افغان موج   

الف لام میم دال

نقشۀ قلبی را که تغیر خورده باشد میتوان دوباره به شکل اولش در آورد؟  این شروع شعر بلند بالا و وارسته از گزافه گویی ، اسطوره سازی، خیالپردازی و افاده سازی بوده و تصویری از یک واقعیت تلخ در بستر تاریخ است.  شاعر فریاد میزند، واژه ها اشکهای گرم و هق هق گریه های انسان افغانستان  است.  شاید( الف لام میم دال) حروف گمشده ای در دوازده ماه یکسال است که پی هم میآید و تکرار میشود. شاید هم معمایی باشد که شاعر میخواهد در اطراف یک قالب کثیرالاضلاع سیاه قرار دهد تا واژه ها بتوانند معنای درد ورنج انسان را بیان کنند.

بهر صورت بعد ازین مقدمۀ  نگاه کوتاهی به شریف سعیدی شاعری از نسل جنگ، ویرانی، غربت، مهاجرت میاندازم. این شاعر گرانمایه و این فرهیختۀ درد رسیده با شعر الف لام میم و دال برابر به یک تاریخ چند جلدی از افغانستان امروز آنچه واقعیت دارد را به بیان نشسته است. شریف سعیدی در تمام اشعارش دردی را بیان میکند که در روان ما شعله ور است. من از چند سالیکه با اشعار این عزیز آشنا شده ام پیوسته به کار های نو و شایسته اش مرحبا میگویم. شریف سعدی را نمیشود تنها شاعر گفت. او یک مورخ، یک جامعه شناس و یک ادیب قدرتمند است. مخاطب شریف سعیدی در شعر هایش کسانی نیستند که بگفتۀ مردم میخورند و میخوابند. او سروشی است که خرد را گوشوارۀ انسان قرن بیست یکم میسازد و با لطف بی همتا به شونده اش نجوا میکند.

روزی که رستم در کابل در چاه  افتاد

جهان ما تنگ وکوچک شد

من کوچک شده ام

کوچک چون چوب کبریتی

سرم را که به سنگ می زنند آتش می گیرم

می سوزانم دست آتش افکن را

بگذار همیشه مرا در قوطی  کنند و

در طاقچه نمناک فراموشی بگذارند

مبادا در چراغی بگیریم

شکسته نفسی میکند... زیرا شاعر امروز شاعر دربار نیست که هدیه ای سلطان را بخاطر مدح و ثنا چشم براه باشداو در گوشه غربت نشسته و به گذشته های خود و مردمش فکر میکند. او سپید را سپید و سیاه را تاریک تعریف میکند و نه مثل عدۀ از همقطارانش سفر را در تاریکی شیرینتر از روشنایی میداند. باری از زبان او شنیدم که گفته بود:

«... مردم ما سعی می کنند در قطار مردمان جهان به تمرین دموکراسی بپردازند...» و این دیموکراسی تحفۀ است که از چهار طرف نازل میشود. همه چیز سیاسی میشود. همه برای دیموکراسی گلو پاره میکنند. از هر بهشت و هر جهنمی نماینده ای سر بلند میکند و از خوبی های  محیط شان تعریف ها دارند...

مستربین با هفت دست تره کی را قتقتک می داد

تا به فرمان های هفت گانه اش بخندد

شیطان ریش های مجددی را در خواب شانه می کرد

گاو های هندی همیشه دریشی نجیب را با زبان اتو می کشیدند

لونگی ربانی همیشه با گلوله های هاوان اتو می خورد

آری هر کس که پس از وقوع توفان زنده ماند؛ میداند که ابر و باد از کدام سمت آمد و سیلاب چه کسانی را با خود بُرد و کجارا خراب کرد. و بعد از سونامی و یا توفان وضیعت از چه قرار است. مردمان آسیب دیده برای دوباره زندگی کردن و زندگی ساختن دست بکار میشوند. ولی اینبار شیطان میان هر کلبه و هر قصبه حاضر است. میان دوستان رخنه ایجاد میکند و میان دشمنان اتحاد.

 فرمان های هفتگانۀ نور محمد ترکی را که میتواند فراموش کند؟ نان ، لباس، خانه و زمین برای دهقان... و او هرگز نمیدانست که دسترخوانش دسترخوان حاتم نیست و برگ های انجیر برای پوشاندن ستر انسان را کرم های برگ خوار بلعیده اند و ریش شیخ های  دو روی دربار پادشاهان را شیطان شانه میزند و سمبل مردانگی ربانی  و پکول احمد شاه مسعود را گاو های سرگرادان در خیابان های دهلی شانه میزنند. میشود این قصه را درازتر تر ساخت و ازآن بگو مگوی های قبایل آویخته در ریسمان اسلام و یهویت را هم زمزمه کرد و گفت وقتی حکمتیار شنید که از نسل یهودیان است در انترنت هزار سیصد صفحه باز میکند. از هولوکاست گرفته تا اشغال قبلۀ اول امت اسلام که نیمۀ روی زمین را نسل شان پر کرده است و به خود میبالد و به اشغال چیزی کم یک قرن سرزمین های مسلمانان بخود تهنیت میفرستند  و به ملا عمر فکر کرد که با دشنۀ خونین صدبار هم اگر شود گلوی کودک هفت ساله و زن بار دار را به بهانه های جاسوسی و همخوابگی با نامحرم میبرد.

ریس جمهور ما حالا

گاه با افلاطون می نشیند وفیلم چارلی چاپلین نگاه می کند

گاه با لباس خواب در کنفرانس امنیت اروپا شرکت می کند

گاه با شتر به اتحادیه عرب می رود

گاه با سر برهنه و کلاهی در دست به کاخ سفید می رود

در نیویورک دست خانم کلینتون را می فشارد و

درلوی جرگه ملاگک تسبیح را...

وقتی میگوید رئیس جمهور ما ؛ خاطراتی از نیم قرن در اذهان ما تداعی میشود روزگاری که تاج و تخت پادشاهی واژگون میگردد و صحنۀ سیاست تمثیل تازه بخود میگیرد. آزادی به نام و رسوایی حقیقت طنز تاریخ میگردد. و این تکرار غم انگیز بار بار زیر نامهای مقدس و نامقدس میاید ؛ اما همه اش فریب و نیرنگ است. حتا چارلی چاپلین  ژست های خنده آور این معرکه ها را فیلم پری میکند و کانفرانس های امنیت اروپا  در ختم جنگ سرد بی مهابا به این نیرنگ ها  تهنیت میگوید و بادیه نشین های عرب به اشتر های خود میبالند که حد اقل بار میبرند و محتاج کسی نیستند.

و درینجا سرزمینی که از پیدایش آدم تاریخ قصه های او را تکرار میکند. قانون حرف اول بر زبان بی زبان ها مینویسد

قانون می گوید

هیچ چشم بادامی

ابروی پیوسته را نگاه نکنید

در این جنگل

پیوند دو درخت ممنوع است

شاخه برای گل ومیوه نیست

به کارخانه های تبرسازی فکر کن

به سوراخ های سیاه که منتظر شاخه های سبزند

بلی شاخه از ریشه جداست  و تنه ای هر درختی را موریانه های ولگرد صحرا و بیابان ها میزبان است. گل و میوه  حرف مفت است باید از شاخ مرسل تیری ساخت که با کمان شیطان قلب عاشقان را آماج بسازد و سوراخ های سیاه را توسعه داد. زیرا در آنها مفهوم محبت و عشق با نفرت و شقاوت مساوی اند.

شریف سعیدی آنقدر در مفاهیم میپیچد  تا بتواند خودش را از لابلای آنها به درستی دریابدوبه تاریخ نگاه کند. چرا  باید به تاریخ نگاه کرد. مگر دیروز ما و امروز با هم بی ارتباط اند؟ دیروز فکر میکردم که فردا این  کنم و آن کنم. اما امروز تمامی افکار ما  را دزدیده اند. من و تو در برزخی سرگردانیم راه به سوی بهشت و دوزخ را نمیتوانیم از همدیگر تفریق کنیم. روشنفکری مان از ناف به پائین است و ما به هر دستور عاشقانه عمل میکنیم. به یاد زنده یاد پروفیسرعبدالغفار کارکر استاد ریاضیات در دانشکده ای ساینس دانشگاه کابل می افتم. او در سال 1351 ه ش ضمن یک یاد آوری از اخلاص ما میگفت:

ــ آنوقت من رئیس دانشگاه کابل بودم قرار بود که جواهر لعل نهرو صدر اعظم هند به دانشگاهیان کابل خطابه ایراد کند. ما به دانشگاهیان گفتیم:

ــ باید خطابۀ لعل نهرو با استقبال بی نظیر دانشجویان مواجه شود. بعد با حالتی حاکی از شرم اضاقه میکرد. وقتی جواهر لعل نهرو میگفت:

ــ هندوستان مملکتی غریب است و روزانه هزاران انسان آن از گرسنگی میمیرد... جوانان دانشگاه کابل با کف زدن های ممتد او را بدرقه نموده و برایش شاد باش می فرستادند. اینها همان دانشجویانی بودند که در سالهای 1345 الی سالهای 1252 سر های همدیگر را به بهانه های چپ و راست میبریدند و دشمنان خونی همدیگر بودند. میگذریم از سالهایکه که حد اقل امنیت بود و هر کسی میتوانست در صد قدمی ارگ شاهی به شاه و اطرافیان آن مرگ بفرستد. اگر بابای ملت بد بود و یا اگر سردار صاحب سران ما بودیم و اندیشه های چپ و راست ما؛  و عاقبت را فکر نمیکردیم. بعد ها دانستیم و برای ما تجربه شد که مثل یک بادکنک پوندیدیم و پوندیدم و عاقبت ترکیدیم و نابود شدیم. نابودی ما از حرص زیاد و از پرخوری و ما از انباشتن معده های مان بود. همه چیز را دوست داشتیم غیر از حقیقتی که هر روزپیش چشمهای ما آفتابی میشد. پیوند های ما نتیجه نمیداد باید عیب های خود را با دوربین و عیب های دیگران را با ذره بین نگاه میکردیم. عشق ما به پول، شهرت و شهوت آیت تازۀ از انجیل و یا زبور است که دیگران به ما ترزیق کرده اند. دیگر افسانه عشق تورپیکی و قربان  یک فانتیزی بیش نیست. دور زمینهای هر روستا سیمهای خار دار کشیده شده که حتی پرنده ای از آن نمیتواند عبور کند. دیگر باید مزارع هم از همدیگر انتقام بگیرند. اب بخش ها گاهی از پا وسر های بریده دهقانان بسته میشوند و گندم ها گل نمیدهند. و ماهی ها در روی ماسه ها تیمم میکنند. زیر سقف های فرو ریخته بساط وافور پهن است.

ای سرزمین پارادوکس های بی مانند!

با این همه جنایات نا بخشنودی در کابل

ریس جمهور در برابر دوربین ها

 مردان انتحاری را می بخشد

به سونامی زدگان تایلند کمک می فرستد

به احمدی نژاد پیش از شمارش آرا پیام تبریک می فرستد

اما هیچ وقت برای زنان وکودکان گرسنه درغارهای بامیان نان خشک نمی فرستد

 وهیچ وقت یک بوجی کهنه برای دفن استخوان های به خاک مانده بودا نمی فرستد

مردم بامیان خیابان های شان را کاهگل می کنند

در قندهارآسفلات های آمریکایی را با بمب های خانگی پاک می کنند

دولت همیشه

دالر را در واسکت انتحاری می ریزد

وتریاک را در موتر های لاری

ریس جمهور هیچ وقت فکر نمی کند که اگر به هزاره جات برف نبارد

انار قندهار سرخ نمی شود

ریس جمهور هیچ وقت فکر نمی کند که

 مین گزاری در قندهار هزاره جات را دچار قحطی نان می کند

 

بازندگی باید آشتی کردو بامرگ هم. مرگ از راه دور نمیآید. فقط از فاصلۀ صد یا صد و پنجاه متر...عزرائیل یکبار کارش را برای هفته ها تمام میکند و دیگر نه از روستا و نه از مردمش نشانی باقی میماند. عزرائیل انتحاری میشود. عزرائیل زیر پای آدم میخزد و خودش را منفجر میکند. عزرائیل به هیئت شیخ بزرگواری در میاید. با ریش دراز و چهره ای نورانی. نه میخندد و نه هم گریه میکند و به کارش سرگرم است.

از آدمها بت های میسازند و از بت ها استمداد میجویند. بتها را با افتخارات قبیله ، قوم، نژاد  رنگ  میکنند. روی سرهای شان دستار، کلاه قرقل، پکول و یا دستمال میگذارند. این بتها نه از سنگ و نه هم از گچ اند. مثل رباط ها شعور دارند و از راه دور کنترول میشوند. آنان قادر اند درون هر دزه ای بشکافند. ملک را اداره کنند. اقلیم را بروقف مرادخود تغیر دهند و یکی را ببخشند و یکی را به جهنم بفرستند.

سرعت بیان شعر در الف لام میم دال آنقدر سریع و هیجان زده است که خواننده را تحمل به گزینش شگرد های کلام  نمیدهد.دیدگاه و لحن گفتار و گزینش زمان، اشارات و پندار های  شاعر را میشود توسعه داد. میشود از هر جملۀ معترضه عنوان یک واقعه، یک حادثه و یک تراژیدی را بررسی کرد. شریف سعدی با این سبک کاملن نو فرسنگ ها راه دشوار زبان فارسی دری را هموار و عاری از خم و پیچ ساخته است

 

انجنیر های برگشته از غرب در فکر ساختن کولرهای بزرگ هستند

کولرهای که برف های کوه بابا را به هلمند پف کند

وابرهای مزار را در قندوز بباراند

کولرهای که دالر های گمرک های هرات وحیرتان را

به کابل باد کند

وکثافات را از کابل به هرات بیاورد

بگذار اسماعیل خان را در کابل برق بگیرد

تا در هرات خشتی بر خشتی نخوابد

 

بگذار اسماعیل خان را در کابل برق بگیرد... هر چند او از برق چیزی نمیداند و حکم چنین است که او باید یک برقی باشد قبل از آنکه خانه اش آباد شود و ضرورت به نصب سیستم برق آن. هر قدر به شعر بلند بالای شریف سعیدی محو میشوی به همان اندازه دل شکستگی احساس میکنی. راستی سرزمین بدی داریم؟ راستی ما بد تربیه شده ایم؟ راستی است که باید تجدید تربیت شویم؟ آیا امکان وجود دارد که هرکدام مان بدور خود دیواربلندی ایجاد کنیم. مزار، هرات، بدخشان، قندهار و ننگرهار را مثلن  نیویارک، لندن، پاریس، امستردام و ماسکو نامگذاری کنیم. چرا وقتی قحطی میشود بارانی از دالر میبارد؟ میشود عوض نان دالر را قورت کرد؟ آیا بلند منزل های کابل حیثیت پائین منزل های کوه آسمایی و شیر دروازه و بیغوله های چنداول را بلند خواهد برد؟ آیا بانکهای بادآورده از دوبی و لندن شکم قحطی زدگانرا سیر خواهد کرد؟ اطفال یتیم و بیوه زنان نان آور میتوانند از دیوار های عزیزی بانگ دالر بیرون کنند؟ جواب این همه را میشود در شعر الف لام میم دال جستجو کرد. تعریف از رئیس جمهور، تعریف از اعضای کابینه، قصر های تازه بنیاد، زندانها، طالبان، انتحاری، صاحبسران زمانه و....

دوباره فصل بهار است

ودسته گل های که آماده شده است برای استقبال طالبان

طالبان فرزندان این وطن اند

چه فرزندان نجیبی اند

که قرآن می خوانند وخواهران شان را به چهارده روایت شلاق می زنند

که قرآن می خوانند ومادر پیرشان را از گیسوانش آویزان می کنند

که قرآن می خوانند وبرای خر های نر برقع سفارش می دهند

که قرآن می خوانند وریش را اندازه می گیرند

با وجب  بی ریش ها

که وضو می گیرند با خون

که تیمم می کنند بر خاکستر سرها

خوش آمدید ای فرزندان حلال زاده که از مادری گم نام

در سرزمین دیگر زاییده شده اید

خوش آمدید با صدای عبدالباسط

خوش آمدید به مراسم تدفین یک دولت فاسد

 

خوش آمدید با چشم های سیاه از سرمه

 از راه اسپین بولدک نه

 از شاهراه کابل قندهار

قدم تان برچشم های ازبک های مزار

زیر پای تان پر از بادام های کاغذی

خوش آمدید به یکاولنگ

مانده بودیم که جنازه های جمعی را کجا دفن کرده بودید

خوش آمدید با نشان گورهای جمعی

 وتفنگ های نو برای گورهای تازه

 

آری دوباره فصل بهار است و دارد سرمای طاقت فرسا و انجماد میگذرد. تاکستانهای شمالی روستا های مزار، هرات و بامیان در انتظار است. بودا های بامیان  برای رگبار های یک نیم روز سر تعظیم فرو خواهد آورد. میشود آنان را با صاعقه مهیبی شست و خروار های گناه را از پیکر شان پاک کرد... توفانی از تگرگ های سخت و باد های وحشی جنوب از روی خطوط نامرعی و از معابر کانکریتی باید نازل شود را خوش آمد گفت تا به پا خاستگان بی هوویت را دور زمین بگرداند و از دریا های خون آنان را سرخروی و سرفراز بسازد...

شاید میشد شریف سعیدی  تاریخ را توهین نکند. مثلن نگوید طالب میاید قرانی بدست و مسلسلی به شانه و با هوویت افغانی و غیرت پشتونوالی که امیر همه باشد و هر چیزیکه که بوی اسلام نداشت را ویران کند و بر خرابه های معنویت در قرن بیست ویکم وضو بگیرد. اما او نمیتواند چنین کند. زیرا میداند که دیگر او در کمون های نخستین تاریخ زائیده نشده و در عصر فضا و انترنت بزرگ شده است. مسلمن او مزه تلخ و شیرین را ازموده و از تلخی میپرهیزد.

در یک پیام  شریف سعدی برایم نوشت که شعر الف لام میم دال هنوز تکمیل نشده و هنوز هم روی آن کار میکند. باخودم گفتم شاید اینبار و بعد از فتح روی زمین میخواهد زیر زمین برود. از مس عینک، از آهن حاجیگک، از لعل بدخشان ، از فیروزه  و لاجورد پنجشیر، از نفت و گاز شبرغان و از بیرایت و سمنت هرات و یورانیوم بامیان چیزی های را کشف کند. شاید هم چنین باشد.زیرا اینهاست که همه اش وسوسه های دوستان و دشمنان را فراهم ساخته. وقتی کارد به استخوان رسید امید به زندگی خیلی کم میشود.باید همه چیز را بخاطر آورد. دیموکراسی و وحدت ملی را با قلاب ماهی نمیتواند گرفت. دیموکراسی حرف است که زبان میتواند آنرا وام بگیرد و یا تسخیر کند.

در سال 1998 م  روی دیوار های مسجد جامع بزرگ شهر هرات که تهداب آن هشتصد سال قبل گذاشته شده بود طالبان با خط درشت نوشته بودند:

بعد از من فتنه ای که در دنیا باقی میماند زن است ... و در زیر آن  نوشته بودند از احادیث پیغمبر اسلام. و ازین دست احادیث در بارۀ زنان را در هر گوشه و کنار دیوار های مسجد نوشته بودند و در هر نماز جمعه در میان خطبه های شان به مذمت از زنان چیز های میگفتند که استفراق آور بود. یکروز با یکی از خطیب های مساجد در یک مهمانی بحث کردم که خوب کجای زن فتنه است. مگر عایشه و فاطمه را میشود قتنه قلمداد کرد. این خطیب اقرار کرد که چنین اندیشه ها را میتوان گفت ولی نمیشود ثابت نمود. اما من یقین دارم که عایشه را هم  شیطان بازی داد. گفتم خوب تسلیم شدن به شیطان اشتباهی بود که آدم مرتکب شد. خندید و گفت:

ــ به گفتار ملا گوش کن نه به عملش...

وقتی نفوس یک روستا اعم از کودک، پیر، جوان و زن ومرد به بهانۀ ای تمرد قتل عام میشوند. آنجا حکم شریعت چیست؟ مگر طالب از بطن زن سر بلند نموده و یا از فلان مرد زائیده شده است. مگر عوض شیر از فضلۀ مردان تغذیه شده وتروخشک گردیده یا دست غیبی او را بزرگ ساخته؟  با این همه هر چند اینها از مادران گمنام زائیده شده اند و یا مثل سمارق از بیشه های تاریک سر بر آورده اند قدوم شانرا خیر مقدم میگوید. و شاید اینرا به حساب طنز تاریخ سر هم کرده باشد.

 

ما به هیج جای دنیا راه نداریم

دولت هر روز سرک های تازه به سوی قندهار می کشد

دولت فکر می کند راه رسیدن به آمریکا از قندهار می گذرد

هم چنان که ملا عمر می گوید راه رسیدن به خدا از قندهار می گذرد

خدا ، بوش  وبن لادن از یک راه به مقصد می رسند

هم سفران خوبی اند آدم ها وقتی خدا می شوند

 

اگر من بجای شریف سعیدی میبودم. شاید میگفتم:

 

 

 ما با همه دنیا راه داریم

 دولت ها هر روز سرک های تازه به سوی آنان میکشند

 یکروز به ماسکو، یکروز به لندن، یکروز به نیویارک

 و یک روز دیگر به اسلام آباد و تهران

 و دولت فکر میکند این همه راه را میشود در یکروز طی کرد

 همچنان که ملا عمر میگوید:

 راه رسیدن به خدا از یونوکال عبور میکند.

 خدا و بوش و بن لادن ما را یاری میدهد

همسفران خوبی اند

 لاحول والا قوت الله بالله.

***

 زیرا بوش و بن لادن ظاهرا موجود های متضاد اند. یکی از دیگرش پنجصد سال پیشتر زائیده شده. یکی مسیحی و آن دیگرش مسلم است. یکی به عیسی و دیگرش به محمد دلداده است.  ولی هردو هم عیسی و محمد پیغام آور روشنایی بودند و اما بوش و بن لادن چراغ کش های قرن بیست و یکم.

 

ای وطن قبایل قابیلی

ای وطن که گاه بی دولت وگاه بی دینی

ای وطن که چهار دیوار خانه ات ریخته

لویه جرگه ات در خیمه بر گزار می شود

صلح جرگه ات در خیمه بر گزار می شود

نماینده ویژه پارلمانت در خیمه می نشیند

مهاجرینت که بخت شان برگشته است در خیمه می نشینند

ومهمانان خارجی ات تپه به تپه با خیمه گک هایی بر پشت

وماشه های زیر انگشت سفر می کنند

بی شک تو سرزمین کوچی ها هستی

با این همه خیمه

هر چند لویه جرگه ها هم تاریخ و هم جغرافیای جهان اسلام را بر وفق مراد قدرتمندان تغییر داده اند باز هم بحث آفرین اند. در لوی جرگه ها سخن صرف بر سر سرود ملی، ادبیاتی که نه مدرن نه و پست مدرن است را تصویب میکنند، انتخاب اولی الاامر ، و قانون مدنی را حلاجی میکنند ولی هرگز نمایندگان درد و رنج مردم نیستند. اگر در خیمه تصمیم بگیرند و یا در قصر گلخانه تصمیم هایشان نوشتۀ بر روی یخ است. پس بگذار قبل از این همه  به مسافرانی که از راه میرسند بزرگی یک اجتماع و یا یک همایش دروغگویان و جعلکاران را گوشزد کرد.

 شریف سعیدی درین بخش از شعر بلند بالایش میگوید:

 

ای کاش تو خیمه بودی

تا من میخت می شدم

نه تو خیمه نیستی

نام تو چیست؟

افغانستان قوچی بزرگی است که از پامیر افتاده است

رانهایش بر سفره بن لادن

استخوانهایش در دیگ مشرف

شاخهای شکسته اش  در موزیم های دنیا

وپوستش خریطه عملیات های گوناگون

ای قلب آسیا

ای قلب خونچکان که ترا

ازچنگک واخان به دیوار چین آویخته اند

با میخ قندهار به دیوار اسلام آباد زده اند

 

پل حیرتان برای ماهی گیری روسها ست

دروازه هرات برای پوسترهای ایرانی

 

تو به افسانه های دروغین دلبسته یی و بت های افسانه یی را تکه تکه می کنی

افسانه های دروغین تو تنها در یخچال های مغز های بسته زنده اند

قهرمانانت را یکی یکی از یخچال بیرون کن

نگاه کن به آیس کریم های شکلاتی که چگونه می ریزند بر دهانت

بردامانت

وتو می مانی که لکه هایت را با چه صابونی بشویی

 

مسلمن که نامش قلب آسیا، چهار راهی به سمت شرق، غرب، شمال و جنوب  اسیاست که در هر متر مربع اش انسانی درمانده است. اینجا وقتی مسافران میآیند به چهار طرف خود نگاه میکنند که باید به کدام سمت بروند. یکطرف شان به نفت، طرف دیگر شان هم به نفت و گاز و دوطرف دیگر شان به بازار های بورس و فروش متاع باز میشود. از هزاران سال قبل کمر بند تبادله متاع و تجارت است.این سرزمین شاهراه ابریشم نام دارد خیلی باریک اما نفیس و پر دوام. و نامش افغانستان است. پارۀ بریده از قالی ای دربار هخامنشیان، کوشانیان و کابل شاهان. سرزمینی که در آن صحرانشینان سوسمار های خود به بهای خون آدم میفروشند وشیطان میتواند اسپش را به دنبال آهوان بتازد و شکارش کند.

شریف سعیدی همچنانکه در گوشه و کنار افغانستان گذری دارد میبیند که دیوار های واخان فرسوده شده  اما دیورند تازه آباد میشود و پنج ده هنوز مثل زیور دزدیده شده ای در مشت غولهای سرخ پنهان شده  و حیرتان، سپین بلدک، تورخم ، تورغندی و اسلام قلعه دو طرفه باج میگیرد و خطی از عبور نامتجانس سیاست اقتصاد و جنگ  را فورمولبندی میکند.

تو را تکه تکه می کنند و بر تکه هایت نام های دیگر می گزارند

قلبت که پاره پار شد هزاره جات می شود

شاه رگهایت که پاره پاره شد شاه راه  قندهار

چهره ات که چرکین شد کابل

با دانه های گندیده وعفونت های بی شمار برگونه ها وپیشانی

با مگس های فروان بر لب ها یش

با پشه های مالاریا در بینی اش

با سالک های نشسته بر پیشانی کل اش

 

 شیاطین برای تکه تکه کردن افغانستان شمشیر های زنگ زده که از هزاران سال زیر خاک بوده و یا اصلن ده نسل آنرا بیاد ندارند استفاده میکنند. نام ها سلیقوی است پشتونستان، هزارستان، کابلستان، خراسان و... و انگاه خیل گرسنگان را در مرز های آن به جان هم میاندازند تا افتخارات بر باد رفته شانرا باز یابند و یا شاید چند روزی بخت شان گل تخت و تاج بار آورد. تختی که روی آن خطبۀ نماز جمعه نوشته شده باشد یا چیز های ازین دست. کابل پایتخت، مزار پایتخت، هرات پای تخت، قندهار پایتخت، بامیان پایخت و پادشاهانی از نسل های سرگردان در وادی های آشوب روی تخت های زمردین نشسته و غلامان و حاجبان و درباریان ثنای گوی آنان... چه خوابهای است و چه تعبیر های دلانگیزی که از آن بر میخیزد. نمیشود این تعبیر ها را دست کم گرفت. کابل صد بند است و صد وصله و هزار مراد نادیده... مثل صد دختر باکره که در بستر هر هرزه میخوابد. کندهار عروس هزار دامادیست که نکاح اش را در عرش مجید به هرزه های  بیابانی  بسته اند و هرات و مزار نو بالغان قد بر افراشته ای اند که دل هر بلهوس را از دلخانه اش میرباید. روی سینه شان مینویسند عروس جنت، روی ران ها شان صلیب های شکسته و نوار های آبی و سفید را نقش میکنند.

افغانستان !

دست راستت پنجشیر

به رگهای سنگهایش که گوش بگذاری صدای شیر می آید

دره یی که گل های آن عطر باروت دارد

دره که رود خانه اش ماهی های آدمخوار دارد

دست چپت مزار

با قمچین بریده

با بزهای افتاده به میدان واسپ های دیوانه در دشت ها

وسواران دیوانه ی تبعیدی

 

حنای دشت لیلی دست ترا رنگ نمی کند

چاه های گاز جوزجان تاریک است

ریس جمهور عاشق کثافت های کابل است

عاشق چاه های تاریک گاز

عاشق رودخانه آمو که ماهی ها را به ترمز می برد

بگذار دشت شادیان تشنه باشد

بگذار خیمه های کوچی های دشت لیلی بی برق باشد

در سرزمین غیرت مندان

زمین نیز باید باکره باشد مبادا گناهی از انسان سر بزند

بگذار افغانستان را به عقد موقت ملاعمر در آوریم تا لا اقل

این دختر باکره در دوزخ نرود

 

افغانستان!

فرزندانت پیشانی ندارند وچشم هایشان پایان سرهایشان است

بی خود کلاه ولونگی بلند نمی بندند

سر که نباشد برای جبران باید بر سر خویش کلاه گذاشت

سر که نباشد

تو را با تبر قطعه قطعه می کنند

درستون فقراتت شیر نعره می کشد

درقلبت بودا

در رگهایت انارهای پاره پاره

ودر رگهایت لوله های گاز منفجر می شود

 

مسولیت تریاک های هلمند سنگین است

هلمند پر است از بیرق سرخ

مسولیت انگلستان بسیار دشوار است

وقتی دشت ها از گل های سرخ تریاک سنگین می شود

گل تریاک پرچم سرخ روسی است

در برابر چشم های آبی انگلیسی ها

 

و اما افغانستان کرم  شب تابی است که انرا بند بند کرده اند و تا هنوز از هر بند اش روشنایی میاید. از اطفهان تا پنجاب و از بحر هند تا سمرقند و بخارا نور اش را هر طرف پراکنده میکند. میان سلولهای  زنده اش تاجیک، ازبک و پشتون و بلوچ  و روی جلد سپیدش هزاره و نورستانی و پشه ای خانه ساخته اند. دشت ها و دامان کوهسارش پر است از انجیر های وحشی که بوی آدم را از شروع خلقت حفظ کرده است. آسمانش با ایر و باران و ماه و ستاره و خورشید، دوستی و برادری و رابطۀ شکست ناپذیر دارد. روز هایش سبز و سرخ و شبهایش سیاه و تاریک است. مردمان آن با همه تنگدستی حاتم طایی را پس شو! گفته اند. مردان بزرگوارش پای پیاده تا لب قبر میروند. خاک آنانرا تا قیامت حفظ مینماید و کرم های زمین جاودانه آنان را سجده میکنند. مولانا جلال الدین، حکیم سنایی غزنوی، عبدالرحمن جامی ،، زکریای رازی، حنظله بادغیسی، امیر خسرو قبادیانی، رابعۀ بلخی، عایشۀ درانی، محجوبۀ هروی و هزاران فرهیخته صبحگاهان افتاب را خوش آمد میگویند.

اما شیطان بر سبزی و کبودی دشمنانش در ستیز است.  گل تریاک را از برمه و گل حشیش را از ایران در گلدان های امریکانیی و انگلیسی از هوا و زمین تحفه میاورد. این گلها های سرخ، سپید، زرد و شیرچایی وسوسه بر انگیز است. محصولی دارد که در بازار های  واشنگتن، برلین، تهران، سیدنی، قاهره واسلام آباد مشتریانی زیادی دارد. پس از این همه روی پیشانی همه مینویسد. دوزخی، کافرو ملعون...

ای وطن چقدر سبز وکبودی

با لت خوردگی های لوگر

رباب  زخمه نمی خواهد

زخم های تو هزار سال ناله خواهد کرد

 

ای وطن تو مردان بزرگ داری

مردان تو می گویند" زنده "باد افغانستان

برای این که" ده زن" بگیرند

ای وطن مردان

ای وطن بی زن

مردان تو به زنان می گویند حیوانات خانگی

در غرب حیوانات خانگی حوض آب بازی دارند

در افغانستان حیوانات خانگی غسل جنابت را

بر تخته میت می آموزند

زنان تو کجاهستند؟

کجا فرزند می زایند

کجا می میرند؟

زن  را تنها در دودکشهای بام ها می بینی

هر صبح وشام

خاکستری وپیچاپیچ از سوراخ تنگی به ابرها می رسد

خسته از تنور

از خمیرهای سوخته برقوغ های تازه

از لباسهای لکه لکه که با هیچ صابونی پاک نمی شود

 

ای کشور فاتحه زنانه

در مسجد شاه دو شمشیره

ای وطن که شاهان هزار شمشیره ات را فراموش کرده یی

دهقانان گردن  گل های  آفتاب گردان را می زنند

تا تخمه بفروشند

وشاهان سرهای سرداران روشن را

تا خیال شان تخت باشد

 

ای کشور اعلانات فوتی پیش از خبرهای انتحاری

ای کشور شرکت های خصوصی

که از مرمرهای بی مانندت سنگ های قبر می سازند

ودر تلویزیون های جهان به حراج می گذارند

 

ای سرزمین بی حاکم

ای سرزمین حاکمان کور

در سرزمین کوران

حکومت فیل مولاناست

گاه دم است

گاه سم است

گاه گوش

 

 

افغانستان وطن من!

کوهایت را با گیسوان چهل دختران محکم بسته ام که باد نبرد

به قیمت لاجورد وانار، قندهار وبدخشانت را سرخ رو کرده ام

جنازه ایستاده بودا را به بزرگ ترین معدن آهن دنیا گره زده ام

تا جسد های مومیایی شده را از گور ندزدند

اما بی خبر از من معدن را فروخته اند

 

ای وطن

تو را دستمال چریکی ساخته اند بر گردن عرب

یا نه دستمال سرخی بر تخت خواب تازه بن لادن

یا واستک سرخی تکه تکه بعد از انتحار!

 

تو آن زن ژنده پوشی که خانه به خانه برای لقمه نانی می گردد

وقتی به خانه می آید فرزندانش جیب هایش را می برند

دکمه هایش را می دزدند

سرمه دانی اش را می فروشند

تا خرج یک سفر لوکس به تایلند

 یا قیمت یک ویلای تازه در دبی فراهم شود

 

در کجای تو بیاویزم من

من که پری جدا شده از بالم

که در ایران

 افغانم

خفاش شبهای تهرانم

( ای وطن که برای سگ های مرده زیارت گاه ساخته یی

جنازه ها اعدامی هایت لب مرز مانده اند)

نمی توانم با تو سخن گویم بگویم

 لالم

 

در پاکستان

 الف لام  میم  دالم

( استخوان های مرده ام را پیش از این که از گور در آورند

به بندر کراچی برسان)

 

من که در غرب تروریستم

نام تو در شناسامه های ما اسامه است

 

چقدر مهمان نوازی وقتی به مهمان پناه می دهی

نان می دهی

تخت خواب مزین به بکارت دختران  می دهی

وسر آخر نام وشناسنامه ات را به مهمانت می بخشی

 

ای حاتم قرن ها

 مهمان های تو تمامی ندارند

از شمال

 از جنوب

از شرق

 از غرب

در خانه تو مهمان می بارد.

 هر روز نام وشناس نامه ات را به یکی می بخشی

ای حاتم که دریای هلمندت را به ایران می بخشی

حال آن که لبهایت از تشنگی ترک ترک است

خط دیورندت را به پاکستان می بخشی

 تا در آن مدرسه دیوبندی بسازند

وتو را با عمامه های شان به دار آویزان کنند

جهان خاکستری است ریخته بر گرد خانه ات

وتو  حاتمی با تنور گرم

وکودکان گرسنه ی گریان

آه کودکانت در اردوگاه های شیخ های خلیج

آه کودکانت بر شترهای دیوانه چیغ می کشند

دخترانت در سالن های تماشا

کجاست چادری خانمت ای وطن با غیرت

کجاست بیضه یی آن قوچ

که از بلندای پامیر با شاخهایش گوش هلال را می خارید

نیمی از دختران باکره ا ت در گرو قاچاق بران اند

تا نیمی دیگر عریان شوند در سواحل شرق وغرب

اسامه در اسلام آباد است وما در نیویورک با شناس نامه اش تلاشی می شویم

 

ای وطن تکه تکه بر سفره هفتاد ودو ملت

انار قندهار بر سفره آمریکا

تریاک هلمند در قلیان انگلیسی

چپن ارزگانی بر شانه استرالیایی ها

خربوزه مزار زیرچاقوی آلمانی

 

ای وطن دوازده ساعته

شب تمامت از طالبها

روز تمامت از خارجی ها

ای سی وچهار ولایت بخشیده شده به هفتاد و دوملت

ای انگشت ششم بر پای لنگ جهان

سرت از جوراب جهان بیرون شده با چرک های زیر ناخنش

 

 

ای وطن که شعر های مولانا وواژگان ابن سینا بر تو حرام شده اند

ای وطن مرده پرست

بوعلی سینایت را در پلچرخی مهمان می کنند

که نوشته است: پزشک

گور سنایی را خراب می کنند که گفته است: دبستان

جامی را به گوانتانامو می فرستند که گفته است: دبیرستان الرحمن

ای وطن بافرهنگ که نام بردن "فرهنگ" در تو خیانت ملی است

نامت را به انگلیسی بنویس

نشانت را به انگلیسی بنویس

کلتور انگلیسی عزیز تر از فرهنگ پارسی است

 

 

ای قوچ بی زبان

ای قوچ بی شاخ

ای قوچ بی پوست

 

ای سرزمین مشترک ا قوام که سرود ملی ات می گوید:

دا دپشتونو وطن

دا دتاجیکان وطن

دا دکور دهزاره

دا د کور د وزبکان....

 

ای وطن پشتون ها

ای وطن تاجیک ها

خانه هزاره  وخانه وزبک ها در وطن پشتون ها

چه سرود ملیی داری ای سرزمین مشترک اقوام

 

ملا عمر در لیست سیاه نیست

قرار است او ریس مجلس ما باشد

تا زن ومرد را

کافر ومسلمان را

به یک چشم ببیند

نه همچون کرزی که چشمش به یک سو ودلش به سوی دیگر می پرد

 

ای سرزمین بی قانون که ریس پارلمانت قانونی است

به کل می گویند زلف علی

پارلمان قانونی چشم ها را اندازه می گیرد

پارلمان قانونی جای آرامی است برای استراحت

تا آن زمان که دانش مندی مجازات شود

آن گاه پارلمان قانونی بیدار شود وحکم کند که گالیکه باید توبه کند

خورشید به دور پارلمان می چرخد

دولت به دور پارلمان می چرخد

قانون به دور پارلمان می چرخد

وپارلمان بر دور خودش

گا لیله سر بر خاک می گذارد و توبه می کند

اما با انگشت بر خاک می نویسد:

زمین به دور خورشید می چرخد

پارلمان به دور بی قانونی!

افغانستان از چرخش ایستاده است

اینجا پایان زمین است

از بام دنیا نپرسید

 

کاش بجای شریف سعیدی بودم و میگفتم:

 

ای وطن خشکسالی های پی هم پیکرت را چقدر چرکین ساخته است.

 هزار سال دیکر زخم هایت ناله خواهد کرد

ای وطن مردانت بی باده مست اند

 میگویند افغانستان باید تجزیه شود

که لذت تخت نشینی را همه بدانند

و در حرامسرایی آنان صد ها زن و بچۀ نابالغ خنده کنند

ای وطن مردان عقیم

وای وطن زن ها بار دار

مردان تو یاد دارند که هر شب جماع کنند

مثل گوریلا ها درجنگلات افریقا

در غرب  برای مردان فاتحه میخوانند

 و برای زنان دعا میکنند

در افغانستان حیوانات خانگی

برای ارایش صورت خود

 و برای جلب توجه  میل همسران

دروغ میگویند

زنها را تنها در بستر شبانه میبینی

 و یا وقت تقسیم میراث

گلهای قالین خانه و یا ضروف سفالین

از دیدن زنان شرم دارد

حکم دو تای شان برابر مردان است

و عقل شان مثل ذوذنقۀ و یا خط منکسر ناقص است

نه ژاندارک نه فاطمه و نه مادام کیوری

و نه هم خدیجه

توانستند فرزندی به پاکی بوش و اوباما بیاورند

اگر که گردۀ فرزندانت صد سال

و گروه مثبت آی خونت

معلولین غرب را دو صد سال زندگی میدهد

ای وطنی که مهاجرینت

دست به دست میگردد

تا کجا یک متر مربع فارغ برای زندگیش بیابد

 ای وطنی که شهیدان ات

در دشت لیلی، پل چرخی، یکاولنگ، دشت برچی، افشار و شمالی

فریاد میزنند

آزادی آزادی آزادی!

.............

 

با پوزش از دوستان که قسمتی از الف لام میم دال حذف گردیده. دوستداران این شعر میتوانند متن کامل آنرا ازین آدرس مطالعه نمایند

www. Farda.org

 

نعمت الله ترکانی

12 اگست 2010