افغان موج   
پیش از هر چیز، برای تعریف و توصیف حالت نفرت (misos) به سراغ رساله‌ی خطابه (رتوریک) می‌رویم:

«آن‌چه نفرت می‌آفریند خشم است و ایذاء‌ و تهمت. و امّا، خشم پاسخ به رفتارهایی است که ما را شخصاً متأثر می‌کند. نفرت ممکن است حتّی بدون این هم پدید آید. زیرا ما، اگر حتّی فقط ملاحظه کنیم که کسی چنین یا چنان رفتار می‌کند، ممکن است از او متنفّر شویم. خشم همواره متوجّه افراد جزئی، مانند کالّیاس یا سقراط است، ولی نفرت به کلّ تعمیم می‌یابد (هر انسانی از دزد و سخن‌چین متنفّر است).

خشم با گذشتِ زمان درمان می‌پذیرد، ولی نفرت درمان‌ناپذیر است. خشم خواهان چیز دردناکی برای دیگری است و نفرت خواهان چیز بدی برای دیگری. کسی که از دیگری در خشم است می‌خواهد که او این را بداند، ولی کسی که از دیگری متنفّر است برایش مهم نیست که او این را بداند یا نداند… خشم قرین رنج است، ولی نفرت نه، زیرا کسی که در خشم است، از خشم خود رنج می‌برد، ولی کسی که نفرت دارد از نفرت خود رنج نمی‌برد. کسی که از دیگری نفرت دارد از بدبختی او به رقّت نمی‌آید. زیرا خواست اوّلی این است که دیگری هم به نوبه‌ی خود رنج ببرد، ولی خواست دومی این است که او وجود نداشته باشد.»[1]
***
به رغم گذشت سی سال و اندی از پایان جنگ جهانی دوم، فضای اروپا هم‌چنان از خاطر‌‌‌‌ه‌‌ها و کدورت‌ها و کینه‌های برجامانده‌ی آن دوران آلوده و آشفته بود. لِشِک کولاکوفسکی (۱۹۲۷-۲۰۰۹)، با نگرانی از آینده‌ی این امر، در شانزدهم اکتبر ۱۹۷۷، برای خطابه‌ی خود در مجلس دریافتِ جایزه‌ی صلحِ انجمن ناشران آلمانی، در شهر فرانکفورت، موضوعی مُبرم‌تر از «تنفّر» برای سخن نیافت، و از این رو، تحت عنوان «تعلیم و تربیت: تنفرمحور یا کرامت‌محور»[2] مخاطرات و مهالکِ نفرت‌پراکنی و نفرت‌پروری را شرح داد.
این فیلسوف نامدار اروپای شرقیِ عصر کمونیسم، خاستگاهِ غریزی خشم و بیزاری را هرگز دلیلی موجّه برای ابراز آن نمی‌شناسد و بهانه‌ی دشواری مهار آن را از آن رو که بر خلاف طبیعت است، ناروا می‌شمرد. او گوشزد می‌کند که همه‌ی قوانین اخلاقی خلاف طبیعتِ انسان فرمان می‌رانند؛ و معقول‌پنداریِ توجیه نفرت به سبب منشأ طبیعی آن معنایی برای اخلاق برجا نمی‌گذارد. اگر غریزه‌، خودبه‌خود، آدمیان را به ارتکاب خیر و اجتناب از شرّ می‌کشاند که دیگر نیازی به اخلاق نمی‌ماند. بنابراین، فرض مجبوریّتِ انسان به تسلیم در برابر غرائز طبیعی خویش، فرق میان خوب و بد را به محاق می‌برد و تفاوت میان اعمال آدم‌ها را از میان برمی‌دارد.
بر حسب یکی از اصول ایمانوئل کانت، به محض آن‌‌که انسان از مقتضای حکمی از احکام اخلاقی آگاهی یافت و فعل خوب را از بد تشخیص داد، خود را به عمل بر وفق آن قادر کرده است. به عبارت دیگر، ما درست زمانی به توانایی خود برای انجام کاری پی می‌بریم که ضرورت اخلاقی آن را درمی‌یابیم. این اخلاق است که محدوده‌ی اختیارات و توانایی ما را مشخص می‌کند، نه به عکس.
هم‌چنین، این تصور که شرّ جزو ذات جهان است و دنیای بدون‌ شرّ، لاجرم، امکان ندارد، باز به ما مجوّز بدکردن نمی‌دهد، چون هر کس مسئول کار خود است، و در نتیجه، وقتی که دیگران نیز می‌توانند با ارتکاب اعمال بد بقای شر در جهان را تضمین کنند، پس چرا من به کار بد دست بزنم؟‌
کولاکوفسکی شکّ ندارد که از نفرت نفرت می‌زاید. بدین خاطر هشدار می‌دهد که برای پرهیز از قرارگرفتن در معرض تنفّرورزی به دیگران، باید تا جای ممکن از تیررسِ نفرت دیگران گریخت.
شدّت و وسعت فزاینده‌ی شرّ در جهان، به هیچ روی، رفتار بد را برای من مجاز نمی‌کند. گرچه از همه نمی‌توان انتظار رفتاری مسیح‌وار داشت، قرارگرفتن در ظالمانه‌ترین و سبُعانه‌ترین وضعیت هم، «حقِّ» ارتکاب شرّ و ابراز تنفّر را به کسی نمی‌دهد. از لحاظ اخلاقی حتّی اطمینان نداریم که شخصی بتواند سزاوار آن باشد که مورد تنفّر قرار بگیرد.
به واقع، هیچ معلوم نیست که بتوان استحقاقِ مورد محبت قرار گرفتنِ انسانی را کمتر از شایستگی او برای منفوربودن دانست. آن‌چه، بی‌شک، هر انسانی لایق آن است، عدالت است. اما قانون نیز هیچ‌گاه مُلزَم به مجازات کسی نیست، بلکه می‌تواند به جای کیفر دادن، در مجازات او تخفیف دهد یا وی را مشمول عفو بداند.
کولاکوفسکی شکّ ندارد که از نفرت نفرت می‌زاید. بدین خاطر هشدار می‌دهد که برای پرهیز از قرارگرفتن در معرض تنفّرورزی به دیگران، باید تا جای ممکن از تیررسِ نفرت دیگران گریخت.
نکته‌ی دیگری که کولاکوفسکی بر آن انگشت می‌نهد متعلَّق تنفّر است؛ نفرت از چیزی است یا از کسی؟ از نظر او می‌توان از نظام، نهاد، دستگاه، روابط و مناسباتی خاصّ بیزاری جُست، اما نباید خود را فریفت، زیرا تنفّر، در نهایت، تنفّر از آدم‌هاست: «تنفّر ما معطوف به انسان‌ها و گروه‌های انسانی است ــ به ملّت‌ها، نژادها، طبقات، احزاب، ثروتمندان، بینوایان، سیاهان یا سفیدپوستان ــ نه به مفاهیمی انتزاعی مانند سیستم‌های سیاسی یا ایده‌ها. Odium Peccati، تنفّر از معصیت، استعاره است: ما تنها می‌توانیم از معصیت‌کار متنفّر باشیم، و از آن میان، از خودمان.»
این منتقد رادیکال کمونیسم تأکید می‌کند که تنفّر یعنی تمنّای ویران‌گری، و درست مانند عشق، ثبات و حد و حصری برای آن متصوَّر نیست؛ این فقط یک تمنّای ساده‌ی ویران‌گری نیست، بل‌که چونان تنفّر شیطان، رنج بی‌پایانِ نهفته در ورای آن جز به ویران‌گری بی‌پایان منتهی نمی‌شود.
کولاکوفسکی سپس این پرسش را درمی‌اندازد: آیا تنفّر هرگز می‌تواند برای هدفی خیر تصور شود یا در مسیر احقاق حقّ تأثیر گذارد؟ مثلاً آیا به انگیزه‌ای مقدّس رواست که از چیزی یا کسی متنفّر باشیم و این تنفّر را برای غایتی نیکو به کار گیریم؟
در پی آن پرسش، بی‌درنگ می‌پرسد «چرا نظام‌های توتالیتر، همه، به تنفّر در مقام ابزاری جایگزین‌ناپذیر نیازمندند؟» پاسخ کولاکوفسکی آن است که رژیم‌های توتالیتر محتاج تنفّرند، نه تنها به قصد حفظ آمادگی بسیجِ اجتماعی به سود منافع و مطامع تمامیّت‌خواهانه‌ی خود، و نه حتی برای جهت‌دهی به سرخوردگی‌ها، نومیدی‌ها و پرخاش‌گری‌های معطوف به دیگران و سرانجام ساختن سلاحی کارآمد از آن. «نه، میل به تنفّر با این واقعیت تبیین می‌شود که تنفّر از درون افراد متنفّر را ویران می‌کند. تنفّر افراد را از نظر اخلاقی در برابر دولت توتالیتر بی‌دفاع می‌کند. تنفّر نوعی خود-ویران‌گری است، خودکشی معنوی است و از این روست که همبستگی میان متنفّران را نابود می‌کند.»
هر تنفّری «تنفّر کور» است. نوع دیگری برای تنفّر وجود ندارد. تنفّر همان ساحتی را فرامی‌گیرد که عشق، و در نتیجه، با وجود فرد یکی می‌شود و به شخصیت او می‌تند. جان آدمی یا خانه‌ی عشق است یا دورخِ بیزاری.
چنین است که تعلیم و تربیت معطوف به تنفّر از ملازمات ناگزیر دستگاه‌های توتالیتر به شمار می‌آید؛ از مهد کودک و کتاب‌های درسی گرفته تا رسانه و فرهنگ عمومی.
از دیدِ انسان‌شناختی، تنفّر نفی مطلق است و بدین‌گونه رشته‌ی ارتباطات انسانی را می‌گسلد، وحدت درونی شخصیت را از میان می‌برد، و روح و وجدان آدمی را می‌کشد. نفرت، انسان را از ارتباط با خود، و گفت‌وگو با خویشتن، نیز بازمی‌دارد.
انسان، وحدت درونی (inner integration) خود را از راه همدلی و همراهی و ارتباط با دیگری به دست می‌آورد، از اعتماد به دیگری و دوستی. در انزوا و خودخواهی و خودمحوری وجود انسان چندپاره می‌شود و تمام نیروی آن صرف گسیختگی باطنی می‌گردد: «تنفّر زیستن در مرگ است، و تنفّری که مدام بر روح چیره است، به طور مضاعف به شور خود-مرده‌بارگی (self-necrophallic) منحطی می‌انجامد. نظام‌های توتالیتر، کمتر به تنفّری محتاج‌اند که معطوف به دشمن بیرونی است و جامعه را تهدید می‌کند. نیاز توتالیتاریسم به تنفّر‌خواهی و نفرت‌کاری نه چندان برای حفظ اراده‌ی مبارزه در جامعه که برای به تحلیل بردن و از نظر معنوی بی‌دفاع کردن کسانی است که خشم و پرخاش‌گری بدان‌ها می‌آموزند و آن‌ها را به نفرت‌ورزی برمی‌انگیزند، بدین امید که توانایی مقاومت را از کف جامعه بربایند.
پیام خاموش و در عین حال همیشگی توتالیتاریسم این است که «تو بی‌عیب و نقصی، آن‌ها سراپا عیب و نقص‌اند. تو باید از خیلی وقت پیش در بهشت زندگی می‌کردی اگر خباثت آن‌ها مانع ورود تو به بهشت نمی‌شد.» بنابراین، آرمان تعلیم و تربیت تنفّر ایجاد همبستگی میان اشخاص متنفّر نیست بلکه هدف آن القای حسّ از خود-راضی بودن به افراد است تا از نظر اخلاقی و معنوی به انسان‌هایی عاجز و عقیم بدل گردند. تنفّر سرچشمه‌ی توهّم تمّلک حقیقت و فضیلت مطلق در شخص است و در او حس ازخودراضی بودن را راسخ می‌گرداند: «در نتیجه، تنفّر، گروتسک [مضحکه‌ی] خود-بت‌انگاری شخص را به اوج می‌رساند که ــ همان‌طور که در موردِ فرشته‌ی مطرود ــ روی دیگرِ سکّه‌ی نومیدی است.»
رژیم‌های توتالیتر محتاج تنفّرند، نه تنها به قصد حفظ آمادگی بسیجِ اجتماعی به سود منافع و مطامع تمامیّت‌خواهانه‌ی خود، و نه حتی برای جهت‌دهی به سرخوردگی‌ها، نومیدی‌ها و پرخاش‌گری‌های معطوف به دیگران و سرانجام ساختن سلاحی کارآمد از آن.
کولاکوفسکی میوه‌ی تلخ دیگر شجره‌ی خبیثه‌ی تنفّر را فلج کردن قوه‌ی انتقاد می‌داند. عشق و نفرت، هر دو به یک‌سان، کر و کور می‌کنند. ما همان‌طور که معشوق را، چشم‌بسته، سراپا حُسن و جمال و به دور از هر خطایی در قلم صُنعِ او می‌بینیم، در کسی که از او بیزاریم نیز چیزی جز زشتی و پلشتی نمی‌یابیم. یک طرف خود ما هستیم که دارای حق مطلق و دانای حقیقت مطلق‌ایم و سوی دیگر شخصی که از او متنفّریم و او را جز شرّ مطلق و باطل کامل نمی‌پنداریم: «باری، این سلاح مخفی توتالیتاریسم است: زهرآگین کردن سراسر بافت ذهنی انسان‌ها با انتشار تنفّر، و از این راه، سلب کرامت انسانی شهروندان. خشم ویران‌گر من کرامت من را از بُن می‌سوزاند، و ناگزیر انسجام درونی، و قدرت ارتباط و همبستگی با دیگران را، یک‌سره، آماج پیکان نیستی می‌نماید. از زهدانِ تنفّر یگانگی و همگاهنگی اجتماعی نمی‌زاید و شاخِ پرخاش جز پریشانی و پراکندگی فزاینده باری به بر نمی‌آورد. بیزاری مدام به شقاق‌ها و نفاق‌ها دامن می‌زند و همه را به مصافی ناکام و نافرجام برمی‌انگیزد، تا بدان‌جا که، به تدریج، حتی کسی به مشروعیت این نبرد نیز دیگر نمی‌اندیشد و اسباب این همه دشمنی و دشمن‌کامی از یادها می‌گریزد.
کولاکوفسکی برای تنفّر سه بُعد می‌شناسد: اخلاقی، سیاسی و دینی. در عین حال، دو بُعد اخلاقی و سیاسی را به هم پیوسته می‌انگارد، زیرا سویه‌‌های اخلاقی و سیاسی بیزاری در تقابل با یکدیگر قرار ندارند و هر تنفّری که از نظر اخلاقی مذموم باشد، در هیچ شرایطی نمی‌تواند به نظام سیاسی پیراسته از تنفّر مجال دهد و به عکس، با توجیه وسیله در خدمت هدف، به نفرت‌های لگام‌گسیخته و آتش‌افروز دامن می‌زند.
برخی چه بسا گمان کنند که بدون تنفّر مبارزه امکان ندارد. کولاکوفسکی تصریح می‌کند که تصوّر عجز از مبارزه در نتیجه‌ی فقدان بیزاری پاک خطاست. «این بیشتر ترس دشمن است که مایه‌ی قوّت و قدرت در مبارزه است، نه تنفّر ما. ترس، بدترین دشمنِ خودِ ماست؛ ترک تنفّر و تعصب به هیچ روی به معنای کنار کشیدن از مبارزه نیست. این حقیقت نیز صادق است که بسیاری از ما نمی‌توانیم از شرّ ترس خودمان رها شویم مگر به دستاویز تعصب و خودآزاری کور. ولی اگر از این نتیجه بگیریم که ما باید برای پیروزی در مبارزه بر آتش نفرت خود بدمیم، بی‌گمان، مشروعیت خودِ مبارزه را در بوته‌ی تردید افکنده‌ایم.»
همان‌گونه که نظام‌های توتالیتر، تنفّر را در صدر اولویت‌های فرهنگ‌سازی و تعلیم و تربیت رسمی می‌شناسند، طبعاً جوامع دموکراتیک باید تنفّرزدایی را در کانون برنامه‌های آموزشی و فرایندهای فرهنگی خود قرار دهند. اگر آرمان تعلیم و تربیت دموکراتیک را کرامت انسانی بدانیم، آن‌گاه گریزی از آمادگی برای مبارزه‌ای فارغ از تنفّر در پیش نمی‌یابیم: «آشتی‌جویی و اراده‌ی معطوف به توافق و کنارآمدنِ بدون ترس، بدون فرصت‌طلبی و بدون کوتاه آمدن از آن‌چه محور موضوع می‌شماریم، بی‌تردید، هنری است که نه نعمتی خداداد است و نه آسان به چنگ می‌افتد. ولی سرنوشت نظم دموکراتیک جهان به توانایی ما برای آمُختگی بدین هنر بستگی دارد.»
این حکیمِ لهستانی ــ که نه تنها توتالیتاریسم را به تجربه‌ای شخصی آزمود و دیری از آسیب‌های آن درد و رنج کشید که در نبرد فکری با آن نیز سر از پا نشناخت و میراثی ارجمند برای نسل‌های سپسین بازنهاد ــ جهان ما را به طرز بی‌سابقه‌ای آماده و آبستن نفرت می‌بیند و باور دارد که با وجود آن‌که آرزوی کامیابی در زدودن نفرت از روی گیتی، جنباندن حلقه‌ی اقبال ناممکن می‌نماید، سرانجام، یکایک ما موظّف‌ایم که با تهذیب اخلاق در بیرون کشیدن بیخ نفرت از نهادِ خود بکوشیم، و بدین‌سان، راه رسیدن به جامعه‌ای سالم‌تر و مقاوم‌تر در برابر بیزاری و هم‌ستیزی را هموارتر سازیم.
[1] ارسطو، خطابه، ترجمه‌ی اسماعیل سعادت، تهران، هرمس، ۱۳۹۲، صص. ۱۷۵-۱۷۶.
[2] “Education to Hatred, Education to Dignity” in Leszek Kolakowski, Modernity on Endless Trial, University of Chicago Press, 1990, pp. 255-261.
آسو
 
نويسنده: مهدی خلجی