افغان موج   

یکروز در زندان پلچرخی

 

نوشتۀ: شیده مبتکر

http://www.ravin.blogfa.com

ماه ها بود که می خواستم چشم دید هایم را از وضعیت زنان در زندان پلچرخی بنویسم اما چگونگی بیان کردن و پرده برداشتن از واقعیت ها کمی برایم دشوار مینمود تا این که بالأخره تصمیم به بازگویی هر آن چه دیده بودم گرفتم.

از وقتی به ذهنم رسیده بود که گزارشی از وضعیت زنان زندانی در پلچرخی تهیه کنم مطمئن نبودم که ممکن است وضعیت زنده گی زنان در زندان رقت بار باشد.

به هر صورت بعد از طی مراحل قانونی و دریافت اجازه نامه از وزارت عدلیه و ریاست امور محابس به سمت زندان در حرکت شدم. صبح زود بود و تکان های گاه و بیگاه موتر به ترس ناشناخته ای که در وجودم ریشه دوانیده بود شدت می بخشید. در لطافت هوای صبحگاهی تصورات وحشتناکی از محیط زندان به ذهنم هجوم می آوردند. کوشش می کردم افکارم را منسجم کنم و از خیالات گنگ خارج شوم. زهره مثل همیشه آرام در کنارم نشسته و به نقطه ای خیره شده بود، احساس کردم او هم ترسیده ولی به روی خودش نمی آورد.

 در طول راه هر دو سکوت کرده بودیم و به آن چه در پیش رو داشتیم می اندیشیدیم. بعد از ساعتی موتر از حرکت ایستاد و خود را در ساحۀ مقابل زندان دیدم. پیاده شدیم، برای لحظه ای به اطرافم دقیق شدم و محوطۀ بیرونی زندان را که با دشتی نیمه وسیع، محاصره شده بود از نظر گذراندم، همین طور که به سوی دروازه های دخولی در حرکت بودم متوجه شدم که مردی برای ملاقات آمده، در دستان چروکیدۀ مرد پاکت پلاستیکی پر از مالته خودنمایی میکرد و عسکری مرد را نمیماند داخل برود با فاصله ای که من از آنها  داشتم به خوبی نتوانستم بفهمم علتش چی بود؟ همان طور که آن ها را می دیدم متوجه شدم که عسکر چند مالته را برداشت و مشغول خوردن شد. نگاهم را از آنها گرفتم و به سمت اتاق تفتیش رفتم.

دو خانم تقریباً سن و سال گذشته ما را بازجویی بدنی کردند و بعد بوتل های عطر، موبایل ها،کیف پول و خلاصه هر چی که داشتیم، از ما گرفتند، همین که کمره و ریکاردرهای ما را گرفتند، دیگر تحمل نتوانستیم، بحث بالا گرفت و با مخالفت های شدید ما رو به رو شدند. عسکری که در اتاق آنها حضور داشت در حالیکه چشمش را از صورت ما نمیگرفت نزدیک آمد و همان طور که میگفت مشکل چی است؟ بوتل عطر زنانه را روی لباس هایش میریخت. بدون این که ما چیزی بگوییم کمره ها را گرفت و گفت بیایید اجازه اش را از قوماندان می گیرم، خواستیم دنبالش راه بیفتیم که یکی از خانم ها گفت بیست بیست روپیه پیسه هایتان را بدهید و بعد بروید به خاطر این که وسایلتان پیش ما است، اعصابمان خراب شده بود اما آنچه را که گفت قبول کردیم و بعد به دنبال عسکر رفتیم.

از سوالهای ممتد عسکر خسته شده بودیم، چه کاره هستید؟ چرا به زندان آمده اید؟ کی ها را میخواهید ببینید؟حوصله اش را نداشتیم و سوالها را یکی در میان جواب میدادیم. هنوز چند قدمی نگذشته بودیم که زنی با لباس پولیس از کنارمان عبور کرد و مرد در کمال بی شرمی با خنده های مرموزی نام زن را گرفت و بعد گفت حرامی دیشب نیامدی؟

از شدت بهت و ناباوری برای لحظه ای در جا میخکوب شدیم. کلماتی که شنیدم در ذهنم تکثیر میشد و احساس تهوع آوری از چنین رفتاری سراسر وجودم را فرا گرفت. تا این که بالأخره به اتاق قوماندان داخل شدیم خودش نبود و ما لحظه ای خاموش ایستادیم.

 صدای پی هم و بلند ساجق جویدن باعث شد، رویم را به سمت صدا بگردانم، دخترک جوان پنجابی پوش روی چوکی لمیده بود و با نگاه های شاید پرغرور ما را نگاه میکرد، در انتهای آرایش غلیظ صورتش انبوهی از ناشناخته ها را حس میکردم و حالتش برایم بسیار زننده مینمود.

عسکر با مرد دیگری داخل شد، جوان بود با ما برخورد مؤدبانه ای داشت وقتی از هدف ما آگاه شد، گفت به تازه گی به ما گفته اند که ژورنالیستان را به محیط زندان اجازۀ دخول ندهیم و اگر می روند باید بدون کمره و ریکاردر و .... بروند. خیلی ناراحت شدم و مرتباً تبصره می آوردم و می گفتم خود وزیر عدلیه این اجازه نامه را تأیید کرده، او گفت پس شما باید صبر کنید تا قوماندان عمومی محبس بیاید و بعد نتیجه را می گوییم، منتظر ماندیم.

 برایمان چای آوردند ولی هیچ کدام از ما انگیزه ای برای نوشیدن چای نداشتیم. تمام حواسم به دخترک پنجابی پوش بود که حرفهایش با مردانی که در اتاق بودند در لفافه ادا میشد، خیلی دلم میخواست بدانم از چی حرف میزنند ولی کوششم بیهوده بود در ثانی نگاه های آنها طوری بود که ما خود را مزاحم احساس می کردیم. 

ساعتی را به بطالت گذراندیم تا قوماندان عمومی محبس آمد با او هم صحبت نشدیم و تنها آن جوان اجازه  گرفت و ما را با یک راهنمای مرد به سمت بلاک پنج روان کرد. همین گونه که از نزدیکی دیگر بلاک ها میگذشتیم، راهنما برایمان توضیحات میداد و میگفت هر بلاکی مربوط کدام مجرمین است. در داخل جایی که بی شباهت به یک قفس نبود و اطرافش با سیم های پیچ در پیچ احاطه شده بود، عده ای از مردان ایستاده و عده ای نشسته و مشغول صحبت بودند.

 وقتی در مقابل دروازۀ آهنی بلاک پنج رسیدیم زندانبان در را به رویمان گشود و بعد از ورود ما در با صدای بلندی بسته شد. ساختمانی رنگ و روفته در گوشۀ کناری حویلی بزرگ زندان حاکی از این بود که زندانیان زن در آن جا قرار دارند. پشت سر راهنما داخل سالن بزرگی شدیم که در دو طرف آن اتاق هایی قرار داشت. به سمت چپ رفتیم و وارد اولین اتاق شدیم، تکه فرش کهنه ای وسط اتاق را پوشانده بود و در سه کنج آن سه تخت با روتختی ها و کمپل های کاملاً کهنه به چشم میخورد، گرمی بیش از اندازه، فضای اتاق را بسیار ناخوشایند جلوه میداد. خود را به زن جوانی که در مقابل دروازه ایستاد شده بود معرفی کردیم و او با خوش رویی هر چه تمام حاضر شد در مورد علت زندانی شدنش با ما سخن بگوید. او از خودش، قضیۀ فرار کردن، زندانی شدن و طفلکش که در زندان چند روز پیش متولد شده بود سخن گفت و ما گوش میدادیم، عکس هایی هم از اتاقشان گرفتیم وقتی صحبت هایمان خلاص شد، راهنما رفته بود و ما را تنها گذاشته بود  و ما به تنهایی به سمت اتاق دیگری رفتیم. پردۀ چرک و کهنۀ اتاق را بالا زدم و از دیدن چند زن که ظاهر آشفته و چشم های سرخ و بهتر است بگویم حالت آدم های روانی را داشتند دلم خالی شد، زهره هم مثل من ترسید و گفت کار خوبی نیست، تنها به اتاقشان برویم. به سمت اتاق مسئول زندان رفتیم تا از آنها کمک بخواهیم. زنی با وضعیت آشفته در حالیکه یک چاقوی کلان را در دست داشت با مرد جوانی مشغول دعوا بود  مرد دفترچه ای را که در دست داشت به زن نشان می داد و به او میگفت تو اینقدر خرید کرده ای، باید نیمش را به من بدهی. صدایش کاملاً زنانه بود وقتی که یکی از زندانی ها تعجبم را دید گفت دختر است خیالم شد که مثل بد ماش های فلم است. اما خوب ترسیدیم و از این همه بی خیالی اعصابم به هم ریخت خود را سریع به داخل اتاق مسئول زندان رساندیم خود را معرفی کردیم و آن چه را دیده بودیم برایشان شرح دادیم، او شخصی را گفت بروید ببینید چه شده ، کمی خیالمان راحت شد و سر صحبت را باز کردیم، از علت زندانی شدن زنان، جرم هایشان وضعیت صحی و بهداشتی آنان در زندان، غذایشان و خیلی چیزهای دیگر صحبت کردیم و بعد در همراهی راهنمای دیگری به سمت اتاق های زندانیان روان شدیم.

 خانم پاکستانی که او هم زندانی بود خود را به ما رسانید و سلام داد با هم کمی صحبت کردیم، همین که فهمید ما ژورنالیست هستیم سری تکان داد و از ما به سرعت فاصله گرفت. بین زندانیان چیزهایی از آمدن ما رد و بدل شده بود  وقتی به یکی از اتاق ها رسیدیم راهنما داخل شد و ما هم داخل رفتیم، اتاق تمیزتر از دیگر اتاق ها بود و خانم ها گرداگرد هم نشسته و مشغول صحبت بودند احساس کردیم محور صحبتشان ما هستیم، سلام کردیم و مقصدمان را گفتیم یکی از آنها که از حرف زدنش پیدا بود تحصیلکرده است گفت خوش آمدید و بعد اضافه کرد که ما هم علاقه داریم مشکلاتمان را بگوییم ولی از شما خواهش میکنیم این مشکلات را تا جایی که در توان دارید انعکاس دهید و به این خاطر میخواهیم با شما صحبت کنیم که شما اولین کسانی هستید که به نزد ما آمده اید  و از نزدیک با ما دربارۀ مشکلاتمان میخواهید صحبت کنید. یکی از زندانیان گفت تا به امروز از هر نهادی که آمده اند صرف فکر میکنند داخل باغ وحش میشوند می آیند بدون این که چیزی بگویند چند عکس از ما میگیرند و می روند و اگر هم صحبتی باشد صرف با مسئولین است و نه ما. احساس کردم دلشان از همه چیز پر است مخصوصاً با نگاه های تردید آمیزی که داشتند.

ما خیلی زود توانستیم فضا را به نفع خودمان تغییر دهیم و با آنها صمیمی شویم. خانم تحصیلکرده ای که نمیخواهم نامش را ببرم در مجموع تمام مشکلات زندانیان را بازگو کرد، از غذای بد زندان، از بی نظمی و خلاصه هر چیزی که آزارشان میداد گفت و بعد یک یک زندانیانی که در آن اتاق بودند با ما صمیمانه مشکلاتشان را درمیان گذاشتند. از داکتر گرفته تا زنان دیگر. خیلی دلم برای آنها که در آن وضعیت بودند میسوخت. یکی از خانم ها در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت میدانی ما چرا اینجا هستیم به خاطر این که پول و پیسه نداریم، زنانی که در این جا هستند بیشترشان بی گناه هستند اما بعضی از مجرمین مثل فریده که شوهرش را کشته بود با سی هزار دالر رشوه که به مسئولین داد، دیروز آزاد شد. همۀ زندانیان با علامت سر سخنان او را تأیید کردند. هر واژه ای که میگفتند تلنگری بود بر احساس وجدانم اما طاقت آوردم و در صحبت هایشان دقیق میشدم، دوستی غریبی میانمان به وجود آمده بود و آنها ما را پناهگاهی برای دردهای ناگفته شان احساس میکردند. در آن لحظه خیلی دلم میخواست میتوانستم کمکشان کنم ولی کاری از دستم ساخته نبود، همین که مشکلاتشان را گوش میدادم و با گوش دادن آنها را همراهی میکردم، کم کم خستگی به سراغم می آمد و رخوت وسستی اندامم را فرا میگرفت. وقتی به صرف نان همراهشان دعوت شدیم دلم نمی آمد در چنین فضایی نان بخورم، گرسنگی را ترجیح میدادم ولی از صمیمت آنها هم نمیتوانستم صرف نظر کنم، لقمه نانی را که آنها برایمان تهیه دیده بودند در دست گرفتیم و برای دیدن دیگر زندانیان راهی شدیم.

در انتهای راهرو زنی خم شده بود و مکرر فریادهای نیمه جانداری میزد، عرق از سر و رویش آویزان بود و چیزی نمانده بود که نقش زمین شود، دو خانم زندانی هم اتاقیش او را گرفته بودند و یکی دیگر به دنبال داکتر رفته بود، یکی از خانم ها میگفت این چندمین بار است که به دنبال داکتر رفته ایم مگر هیچ کدامشان نمی آیند، با خودم فکر کردم خوب این هم یکی از همان سهولت هاییست که مسئولین زندان زنانه میگفتند!

با زندانیان آفریقایی، هندی، پاکستانی و کره ای هم صحبت کردیم. بیشتر از آن چیزهایی که آنها گفته بودند فضا را نامأنوس احساس میکردم البته نه به خاطر نارسائی هایی که در امر رسیده گی به دوسیه ها و وضعیت نامعلومشان  یا حتی ندانستن جرم خود بعد از چند سالی زندانی شدن میگفتند صرف به خاطر چیزهایی که آن را با تمام وجود احساس می کردم.

چندی قبل در رسانه ها خبری از تجاوز به زندانیان زن و اظهارات نماینده گان زن پارلمان در این باره شنیدم، چیزی که من آن را در زندان به خوبی ممکن، احساس کرده بودم و میخواستم این حقیقت بزرگ را فاش کنم که هر آن چه نماینده گان زن در این باره میگویند حقیقت محض است و میخواستم بگویم که من در زندان پلچرخی، زنانی را دیدم که سالها بود که در زندان بوده اند اما طفلک های کوچکشان حکایت دیگری داشت و این حکایت بیان گر همان چیز هایی بود که در مقام یک زن از گفتنش شرم دارم.

 خوب به هر صورت آن روز از صبح زود تا ساعت های چهار و نیم در زندان بودیم و هوای زندان را استشمام میکردیم، وقتی میخواستیم از زندان خارج شویم احساس کردم نگاه عساکری که در محوطۀ زندان بوده اند سنگین تر شده اند و با نگاه های شهوت ناک به سویمان میبینند و با ایما و اشاره چیزهایی رد و بدل میکنند ولی خوشحالیم این بود که زندان را ترک میکردیم.