد" (ب،ص52)
"خواسته ام به هر وسيله ای شده با فاستقهای او رابطه پيدا کنم" (همان صفحه)
ب ـ قيفه های اصلی «گلنار و آيينه»
1 ـ راوی
2 ـ زن (ربابه)
راوی
اول:
ديدگاه راوی «گلنار و آيينه» ديدگاه ديگر مرکزيت است. اين راوی به ديگريت پناه می برد:
"هفتهء ديگر، بازهم هوا تاريک شده بود که به آنجا رسيدم. باز هم کنار ديوار رو به روی همان پنجره، بزمين نشستم و به آن پنجره چشم دوختم."
در محيط اجتماعی افغانستان، خرابات نام ديگريتی است مورد تحقير. راوی داستان به اين ديگريت جلب می شود. اين ديگريت خرابات، شکل اصرار آميزی دارد. و راوی داستان در کشف اين ديگريت (خرابات) است. گرايش به ديگريت، بدون تصاحب ديگريت، به قول مسعود راحل فيلسوف افغان، يکی از انگيزه های بنيادی فلسفهء پسامدرن است. پس با در نظر داشت زمينهء ديدگاهی راوی، گفته می توانيم، که «گلنار و آيينه» رمانی است در خط فلسفهء پسامدرن.
دوم:
روای «گلنار و آيينه» در حقيقت يک آدم عرفانی است و متصوف:
"عادت کرده بودم که هفتهء يک بار بروم به زيارت تميم انصار. روز های سه شنبه می رفتم. و هر بار پياده می رفتم." (گ،ص13)
هابرماس فيلسوف نامدار معاصر، ديدگاه پسامدرن را به عرفان نزديک می داند. پس ديدگاه راوی «گلنار و آيينه» در اين مورد هم تقرب دارد به فلسفهء پسامدرن.
و اين آدم در راه مناجات، خرابات را کشف می کند:
"يک شب همين راه را می پيمودم و سوی خانه می رفتم و به گذر خرابات که رسيدم... در همين هنگام، ديدم پنجره يی باز شد و من چهرهء دختری را ديدم" (گ،ص13)
چون ماهيت عرفانيت، تقرب متداوم به يک ديگريت پايان ناپذير است، پس تقرب راوی «گلنار و آيينه» به اين ديگريت، پايان ناپذير است و خود، تقرب به ديدگاه پسامدرن است.
سوم:
ديدگاه راوی «گلنار و آيينه» در رابطه به قيافه (چهره) های ديگر رمان، صميمانه و در رابطه به «ربابه» يکی از قيافه های اصلی، شديداً عاشقانه است:
"خسرو برخاست، من سگرتی به او تعارف کردم." (گ،ص81)
"شيرين اصرار داشت بيشتر بخورم. گوشت را با دستش ريزه می کرد." (گ،ص87)
"در اين حال بی اختيار، دست های حنايی ربابه را بوسيدم." (گ،ص98)
"آن وقت، دهنش را بيخ گوشم آورد. صدای نفس هايش را شنيدم. بوی خوش موهايش را هم شنيدم." (گ،ص114) ١٤ ميزان ١٤٠٣ م
 
نويسنده: نعمت حسينی