محمد عالم افتخار
این سخن تحکم آمیز پس از اعلام دومین دور نتایج قسمی آرای انتخابات ریاست جمهوری 16 حمل 1393 توسط جنابی که مدت هاست به محافل طبقه حاکم نو به دوران رسیده کشور رفت و آمد و نشست و برخاست دارد؛ در یکی از شفاخانه های فرست کلاس هندوستان به زبان رانده شد و موجب گردید تا من نگارش مبحثِ به نظرم مهمِ «ملا ها چقدر مسلمان اند؟» را که با الهام از تحقیق پر ارج جناب نصیر مهرین تحت فرنام «با "خدا داده گان" ستیزه کنید!(1)» رویدست داشتم، معطل کنم و نا دلبخواه عرایض آتی را پیش اندازم.
*****
به انتظار نوبت ملاقات با متخصص مربوط شفاخانه بودم که سه نفر به جانبم آمدن گرفتند. یکی ریش و سر و صورت مُلاگونه داشت؛ دومی جوانی تراشیده صورت و خوش لباس 30 ـ 35 ساله به نظر می آمد و سومی که از محصلان مقیم هند بود و با مریضان همکاری مینمود؛ از مدت ها پیش با من آشنایی داشت.
مرد مُلا گونه 50 ـ 55 ساله؛ بذله گویی میکرد و دیگران هم با او می خندیدند. با اندکی دقت دریافتم که در باره خانم ثروتمندی سخن میگویند که از ازبکستان جهت بار دار و وارث دار شدن به همین شفاخانه مراجعه کرده بوده و به دلیل سِن بالا؛ از انجام عملِ القاح برایش؛ امتناع شده است.
مرد ریشدار منجمله میگفت:
ـ هئ که دوای درد او من بوده ام؛ من زن 45 ساله نی که 90 ساله ره هم حامله میکنم؛ ...(فلان) من بی اندازه قوی و اصیل است!!!
آنان با خنده هایی که حاضران در "تالار انتظار" را نیز متعجب و حداقل متوجه میساخت؛ به من رسیدند.
جوان آشنا؛ هردو محترم را نام گرفته به حیث «وطنداران سانچارکی ام» به من و من را منحیث «نویسنده... افغانستان» به آنان معرفی نمود.
مرد جوان خوش لباس؛ بلافاصله خطاب به من گفت:
ـ ملال نباشد شما از کدام قوم استید؟
با ناراحتی گفتم:
ـ تاجیک!
افزود:
ـ نه مقصدم ای نیس؛ یکاولنگی، پای لچ، استالفی، موگت ... و ایطو قوم ها...
گفتم: می بخشی ازی قسم من اصلاً قوم ندارم...
جوان آشنا که تحصیلات نسبتاً عالی دارد و اطلاعاتش در مورد من غنیمت است؛ مداخله کرده با تبسم گفت:
ـ قوم اِی وطندار تان «گوهر اصیل آدمی» است!
هردو نفرِ دیگر قریباً یکجا باهم گفتند:
ـ اویش؛ چیس؟ ما ده هفت تگاب سانچارک؛ ایطو قوم نداریم!
من افزودم:
ـ عزیزای محترم! اجازه است مه هم یک پرسان کنم. شما به هندوستان با چی نامی آمده اید و ده همی شفاخانه به حیث چی راجستر شده اید؟؟!
شاید مقصدم را نگرفتند و به هرصورت گفتند:
ـ نمیدانستیم شما از قوم خود می شرمید؛ بخشش کنین ها!...
تصادفاً نوبت من نزد متخصص رسید و داخل مطب شدم.
بعد؛ این «وطنداران» را ندیدم و در عوض؛ در سالون پذیرایی بین المللی شفاخانه؛ با شخصیتی عالیرتبه افغانستانی روبرو شدم که به خاطر "چکاپ" و تداوی هایی تشریف آورده بود. همان جوان آشنا؛ این محترم را نیز همراهی میکرد؛ ولی این بار پیش از اینکه تعارفی نماید؛ با عطف به جریان ساعاتی پیشتر؛ برایم گفت:
ـ دیدید که از «وطنداران تان» چند قرن پیشتر به دنیا آمده اید، چطور و در چه زمان میتوانید مفهوم «گوهر اصیل آدمی» را به کله اینها فرو کنید!؟
این سخن؛ شخصیت محترم حاضر را به کنجکاوی وادار نمود و پس از تفصیل حکایت؛ فرمود: والله؛ به من هم کتاب «گوهر اصیل آدمی» را داده بودند؛ مگه تا حال نخواندمیش. مقصد ده ای کتاب چیس؟
جوان آشنا؛ به سیاق خود تفصیلاتی داد و سپس من؛ تعمداً در باره انتخابات ریاست جمهوری در کشور؛ نظر این محترم را پرسیدم.
در ادامه تبصره اش گفت: ...عبدالله خو پیشتاز اعلان شده؛ مگر کس اجازه نمیته؛ او رئیس جمهور شوه؛ اگر 70 فیصد رأی هم داشته باشه 40 ـ 45 فیصد ساخته به دور دوم می برنیش و باز چاره ایشه میکنن!
در این سخنان؛ نه اینکه هیچ نوع ساده لوحی و سست اندیشی احساس نمیشد؛ بلکه حاوی تحکم و طمانیتی بود که شاید تنها اینشتاین میتوانست حین بیان تئوری نسبیت؛ بروز داده باشد!
ایشان برای دوام کار های معاینات خویش رفتند و من؛ مدتی آنجا که کَوچ ها و وسایل راحتی دارد؛ لم دادم.
آهسته آهسته هر دوی این پیش آمد ها و تبعات آنها؛ تداعی گشت و بزرگ و وسیع شده تمامی مغز مرا پُر کردند و در یکجا بهم پیوستند و آن «قومیت» بود. البته قومیت «تاجیک» و این چیز ها نه؛ در مورد داکترعبدالله؛ حد اکثر قومیت «پنجشیری» و در مورد من؛ ـ چه میدانم ـ؛ پای لچ، مُوگت، لایخور، خرخور و همچو ترهاتی که در لایه های عقبمانده و بیسواد سانچارک «قوم» تلقی میگردد!
نزد چنین لایه ها؛ فی المثل من اگر؛ به سطح شکسپیر و ویکتور هوگو هم رسیده باشم؛ اصلاً به اندازه سر سوزن مهم نیست ولی اینکه از باصطلاح قوم یکاولنگی، کشمش دزد، سرگین کش، پای لچ، موگت، لایخور، خرخور... باشم؛ اصلِ اصیل است؛ نه تنها بر این اساس ها، جایگاهم در دنیا مشخص میشود؛ در آخرت و نزد خدا و فرشته و پیغمبر هم تعیین کننده؛ همین است.
بالاخره؛ مسئاله؛ از زمان پیشتر به دنیا آمدن هم؛ نیست. دنیای «قوم» ها؛ زمان ندارد؛ چرا که میراث اعصار بی زمانی است که دانشمندان؛ با خود سانسوری و احترام کارانه آنها را اعصار «توحش» و «بربریت» نام نهاده اند!؟
مگر معلوم نیست که «ساعت» و زمان و زمان سنج؛ چقدر ها به تازه گی؛ کشف و اختراع شده است؟!
وانگهی؛ من که 63 سال پیش به دنیا آمده ام؛ علی الوصف موانع و سد های سدید؛ فقط حتی الوسع با زمان در سطح جهان؛ زیسته و حرکت نموده ام. مثلاً دنیا فقط در جریان عُمر من بود که به اختراع «آسانسورـ لیفت» نایل گردید و این اختراع؛ امکان داد که از 50 سال قبل؛ آسمانخراش ها در امریکا و اروپا و بالاخره در دوبئ و جزایر همانند گوشه و کنار نزدیک افغانستان قامت افراشتن بگیرد.
آنچه امروزه به نام ساختمان ها و تأسیسات باشکوه دوبئ و امثالهم نزد هموطنان افغانستانی ی من آشناست؛ 20 سال و حتی کمتر عُمر دارد.
با تأسف که اینجا وارد انبوه بی حد و حصر کشفیات و اختراعات دیگر بشری شده نمی توانم که همه و همه طی عُمر من و درست در همین نیم قرن واپسین؛ وقوع یافتند و متحقق شدند و در مقام مقایسه با تمامی دستاورد های بشری در طی تاریخِ این نوع حیه؛ برابری میکند و چه بسا خیلی بیشتر از همه آنهاست!
اِشراف بر همه ـ و لا اقل بر اکثرـ اینها بود که مرا نهایتاً به دکتورین «گوهر اصیل آدمی» رسانید...ُ
********
آنگاه؛ افکاری به ذهنم هجوم آوردن گرفت که غیر از این قومک ها؛ آیا تصورات اغلب باشندگان دره های سانچارک و کنر و بدخشان و نورستان و پنجشیر و وزیرستان... در مورد مذهب و دین و ایمان؛ لااقل تا 20 ـ 30 سال اخیر چیز های مشابه همین نبوده است؟
منجمله سی و چند سال قبل روایت رسیده بود که پس از اینکه من در کابل؛ مکروریان نشین شده بودم بعضی «قوم ها» فرموده بودند که دیگر از او دست بشوئید؛ او حالا در آب (کمود) شاشه میکند؛ کافر مطلق شده است...!
خوب. چه میشد کرد؛ برای «عوام» مورد نظر جناب عتیق الله مولوی زاده؛ «یاسای چنگیز»، «دین اسلام»، شریعت حمورابی، مقررات خدایان مصر و بابل و آتن و بهاراتای 33 کرور خدایی... و باور ها و رسوم بی صاحب... را؛ آنها که مصروف و معتاد «عوام سواری به جای خرسواری(2)» بودند؛ که تفکیک و توضیح نمی فرمودند!!
ببخشید؛ ها! گفتم: دین اسلام!
آیا چیزی به نام دین واحد و ضابط اسلام وجود دارد؟!
آیا کم از کم چیزی به نام مذهب واحد سنی یا شیعه یا اسماعیلیه یا فاطمیه یا ... یا... یا.... وجود دارد. باز آیا تمام افراد و کسان که مثلاً سنی حنفی یا مالکی یا شافعی یا حنبلی و یا صد نوع دیگر استند همه لااقل در همان منسوبه خود؛ متفق القول و مماثل العمل میباشند؟!
****
درین هنگام؛ چیزی مانند روشنایی رعد که دل شب سیاه را بشگافد؛ بر سقف مُخ من؛ پدیدار شد و در پرتوی آن دیدم که خیلی خیلی گرفتار افکار منفی شده ام؛ هرچه هست همین وطنداران «خرد وطن» و «بزرگ وطن»م به تازگی حماسه سترگ سیاسی و انتخاباتی آفریده محافل و طبقات حاکمه داخلی، دسیسه جویان منطقوی و شیطنت کاران پتروـ دالر عربی و هکذا جهان و جهانیان را شگفتی زده کردند.
شاید مضمون حقیقی این حماسه همانا رستاخیز برای «نه گفتن» به وضع مافیایی و بی قانونی و فساد و توحش است؛ «نه گفتن» به تروریزم و طالبان و آی ایس آی و ارتجاع و جهل و جنونی میباشد که دهه هاست مردمان ما را به تباهی و مرگ و ماتم میکشاند. یعنی کاندیدا های انتخابات؛ اهمیت اصلی و اولی نداشته اند؛ مردم برای تائید و تحکیم نظام دموکراسی، گذار از حالت خفه کننده موجود و انتقال مسالمت آمیز سیاسی رأی داده و ابراز اراده کرده اند.
با تمام اینها و در نبود واریانت خوب و خوب تر برای آنسوی مسئاله؛ مردم ناگزیر میان بد و بدتر انتخابی کرده اند؛ و در نتیجه همین انتخاب؛ به اذعان و اعتراف کمسیون انتخابات و در نتیجه به اقرار حاکمان سیاسی و اقتصادی؛ عبدالله عبدالله پیشتاز است و بلند ترین آرا را بُرده است!
پس؛ این چه معنا دارد؛ که ولو عبدالله نهایتاً اگر 70 فیصد رأی هم بیاورد، کس اجازه نمیدهد؛ او رئیس جمهور شود!؟
مگر آن کسان که اجازه نمیدهند برنده بیشترین آرا؛ رئیس جمهور شود؛ کیانند؟ دلیل و منطق و انگیزه و استحقاق و صلاحیت شان در چیست و در کجاست؟
*********
نخست باید قاطعانه خاطر همه را جمع کنم که هم در مورد داکتر عبدالله و هم در مورد تمامی 8 و بدواً 11 کاندیدای این دور ریاست جمهوری افغانستان؛ همان مثل مردمی صادق است که «زور کاکاست که انگور در تاک هاست!»
اینان؛ همه به برکت حضور یافتن و موجودیت 13 ساله «جامعه جهانی» و ایالات متحده امریکا در افغانستان به نان و نام و نوا و توانایی های مانور سیاسی رسیده اند و در مورد خیلی ها؛ سرمایه گذاری ها و حاتم بخشی های دوران «جهاد» ضد شوروی قوت های غربی و عربی و ایرانی و پاکستانی سازنده بوده و در مورد برخی ها (مانند تکنوکرات های گنگ بیروت ـ 3) حتی مقدمه کاری های خیلی خیلی پیشترِ سی آی آی (CIA) و هنری کسینجر ـ عضو ارشد کمیته 300 ـ نقش تعیین کننده ایفا کرده است.
خلاصه همه این بازیگران سیاسی متعلق به طبقات و محافل حاکمه ای اند که ماهیتاً در بدلِ به کشتارگاه های «جنگ سرد» فرستادن میلیونها مردم و جوانان افغانستان در 4 دهه اخیر؛ در بدل همدستی و همسویی با قدرت های برنده این جنگ شوم لعنتی یعنی بلوک کاپیتالیستی و متحدان ارتجاعی و استبدادی آنها و نیز در نتیجه چور و غارت منابع رو زمینی و زیر زمینی افغانستان و دارایی های ملی و حتی شخصی مردمان بیدفاع؛ سمارق وار درین سرزمین سبز شده و سر بالا نموده اند.
مگر سایر طبقات حاکمه در تاریخ بشریت؛ چطور و چگونه موجودیت یافته اند و می یابند؟!
آیا طبقات حاکم و محکوم در لوح المحفوظ و ملکوت خدا درست شده و به پائین می افتند؟!
به هرحال؛ چندی قبل در افغانستان؛ نظام پادشاهی توتالیتر بود و قدرت سیاسی یا از پدر به پسر منتقل میگردید و یا اینکه در نتیجه کُشت و کُشتار درون خاندانی و تغلب یکی بر سایرین؛ انتقال می یافت.
اینک؛ جای یک خاندان حاکم قدر قدرت را مجموعه ای از خاندان های حاکمه گرفته است که همه آنان را امتیازات و مقامات و مدارج سیاسی و اقتصادی و قوت های مسلح وغیره باهم بافت میدهد و علی الوصف تضاد ها و تفاوت ها ناگزیر از بودن در قلاع طبقه میگرداند.
لذا دیگر نظم و ترتیب سلطنتی؛ برای بقا، ادامه و انتقال مقامات سیاسی و اداری به صرفه و کار ساز نیست و منجمله ساز و کار دموکراسی لیبرال؛ این خلا را پُر و این نیاز را برآورده مینماید.
بر خلاف توهمات جاهلانه؛ دموکراسی و انتخابات ریاست جمهوری و مقامات حکومتی، به صورت یک مطلق؛ چیز «صادراتی» و تحمیلی و فلان و بهمان نیست؛ امر و ضرورتی است که از واقعیت تغییرات ژرف حادث شده در ساختار های قدرت و ثروت ناشی میگردد. این میتود حکمرانی و مدیریت؛ علاوه بر اینکه نیاز طبقه حاکمه را بر آورده میسازد؛ گستره وسیعی را برای عوامفریبی و سوق و اداره طبقات و اقشار محکوم و محروم نیز فراهم میگرداند و حتی مناظر فریبنده ای اغلب سراب؛ فرا روی محرومترین اقشار جامعه میگستراند و تا حدود بالایی از وقوع انقلابات و انفجار ها و شورش های طبقات و اقشار ملیونی توده های زحمتکش و بهره ده و بار بر و خار خوار؛ پیشگیری مینماید.
لهذا به طرز اساسی؛ داوطلب ها یا کاندیدا های ریاست جمهوری و مقامات بلند سیاسی؛ فیگور ها و شخصیت های خود طبقات صاحب زور و زر و غلبه؛ استند؛ سایران که نمیتوانند تن لچ و دست خالی به میدان شمشیر بازی در آیند؛ مگر اینکه مقاصد حاشیه ای پروپاگند و آژیتاسیون سیاسی و سازمانی داشته باشند و یا استنثاءً آنقدر توانا گردند که بالاخره دست شان به جاهایی بند شود.
این هم هست که بعضاً حتی به خاطر اعتبار یافتن و ار ضاکننده شدن دموکراسی های لیبرال؛ برای افراد محدود حقیقی یا استخدام شده خارج از طبقات حاکمه؛ در مقامات و مناصبی راه باز گذاشته میشود و به هرحال صدا هایی برای انتقاد و مخالفت و دیگر سان خوانی باید وجود داشته باشد تا اصلاً مقوله دموکراسی؛ معنا یابد.
فراتر از این؛ تئوریسن های مدافع دموکراسی لیبرال؛ مدعی اند که وجود اپوزیسیون ها و مخالف سرایان و انتقاد گران؛ دموکراسی را شگوفا و متحرک و عندالموقع اصلاح و از افتادن به ورطه دیکتاتوری و استبداد مصئون میگرداند.
متأسفانه اینجا مجال کاوش و سبک و سنگین کردن تئوری ها و تجربه های نظامات دموکراسی لیبرال در کشور های دارای سطوح مختلف رشد اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی را نداریم. ولی حقیقت غالب این است که حتی فقیر ترین دموکراسی ها هم دارای قواعد و ضوابطی میباشند که جبر رعایت یا حداقل وانمود کردن متعهد بودن به آنها وجود دارد و چندان ممکن نیست که کس یا کسان قدر قدرت؛ همه چیز را مطابق منویات فردی و تمایلات معدی ـ معایی خود بچرخانند الا اینکه مشروعیت و مقبولیت عامه پروسه ها را مخدوش و معدوم نمایند.
ولی در دموکراسی نوپای افغانستان؛ هم وجود چنین میلان و هوس در افرادی مانند آقای حامد کرزی و حلقه های مافیایی اطراف او؛ متصور است و هم از اینکه اساساً فرهنگ عام در مورد قدرت سیاسی و دولت؛ توتالیتری و استبداد باورانه (حکومت محورانه) است؛ خیلی ها می انگارند که همه چیز به مهندسی های انتخاباتی و نقشه و پلان قدر قدرت های داخلی و خارجی رابطه دارد تا جاییکه حتی رأی دادن؛ کار بیهوده و احمقانه خواهد بود.
ولی نه این فکتور و نه اینکه کاندیدا های ریاست جمهوری و مقامات انتخابی دیگر؛ عمدتاً فیگور های طبقات حاکمه اند؛ نباید به این معنی تلقی گردد که شرکت مردم از طبقات و اقشار دیگر جامعه در کار زار های انتخاباتی بیهوده و بی ارزش و بی ثمر میباشد.
نه تنها در انتخابات دموکراتیک؛ بلکه حتی در سهمگیری مؤثرانه و آگاهانه مردم برای گزینش خلفا و شاهان و دیگر حکام؛ تبعات مهمی برای منافع و جایگاه اجتماعی و اقتصادی مردمان محسوس بوده است و کماکان متصور و میسر و ممکن میباشد.
انسانها در هرحال دارای شخصیت و فردیت متفاوت از هم میباشند. مثلاً امان الله خان با اینکه نواسه مستبد بزرگ امیر عبدالرحمن و پسر فرزند زنباره و عیاش و بیداد گر او؛ امیر حبیب الله بود؛ شخصیت خیلی متفاوت مفید و ملی و مترقی و مردمی متبارز گردید، ظاهرشاه؛ عین پدرش «نادر غدار» نبود؛ هاشم خان تقریباً هیچ شباهتی با برادر تنی اش شاه محمود خان نداشت و سردار داود خان «شاهزاده سرخ» از آب در آمد و مؤسس نظام دولتی جمهوریت در افغانستان گردید.(4)
البته بایستی در تبارز خصوصیات مثبت و منفی شخصیت و فردیت ویژه افراد و اثرات آن به حال مردمان، واقعیت های زمانی و مکانی و مقتضیات و جبر های عصر و سطح آگاهی و جراری سیاسی و اجتماعی توده ها و پیشاهنگان آنها را هم باید محاسبه کرد.
**********
معلوم است که در مورد شخصیت هایی مانند داکتر عبدالله؛ سوال های متعدد دیگری هم وجود دارد که بر واقعیت ها و متغییر های دشوار فهمی مبتنی میباشد؛ منجمله تعلق به تنظیم جنگی مانند جمعیت اسلامی و گروه «شورای نظار» که در گیر منازعات دوران «جهاد و مقاومت» بود و در ایام به اصطلاح «پیروزی مجاهدین» و «حکومت اسلامی» ساخت پیشاور؛ طرفی از «جنگ های کابل» واقع گردید.
بر علاوه؛ از آنجا که در این برهه ها به لحاظ تاریخی و جنگی؛ عمدتاً عناصر لومپن جامعه بودند که بیشترینه فرصت عمل و مانور پیدا میکردند؛ به انگیزه خصایص اجتماعی و روانی خود؛ فاجعه ها هم می آفریدند و ارزش های محترم و محبوب مردمی را به تیر و تباهی می بستند. امروزه انبوه بی پایان خاطرات درد انگیز و عقده ها از این آدرس ها نزد مردمان وجود دارد و چه بسا هنوز تولید و باز تولید میگردد.
اینجانب شخصاً تجارب عملی و یاد واره های اسف انگیز فراموش نشدنی از ناحیه عناصر جاهل و حقیقتاً لومپن همین صف و رده دارم. برخی از اینها تصادفاً طی چهار سال اخیر به نشر نیز سپرده شده و هم اکنون در انترنیت قابل دسترس میباشد و همه حرف و حدیث هم مربوط به کس و ناکس کوچه بازاری نبوده به آدرس جنرال ها و مراتب و مقامات بلند از جنرال قسیم جنگلباغ گرفته تا سطح جناب یونس قانونی مربوط است که گویا امروزه مقام سیاسی و دولتی دوم مملکت میباشد.(5)
معهذا در یک تجزیه و تحلیل و ارزیابی و مقایسه کلان ملی و منطقوی؛ در می یابیم که همین صف و سنگر؛ جایگاه و پایگاه تاریخی و ستراتیژیک دفاع میهنی در برابر تجاوزات تباهکن خارجی داشته است که به انگیزه «عمق ستراتیژیک» پاکستان و «عمق ایدیالوژیک» ارتجاع منطقوی و فرامنطقوی علیه افغانستان و مردم آن؛ همانند سیل و توفان بنیانکن جاری بود و هم اکنون نیز ادامه دارد.
منجمله همین ایستادگی و مقاومت؛ سهم بلند تاریخی در عقیم و خنثی کردن ماستر پلان های شوم «کنفدراسیون افغانستان ـ پاکستان» ، صوبه پنجم پاکستان شدن افغانستان و خیلی دسایس راهبردی دیگر علیه وطن و مردم ما ایفا نموده است و مبارزان لایق و صادق فراوانی درین راستا سر داده و جام شهادت نوشیده اند که هرگز نمیتوان در صدر آنها قربان شدن های لرزاننده احمدشاه مسعود و استاد برهان الدین ربانی را نادیده گرفت.
چه بخواهیم و چه نه؛ تبارز برجسته داکتر عبدالله؛ هم در انتخابات ریاست جمهوری 2008 و هم در انتخابات کنونی و بخصوص در انتخابات کنونی؛ به این جایگاه و پایگاه صف و سنگر مربوطه اش؛ نیز قویاً ربط دارد و اگر تلاش ها درین جهت واقعیت داشته باشد که «کس اجازه نمیدهد داکتر عبدالله رئیس جمهور شود!»؛ این «کس» دقیقاً سمبول آن دشمنی تاریخی با افغانستان و مردم آن به علاوه ملاحظات و انگیزه های روشن شده در ابتدای ایم مقال میباشد.
زمان آن است که از بیماری های سیاسی کودکی بدر آئیم و با هوش و گوش باز بر اساسی ترین و تاریخی ترین و افغانستان شمول ترین خطوط و استقامت های سیاست ترکیز نموده هوس ها، عقده ها و احیاناً ایدئولوژی و تعصب خود را محور عالم و مرکز زمین قرار ندهیم.
اینجا و اکنون؛ نسبیت هاست که میسر و ممکن و مهم و حتی سازنده و تعیین کننده میباشند. مطلق ها و کمالات عجالتاً فقط در خیالات و شاید در آسمانها وجود دارد!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رویکرد ها و توضیحات :
1 ـ http://www.ariaye.com/dari11/siasi/mehrin4.html
2 ـ http://www.ariaye.com/dari11/siasi/mawlawi.html
3 ـ واژه « گنگ بیروت» برای افاده دسته ای از محصلان افغانی اطلاق میشود که پس از بازدید و مطالعات هنری کسینجر از افغانستان و نخستین پلانگذاری ها برای مقابله با نفوذ اتحاد شوروی؛ دست چین و داخل پوهنتون امریکایی در بیروت پایتخت لبنان ساخته شدند و طبق نقشه ویژه ای شست وشوی مغزی، تربیت و شخصیت سازی گردیدند . گنگ بیروت زلمی خلیلزاد، علی احمد جلالی، اشرف غنی احمد زی و خیلی های دیگر را شامل میگردد.
4 ـ شخصیت های به مراتب مهم و تاریخی فراوان دیگر در سطح کشور های مختلف جهان درین راستا مثال زدنی است که به رعایت اختصار و ملاحظات معین؛ اینجا از یاد آنها احتراز شده است ولی جوانان عزیز باید در زمینه مطالعات هرچه بیشتر نمایند.
5 ـ اینک به خاطر ایضاح بیشتر مطلب؛ یکی از یاد داشت های شخصی خود را به ملاحظه میرسانم:
«یونس قانونی» ای که؛ من دیده بودم!
این کمترین پیش از اینکه به حضور جلالتمابی وزیر معارف زمان مشرف شوم که محمد یونس قانونی نام داشتند؛ حکایت نغزی شنیده بودم؛ به این ترتیب:
باری که یونس قانونی را در گستره "جهاد و مقاومت"؛ ماین برداشت؛ خبر را به احمدشاه مسعود دادند.
احمد شاه مسعود؛ چون دانست که ماین بی تمیز؛ به پای جناب قانونی؛ صدمه زده است؛ از تهء دل ابراز داشت:
ـ اخ؛ کاشکی؛ زبانش را می برید!؟
و اما؛ اینک؛ مدت ها بود که دشمنان جهاد و مقاومت؛ از خود احمدشاه مسعود؛ نه تنها پای و زبان بلکه جانش را هم گرفته بودند؛ ولی جناب یونس قانونی با همان پای شکسته؛ به آن سر دنیا در "بُن" رفته؛ "باز دولت" افغانستان را؛ به نوبت خویش؛ بر سر عبدالحامد خان کرزی بن عبدالاحد خان کرزی نشانده و بر پای سند بخشش آب و خاک و هوا و فضای افغانستان برای حدوداً 50 کشور غیرمسلمان غربی به زعامت ایالات متحده امریکا در شمار چند شخص دیگر؛ امضاء لگانده بود.
و در بدل همه اینها؛ نه تنها عطایا و خلعت ها و مقام ها چون وزارت داخله و سپس وزارت معارف برایشان داده بودند؛ بلکه امپراتوری اطلاعاتی غرب؛ از ایشان؛ «شخصیت ملی» لا اقل به معنای افغانستانشمول تراش می نمودند؛ طوریکه احمق هایی مانند بنده؛ آنرا قبول هم کرده بودیم!
چرا که احتمالاً همانند شاد روان استاد صادق متقاعد شده بودیم که وقتی "بی بی گل" یا "گل آقا" به درون ماشین های مغربزمین بروند؛ جوان شده؛ و زیبا شده؛ و دانا شده و «ملی» شده... باز میگردند نه با سن و سال و هوا و حال و فکر و باور و خُلق و خوی و مغز و رودهِ سابق!
اینگونه بود که من؛ حینیکه در قضیه ای حقوقی (که بعد ها آنرا تحت عنوان «خیانت، شر، فساد و قطاع الطریقی در مسند قضا» به دست امواج انترنیتی سپردم)؛ تحت شدید ترین فشار های امنیتی و نظامی و استنطاق و زندان قرار گرفتم؛ به حیث یکی از محدود «مراجع ملی و عقلانیت شرعی و مدنی!» به محضر جناب محمد یونس قانونی پناه بردم.
حضرت محمد یونس قانونی؛ درین ایام؛ ضمن عهده وزارت معارف؛ دربار "پذیرش" مردمی همانند خلفای راشدین! برپا می نمودند و لهذا مردمِ به ویژه محتاج و تحت فشار؛ برای مشرف شدن به حضور شان سر و کله می شکستاندند.
من هم با تپش و دوش و تلاش مستمرِ حدوداً یکماهه توانستم؛ راه به این دربار مبارک بگشایم.
شرفیابی عصر گاهان برایم میسر شد و چون به حضور رسیدم؛ هیجانی بودم و ضمن تعارفات؛ بر همان "شخصیت ملی" شدن شان اشارت نموده آنرا برای ایشان؛ و برای خودم و مردم افغانستان تبریک گفتم و بعد مختصراً عرایضم را:
ـ سالهاست با فامیلی که خود را پنجشیری می نمایانند یک دعوای حقوقی دارم. این دعوی هم به علت مداخله غیر قانونی و غیر مسلکی جنرال قسیم (جنگلباغ) قوماندان غند نمبر 1 محافظ مکروریانها و قوماندان های دیگر غند دراخیر سال 1371 ه . ش؛ پیدا شد، طولانی و بغرنج گشت و به علت جنگ های کابل و ترک پایتخت توسط من و فامیلم مانند هزاران مورد دیگر؛ یکطرفه نشده ماند.
وقتی با استقرار «حکومت مؤقت» به کابل آمدم؛ بدون اینکه به فکر دعوی باشم؛ توسط پسر مدعی علیه که اینک افسر ریاست استخبارات نظامی شده بود؛ مورد کش و گیر قرار گرفته مانند تروریست ها دستگیر و به این جز و تام و ریاست تحقیق و نظارت خانه های آن انداخته شدم....
این پسر که افسر رحمت الله نام دارد؛ وقتی مرا در چار راهی صحت عامه؛ دید مورد حمله قرار داده کشان کشان داخل ساختمان قوماندانی استخبارات نظامی در همان نزدیکی بُرد و هئ میگفت:
ـ حالا نشانت میدهم که این "نظام" ـ همان حکومت برحال مؤقت! ـ به کی ها مربوط است و از تو واری کس ها چه جور میکند!؟
به خدمت قانونی صاحب افزودم که من؛ این سخنان را ناشی از جهل و سرتمبه گی این پسر نوجوان میدانم و مربوط به سیاست و نظام و فلسفه آن نمی پندارم. بدین لحاظ؛ آرزویم ازحضور شما قانونی صاحب؛ صرف همین است که به «جنرال صاحب ظاهر اغبر» رئیس استخبارات نظامی بگوئید که اجازه مداخله و صرف امکانات ریاست امنیت نظامی را در موضوعات حقوقی و شخصی؛ به افسر مذکور و همدستانش ندهد!...
باور به خدا کنید؛ در ابتدای ملاقات؛ قانونی صاحب بیحد شگفته و سرحال معلوم می شدند و مخصوصاً از تعارفات یا بهتر بگویم: از تملقات من؛ شادمانی بیشتر هم پیدا نمودند. اما به مجردیکه نام «جنرال قسیم جنگلباغ» از دهان من بیرون شد؛ لبخند قانونی صاحب؛ زهر خند گشت و وجنات شان بسیار و بسیار متغیر و متغییر تر شده رفت. در ادامه که نام «جنرال ظاهر اغبر» و استخبارات نظامی را گرفتم؛ در جناب بزرگوار قانونی؛ دسپاچگی کامل آشکار شد. به عجله و در حالت نیم خیز فرمودند:
ـ من جنرال صاحب اغبر را میگویم.
پرسیدم:
صاحب؛ چطور؟ من چه طور بدانم؟
به دستیار خود اشاره کرده فرمودند:
ـ فردا با تلیفون از من خبر بگیر!
و در حالیکه دستیارشان؛ یک ویزیت کارت را به من میداد؛ جناب قانونی صاحب به تشناب تشریف بردند که البته نمی پندارم سخنان من؛ موجبات پیچ و تاب در روده هایشان را فراهم ساخته باشد؟!
گرچه آنقدر ها احمق نبودم که به کُنه منویات و احساسات جناب قانونی صاحب پی نبرده باشم؛ معهذا صرف برای کنجکاوی و اخذ نتیجه تجربی طی حدوداً ده روز بعد با استفاده از هر امکانی؛ به نمبر داده شده زنگ می زدم.
تقریباً از 10 بار یکبار؛ دستیار یا کس دیگری یک «بلی!» میگفت و چون اسم قانونی صاحب یا خودم یا مسئاله را می بردم؛ گوشی را به تلیفون می کوبید و بس!
نتیجه معادلاتی که بدین ترتیب؛ من با آنها روبرو شدم این بود که «ماشین های مغربزمین» و نیز عطایا و مقامات...؛ در بینش و شخصیت و اصلیت جناب یونس قانونی؛ تغییر چندانی وارد ننموده و ایشان از "پنجشیری"؛ حتی به یک شمالی و پروانی و از «شورای نظاری» به یک «جمعیتی» تمام و کمال هم متحول نگردیده اند!... تو خود حدیث مفصل بخوان؛ از این مجمل!
ولی؛ زبان شان؛ چرا؟!
شاید هم نه به حد کافی؛ که به گونه بیحد و زاید هم تُندگردش و قوی بُرش گردیده بود.
و چنانکه ملاحظه فرمودید؛ فقط با هنر زبان؛ بنده را «عقب نخود سیاه» فرستادند و نه تنها متعرض و مزاحم برادر جهادی ـ مقاومتی جنرال ظاهر اغبر (و خدا نخواسته جنرال قسیم جنگلباغ) نشدند بلکه شاید هم قصه «عقب نخود سیاه» فرستادن مرا نیز به ایشان تقدیم داشته و "برادری" را محکمتر فرموده باشند.