افغان موج   

خاطره ای از شکنجه های زندان در دوران دلباختگان  شوروی قرن بیستم  در افغانستان را از محمد نسیم رهرو  پنج سال میشود که در انترنت خوانده بودم. اخیرا این خاطرات بشکل منسجم و مقبولتری به ویرایش فرزاد فرهود به نشر رسیده است و نسخه آن را از نویسنده تحفه دریافت کردم.

البته  کتاب  رنج های مقدس خواننده را به یاد خاطرات خانه مردگان نوشته فیدورداستایوفسکی نویسنده روسیه می اندازد که پرفروش ترین رومان دنیا در قرن بیستم بوده است و در این کتاب داستایوفسکی از محبوسیت، افسردگی های روحی، تحریک دایمی اعصاب و هوای بد سلول های زندان و سرگذشت های دلهره آور زندانیان دیگر و بالاخره عادت گرفتن به این طرز زندگی در زندان بحثهای دارد که خواننده را بدون خستگی تا پایان ماجرا با خود میکشاند. اما نسیم رهرو در رنج های مقدس افتخار یک جنگ عادلانه  با سازمان امنیت حزب دیموکراتیک خلق را با دلیری بیان میکند. قصه از شکنجه های وحشیانه مامورین تحقیق، مایوسیت های دورانی از رهایی و بلاخره از وحشت و بربریت داستانهای دارد که موی را بر بدن انسان ایستاده میکند. نسیم رهرو از طبیعت مامورین سازمان نظامی خاد تعاریف گوناگونی ذکر میکند که با باور های نسل سه و نیم دهه اخیر بدون کم و کاست حقیقتی انکار ناپذیر است. کسانی را که به نام محبوس با او هم سلول  میسازند و این تازه وارد ها در سلول او همان اعضای خاد اند که میخواهند با نشان دادن دلسوزی به او و دشنام دادن به اعضای حزب خلق از زبانش چیزی را کشف و به اعضای  دیگر خاد راپور بحیث کار روزمره شان ارائه نمایند.

سازمان خدمات امنیتی دولت کمونیستی افغانستان که با طرح های وحشت انگیز دوران استالین در شوروی وقت دیگراندیشانرا مجازات و تیرباران میکرد، همه خوانده اند.  شبی  که دکتور یونس اکبری استاد دانشکده علوم ساینس را به صفحه تیلویزیون آوردند و از او پرسش های نموده و فردایش در پولیگون های پلچرخی به رگباری از مرمی سپردند را همه مردم کابل بیاد دارند. هیچکس نمیدانست که این انسان دارنده دکتورا در فزیک اتمی بود و از دوران دولت جمهوری داود خان در دانشکده ای ساینس  بخشی از دانشجویان را برای اموزش فن آوری های اتمی تشویق و آموزش میداد. در جریده ایکه روی دیوار این دانشکده ساخته بود این شعر هاتف اصفهانی را جای داده بود.

دلِ هر ذره ای که بشکافی ... آفتابی در او عیان بینی

آثار شکنجه های زیادی بر صورت اش هویدا بود و چهره اش حکایت از شکنجه های غیر انسانی  میکرد. دوست دیگرم که داکتر عبدالهادی بختیار بود را از شفاخانه ای علی آباد بازداشت  و بعد از هشت ماه شکنجه تیر باران اش کردند. یاداشت هایکه توسط یکی از نظامیان خاد برایم فرستاده بود و حالا به دسترس من نیست همین شکنجه ها را تذکر داده یاد آوری میکرد. این صاحب منصب اهل بدخشان شخصیت بزرگی بود و از اینکه او را بعد از سه ملاقات دوباره ندیدم یقین دارم که تیرباران اش کرده بودند... زندان شش درک، زندان صدارت و زندان پلچرخی ... و بعد اعدام زنده یاد داود سرمد، انجنیر زمری صدیق، عبدالقیوم لغمانی، عبدالالله رستاخیز، داکتر عبدالکریم یورش، استادان زیادی از دانشکده های علوم ساینس، طب کابل، پلتخنیک، حقوق، اقتصاد و شرعیات و اکثر مکاتب افغانستان  با بهانه های مختلف گویای وحشت و بربریت سازمان جاسوسی حزب دیموکراتیک خلق در افغانستان بود.

نسیم رهرو خاطرات زندان های شش درک، صدارت، و پل چرخی را با شکیبایی زیاد نوشته است ـ  انواع شکنجه هایکه برای همه ناشناخته و وحشتناک است. من در یاداشتهای زنده یاد داکتر هادی بختیار خوانده بودم که در پایان شکنجه های جسمی که منجر به شکستن چند دندان و دست راستش شده بود او را به اتاق زیر زمینی برده بودند که در آنجا دست های بریده و انگشتان جدا شده از دست های محبوسین با مقدار زیادی خون خشکیده در روی زمین ریخته بود و برایش گفته بودند. اگر رهبران ات را معرفی نکنی  از فردا انگشتان دست ترا هم هر روز با کارد  جدا میکنیم تا بمیری.

در خاطرات نسیم رهرو آنچه از علل بازداشت اش ذکر گردیده تنها دیگراندیشی اوست. او با افتخار علیه تجاوز روس ها به خاک مقدس اش به مبارزه برخاسته است. او به هیچ کودتای غیر از خیزش توده های مردم باور ندارد. او در سازمانی خودش را برای پیروزی این باور اش مربوط میداند که هزاران مثل او در سراسر افغانستان را بسیج نموده و علیه هرگونه روز گویی و تعصب فدا میکنند. درد همه مردم اینست که او بدان باور دارد؛ اینکه یا باید عضو حزب خلق زیر بیرق بیگانه ایستاده شوی و یا اینکه تیرباران شوی. حق هیچگونه شکایتی نداری. شب ها پشت خانه ات گوش دارند که باید رادیوی بی بی سی را نشنوی. پشت درب کلاس های مدرسه و دانشگاه گوش های اعضای خاد گرفته است که چه کسی راجع به وقایع ننگین این به اصطلاح انقلاب چیزی نگوید. واژه ای در قاموس سیاسی این حزب منفور به نام اشرار خلق میشود که هم دهقان هم کارگر و روز مزدان به آن منسوب اند و خلاصه اینکه در چیزی کم یکسال پنج هزار انسان بیگناه تنها در پولیگون های سلاخی این حزب به شهادت میرسند. در میان اعضای این حزب شاگرد استاد را احترامانه سر به نیست و استاد شاگرد اش را ... حتا پدر به خاطر گرفتن قدرت فرعونی جگر گوشه اش را سرمیبرد.

برای معرفی چهره های جلادان ضرورت نیست که نام و محل تولد و یا مثلن سن و سال آنانرا دانست از کوچک تا بزرگ اعضای این دستگاه  که بخاطر کشتن و شکنجه دادن تقدیر میشوند و رتبه و معاش میگیرند.

در سال 1358 زمانیکه آموزگار در یکی از مکاتب هرات بودم یکی از دانش آموزان همصنفی اش را به جرم اینکه در ساعت درسی گفته بود هر روز صبح قبل از شروع درس ( سرنگون باد دشمنان خلق...) را به آواز بلند ترانه ساختن تنها کار مدیر همین مکتب است... را در سازمان اولیه دستبند زده  و بیست و چهار ساعت بدون آب و نان حبس کرده بود. او را یکهفته بعد بحیث مامور رسمی ریاست امنیت با معاش خیلی خوبی مقرر کردند و او بود که دیگر همه مکاتب  پسرانه  شهر هرات را توسط نفرات اش کنترول میکرد که بعد از قیام 24 حوت هرات بدست همان صنفی اش به قتل رسید.

این سروده را سالها قبل برای دوستم گفته ام.

به یادبود شاد روان داکتر هادی بختیار

در مسیر یاد ها

تمام روز به فکر آشنای خویش بودم من

گذشت سال های دور

که با صد واژه ای نفرین

میتوانم دمی را باز گویم

وبیاد آن جوان نازنین

که مرگش بُرد

و یادش جاویدان در قلب ها جاریست

چه زیبا قصۀ میگفت؛

از آن گلهای شببوی که در گلدان میکارید

و از آن دختران همکلاس خود

و از پیراهن رنگ سپید بخت

و از آن آرزوی لحظه های تخت

و عمری را که باید

زندگی میکرد

***

تمام روز را با ارتباط سال ها پیوند دادم من

چه قامت های سروی را شکستند

نماند از نام شان یادی

نه تجلیلی و نه بنیادی

تو گویی انجماد برکه تاریخ را دیگر

به فصل گرم ایمان نیست

وهر گاهی

زمین نفرین به خیل رهروان دارد

و راهی را که پیمودن خطای نیست

کسی دیگر نمیداند...

***

منم آری

رسیده از شب تاریک

و در این نیم روز گرم

به قاموس حقایق مینویسم زشت و خوبم را

بسی در شهر ما نام فخیم، معنی و گلواژۀ انسان

سبک شد نزد روشنفکر این دوران

و تا جا داشت

هزاران چهره ای وارونه

بر روی صحفۀ تاریخ

و با حرف غریبی

بی مهابا ساختند

انسان و درد و دریغ و آه

نوشتند... واژه افغان

***

بهاران بود

پس از یک فصل یخبندان

حریر سبز بر بالین گلهای چمن جان بود

به هر سوی که میدیدی

همه شاد و همه سرمست و خندان بود

دریغا دست اهریمن

به پای هر گلی یک بوته خار آورد

و ناگهه خار ها

با ریزش مفلوک و زهر اگین

چمن را رنگ دیگر داد

و من در آن مسیر یاد ها

دایم با حیرت!

سخت دلگیرم

 

نعمت الله ترکانی

7 اکتبر 2007