با استاد حبیبی
یادی از استاد عبدالحیّ حبــیــبی
* * *
روزی که رسد اذا السّماء انفطرت
واندم که شــود اذا النجوم انکـدرت
من دامن تو بگیـــرم اندر سـُــئـِلـَت
گویم صنـــما بـِـا َیّ ِ ذنب ٍ قـُتـِلــَت
این رباعی را از آخرین نشست علمی به ریاست استاد عبدالحی حبیبی به یاد دارم. تلفـّظ ِ شمرده شمرده، صحیح و روشن استاد حبیبی به ویژه آنگاه که شعر یا متنی را می خواند به آسانی از یادم نمی رفت و بسیاری از آنچه را که از او شنیده ام، اکنون پس از سالها و دهه ها هنوزنه تنها در گوش سر، که در گوش جانم پژواک دارد.
آخرین نشست علمی نوشتم؛ اولینش کی و کجا بود؟ اولینش در بهترین سالهای زندگی، آنگاه که در دانشکدۀ ادبیات دانشگاه کابل درس می خواندیـم و آن استاد روانشاد به ما متون کهن فارسی دری را می آموخت. من از کودکی اشعار بسیاری از شاعران کهن فارسی دری را از بر داشتم. هرگاه که استاد به خواندن متنی کهن با لهجۀ بسیار شیرین قندهاری می پرداخت، بی اختیار این بیت سعدی به یادم می آمد:
هزار بلبل دستانســــــــرای عاشق را
بباید از تو سخن گفتــن دری آموخت
با تبسّمی احترام شاگردان را پاسخ می گفت و می نشست. پیش از همه دو کارش توجه ما را جلب می کرد. نخست استفاده از دوعینک یا رفع و وضع عینک، هنگام خواندن متن و هنگام دیدن به سوی ما شاگردان، دیگر پیچاندن و بستن سر قلم، بی درنگ پس از آن که نکته یی را می نوشت؛ حتّی اگر برای چند ثانیه قلم بی کار می بود. پسانترها پی به دلیل منطقی و علمی این اعمال استاد بردیم. درهمان سال دوم دانشکده بود که برای بار اول سخنرانی و کارگردانی استاد حبیبی را در جلسات علمی و کنفرانسها از نزدیک شاهد بودیم و آن شرکت ایشان در سمینار ترجمه بود که در تالار کتابخانۀ پوهنتون (دانشگاه) برگزار شد و به محصلان (دانشجویان) هم اجازه داده شد که در سمینار به گونۀ ناظر و سامع شرکت کنند. در آنجا دیدیم که چگونه ادیبان و دانشمندان جهان صحبت و حضور استاد حبیبی را مغتنم و گرامی می دانستند. به خصوص دانشمندان ایرانی و از همه بیشتر شادروان استاد دکتر پرویز ناتل خانلری، که پسانترها هم پیوسته استاد حبیبی را دوست می داشت و همیشه سعی در فراهم آوری رضای خاطر او داشت.
دورۀ دانشگاه و استفادۀ تعلیم و تعلّم رسمی و تدریسی استاد با ما سپری شد. دوسال پس از دانشگاه را در هرات و بلخ گذرانیدم. دوری از کابل مرا آزرده می داشت و آرزو می کردم که دنبال دل را به سوی کابل بتوانم گرفت و چنان شد.
در آن هنگام برنامه ای برای تشکیل افغان اکادمی روی دست وزارت اطلاعات و کلتور بود. انجمن تاریخ افغانستان را، که یک سازمان موجود و عملا ً فعّال بود، هسته و مرکز ابتدایی این اکادمی (فرهنگستان) قرار دادند و بنده در مقام مدیر تحریرات افغان اکادمی به عضویت انجمن تاریخ افغانستان تقرر یافت. طول و تفصیل در مورد این مقام بدان جهت بود که استاد حبیبی رئیس انجمن تاریخ افغانستان بود و من پس از چند سال که از تلمذ ایشان محروم بودم، دو باره، و این بار با فرصت و امکانات بیشتر در واقع به حلقۀ درس ایشان داخل شدم.
حبیبی استادی بود که شاگردان هم از خامه و زبان و هم ازکردار و رفتارش می توانستند بیاموزند. حرکاتش آمیخته با تمکین و آرامش بود، که مردی روزگار دیده و کارآزموده بود. کم می گفت و آنچه می گفت سنجیده می گفت. در پژوهشهای زبان و ادب دری، که نگارنده درآن باب بیشتر با استاد در تماس بود، هر نکتۀ نو که می دید یا می شنید به کاوش و آزمایش و سره سازی آن می پرداخت. به یاد دارم که همان سال برای مجلۀ آریانا مقاله ای نگاشتم با عنوان مناصب لشکری و کشوری در تاریخ بیهقی؛ گویا مقاله پس از ویرایش دیگران برای تصویب انتشار در مجلـّه روی میز ایشان رسیده بود. بامداد یک روزبه اتاقی که من در آن کار می کردم آمد و با همان لهجۀ دوست داشتنی اش گفت:" این لشگر را شما در کجا با گاف خوانده اید؟ " گفتم که من دقیقاً نمی دانم که در چند جا دیده ام ونیز نمی دانم که لشکر درست است یا لشگر! و البته تلفظ آن با گاف برای فارسی زبانان آسانتر است. گفت: بلی و ای کاش منبعی قدیمی برای درستی این ادعا می بود. هدف من از آوردن این مثال آن است که برخی با دیدن یک اشتباه، یا آنچه آنان اشتباه می پندارند، بی درنگ نویسنده یا گوینده را محکوم می کنند و می خواهند که آنچه آنان می خواهند جایگزین آن گردد. امّا این عمل استاد حبیبی به پژوهشگر بختیار روشی بود کاری و خوش آموز، در بر انگیختن ذوق پژوهش علمی. امروز پس از حدود 35 سال از آن تاریخ هنوز این درس استاد حبیبی چون سرمشقی جلی زیب لوح یاد من است، و قامت رسای آن مرد کهنسال را در برابر میز خویش احساس می کنم که به جای احضار من خودش با برگه و میکروفیلم می آمد و می پرسید و راهنمایی می کرد.
برای ادارۀ انجمن تاریخ یک خانۀ دوطبقۀ قدیمی را در یکی از مناطق کابل به نام قلعۀ فتح الله به کرایه (اجاره) گرفته بودند. این خانه که مدتی طولانی محل ادارۀ انجمن تاریخ بود، در نظر من در آن روزها جای مناسبی برای این اداره بود. دنج و آرام، با سبک معماری چندین سال پیش، چمنکی سبز و شماری درخت زینتی و گلبنان که همه بیش از آن که آرایش تصنعی داشته بوده باشند، به گونۀ زیبایی طبیعی می نمودند. هریک از اعضای انجمن تاریخ برنامه یی و پروژه یی داشتند که برخی با شتاب و سرزنده و برخی با طمأنینه و به آهستگی کار را پیش می بردند. مجلۀ آریانا به زبان فارسی دری هم از سوی انجمن تاریخ انتشار می یافت. اگر بخواهم پرکارترین عضو این انجمن را مشخص نمایم، خود استاد حبیبی بود. اما از میان شاگردان استاد حبیبی دو تن بودند که خود را وقف آموزش از خدمت استاد نموده بودند. این دو شاگرد آن روز، دو پژوهشگر دانشور و نامی امروز افغانستان یعنی استاد حبیب الله رفیع و استاد زلمی هیواد مل بودند.
از استاد حبیبی هرکس به اندازۀ علاقه و ظرفیت خویش می توانست بیاموزد و بهره مند گردد. آثار او در رشته های مختلف هر یک نمونۀ بارز تبحر و دانش گستردۀ اوست. آثار او حتی کارهای زمان تبعید از مغتنمات ادبی به شمار می روند. در آن شمار است کتاب نوای معارک، که اگر درست به یادم مانده باشد، از تألیفات دور از وطن است. کتاب تاریخ افغانستان قبل از اسلام از آثاریست که تا امروز در شمار کتب ممدّ پژوهشی و یک مأخذ مهم در همه جا مورد استفاده است. این کتاب با قطع و صحافتی چنان دلپذیر در کابل چاپ شده بود که چندین بار دیگر که در ایران چاپ شد نیازی به کار مجدد نداشت، بلکه از روی همان چاپ کابل افست شد. این کتاب با فراوانی مآخذ کهن و دست اول غالباً جانشین آن مآخذ نزد محققان شده است. با آنکه نام کتاب تاریخ افغانستان بعد از اسلام است، تقریبا ً تاریخ و رخداد های تمام منطقه را در بر می گیرد. کتاب مادر زبان دری یک مأخذ مهم برای پژوهشگران زبانشناسی و تاریخ زبان است. این کتاب به ترجمه و تفسیر و تحلیل کتیبۀ سرخ کوتل بغلان اختصاص دارد. کتاب تاریخ و هنر در عهد تیموریان، هنگامی که در شرق بودم، از جملۀ کتب روی میز من بود و آن را به اندازۀ همه کتب تاریخ هرات، که البته هریک نزد من دوست داشتنی است، گرامی می شمارم ( می ترسم که این نکته را مدیر محترم سایت بخوانند و خود را به زحمت بیندازند و یک نسخه برای من تهیه و به این روی کرۀ ارض گسیل فرمایند. چون به زحمت ایشان راضی نیستم بهتر است که دوستان چیزی به ایشان نگویند. خود شان که مطمئـنـّا ً این صفحات را نمی خوانند ).
کارهای تصحیح و ویرایش استاد بسیار است که دوستان پژوهشگر به آن آثار آشنا خواهند بود. دوست مشترک ما و استاد گرامی من جناب روان فرهادی، که خداوند زندگانیش را دراز داراد، در مجلد دوم شرح حال مفصلی از استاد حبیبی نوشته اند که فهرست شماری از تألیفات استاد را نیز آورده اند.
استاد حبیبی با آنکه در اداره هم گاهی دوستان را با خوشطبعی ها و ظرافت طبع خویش محظوظ می ساخت، اما در بیرون از محیط کاربسیار خوش مشرب و ظریف و خندان بود. از عمر دراز و پر بار خویش انبوهی خاطره و گفتنی داشت که برای دوستان و همکاران و زیردستان شنیدنی بود.
من از ایشان لطیفه های بسیار شنیده ام که در اینجا به دو لطیفه، که هریک اززاویه یی خاص اهمیت بیان دارد، اشاره می نمایم. یکی مربوط می شود به یک سفر استاد به ایران که چون زبان و بیان خاص و استادانهء ایشان دقیقا ً به یادم نمانده با کلمات خود روایت می کنم:
... مهماندار به من گفت که تشریف ببرید ماشین آماده است. جناب عالی توی ماشین بنشینید بنده هم خدمت می رسم. من تعجب کردم که این چگونه ماشینی است که در داخل آن جا برای نشستن هم هست. وقتی از هتل بیرون آمدم دیدم که موتری در مقابل دروازۀ هتل ایستاد ه است و درایور (راننده) تعظیم کرد و دروازۀ موتر را گشود. آن وقت من خاطرجمع شدم که در داخل آن ماشینی که من فکر می کردم نخواهم نشست...
داستان به دهۀ 1340 مربوط می شود؛ زمانی که هنوز رفت و آمد ها آنقدر مکرر نشده بود که دوستان به دقایق لهجه های کابل و تهران آشنا باشند و بدانند که موتر کابل را در تهران ماشین می گویند، اما در کابل به موتور و کارخانه ماشین می گویند. استاد با چنان لطفی این داستان را بیان می کرد که تکرار آن هم برای شنونده ملال آور نبود و جالب بود.
دیگر خاطرۀ دیدار از خانقاه بخارا بود. استاد در سفری رسمی به بخارا روزی در آن شهر از طرف مهمانداران دولتی با همراهان خویش به خانقاهی راهنمایی می شوند. در آنجا مهمانان گروهی از صوفیان و عارفان و اهل حال را می بینند و با آنان صحبت می نمایند و ساعتی به خوشی می گذرد. روز دیگر مهمانان افغان برنامه می ریزند که به خود به تنهایی و بدون همراهی مهمانداران دولتی به خانقاه بروند و با صوفیان گپ بزنند. آدرس محل را از روی احتیاط همان روز دیدار یادداشت کرده بودند. خود را به آن محل می رسانند اما هرچه می جویند اثری از خانقاه نمی یابند آخر حریفی از همان محل درمی یابد و می گوید که خانقاهی در کار نیست تا آن که یک هیأت دیگر مهمان بیاید و باز هم خانقاهی به همان سبک که شما دیدید برای یکی دو ساعت ساخته شود.
استاد این خاطره را با لطف خاصی حکایت می کرد و می خندید.
به هر روی یک سال هم در انجمن تاریخ از خدمت استاد عبدالحیّ حبیبی کسب فیض کردم و بار سفر به سوی فاریاب بستم که مأمور خدمت در مطبوعات آن دیار شدم. پس از آن هم در ولایت کندز و باز به کابل موظف گردیدم تا آن که باز بخت یاری کرد تا از خدمت استاد بار دیگر کسب فیض نماییم.
این بار در در جریان انجمنهای مقدماتی هفتگی به مقصد تدارک سمینارهای علمی بزرگداشت شخصیتهای بزرگ فرهنگی – ادبی کشور بود. در این انجمنها شخصیتهای سابقه دار و نامی ادب و فرهنگ دعوت می شدند تا هفته یی یک بار در وزارت اطلاعات و کلتور گرد آیند و در موضوع مربوط به تبادل فکر و ارایۀ نظر پردازند. با آنکه هریک از اعضای انجمن در مواردی نظرات خویش را ابراز می داشتند اما بیشترین اطلاعات کلاسیک نزد حبیبی و بیشترین متدهای مدرن در دسترس روان بود. اعضای جوان و بختیار انجمن از سخنان این دو بزرگ در هر نشست می توانستند به اندازۀ مطالب ارایه شده در یک کلاس دانشگاه بهره یابند.
حبیبی و روان بسیار به همدیگر علاقه و احترام داشتند. من این علاقه را مشاهده می نمودم و لذت می بردم. بارها دیده ام که هریک از این دو استاد، با آنکه مطلبی را می دانست، حق تقدم را به دیگری می داد و از او می خواست تا نظر خویش را در مورد بگوید یا معلومات خویش را در آن موضوع بیان دارد.
در پایان به چگونگی خواندن رباعیی بپردازم که در ابتدای سخن آمد:
آخرین سمیناری که در انجمنهای یاد شده تدارک دیده شده بود با اقتدار دولتی دیگر همزمان گردید. درآن وقت (1358) بسیاری از دانشمندان و روشن اندیشان و آزادگان، از آن جمله دکتر روان فرهادی، درزندان بودند. سمینار چون بین المللی بود و مهمانان از سراسر دنیا دعوت شده بودند در وقت معهود دائر شد. سمینار به پایان رسید و روز آخر جلسۀ نهایی، که دران قطعنامۀ سمینار هم قرائت می شد، به ریاست استاد عبدالحی حبیبی دائر شد. حبیبی به قرائت قطعنامه پرداخت و در مادّۀ آخر، در حالی که چشمانش پراشک و کلمات ِاز غصه در گلویش گره شده بود این رباعی را خواند:
روزی که رسد اذا السّماء انفطرت
واندم که شــود اذا النجوم انکـدرت
من دامن تو بگیـــرم اندر سـُــئـِلـَت
گویم صنـــما بـِـا َیّ ِ ذنب ٍ قـُتـِلــَت
سپس به نمایندگی از اعضای سمینار از زندانی بودن بسیاری از دانشمندان و محققان کشور گله کرد و تقاضای رهایی آنان را نمود. از آن جمله از دو تن روان فرهادی و محمد اسماعیل مبلغ نام برد و از آنان به صفت دو دوست و دو همکار گرامی یاد کرد و از جانب خود و اعضای داخلی و خارجی سمیناراز دولت تقاضا کرد که آنان را آزاد سازد. اما دریغا که سرنوشت دانشمند، ادیب و فیلسوف نامی، شادروان استاد محمد اسماعیل مبلغ، بر شهادت رقم خورده بود.
شهر اتاوا، 29 فروردین (حمل) 1386 / 18 اپریل 2007
محمد آصف فکرت