"عُمری خیال بستم، یار آشناییات را
آخر بهخاک بردم، داغِ جداییات را
سر خاکِ رهت کردم، دل پایمالِ نازت
ای بیوفا ندانی، قدرِ فداییات را" (صوفی عشقری)روزگاران قدیم، مردی در جادهی "سنگتراشی" کابل مدتی دکان نسوارفروشی و سپس در رَستهی " کتابفروشی دکان " صحافی (پوشِ کتاب) داشت که روزها با چای سبز و سیاه، و نُقل و شیرپیرهی مزاری، میزبان ادیبان، شاعران، هنرمندان و صاحبدلان بود.
پیرمردی که مردم "صوفی عشقری" اش مینامیدند و دستار پهلوَی سپید رنگ و رورفته بر سر میبست؛ اما در اوجِ فقرِ آمیخته با استغنا، از فرط پیری میسرود:
" تاوبالا که میشوم بهدکان
بهگمانم که کوهِ سالنگ است"
- نخست گپ کوتاه دربارهی زندهگی وی:
" غلام نبی عشقری" (که پسانها صوفی عشقری نامیده شد) در سال ۱۲۷۱ هجری- خورشیدی در خانوادهی بازرگانی به نام "شیرمحمد" (مشهوربه داده شیر) در شهر کهنهی کابل زاده شد.
در آوان کودکی پدر و پس از آن برادر و سپس مادرش را از دست داد و مزهی تلخ "بیکسوکویی" را بر سفرهی تنهایی چشید.
چندی بعد، این کودک تکوتنها، گام درجادههای پُرخم و پیچ زندهگی گذاشت و باعبور از گردنههای باریک در شب تاریک، سمند تیزتک خواب را تازیانه زد، قد کشید، قامت افراشت و از آوان نوجوانی تا جوانی، به گروه "جوانمردان" (عیاران) پیوست.
سپس عاشق شد، به عرفان گرایید و شعر سرود.
نگرش عرفانی -عاشقانهی " عشقری" و روش بهکارگیری زبان شفاهی در شعر- با توجه به کاربرد نشانههای رایج در زبان مصطلح و عُرف -بستری را برای جذابیت بیشتر شعرهایش در میان مردم، فراهم کرد.
سرانجام در سال ۱۳۵۸ خورشیدی، این شاعرِ عاشق پیشهی صوفی مشرب، در هشتادوهفت سالگی از جغرافیای " خاک " بهناکجای "افلاک " پرکشید و پیکر بیجانش در " شهدای صالحین " به خاک سپرده شد.
چند ویژهگی در شعر عشقری:
از آنجایی که در این نبشته سر نقد را ندارم، به مناسبتِ یادبود از این صوفی شاعر (بهگونهی فشرده) بهنشان دادن چند تا ویژهگی در شعر او بسنده میکنم:
۱- آوردن ترکیبهای عامیانه:
کاربرد ترکیبهای عامیانه (مردمی) و بافت موضوعی آنها درشعر، از ویژهگیهای تا جایی – عامه پذیر – در بسیاری از سرودههای " عشقری " است. بهگونهی مثال:
به رسیدنِ وصالت به خدا تلاش دارم
تو بیا بهکلبهی من " چلوی رواش" دارم
" رواشچلو" یا " چلورواش " نوعی غذای خوشمزه است که در گذشته میان کابلیانِ قدیم، پختن آن رواج داشتهاست:
"ز فراقِ تو مریضم، بنما عیادتم را
جگرِ هزار پاره، دلِ " قاشقاش " دارم"
" قاشقاش " اشاره به پاره پاره یا بُریده کردن چیزی از بدنهاش است، مانند: قاش کردن تربوز، خربوزه، بادرنگ و ....
"به تسلی دلِ من، ز رهِ کرم بسنجی
که به بانکِ بینوایان، چقدر "معاش"دارم"
"معاش" با آنکه از رهگذرِ معنایی بهمفهوم معیشت و عیش آمده؛ اما در اصطلاح مردم، واژهی " معاش" برابر به واژهی " تنخواه" یا مزدِ پولی است که با توجه به ترکیب " بانکِ بینوایان" میتوان بهدرستی گفت که منظور عشقری از آن، همان درآمد ماهانه (تنخواه) است.
یا :
"درمیانِ "لای و گِل" "خیر است" اگر نانم فتاد
"بوتلِ تیلم" در این شامِ غریبان نشکند"
"لای و گِل" و ترکیب "خیراست" (که اصطلاحن به معنای پروا ندارد آمده) دراینجا بهگونهی دقیق، آوردن همان ترکیبهای مشمول در زبان و فرهنگ شفاهی (عامیانه) است.
اشاره به "بوتلِ تیل" و شکستن آن در "شامِ غریبان"، رویکردی است تا حدی جامعهشناسانه از نحوهی زنده گی مردم در کابل قدیم؛ زیرا گفته میشود که کابلیانِ قدیم، بهدلیل دسترسی نداشتن بهبرق و مواد محروقاتی-به ویژه در زمستان- مواد نفتی (مانند تیل) را برای مصرف اشتوپ، اریکین و روشن نمودن چراغهای تیلی (شیطان چراغک)از دکانها میخریدند و دربوتل میانداختند و سپس گردن یا گلوی بوتل را به نخ (تار) چند لایه میبستند و با یکی از انگشتان دست -توسط نخ- بوتلِ تیل را تا خانه میبردند.
عشقری با توجه به این رویکرد، ترکیب " بوتلِ تیلم" را در آن مصراع آوردهاست و از این منظر رسانگی (رابطه) جذابی با مخاطبانش ایجاد کرده است.
۲- کاربرد تشبیههای ساده:
یکی از ویژهگیهای مهم در جُستار عامهپذیری شعر عشقری، کاربرد تشبیهات ساده و زودفهم (افزون بهزبان ساده) در بسیاری از شعرهای وی است، و شاید هم نخستین مؤلفهای که سرودههای عشقری را سرشار از قابلیتِ فهمِ موضوعی میسازد، درهمین مسأله نهفته باشد:
"گرفتی چون پیِ مجنون ز رسوایی مرنج ایدل
که دایم سنگِ طفلان بر سرِ دیوانه میریزد"
یا:
"بر هر بتی اتاق جداگانه داشتم
مثلِ انار بینِ دلم دانه دانه بود"
تشبیه "دل" بهمجنونِ رسوا و بارش سنگ طفلان برسرِ دیوانه (دل) و تشبیه " اتاق جداگانهی دل " به " دانههای انار" (در مصراع دیگر) گسترش و تعمیم فهم موضوعی شعر به مدد بهکارگیری تشبیههای ساده است که، با توجه به این رویکرد، شعر صوفی عشقری، بسیار مردمی و عامپسند شدهاست.
۳- جوشش شاعرانه:
این جوشش، مساوی است به داشتن " حسِ شاعرانه " که بحثش برمیگردد به مقولهی فطرت شاعرانه در نفسِ شاعر.
با توجه به این مسأله، عشقری از شمار سُرایندهگانیست که، مقولهی جوشش شاعرانه به شدّت و فراوانی در ذهنش جاری و ساری بودهاست.
رویکرد حسِ شاعرانگی به پیمانهای درشعرهای عشقری وجود دارد که، مخاطب در وهلهی نخست خوانش شعرهایش بهاین ارزش جوششی پی میبرَد و از این حس، لبریز میشود:
"به این تمکین که ساقی باده در پیمانه میریزد
رسد تا دَورِ ما، دیوارِ این میخانه میریزد
گرفتی چون پیِ مجنون ز رسوایی مرنج ایدل
که دایم سنگِ طفلان بر سرِ دیوانه میریزد
به یاد شمع رخساری که میسوزد دلِ زارم
که امشب برسرم از هرطرف پروانه میریزد
زلیخا گر برون آرد ز دل آهِ پشیمانی
ز پای یوسف زندانیاش زولانه میریزد
شود هرکس به کوه عشقبازی پیرو فرهاد
به روزِ جانفشانی خون خود مردانه میریزد
رسانی برمن ای مشاط تا زنارِ خود سازم
ززلف یار هر تاری که وقتِ شانه میریزد
اگر سیم و زرِ عالم بهدستِ "عشقری" افتد
شبِ دعوت بهپیش پای آن جانانه میریزد"
داشتن مقولهی "جوششِ شاعرانه" از مؤلفههای بنیادی برای شکلدهی عُنصر محتوا در شعر است. شاعری که بدون داشتن این ارزش، به دنبال کوشش و راه یافتن درحوزهی شعر است، همانند کسی میماند که در مشت در تاریکی میکوبد و به تعبیر دیگر هوا را اندازه گیری میکند؛ اما عشقری از شمارشاعرانیست که این جوشش را به حیث یک ودیعهی لاهوتی، در خود دارد.
به این نمونه توجه کنید:
"همسرِ سروِ قدت نی درنیستان نشکند
ساغرِ عمرت ز گردشهای دوران نشکند
نسبتِ هرگُل که با رخسارِ زیبایت رسد
تا قیامت رنگِ آن گُل در گُلستان نشکند" (بخشی از یک غزل عشقری)
یا هم به پارههای یک غزل دیگر این صوفیِ عاشق توجه کنید که، از چشمهی جوششِ شاعرانه و سیلانی ، سرازیر شدهاست:
"دنیاست، خوب دنیا، لیکن بقا ندارد
دارد چو بیوفایی، یک آشنا ندارد
هرچیز در شکستن، آواز میبرآرد
اما شکستِ دلها، هرگز صدا ندارد "
با توجه برنکته هایی که دراین نبشته ی کوتاه به آن اشاره شد، عشقری از زمرهی سخنورانیست که، محتوای شاعرانهی سرودههایش در اوج سادهگی و بیپیرایگی، از روانی و فخامت بسیاربرخوردار است.
شگفتیآور اینکه شعرِ عشقری مانند خودش بیتکلف، شفاف و قلندرانه است؛ نه بوی صنعت بازیهای مزمنِ ادبی را میدهد و نه هم در گردابِ ابهام گوییهای نهفته در ذات شاعر گیر میماند.
شعر عشقری، مانند زندهگی خودش ساده، یکدست و یکلاوقبا است:
"کس نشد پیدا که در بزمت مرا یاد آورد
مشتِ خاکم را مگر بر درگهت باد آورد
یک رفیقِ دستگیری در جهان پیدا نشد
تا بهپای قصرِ شیرین نعشِ فرهاد آورد
در دلِ خوبان نمیبخشد اثر آیا چرا؟
سنگ را آه و فغان من به فریاد آورد
آرزوی مرغِ دل زین شیوه حیرانم که چیست
تیرِ خونآلود خود را نزدِ صیاد آورد
در صفِ عشاق میبالد دلِ ناشادِ من
گر به دشنامی لبِ لعلت مرا یاد آورد
دل کند لختِ جگر را نذرِ چشمِ گلرُخان
همچو آن طفلی که حلوا پیشِ استاد آورد
باشد آن روزی که آن شوخ فرامش کارِ من
یادی از حالِ منِ غمگینِ ناشاد آورد
کیست تا از روی غمخواری درین دشتِ جنون
بهرِ دستوپای من زنجیرِ فولاد آورد
"عشقری از روی علم و فن نمیسازد غزل
این قدر مضمونِ نو طبعِ خداداد آورد"
روانش شاد و یادش نمیرا باد!
جاویدفرهاد