- به مکتب متوسطهی کارتهی سه کابل شامل شدم!
با گرفتن نتایج خوب امتحانات فرزندان کاکایم، پایان صنف هشتم و گذرانیدن موفقانهی آزمون کانکور، ارتقای صنف ۸ به ۹، من و خانهوادهی کاکایم خرسند شدیم.
زمستان از راه رسیده بود، سال جدید تعلیمی را پیشرو داشتیم، کاکایم را گفتم که باید باقیماندهی وقت رخصتی را تا شروع دورهی بهاری صنف نهم کابل بروم. کاکایم فرمودند که چند روزی بمانم، چنان کرده و پس از آن کابل برگشتم. جند روز پس از رفتن من به کابل، مادرم گفتند بهتر است سال جدید را دوباره به کابل سه پارچه بگیرم تا زحمت بودنم را از دوش خانهوادهی کم کنم و چون هم پدرم نیست و هم برای کمک به خانهواده نزدیک باشم. گپ مادرم را قبول و راهی جستوجو کردم تا پیش از برگشت به لوگر موافقهیی از یک مکتب بگیرم. نزدیکترین مکتب به خانهی ما مکتب متوسطهی کارتهی سه بود. مکتب متوسطهی کارتهی سه در خیابان فرعی نارسیده به لیسهی حبیبیه و نزدیک به فابریکهی مشهور حشمت ساسچ موقعیت داشت. ساختمان عجیبی قلعهی جنگی مانند، با دیوارهای بسیار قوی و عرضدارِ رویه کاهگل شده، چهار برج مراقبت در چهار سوی حویلی کلان و متروکهی آن اتاقهای کلان کلان بیسروپا و تاریک دو یا سه طبقه، کلکینهایی با رنگهای رفتهی سبز و جگری، نردبانهای تنگ و تاریک تا رسیدن به برجهای مراقبت که ادارهی مکتب و سرمعلمیت و بخشهای اداری در آنها فعال بودند، دروازهی دو پلهیی ورودی ساخته شده از چوب و بسیار کلان و سنگینوزن و بلند. نه میدانم که ملکیت چه کسی بوده؟ مگر تاریخ بیشتر چنین حویلی ها را ملکیت خواص و ارتشیان و صاحب اقتدارهای نظامی سیاسی و دولتی و گاهی هم قلعههایجنگی تعریف میکند. مکتبی موسوم به متوسطهی کارتهی سه در همین قلعه موقعیت داشت. شنیده بودم که فارغان صنوف نهم متوسطهی کارتهی سه مستقیم به لیسهی عالی حبیبیه معرفی میشوند. نیاز بود تا موافقهی ادارهی مکتب برای تبدیل شدن از لوگر را میگرفتم. خودم به آن مکتب مراجعه کردم. راه دفتر ادارهی مکتب در برج دست چپ دروازهی ورودی عمومی بود، خوشبختانه مدیر صاحب مکتب سختگیری نه کرده و پیش از گرفتن درخواست من، سخنانم را شنیده، وقتی دانستند در دهمزنگ سکونت دارم، موافقت شان به تبدیلیام از لیسهی غازی امینالله لوگری را نوشته و مهر کردند. هفت تا هشت روز دیگر هم در خانه گذشتانده و برای دو سه شب دوباره به منزل کاکایم در شهرستان برهکی برک رفته و فامیل کاکایم به دلیل برگشت دوباره ام خرسندی کردند. خدمت کاکایم عرض کردم که برای گرفتن سهپارچه آمدهام چون مادرم و برادرانم تنهاستند. ایشان گفتند که درس را در همانجا ادامه بدهم، مگر چارهیی نه داشتم غیر از برگشت به کابل. فردای رسیدن به لوگر، نزد مدیر صاحب لیسه رفته و درخواست با موافقت مکتب متوسطهی کارتهی سه را برای شان سپردم تا هدایت طی مراحل بدهند. کمی پرسوپال کردند که چرا میروم؟ مگر موافقت نمودند تا سهپارچه شوم. اسناد تبدیلی من کمتر از یک ساعت آماده و پس از مهر و موم، برایم سپرده شدند. شب را دوباره خانهی کاکایم گذرانده و با وجود اصرار زیاد شان عذرخواهی کرده و فردای گرفتن سهپارچه، رهسپار کابل گردیدم. زمستان رو به پایان بود و من سهپارچه را به ادارهی مکتب سپرده و مانند همه تا رسیدن بهار انتظار داشتیم، شکوه متنوع فصلهای سال هر کدام ویژهگیهای دلپذیری دارند و انسان را نسبت به زندهگی امیدوار میسازند.
۷۹- الف- ماجراهای مکتب متوسطهی کارته سه و من!
ورود به مکتب متوسطهی کارتهی سه، آغاز فصل جدیدی در زندهگی من و رفتن سوی پخته شدن بود.
هر آن چی را تقدیم خواننده های دانشمند و فاضل برون مرزی یا درون مرزی میکنم فقط از بایگانی
های حافظه است به شمول روایت های دوران کودکی و طفولیت، آن چنانی که از پدر مرحومم و مادر عزیزم و شنیده ام. مسئول و جوابدهندهی هر حرف این نوشته ها استم که از نشانی برقی و با کد محفوظ از نزد خودم صادر میشوند. اگر در جمع دیدگاه های رسیدهی بزرگ واران اندیشه و روان پریشی، موجودیت یا ظهور کدام گروه خراب کار دیده میشود. با تأیید مجدد مقدمه های قبلی ام برای شان عرض دارم که آن چی را مینویسم چند شریک دارم به این نام ها:
…وجدانی که یک حرف دروغ نه نویسم، مگر اشتباه در روش نگارش تایپی چون کار با رایانه (کمپیوتر) بلد نیستم. (… من بیش تر روش نگارش در حال تحول و گسترده شدن املای جدید را به کار میبرم. این روش هنوز فراگیر نه شده تا فراتر از این پا گذارد و معلومدار که به اروپا و آمریکا نه رسیده یا کم و بیش ره باز کرده است…).
…هر کسی هر نوعی سند حقیقی علیه من یا در بد نامی من و یا اثرگذاری دیگران بر من دارند میتوانند بی تردید به رخ من بکشند اگر دفاع نه توانستم، مجرم هستم.
… قلمی که پروردگار به آن قسم یاد کرده است.
… تنها و تنها خودم مینویسم. یاد کردن با احترام کرکتر های شامل روایات، معنای وابستهگی به آنان نه بل طرز دید و تربیت خودم است که شاید گاهی از چوکات تربیت هم خارج شود. (…مادر بزرگ مادری من زن غیرتمندی از دودمان بزرگی بودند. به دلیل قبضه کردن جایدادهای شوهر شان و پدرشان توسط یگانه فرزند پسر بیانصاف شان. با وجود داشتن اراضی زیاد قانونی از پدر و شوهر، کمر همت کار را بسته و سالانه دهها تن گندم مردم را پاک کاری، از پول حاصل کار شان ختم و خیرات و تا زمان فوت شان که از صد سال گذشته بود بدون عینک تلاوت قرآن کریم میکردند…). من چند سالی از دورهی کودکی را نزد ایشان در دهکدهی ما گذرانده ام و سپس هر برادرم به نوبت با ایشان میبودند، زمستانها کابل میآمدند و ما هم در سنین هفت هشت سالهگی بودیم. هنگام خواب رفتن به ما این جملات را میآموختاندند: (… وختی که دروازه تق تق شد هر کسی که بود سلام بتین دستای شه ماچ کنین. هیچ وخت نه گویین که بوبویم یا آغایم شان خانه نیستن بگویین ..بفرمایین خانه تشریف بیارین. هر کس بود صایب ( صاحب) یا کاکا جان یا عمه جان یا خاله جان بگویین…). این آموزه ها از یک مادر بزرگ دهاتی و بیسوادی برای ما بود که ما ایشان را ادې صدا میکردیم. وقتی من از آن زمان تا حال هر کسی را صاحب میگویم معنای آن نیست که طرفدار او هستم یا علاقهی مفرط و شخصی به او دارم. البته چنان هم نیست که روابط اجتماعی به من اثرگذاری سیاسی داشته باشد. من بر عکس گفتار لینن که روشن فکر را مرتجع خوانده باور دارم، روشن فکر واقعی و دراک قوت انجام انطباق با نوسانات را داشته و دارد. اما ایستایی او خط زندهگی سیاسی اش ماندگار است. وقتی او چنان نه باشد نه مرتجع است و نه روشن فکر. او یک آدمی نان خور مطابق زمانه است. من یکی از کسانی را می شناسم که رفیق ما بودند. با ترهکی صاحب، ترهکیست و با امین، امینیست و با کارمل صاحب کارملیست بودند. جالب است وقتی سالها پس جنبش ملی اسلامی افغانستان اعلام حضور کرد، بعدها من مزار شریف رفته و در هتل مزار اتاق کلانی با سالن و همه امکانات داشتم. روزی یکی از کارمندان محترم هتل اطلاع آوردند که کسی به نام آقای جنبشیار آمده اند و اجازهی آمدن نزد من را میخواهند. تعجب کردم که عجیب تخلصی. وقتی گفتم بیاید، کسی نه بود جزء همان رفیق ما. پس از سلام علیکی پرسیدم که چی وخت جنبش یار شدی؟ گپ را با خنده تیر کرده و مدت زیادی در آن جا با من ماندند. اواسط سال (۱۳۷۳) باری رفیق زیارمل والی پیشین ننگرهار با جمعی از دوستان دیگر در اتاق من بودند و من شناخت عمیقی هم با ایشان نه داشتم و نه میدانم توسط چی کسی آشنا شدیم و آن روز مهمان من بودند، همهگی مصروف فیسکوت بازی شده و من برای اصلاح سر و ریش داخل تشناب اتاق رفته و پس از انجام کارها و استعمال کلونیا بعد از تراشیدن ریش بیرون آمدم. جنبشیار!؟ صاحب که مصروف قطعهبازی بودند، یک باره صدا زدند (… اوه رفیق عثمان چی خوب تعفنی استعمال کدی… ای تعفنه از کجا کدی…؟ راستش خجل شدم که شاید خودم یا لباس ام آلوده به کثافت شده و یا … دوباره داخل تشناب رفتم که همه چیز درست است. پس بر آمدم و رفیق جنبشیار عین پرسشها را تکرار کردند، آن جا دیگر موضوع حیثیتی شد و رفیق زیارمل هم سکوت داشتند. پرسیدم که هدف رفیق جنبش یار از تعفن چی است؟ رفیق جنبشیار گفتند (… همی کلونیا ره میگم…) هم خندیدم و هم در حیرت شدم که ضرورت استعمال لغت در نادانی معنای آن، چی است؟ سال ها پس از آن عین جمله را از شوهر محترم کدبانو شکریه بارکزی در شهرداری کابل و در دفتر رئیس دفتر مقام شهرداری شنیدم که کس دیگری را خطاب میکردند. آن زمان ماجرای اتاق من در هتل مزار یادم آمد.
…اگر دوست محترم و یا مقام محترم و یا رفیق محترمی که در اینجا از آنها با احترام یاد میشود کسانی دلیلی برای رد آن داشته باشند میتوانند ارایه کنند. با ثبوت شدن آن از نزد شان معذرت همه گانی میخواهم.
… در برخی حالات برای رعایت حریم خصوصی خانه وادههای محترم و دوستان ما تا اندازهی مجاز اخلاقی و انسانی و دینی پیش میروم نه فراتر.
… بزرگانی که از نامهای شان روایت میشود اگر اجازهی نام بردن مستقیم شان را نه دادند من هم رعایت امانت می کنم.
… در رد نوشتهها، کلیگویی مردود شمرده میشود. و یا اگر خودها را بی خبر و فراموش کار وانمود کنند مربوط خود شان است.
… نه داشتن هیچ نوعی توقع از قبولی یا رد نوشتهها توسط خوانندهی گرامی.
… عدم وابسته گی سیاسی غیر از حزب خود ما و کارهای خودم. خط من خط روشن حزب من است و هرگز دو رو و مرتجع نیستم و همه بند و بست سیاسی من خط رفیق کارمل بود که با کنار زدن شان ار قدرت دگر هیچ خط سیاسی نه داشته، بلکه برای خط هویت و شناسه و تبار تاجیکانهام میاندیشم . در بازگفتاری روایات حتا برادران ام، فرزندان و همسرم حق مداخله و ابراز نظر را نه دارند.
… احترام به حفظ مراودات عرفی و اخلاقی جامعه داشته و هرگز طرحی برای تفرقه و تعصب نه دارم. اما چنانی که بارها تذکر داده ام مبارزهی عدالت محور و خواست تساوی گستر، برابری در تقسیم قدرت و ثروت تفاوت فاحشی با چیزی به نام تعصب و تفرقه دارد و سوگمندانه کسی آن را عامدانه درک نه میکند.
… بی عاطفهگی با چوکات اخلاق در تمام انواع روایت های حقیقی کهن یا جدید. اگر مدارا کردی راوی راستین تاریخ نیستی.
… ارایهی نشانیهای برجستهی زمانی و مکانی و حضور کرکترهای محترم شامل روایات که خود سند است مگر آن که مخالف آن ثابت شود.
… این نوشتهگونه ها زیاد تر به آن طیف خواننده گان عزیز است که از سمت و سو و تنزل و تطور حزب دموکراتیک خلق افغانستان و دولتهای دههی شصت یا پیش از آن خبر دارند و حزب را می شناسند و می دانن که حقیقت چی است و اسناد در کجا است و آن گروه از رفقای محترم عضو حزب، شناخت کامل از حزب نه دارند نقطهی ضعفی نیست که متوجه من باشد.
…طیف محترم آماتورها میتوانند آنها را بخوانند و پرسشها و دیدگاه های شان را مطرح کنند.
{ بر خلاف توقعات، من طرف علامه گذاری پسندیدن ( لایک )، تحریر دیدگاه ( کومنت ) های پس از خواندن نیستم با احترام فراوان به دیدگاههای دوستانی که خود شان محبت کنند هیچ گاه نه می خواهم دوستان و رفقایم را مجبور به کاری اندرباب این یادوارهها کنم تا خود شان نه خواسته باشند }.
… رعایت احترام به همه انسانها و انسانیت تربیت خانه واده گی و حزبی هر یکی از ما بود و است و لطفاً نوشته های پیشین من را بخوانید من از احترام نه گذشتهام. صراحت لهجهی بیان، بی احترامی نیست. معذرت میخواهم از همه رفقایی که نوشتهی صریح من موجب ناراحتی شان شده باشد. مگر رها کردن موج عظیم صفوف جانباز حزب به دست سرنوشت های نا معلوم و کشنده مسئولیت چی کسانی است؟ بازماندههای رهبری حزب میتوانند حتا یک عضو عادی حزب را نام بگیرید که مرتکب خطا و جنایت شده باشد. اما من ده ها تن از رفقای رهبری حزب را در مرکز و ولایات نام برده میتوانم که باسرنوشت صفوف حزب بازی کردند تا خود شان را از مهلکه نجات بدهند و در این جا درست همه عواطف ما را به نفع شان استفاده کردند تا خود را به دست خود به هلاکت نیاندازند. اما هم انسانیت و هم وجدان و هم تعهدات ملی و سیاسی این را اجازه نه بود که برای نجات خود ما، زیردستهایمان را راهی منجلاب گردابهای بی برگشت کنیم.
پیشا ورود به متن حاشیههای مهمی را خدمت همه خوانندههای گرانسنگ تقدیم میکنم. این سیاهه
ها که بخشی از روایات واقعی و بازتاب حقیقتهای تلخ شیرین اند، به هیچ عنوانی آراسته با زیور زیبا
و درستنویسی نیستند. سپاسگزاری دارم از ورود دانشمندان و خردورزان اندیشه و تعقل که پارینهگویی های من را شرف شگردهای واکاوی های خود میدهند. نخبه گان و اساتید محترم به من میآموزانند تا مدار گریزهای نوشتاری را بر گردانم . این گروه صاحبان نظران صایب، چنانی کوه های سنگین فرهیخته گی و فرزانه گی شان را مسیر درنوردی ام در پیچ و تاب جاده های سهمگین گذر از خروش کشنده ی موج ها قرار داده و من را نوازش می فرمایند. پسا نشر پاره پارهیی روایات من، در بخشهای دیدگاهها و یادوارههایم پیام های جمع بزرگی از دوستان، آشنایان و رفقای عزیز را دریافت کردم. الزام اخلاق آن است تا بزرگ واری شان را قدردانی کرده و بهینهگی همه سویی زندهگی را برای شان و خانه وادههای محترم شان آرزو کنم. تا فراموش نه کرده ام از حضور محترمه محبوبه کارمل مادر معنوی ما و همه رفقا معذرت میخواهم. با دست بوسی مادر محبوبه کارمل شکر خدا میکنم که خبر حیات شان را شنیدم و خجل ام از آن چی را در بی خبری نوشته بودم. من هم به دلیل خواندن یک متن خبری چند سال قبل ملامتی چندانی نه داشتم و آرزوی قبولی عذر را دارم. کند و کاوی که خواننده های عزیز و رفقای ما پسا نشر بخش اول این نوشتهگونهها داشته اند را نه تنها درک بل احساس هم میکنم. برای روبیدن ملال شعاع زنندهیی که آن قوسقزعگون داشت، مبرا بودن از عمد و قصد عمد را در بازگویی دینهروزها را اعلام میکنم. وقتی در مظان حلاجی گامبرداری نه میشود که همه را یک سره از کارگاه ذهن و انبار مشحون با گونههای علاج و لاعلاج نرم و راحت خواب، در یک سطح هموار و بدون دغدغه قرار بدهی. من درک میکنم که کمی از اصول رفتار اخلاق نوشتاری عدول نموده بودم، اما آن چی را من تقدیم کردم تنها روایت کهن نه بوده است و نیست. مطالعهی مجدد و با حوصله یآن به همه پرسشهایی که جلوهی سیاهنمایی بر اذهان برخی از رفقا و دوستان را تزریق کرده پاسخ میدهد. واضح است وقتی در جایی سرمایهگذاری میکنیم، زحمت میکشیم و برای خاطر رسیدن به بازدهی آن اقتدا دنبال کسانی میکنیم که الگوی ما اند. با آنها جادههای بیپایان مرگ را بدون هراس و بدون فکری به خود و حیات خود و بدون اندیشه به سرنوشت خود مینوردیم که تاپایان خط برسیم. هر پیامی از رفتار در آن جاده پایان راه و کامیابی حتمی نه دارد و هزارگونه خار و خسی و دهها نوع مانع فرا راه ما سبز میکنند و ما ناگزیر به عبور از آنها میباشیم، کامیاب یا ناکام. مگر وقتی در راه روان باشیم و تنِ تنومند و نستوه ما یکباره جبون شود و ما را به قول شادروان دکتر صاحب نجیب الله در مسیر باد قرار دهد، « سوگمندانه خودشان پیش از همه، مسیر باد را برگزیده بودند…»، صواب نیست که تن خمیده را بهحال خودش گذاشته و از بیم شکستن، آن را راست نه کنیم.
منشاگرد همان مکتبی هستم که پس از دین من، بزرگترین کانون پرورش انسانیت بوده است و رهبری معظم حزب ( رفقای بالایی ) همهی شان نورهای رخشنده و فانوسهای روشنگر تاریکیهای هوش ما بوده و خواهند بود. مگر میتوانیم این پرسش را پاسخ بدهیم اگر آن فانوسها یا یکی از آنها روزی دودآلود شده و به صفاکاری نیاز داشته باشند، آن را پاک و آراسته میسازیم یا دور شان می اندازیم؟ با آن که میدانیم کاملاً استوار و بیشکست استند. من حلقهیی از طویلترین قطارهای حزب و شامل صفوف هزارها عضوی بودم که خالصانه برای وطن و حزب خود فداکارانه رزمیدم و تپیدم. اما برخلاف دیدگاه رفیق عارف صخره هیچگاه از بیکارهگی تعیینات نه کردم، چون صلاحیتی هم نه داشتم و بی کارهیی هم نه بودم. اما وقتی پیشا و پسا خبر شدن رفیق صخره از تعیین شدن شان در مقام ریاست محافظت و امنیت آگاهی حاصل میکنم و موظف میشوم تا پیام را به ایشان در مزار شریف برسانم پس تعیینات نه کرده، بل راوی یک هدایت بوده ام و چند روز پس از آن در پروازهای شرکت آریانا با ایشان به کابل آمدیم. شما در بعدها میخوانید که من بارها تا آستانهی مرگ برده شدم و راه زندان رفتن صدها همچو من توسط جنرال محفوظ گونههای صاحبان قدرت مگر بیمسئولیت همیشه به روی ما باز بوده است. حسب گفتهی شادروان رفیق استاد رهنورد زریاب، جدا از این که طی هفت بار اقدام ربایندهگان من و دوبار ربودن عملی من چهها کشیدم، خانهواده و فامیل من هم بینصیب از آزردهگیهای روزگار من نه بوده اند.
۷۹- ب -اشکهای چشمان من یاران پایندهی من!
هنوز زمستان سر نهرسیده و بهار پیغامی به آمدن نهفرستاده و مگر آمادهگیهای هردو، ( زمستان و بهار )، برای دفاع و هجوم گرفته شده بودند. ما آشکارا میدانستیم که لشکر زمستان بسندهگی جنگ و کفاف غلبه بر سپاه نَو رس و جوان بهار را نهداشته و پس از یک تنش، زمستان مغلوب میشود. من اما در میان قدرتنمایی شان سهپارچه را به مکتب رسانیدم تا جایی برای خودم در یکی از کرسیهای آموزش و پرورش مکتب جدید خودم دستوپا کنم. چنانی که خواندید سهپارچه را به اداره سپردم. نخستین خیابان فرعی دست چپ جدا شده از جادهی عمومی دهمزنگ به طرف دهدانا، نقطهی تلاقی میان دو جادهی عمومی است که با گذر از دو پل، گذرگاره و چهلستون را با هم وصل میکند. روزی که سهپارچه را به مکتب سپرده و سوی خانه راه افتادم، تصمیم گرفتم تا با طیطریق سوی گذرگاه از مسیر جادهی عمومی منتهی به پل آرتل خودم را به خانه برسانم. نوجوانی و شوربالندهگی درست مانند مرگ، دارا و نهدار و دهاتی و شهری نهمیخواهد و طمع آن را همه میچشند، آنگاه عمر من هم، چنان
بود. پسا حرکت نخست به پلی رسیدم که بعدها در زیر آن آببازی میکردیم. راه را درنودیده و با گذر از پل دوم مشهور به پل گذرگاه طرف چپ پیچیده و پیاده در چپ چپ پیاده رو سوی پل آرتل در رفتار بودم که نگاهام به اراضی وسیعی افتاد، آنجا را پیلهوری میگفتند. مکانی که زمینهای دولتی بود و بخش بزرگی از آن را برای پرورش کرم پیله اختصاص داده و در کنار آن ساختوسازهای اداری و بیلزدن جویچهها بخشی از کار برنامهریزی شدهی مسئولان بود. وقتی آنجا را دیدم، سختی آن روز سیاه یادم آمد که چند سال پیش در همین محل تجربه کرده بودم. صنف ششم مکتب بودم و نیاز زیادی برای کار کردن داشتیم تا فامیل ما گرسنه نهماند، برخی روزهای که دکان نه میرفتیم یا مکتب رخصت و زمینه مساعد میبود، به جای بازی در کوچه با همبازیهای متوجه رفتن به انجام یک کار سودآور بودیم. کسی برای مادرم گفته بود که پیلهوری گذرگاه مردم ره در بدل توزیع هفت تا ده کیلو گندم به کار استخدام میکند. مادرم برای من گفت اگر توان کارکردن را دارم بروم، غنیمت است اگر هفت کیلو گندم هم برایم بدهند. صبح وقتتر تذکرهام را گرفته، حرکت کرده و خودم را پیش از ساعت ۷ صبح به پیلهوری رسانیدم که چند نفر هم پیش از من آمده بودند. هنوز فرهنگ درست انتظار مطابق نوبت در کشور مانند کنون عام نه شده بود و هرجایی هرقدر وقت هم میرفتی کسی تصمیم نوبت مراعات کردن را نه داشت و تنها چالاکی، واسطه و زور کارایی داشتند و بس. من هنوز روش کار را نه میدانستم و با پرسوپال دانستم که نوبتی در کار نیست و هنگام باز شدن دروازه، هر کسی که خودش را اول رساند، در صورتی که کار از واسطهدارها زیاد شود، مستحق دریافت کار در همان روز میشد. من که از سه مشخصه، دوتای آن یعنی واسطه و زور را نه داشتم، مگر چالاکی خود را رسانیدن در گروه اول داشته، خود را کنار دروازهی ورودی گرفتم تا نخستین کسی باشم برای ورود. ساعت ۸ دروازه بازشد، من در میان بزرگترهاخودم را جازده و راه باز میکردم تا نزد فرد مسئول رسیدیم که انجنیر صاحب میگفتندش. آدم با قد متوسط، موهای مجعد چنگچنگی، رخسار سبزینه، بالاپوش ارزان قیمت و دریشی مناسب نه عالی و نه بسیار بد با جاکتی در تن بود. وقتی همه جمع شدیم، من بیدرنگ خودم را در کنار چپ وی رسانیده و تقریباً سنجاق نمودم. انجنیر صاحب کمی دربارهی کار و امتیاز کاری توضیح داده و پس از آن چند نفر را برگزید، من که در جانب دست چپ وی قرار داشتم، ملتمسانه از ایشان تقاضا کردم تا بانظرادشت مشکلات اقتصادی ما، من را هم شامل کار بسازد. وقتی طرف من دید گفت: « تو بسیار خرد استی، اگر در تذکره عمرت زیاد باشه میگیرمت به کار. تذکرهی من از زمان داود بود و با یک توته کاغذ کاک آبی کمرنگ پوش کرده بودمش. تذکره را دید و دوباره برای من داده و گفت تو خرد هستی نمیتانم در کار بگیرمت. هر قدر که زاری کردم گفت امکان نه داره و در انتخاب کارگران بزرگسال مصروف شد. دیدم که وقتی هر کسی را برمیگزیند، تذکره اش را در جیبهای بالا پوشش انداخته و شخص را طرف دگری ایستاد میکرد، مردم زیاد بود و سطح پذیرش هم کم، من کمی چالاکی کرده و تذکرهام را در جیب چپ بالاپوش وی انداخته و به آرامی کنار استخدام شدهها ایستاده و بسیار خوش بودم. انجنیر صاحب گفت پنجاه نفر کار داریم و چند نفر از روز گذشته مانده بودند و وقتتر آمده اند، متباقی سی و چهار نفر از بین شما انتخاب میکنم. مرحلهی انتخاب افراد گذشت و دگران را رخصت کرده، کسانی که تذکرههای شان در جیبش بود را با خود برد در نزدیک دفتر. هر کسی را که از روی تذکره نامش را میخواند، شامل فهرست کرده و تذکره اش را برایش مسترد میکرد. سه نفر گذشته بودند که دیدم دست به جیب چپش کرد و اولین تذکره از من را کشیده و نامم را خواند، من بسیار خوشحال شدم، چون خریطه هم برده بودم که گندم را در آن ببرم، مگر همین که گفتم بلی صایب، بارعتاب به من گفت مه خو تذکری تره نگرفتم چطو در جیب مه انداختی؟ عذر آوردم که مشکل اقتصادی داریم، مگر آن بیرحم و بی مروت نه پذیرفته و تذکرهام را پس داده از محل اخراجم کرد و من گریه کرده دست خالی تا خانه برگشتم. ارچند مادرم برایم تسلی داد، مگر آن بیرحمی انجنیر تا کنون مرا اندوهمند میسازد. وقتی این خاطرهی تلخ یادم آمد و با خود گفتم کاش از این راه نه میآمدم. مگر آن بیرحمی انجنیر برای من در زندهگی خودم یک تجربهی بزرگی شد تا هیچ دستی که توان گرفتن آن را دارم رها نه کنم.
۷۹- ج - پیشآهنگ (څارندوی نام تحمیلی پشتو) مکتب شدم!
نخستین روزهای بهار سال ۱۳۵۶، زنگهای شروع مکاتب مناطق سردسیر کشور به شمول کابل نواخته شدند و مکتب ما هم یکی از آموزشگاههایی بود که ما رفتیم. چهرههای جدید در مکتب و صنف جدید همدوره و همصنف من در صنف نهم شدند. دستگیر هم به آنجا معرفی گردیده بود که پیش از آن همصنف بودیم. من و دستگیر در یک صنف با سیدجلال و عینالدین بودیم. اتفاقی چوکی من و دستگیر کنار هم در قطار سوم از دست راست قرار داشتند، چون دراز چوکیهای بسته شده با میزها بودند و هر میز و چوکی دو نفر متعلم را در خود جا داده بود. عینالدین در آخر مینشست و جلال در قطار وسط. دروس ما چند روز اول غیر منظم و سپس طور منظم جریان پیدا کردند. برای نظارت رقت و برگشت دانش آموزان گروههایی شامل حد اکثر پنج نفر از هر صنف یکنفر به طور نوبتوار مقابل درب ورودی مکتب پشت میز و چوکی مینشستند و اجازهی برون رفتن پیش از رخصتی را برای دانش آموزان نه داده و در ساعات تفریح نظارت عمومی از وضعیت را عهدهدار بودند، این گروهها بیشتر به نام انضباط یاد میشدند. من شامل یکی از این گروهها شده و فعال بودم، سعی داشتم بیشتر اوقات در گروه انضباط باشم. یکی دو ماه از دورهی آموزش ما گذشته بود که گفتند گروه پیشآهنگان در مکتب فعال میشود. مسئول گروه پیشآهنگان کسی به اسم عبدالحکیم خان از ولایت لغمان بودند که زبان پشتو را تدریس میکردند. ثبت نام برای پیشآهنگ شدن آزاد، مگر انتخاب داوطلبان توسط مسئولان و ارزیابی هر دانش آموز بود. منم خودم را شامل داوطلبان ساخته و برگزیده شدم. پیشآهنگان هم به چند گروه تقسیم شدند تا به جای انضباطها طور دایمی و دورانی امور نظارت مکتب از پاکی و صفایی تا برون رفتن و برگشتن و رعایت نظم و دسپلین توسط متعلمین را پیش ببرند. برای چنان کار لازم بود تا هر عضو خودش را به شرایط و اصول قانون برابر کند. بعدها آموختاندند که پیشآهنگ چی است و چی وظیفه دارد و چی شعار دارد.
۷۹-د- پیشینهی سازمان یا جمعیت پیشآهنگان در جهان و کشور ما!
پیشینهی کار پیشآهنگان در جهان به اوایل قرن نزده میرسد. آنگونه که آقای سلجوقی به سایت کابل ناتهـ، Kabulnath نوشته اند، «…جنبش یا گروه پیشآهنگان جوان به سال ۱۹۳۱ در چوکات وزارت معارف وقت تشکیل شد و گروه مذکور طی سال ۱۹۳۳ به عضویت جهانی پیشآهنگان جوان (Scout ) پذیرفته شد، مگر در داخل کشور، این گروه به نسبت نهداشتن بودجهی کافی و نهبود امکانات فراگیری تعلیم تربیه توسعه نهیافت مگر سپس به پیشرفت های بیشتری نایل آمد و در همان عصر آن نهضت دارای هجده عضو بود ودر سال ۱۹۶۰ اولین گروه دختران افغان هم عضویت آن را حاصل نمودند. نهضت پیشآهنگان کشور از سال ۱۹۵۶ تا سال ۱۹۶۴ دو تا هفت هزار عضو داشت. مرام از تشکیل آن همانا همکاری در امور دسپلین و آموزش و پرورش بود و همچنان این سازمان در قسمت کمک های اولیه - امنیت و حفظ الصحهی موسسات دولتی مساعدت مینمودند
.پیشآهنگان افغانستان که به هیچ یک از جناح های حزبی و سیاسی تعلق نهداشت، طی یک دورهی طولانی با مساعدت های مالی و معنوی جمعیت های پیشآهنگان ممالک مختلف جهان چون هند – فیلیین – جاپان – امریکا – آسترالیا – ایران – کانادا و سازمان های دیگر جهانی چون مرکز تربیوی آسیا پاسیفیک - ایشنن فوندیشن – برتیش کنسول و کمیتهی جهانی پیشآهنگان، به پیشرفت های چشمگیری در سطح جهان نایل آمد.
بادرنظرداشت احکام اساسنامه، عضویت در سازمان پیشآهنگان اختیاری و داطلبانه بود و هر عضو بائیست به اعتقادات دینی و مذهبی پایبند داشته و بر اساس اصول دوستی و برادری خدمت به دیگران را باید جزء کار روزانه خود دانسته و از هرگونه فعالیت های سیاسی مبرا می بود. از آنجایی که تحمیل زبان پشتو در هر بخشی از زنده گی مردم کشور ما توسط حاکمان افغانتبار حتمی بود، نام جنبش پیشآهنگان هم به (څارندوی)، رسمیات یافته و جوانانی با سنین ۱۸ تا بیست و پنج سال که عضویت افتخاری این سازمان را حاصل مینمودند. این گروه به نام څارندوی و آنانی که در دانشگاه ها فعالیت داشتند، (پالندوی)، اطفال زیر سن را (زمرک) و دختران را څارنجونی می نامیدند. |
پیشآهنگان (Scout) اعم از پسران و دختران در پروژه های عامالمنفعه – خدمات اجتماعی فعال بوده و در صورت وقوع حوادث غیر مترقبه نه تنها ادارات مسول را همکاری بلکه بادرنظرداشت ایجابات عصر و زمان و ایجاب شرایط محیطی و اوضاع سیاسی اجتماعی و اقتصادی احداف ذیل را دنبال می کردند:
همکاری پیرامون تحکیم و عملی نمودن پلان های دولتی و امور انتخابات نمایندگان ملت از طریق تبلیغات. گروپ څارنجونی هاي پوهنتون کابل در دهه چهل با محمد نسیم رئیس څارندوی در افغانستانن
کتب درسی برای راهنمایی زمرک ها – شینکوال ها و پالندویان به کمک دفتر جهانی څارندوی تهیه گردید و هم څارندویان افغان بصورت انفرادی و دسته جمعی در سطح ملی و بین المللی در کورس ها و کنفرانس ها در کشور های هند – فلیپین جاپان اشتراک نموده وبا تهیهء مواد درسی تربیتی وترجمه آن از انگلیسی به دری به تربیهء څارندویان دختر و پسر در کابل و سایر ولایات از فرگیری کورسهای مختلف مستفید می شدند و اعضای مرکزی ولایات برای فرگرفتن تعلیمات مسلکی بیشتر تعلیمات مسلکی در کورسها وکنفرانس های اشتراک نموده وبر معلومات خویش افزوده و اندوخته های شانرا به سایرپیشاهنگان جوان انتقال می دادند. با انکشاف ادارهء څارندوی در افغانستان ریاست های مختلفی در سراسر افغانستان در ولایات مختلف با تشکیل منظم تاسیس شد که در حدود بیش از چهل هزار عضو در تمام افغانستان طور داطلبانه عضویت داشتند. څارندوی های در کنار درس مکتب بعد از وقت تعلیمات خاصی را از طرف معلمین که در کابل و خارج از افغانستان تربیه شد ه بودند مستفید شده و همه از مهارت های خاص مسلکی برخوردار بودندو ازین گروه در روز های جشن ها – فستیوال ها و دیگر مراسم ملی وبین المللی برای نظم و امنیت بهتر استفاده می شد. پیشاهنگان جوان یا څارندویان در پروزه های عام المنفعه – خدمات اجتماعی فعال بوده و هم در صورت وقوع حوادث غیر مترقبه ادارات مسسئول را همکاری نموده و همچنان در جشن های استقلال روز های ملی در امور امنیتی و ترتیب تنظیم پروگرام ها موسسات دولتی را همکاری می کردند. شعب څارندوی در تمام ولایات کشور تاسیس شده بود و هر اداره آمر مسئولی داشت که آمر څارندوی می گفتند. به یادارم که یکی از اقوام ما بنام غلام احمد جان سلجوقی که معلم یکی از مکاتب هرات بود طور داوطلبانه درین گروه شامل شده بود. شبی دوستان و اقارب برای تعزیت یکی از وابستگان در منطقه ایحصار جمع بودند او مشاهده نموده بود که از یکی از دکان های نزدیک منزل وی که صاحبش نبوده دود خارج می شد. آنزمانیکه اطفائیهء در شهر وجود نداشت او با پاشیدن آب با شکستن درب دکان حریق را خاموش نمود و از وقوع بیشتر آتش سوزی جلو گیری بعمل آورد. روزی هم سقف یکی از حمام هاای زنانه به اثر ریزش باران زیاد فروپاشیده بود همزمان ادارات سره میاشت از دختران یشاهنگ یا څارنجونی ها خواهان مساعدت شدند. طبق اظهار یکی از آمرین څارندوی والی ها و شعب استخباراتی برای جلوگیری از رشوه ازین یشاهنگان هم استفاده مثمر می نمودند. نهضت څارندوی در جهان تاریخ طولانی ندارد بلکه با افتتاح دفتر بین المللی آن در سال ۱۹۲۰ بنام سازمان یشاهنگان جهان شعب مختلف آن در سراسر جهان ایجاد شد. موسس این سازمان را یک سرباز جوان بنام لارد بیدن پاول (Lord Baden Powell) ( World Scout Bureau) می شناسند وی کسی بود که با سیاحت های مختلف اش در هند و افریقا و بازدید از جنگلات خواست تا جوانان را در زندگی از خارج منزل به مهارت های مختلف بدنی مصروف سازد و با نشر کتابی تحت عنوان (Aids to Scouting) به شکل کتاب تصویری به نشر رسانید و تجربیات خودرا در جزیرهء براون سی بالای بیست جوان تطبیق نمود. کلوپ ادبی لیسهٔ سلطان غیاث الدین غوری هرات سال ۱۳۴۴ درین تصویر بعضی از زمرک هارا نشسته درردیف اول چون داکتر محمد امین (حیدر) محمد مهدی – داکتر عبد القدوس اظهر – صفرارباب زاده – محمد یوسف و در سمت چ شخصی با کلاه چون مرحوم استاد غلام محمد فرحت ممثل ورزیده کشور و آمر کلوپ را با مرحوم استاد محمد رحیم خوشنواز رباب نواز چیره دست هرات را میتوان شناساړی نمود . عکس از ناصر امید. با تغییرات سیاسی بین سالهای ۱۹۹۰ تا ۲۰۰۲ وزارت خارجه افغانستان از سفارت خانه ها تقاضا کرد تا به احیای دوباره څارندوی افغانستان همکاری نمایند تا اینکه سازمان مذکور در سال ۲۰۰۳ با تایید پارلمان افغانستان به فعالیت دوباره آغاز نمود در بعضی مدارس دسته های از همچو پیشاهنگان تشکیل شده ولی در تربیهء آنها بصورت اکادمیک اقدام لازم صورت نگرفته است و حضور آنها در خدمات اجتماعی کم رنگ به مشاهده میرسد. چندی قبل رسالهء را تحت عنوان نگاهی مختصر به نهضت څارندوی افغانستان (۱۹۶۴ – ۱۹۷۴) را از طرف استاد محمد صدیق راشد سلجوقی از امریکا دریافت نمودم واین رساله ء وزین به کوشش محترم محمد نسیم رییس څارندوی افغانستان در جوف (۸۳) صفحه و یکصد وسه قطعه عکس در سال ۲۰۱۳ در امریکا به دست نشر سپرده شده است که البومی میباشد وزین و نگارنده ء اثر مذکور با نگارش مقدمه ی کوتاه خود پپرامون فعالیت های څارندوی – برنامه های همزیستی و باهمی - تشکیلات عمومی – اشتراک اعضا در کنفرانس ها و جلسات بین الملی و بنیانگذارن څارندوی افغانستان وغیره مطالب این مجموعه را با البومی خوب مزین نموده که محتوای آن از اهمیت خاصی برخورداراست. آقای محمد نسیم به صفت رئیس مسئول در څارندوی افغانستان عز تقرر حاصل نمود در سال ۱۹۶۲ با اشتراک در چهارمین کنفرانس شرق دور تصدیقنامه قبولیت در افغانستان تولنه را به عنوان عضو کمیته جهانی را دریافت کرده است و همچنان با عضویت در پروگرام های انکشافی آسیاپاسفیک تعلیماتی را طی سالهای در فلیپین – آسترالیا و کورسهای تربیوی مهارت رهبری را در امریکا دنبال نمود وزمانی هم طی سالهای (۱۹۶۲- ۱۹۷۴) با مسئولیت ریاست څارندوی به صفت معین وزارت معارف وقت ایفای وظیفه کرد. و هم به عنوان رئیس کمیته ءا سلامی څارندوی کانادا و امریکا را هم عهده دار شده وکتب درسی را برای تعلیم وتربیه گروه پیشاهنگان دختر و پسر با آقای هلاریو به دست نشر سپرد.
منابع و ماخذ: |
نقل قول آقای سلجوقی برای آگاهی بیشتر خوانندهی گرامی از گذشتهی فعالیت جنبش پیشآهنگان در کشور است و دیدگاههای شان هم مربوط خود شان.
ما هم با لباس ویژهی پیشآهنگی آراسته و فعال گردیدیم. در مکتب جدید، بیشتر شاگردان جدید یکی دگر را نه میشناختند، جدا از آنانی که یکجا با هم معرفی شده بودند. من انتظار نه داشتم تا کسی را بشناسم، چون از ولایت لوگر آمده بودم. مگر تصادف نیک چند تا همصنف سابقهی من هم در آن مکتب آمده بودند که از ایشان یاد کردم. آشنایی با همصنفان و هم دورههای نو هم خوش آیند بود. بر بنای جبر تاریخی آورده شدهی رژیمهای ستمشاهی پشتونیستی و بیتوجهی در رفاه همهگانی، شکافهای عمیق و قابل لمسی در جامعهی از بنیاد فقیر میان دارا ها و نادارها وجود داشتند. این نابرابریها در مکاتب و آموزشگاهها هم به سادهگی قابل تشخیص و همصنفان من هم از طیفهای مختلف کشور بودند. ما چند نفری که از دهمزنگ مکتب میرفتیم، بیشتر راه رفت و برگشت ما از کوچهیی موسوم به کوچهی حشمت ساسچ و به دلیل فرعی و دور بودن از خیابان یا سرک عمومی مطمئنتر و کوتاهتر بود. به این دلیل بیشتر همصنفان و همدورههای خود را در داخل صنوف ما یا محوطهی مکتب یا مقابل مکتب یا هنگام تفریح میدیدیم که نه میدانستیم خانههای شان کجاست؟ عبدالباری یکی از این طیف همصنفان من بود که از بدو شروع مکتب با وی آشنا شدم. نوجوان زیبا و شیک و موهای سیاه القاسی کمتر چنگچنگی، سیمای بشاش و مدام خندان، تربیت عالی، شکسته و بیغرور صمیمی. هر روز با یک لباس میآمد و حمام کرده و به اصطلاح عام اطو کرده. در حالیکه ما در بهترین حالت هر هفته توسط پدر ما حمام عمومی برده میشدیم و گاهی هم مادر ما تنها سرهای ما را میشست. لباسهای ما ارچند کهنه و لیلامی بودند، مگر از برکت زحمات مادرم هیچگاه ناپاک نه بودند و ما لباسهای رنگارنگ برای پوشیدن هر روز نه داشتیم. روزی عبدالباری به من گفت اگر موافقه کنم و هفتهی دو تا سه روز نظر به داشتن فرصت پس از مکتب یا پیش از مکتب یکجا درس بخوانیم، تکلیف من معلوم و همان کلبهی فقیرانهی پدری که والدینم هرگز به روی دوستانم نه بستندش. از عبدالباری را نادیده میدانستم که فرزندی از خانهوادهی متمولی است. برایش گفتم که من مشکل نه دارم و شرح حال خانهی خودمان را همچنان. باری گفت که خانهی ایشان میرویم. من هنوز آشنایی بسیار چقری با وی نه داشته و نه میدانستم خانهی شان کجاست. گفتم اگر راه دور باشه و سرویسهای شهری ما را رایگان انتقال نه دهند، من پول کرایه نه دارم، در او صورت باری باید خانهی ما بیاید. باری گفت که خانهی شان نزدیک است و پیاده ده دقیقه راه هم نیست. منم خوشحال شده و قرار را با وی گذاشتم. باری گفت که همان روز برویم و خانهی شان را ببینیم. راه افتاده و طبق رهنمایی باری، از خیابان فرعی منتهی به سرک عمومی دهمزنگ به طرف راست طرف دهمزنگ پیچیدیم. دوستانی که در آن مسیر تردد یا بودوباش داشتند، میدانند که از چهارراه دهمزنگ تا سهراه فابریکهی حجاری و کنون دارالعلوم بزرگ خاتمالانبیاء مربوط مرحوم شیخ آصف محسنی، دو سوی جاده از طرف راست منازل مسکونی شیک سرمایهداران و از طرف چپ بلاکهای رهایشی ساخته شدهی کانکریتی آنها هم مربوط سرمایهداران بودند. البته ما از مکتب به طرف راست دور خوردیم که باری گفت خانهی شان در بلاک پیشرو است. رسیدیم به بلاک و به طبقهی سوم. آپارتمان مقابل نردبان بلاک از باری شان بود، باری با کلید دروازه را باز کرد. وقتی داخل شدیم، خانهی بسیار مفشن، با فرشها و اثاثیههای لوکس و قیمتی که درست بوی مخصوص پولداران را میداد. رفتیم داخل سالن شان. کوچ و چوکی چرمی بسیار لوکس، الماری زینتی با انواع ظروف انتیک قیمتی، رادیوی بزرگ زیمنس مد روز آن زمان که کاکای بزرگ مرحوم من کوچکتر آن را داشتند. میزهای شیشهیی پاک ووو.. وقتی نشستیم، باری من را خوش آمدی گفت. احساس کردم در خانه کسی نیست، خود باری گفت که پدر و مادرش در وظیفه اند و پسانتر میآیند. گفتم درس را شروع کنیم، باری گفت امروز نی از فردا شروع میکنیم و حالی یک ناشتا تیار میکنم. باری رفت آشپزخانه. من با خود گفتم خدا را شکر که اگر ناداری داریم، پدر و مادر ما برای ما یاد داده بودند تا به مال و دارایی کسی حسادت نه کنیم. آنگاه و تا کنون ما برای والدین خود، آغاجان و بوبوجان میگفتیم، پولدارها بیشتر شان پدر جان و مادر جان و گاهی هم با لقبهای مربوط شان میگفتند. هیچگونه حسرت و حسادتی از دیدن آن زندهگی مجلل نزد من پیدا نه شد، چون قبل بر آن هم چند خانهی لوکس عمعی مرحومهام در ششصد کوتی گلبهار، منازل دوستان و همسایههای ما از جمله منزل بیبیجان خویشاوند پدری ما در کارتهی پروان خانهی لوکس پدری فتح محمد، حضرتمحمد و فرید و ملک ستیز، همصنفان من در سیاست و مکتب و همسایهی دهمزنگ ما را دیده بودم که یکی از خانههای شان بسیارلوکس و در کارتهی سه موقعیت داشت یا منزل حاجی صاحب عبدالله نظام در پهلوی سفارت روسیه را. در عین حال فکر میکردم که ناشتای عصرانهی باری چی خواهد بود، چون عصرانهی معتبره معمولاً شیرچای، کیک و کلچه حتا گاهی اوقات گوشت یا کباب لوله میبود. در همین فکر بودم که باری با پطنوس کلان داخل سالن شد. دیدم چای سیاه دم کرده و بوره آورده در یک بشقاب متوسط چند توته نان خشک. معتبر که بودی حتا نان و چای که تهیه کنی هم مزهدار است و هر دوی ما آن را خوردیم. پس از آن نوبت بیشتر به رفتن خانهی بارشان و کمتر به خانهی ما و منطق زیاد رفتن به منزل باری شان، نزدیکی خانهی آنان ه مکتب و راه من بود. در کنار کارهای پیشآهنگی استاد عبدالحکیم، بیشتر برای درسخواندن بالای ما فشار میآورند. منم در همین اندیشه بودم که باید با درجهی اول کامیاب و راهی لیسهی حبیبیه شوم و این تلاش را همه شاگردان داشتند. در نزدیکی پل اول منتهی به گذرگاه از سوی مکتب ما، جریان رودخانهیی عبور میکرد و از زیر پل گذشته شامل همان دریای کلان کابل میشد، همصنفانم و هم دوره
هایم همه آبتنی را یاد داشتند و من هم با آنان میرفتم، مگر تا امروز آبتنی را یاد نه گرفتم. روزی در بیرون مکتب نوبت گذراندن انضباطی گروه ما بود که دیدیم درست مقابل مکتب و گذشته از عرض سرک فرعی، محلی را کندنکاری میکنند، رفتم تا ببینم چه میسازند؟ کارگرانی آنجا بودند و دو نفر انجنیر ساختمان، با احترام از ایشان پرسیدم آنجا چی میسازند؟ گفتند که کسی مسجد میسازد و آنان اجارهی ساختمان را گرفته اند. دوباره برگشتم و تا مدتی زندهگی عادی روان بود، استادان وشاگردان همه وقتی دانستند که مسجدی در نزدیکی مکتب اعمار میگردد بسیار خرسند بوده و گروهی یا تنهایی یا هنگام آمدن به مکتب و یا زمان رخصت شدن از مکتب، سری به جریان کار مسجد میزدند. یک ماه کم و زیاد از شروع کار ساختمان گذشته بود که دیدیم پایههای کانکریتی آن بلند شده و در لوحهی موقتی نوشته بودند، « مسجد شریف حمیرا سلجوقی ». برای همهی ما جالب بود، مگر بانو حمیرا را نه میشناختیم. اما تخلص شان آشنا بود که فکر میکردیم هم در تاریخ پیرامون سلجوقیان چیزی خوانده ایم و هم واژههای به این نام را شنیده ایم. یا ما متوجه نه بودیم و یا تصادف نه بوده، به زودیها بانو حمیرا را نه دیدیم تا آن که روزی متوجه شدیم مسجد پوشانیده شده و سقف آن کانکریت افتاده است. نه میدانم دگر شاگردان چی فکر داشتند؟ مگر من در تلاش بودم تا کدبانو حمیرا را از نزدیک ملاقات و تقاضای کار کردن نصف روز را در مسجد از نزد شان نمایم تا کمکی به فامیل شود. چون از انجنیرهای پیلهوری خاطرهی خوشی نه داشتم، فکر کردم مستقیم با مالک پروژهی مسجد گپ بزنم بهتر است. چون وی مسجد را به خواست خودش اعمار کرده بود، حتمی دلسوزی به مستحقین کارپال هم داشته باشد. در کمین بودم و کار اعمار مسجد هم به سرعت پیش میرفت. یک روزی که تازه مکتب رفته بودیم، در مقابل دروازهی مکتب ایستاد بودیم که یک موتر فولکس لوکس و پاک کنار مسجد ایستاد و خانمی با چادر سفید در سرش رانندهی آن بود. منتظر ماندم تا پایان شد. وقتی طرف مسجد رفت، حدس زدم که حتمی محترمه حمیرا اند، خودم را به شتاب نزد شان رسانیده و سلام دادم، بانویی با قد بلند، موهای پیجانیده شده میان چادر سفید که از پشت شانههای شان سر به پایان نهاده بودند و بسیار شیک و زیبا، جراب گوشتی در پاهای شان با دامن جاکت دراز پوشیده شده و عینکهای با فرم پلاتین گونه در چشمان شان. سلامم را علیک گرفته بسیار با شفقت پرسیدند: « … آغا بچه جان خوب هستی، خیریتی اس که اقدر تیز پیش مه آمدی؟»، وقتی کارگران و یکی از انجنیران حاضر در ساحه به وی احترام کرده و گزارش کار خود را دادند، دانستم که نفر اصلی خود شان اند.ون میترسیدم که انجنیر مانع استخدام من نه شود، گفتم تنها که شدید، مشکل خوده میگم. زودتر گوشه شده و باز پرسیدند چه کار دارم شان؟ من مشکلات را برای شان گفته و خواهان دادن مزدورکاری نیمروزه از ایشان شدم که تا ختم کار مسجد، برایم غنیمت بود. هنوز سخنان من تمام نه شده بودند که بانو حمیرا سلجوقی* چنان با دقت سروپای من را ورانداز کردند تو گویی شگفتییی در من دیده باشند، شگفتی که یک توهم من بود، مگر حیرانی شان را میتوانستم حس کنم. یکی دو دقیقه از دیدار سراپای من گذشت که دیدم اشک از هردو چشمان شان عقب شیشههای بلورین عینکهای شان را تر کرد، تنها گفتند که فردا برت احوال میتم بیا باز که گپ بزنیم. من را رخصت نموده، زیر چشمی دیدم، دزدانه، دستمالی از دستکول شان کشیده و چشمان شان را پاک کردند. فردای آن روز با شوق کاریابی نیمروزه سوی مکتب رفته و دیدم کار ساختمان مسجد هم ادامه دارد، مگر موتر کدبانو. سلجوقی نه. چند بار از مقابل مکتب هم کلهکشک کردم تا سرانجام دیدم موتر سلجوقی صاحب ایستاده است. بیدرنگ خودم را به ایشان رسانیده و سلام دادم. پسا احوالپرسی گفتند که بهتر است من درسهایم را بخوانم، اگر نیاز داشته باشم کمک مالی میکنند. دانستم که از دلسوزی چنان گفتند و من با احترام در پاسخ شان گفتم غریبیم و مفتخور نه. تشکری کرده از نزد شان برگشتم.
* پ.ن:
چون دوبار از سلجوقیها یاد کردیم بد نیست کمی پیرامون تاریخ سلاجقه هم بنویسیم، ارچند تاریخ های نوشته شده زیاد دارند. من به کمک ویکی پدیا و منابع یادشده در نوشتهی تاریخ مختصر سلاجقه دریافتم که:
(( سلجوقیان خراسان، نام دودمان ترکتبار و با فرهنگ ایرانی–اسلامی بود که در سدههای پنجم و ششم هجری خورشیدی بر خراسان حکومت کرد. پس از درگذشت سلطانمحمد یکم، امپراتوری سلجوقی به دو بخش شرقی و غربی تقسیم شد. قسمت شرقی به دست احمد سنجر و قسمت غربی به دست محمودِ اول افتاد. سنجر در پایان کشمکشهای فراوان توانست بر خراسان چیره شود و پس از مدتی به مقام سلطان رسیده و پسا ۶۲ سال حکومت، بر اثر کهنسالی درگذشت و از آنجایی که ولیعهدی نهداشت خواهرزاده اش رکنالدین محمود به سلطنت رسید؛ اما سلطنت رکنالدین زیاد طولی نه کشید و ۵ سال بعد به دست یکی از بزرگان سلجوقی کور شده و به زندان افتاد. بدین ترتیب حکومت سلجوقیان خراسان به پایان رسید.
دودمان سلجوقی یا سلاجقه یا آلسلجوق،
دودمانی تُرکنژاد از شاخهی ترکان اغوز سنی مذهب بودند که در سده های پنجم تا ششم هجری خورشیدی بابرپا نمودن
امپراتوری پهناور بر بخشهایی از آسیای غربی و آسیای صغیر
مانند ایران، افغانستان کنونی که انگاه خراسان بزرگ بود، شام و ارمنستان امروزی فرمان میراندند. بنیانگذار این سلسله طغرلبیک نام داشت که خود از نوادگان سلجوق بود و با شکست دادنِ سلطان مسعود غزنوی در نبرد دندانقان بر تخت نیشاپور نشست و تحت سلطنت وی، سلجوقیان با ایجاد تسلط سیاسی بر خلافت عباسی در بغداد، رهبری جهان اسلام را به دست گرفتند. سلطنت در دودمان سلجوقی دو دور متمایز داشت، یکی دورهی اقتدار آن که روزگاری سه پادشاه نخستین آنان یعنی طغرل، آلپ ارسلان و ملکشاه را دربر میگیرد و به سلجوقیان بزرگ مشهور است و دیگر دورهی ضعف و انحطاط آن که پس از مرگ ملکشاه آغاز میگردد. در زمان سلطان ملکشاه این حکومت به اوج اقتدار خود رسید که از شرق تا میان رودان و از غرب تا دریای مدیترانه امتداد داشت. سلطنت سلاجقه بزرگ که پایگاهشان خراسان بود تا سال ۵۵۲ هجری قمری برقرار بود، و بعدها در نتیجهی بروز اختلافات بر سر جانشینی میان شاهزادهگان، اقتدار مرکزی از میان رفت و سرانجام سلطنت آنان به چند قسمت تجزیه و تقسیم گشت: به ترتیب سلجوقیان شام تا اوایل سده ششم، سلجوقیان عراق و کرمان تا اواخر سده ششم، سلجوقیان رومی تا پایان سده هفتم، در قلمرو خود حکمرانی کردند. آخرین شاه این سلسله از سلجوقیان عراق عجم بود و طغرل سوم نام داشت نیاکان دودمان سلجوقی خاندان سلجوقی را از بازماندهگان یکی از قبایل ترکان اغوز میدانند. اوغوزها قبیلهیی از ترکان، شامل ۲۴ طایفه بودند که این طوایف، خود متشکل از شعبهها و تیرههایی بود. قسمتی از تاریخچهی این قوم، با روایتهایی اساطیری و داستانی همراه است اما برای روشن شدن تبار آنان، ذکر میگردد. بنابر روایات اسلامی، فرزند ارشد نوح، که یافث نام داشت، از سوی پدر عهدهدار مشرق، ترکستان و نواحی اطراف آن شد و یافث که صحرانشین بود، در اصطلاح ترکان، اولجای خان نام گرفت. جانشین اولجای خان که پادشاهی بزرگ بود، دیب یاوقوخان نام داشت و پسرانی با نامهای قراخان، اورخان، گورخان و کرخان داشت، که قراخان جانشین پدر شد و اوغوز که ترکان اوغوز خود را منسوب به او میدانند، فرزند قراخان بود. دربارهٔ کودکی اوغوز روایتهایی مطرح شده که مجال بیان آن در این مقاله وجود ندارد اما دربارهٔ اقدامات او روایت است که اعمالش سبب نزاع او با پدر و عموهایش شد که پس از کشته شدن آنان، اوغوز به مدت ۷۵ سال به نزاع و درگیری با ایل عموهای خود پرداخت و پس از شکست آنان بر ولایتهایشان تسلط یافت و سپس به جهانگشایی پرداخت. نوادهگان و بازماندهگان اوغوز که شامل طوایف و قبایل متعدد میشدند، در طی چندین قرن به جنگ و کشمکشهای درونی در میان اتحادیههای مختلف و حکومتهای ترک و نزاعهای و روابط بیرونی با امپراتوران چین و اطراف پرداختند و پس از گسترش اسلام و هجوم اعراب به نواحی شرقی، با آنان تماس پیدا کرده و دچار کشمکشهایی در ابتدا و روابطی در ادامه با آنان گشتند. آنان مدتی با اختیار و زمانهایی نیز تحت سلطهٔ امپراتوران چین یا حاکمان متعدد، به گذران زندگی پرداختند. ترکان اوغوز علاوه بر این که در امپراتوری گوک-ترک، برجستهترین جایگاه را دارا بودند، از موقعیتی ویژه در اتحادیه تو-کیو نیز برخوردار بودند.
خانهای ترک بر اساس کتیبههای اورخون، از دودمان ترکهای اوغوز یا توقوز اوغوز بودند. در برخی دیگر از روایات، منبع تأسیس امپراتوری ترکان را شخصی به نام بومین میدانند. بر اساس اطلاعات همین کتیبه، اتحادیه توقوز اوغوزها با دارا بودن نه قبیله، وسیعترین بخش مغولستان را تحت سیطرهی خود داشتند. علاوه بر این موارد، در کتیبههای اورخون که یادگار قرن هشتم میلادی هستند، دربارهٔ شکلگیری و ساختار درونی یک دولت ترک و عنوانها و منصبهای متعدد و غیره سخنانی رانده شده و یک دورهٔ پنجاه ساله از تاریخ ترکان که شامل ۶۸۰–۶۳۰ میلادی میباشد نیز تشریح شده است. دولت ترکان در قرن ششم، دارای تفاوتی واضح نسبت به دیگر دولتهای چادرنشین بودند که مشتمل بر اطاعت از یک دودمان فرمانروا به جای اطاعت از یک شخص بود. در کتیبههای ینی سئی نیز برای نخستین بار، از اتحادیهی آلتی اغوز که مشتمل بر شش قبیلهی اوغوز بودند، یاد شده است، که این کتیبهها در قرن هفتم به نگارش در آمدهاند
در اواخر سدهی دوم هجری (هشتم میلادی) اوغوزها راه مهاجرت به سمت غرب را در پیش گرفته و از مسیر استپهای سیبری از طرف جنوب غرب تا دریاچهی آرال و مرزهای میانرودان یا همان ماوراءالنهر و از طرف شرق تا رود ولگاه و جنوب روسیه پیشروی کردند. سرانجام اوغوزها در استپهای شرق اسکان گزیدند و فرمانروایشان که به یبغو شهرت داشت، بر قلمرویی مشتمل به بخشهای انتهایی رود سیحون (سیر دریای سفلی) تا رود ولگاه، مسلط گشت. قلمرو اوغوزها را در قرن چهارم هجری (دهم میلادی) از دریای خزر تا حوزهی میانی سیحون (سیر دریا) دانستها اند. هنگام تسلط ترکهای اوغوز بر حوزهی پایینی سیر دریا، که خارج از سیطرهی سامانیان قرار داشته، مهاجرانی از ماوراءالنهر با رضایت ترکان بومی، سه شهر مسلماننشین شامل جند، خووارا (خواره) و ینگی کنت (یانگی کند) به معنای سکونتگاه جدید را بنا نمودند که این شهرها تحت حکومت اوغوزهای غیرمسلمان قرار داشتند. ینگی کنت در مصب رود سیحون، پایتخت زمستانی یبغوی اوغوزها بود. استقرار اوغوزها در سرحدات و حاشیههای شمالی قلمرو سامانیان که مصادف با قرن چهارم هجری صورت پذیرفت، مقدمهی حوادث تاریخی بیاندازه مهم در دهههای بعدی و نقطهی آغاز حضور اوغوزها در صحنهی تاریخ اسلام به صورت واضح و روشن بود
تاریخ سیاسی و نظامی ترکان سلجوقی با ورود سلجک (سلجوق) به درگیریهای سیاسی نظامی در سرزمینهای واقع در شمال شرق دریای خزر و شمال ماوراءالنهر که مصادف با نیمهٔ دوم سدهٔ چهارم هجری بوده است، آغاز شد. سلجوق فرزند شخصی بود که دقاق، تقاق یا یقاق یا لقمان نام داشت. دقاق به تمریالیغ که به معنای سخت کمان است، شهرت داشت و عدهایی از منابع او را با واسطهی ۳۳ نسل، به افراسیاب بن پشنگ (شاه اساطیری توران) میرسانند، که عدهای از مورخان این نسبنامه را ساختگی میدانند. دقاق از اعضای طایفهٔ قنق که خاستگاه فرمانروایان اوغوز بود، بهشمار میرفت و از امیران معتبر یبغو بود. روایتی نیز خدمت آنان در درگاه شاه خزران را بیان میدارند. سلجوق به علت مقام ارجمند دقاق در حکومت یبغوی اوغوزها، پس از پدر و از جانب یبغو، عهدهدار سمت سوباشی (فرماندهی لشکر) شد. پس از مدتی روابط میان یبغو و سلجوق به علل مختلفی که منابع بیان میدارند و بهطور کلی مشتمل بر افزایش روزافزون قدرت سلجوق، حسادت و فتنهانگیزی همسران یبغو و حسادت یبغو به قدرت و مقام سلجوق میباشد، رو به تیرگی نهاد و موجب شد سلجوق به اجبار به همراه یاران و احشامش، در سدهٔ چهارم هجری (واپسین دههٔ سدهٔ دهم میلادی) به سوی جند متواری گشت. در آنجا وی به همراه خاندانش به دین اسلام گروید و سلجوق مذهب حنفی اختیار نمود که در نتیجه، خاندان سلجوقی و زیردستانشان نیز به مذهب حنفی گرویدند. او را نخستین فرد از از ترکمانان اوغوز میدانند که اسلام اختیار کرده است. البته عدهیی از محققان به واسطهی نامهای فرزندان سلجوق که شامل میکائیل، موسی و اسرائیل میباشد، او را یهودی یا مسیحی نستوری مذهب میدانند. که این فرضیه نه میتواند قابل تکیه باشد زیرا اسامی یاد شده، اسلامی هم میباشند. سلجوقیان دو مرتبه در سال را به سفر مشغول بودند و نخست سفر زمستانی به نور که در نزدیکی بخارا واقع بود و دیگری نیز سفر تابستانه به سغد که در نزدیکی سمرقند قرار داشت، را شامل میشد. آنچه به حقیقت نزدیکتر مینماید این است که ایل سلجوقی پس از وصول به حدود و مرزهای ماوراءالنهر و استقرار در آن مکان، از مذهب شمنی ترک و مغولی خود فاصله گرفته و به اسلام گرویدهاند. از اقدامات او پس از سکونت در جند و پذیرش اسلام، از نجات ساکنان بخش سفلای سیردریا از خراجی که بر عهدهی آنان بود، خبر دادهاند که بر همین اساس، روابط نزدیک و تنگاتنگی میان مسلمانان ساکن این منطقه و بازماندهگان سلجوق برقرار گشت. سلجوق، در سن ۶۷ یا ۱۰۰ سالگی و در شهر جند وفات یافت و در همان مکان نیز به خاک سپرده شد
ورود سلجوقیان به ماوراءالنهر را پس از درگذشت سلجوق یا در زمان حیات وی و به رهبری پسرانش، میدانند. روایات در باب تعداد فرزندان سلجوق و نام آنان، متفاوت است، اما سه نام در تمام روایات تکرار شدهاند که شامل اسرائیل، موسی یبغو و میکائیل و دو نام دیگر نیز بر طبق بعضی روایات شامل یونس و یوسف میباشند. عدهیی وارثان سلجوق را متشکل از چهار پسر به نامهای اسرائیل، موسی بیغو، یونس یا یوسف و میکائیل میدانند. پس از سلجوق پسرانش، اسرائیل، موسی یبغو و میکائیل به همراه فرزندان میکائیل که طغرلبیک و چغریبیک بودند، وارد چرخهٔ نزاعها و درگیریهایی که در ماوراءالنهر و خوارزم در جریان بود، شدند. و در خدمت کسانی مانند سامانیان که به آنان اطمینان برخورداری از مراتع برای احشامشان را میدادند، درمیآمدند و حتی در برابر دیگر ترکان پایداری میکردند. در اواخر دورهی سامانیان وقایعی روی داد و عدهیی از ترکان برای جنگ با دیگر ترکان، در ابتدا به امیر سامانی یاری رسانده و دشمنانش را شکست دادند اما در ادامهٔ راه به سامانیان خیانت کرده و از آنان روی گردانیدند که بحثهایی پیرامون نقش خاندان سلجوق و دیگر ترکان در این زمینه شکل گرفته که در بعضی انگشت اتهام به سمت سلجوقیان دراز شده و در بعضی دیگر آنان را تبرئه کردهاند. پس از گذر از دورهی سامانیان، سلجوقیان به اطاعت از قراخانیان روی آوردند و در خدمت آنان درآمدند و به زندهگی کوچنشینی خود ادامه داده و قدرت خود را افزایش دادند. آل سلجوق با شخصی از قراخانیان به نام علیتگین همکاری کرده و او را در تصرف بخارا در سال ۴۱۱ هجری، یاری رساندند و سپس بزرگان سلجوقیان به وصلت با دختر علی تگین اقدام نمود که به دریافت جایگاهی ممتاز در حکومت علی تگین منجر شد
از سمت دیگر، محمود غزنوی با بهرهگیری از اغتشاشاتی که در قلمرو قراخانیان جریان داشت و به بهانهی رهایی بخشیدن ستمدیدگان از ظلم علی تگین و در حقیقت با محقق نمودن آرزوی خویش و حضور در آن سوی جیحون و سرکوب علی تگین که بر بخارا و سمرقند تسلط داشت، به آن ناحیه لشکرکشی نمود که با ورود او به ماوراءالنهر، علی تگین به بیابانها گریخت و متحدش اسرائیل بن سلجوق نیز پنهان گشت. بر اساس روایات مختلف، اسرائیل با وقوف یمینالدوله به مخفیگاهش دستگیر و به سوی غزنین و سپس جانب هند فرستاده و تا پایان عمر در آنجا بود. اما بنابر دیگر روایات موجود، محمود یکی از برادران را برای حضور در بارگاهش دعوت نمود که اسرائیل به علت تقدم و ارشد بودن، به این دعوت رفت و در آغاز نیز محمود با او به گرمی و مهربانی و با احترام برخورد نمود و لشکریان فراوانش را نیز بازگرداند اما با اطلاع بر قدرت روزافزون سلجوقیان و تعداد پرشمار آنان، او را که رهبر سلجوقیان بود، به همراه یارانش دستگیر نمود و در قلعهای در هند جای داد که اسرائیل در همانجا جان سپرد. محمود برای جلوگیری از شورش و قیام سلجوقیان، به آنان اطمینان داد که این واقعه تصادفی و موقتی است و به زودی رفع میگردد. خاندان سلجوقی نیز در ابتدا قصد خروج علیه محمود را داشتند اما به واسطهٔ پیام او و همچنین قدرت و هیبت محمود غزنوی از این کار منصرف گشتند. ترکمانان از سلطانمحمود غزنوی درخواست نمودند تا به آنان اجازه دهد در خراسان ساکن شوند و از امکانات محیطی آن بهرهمند گردند، زیرا در مکانی که حضور داشتند، از تنگی چراگاه و ستم امیران در عذاب بودند. محمود نیز به واسطهٔ لشکر قدرتمند خویش، غرور خود و تصور منهدم شدن قدرت سلاجقه با مرگ رهبرشان، نصایح و مشورتهای اطرافیانش را نادیده گرفت و به ترکمانان اجازهٔ حضور در خراسان را ابلاغ نمود. ترکمانان به واسطهٔ این اجازه از رودخانهی جیحون عبور نموده و در بیابان سرخس، فراوه و باورد سکونت گزیدند] روایتی نیز اقامت آنان میان نسا و ابیورد را مطرح میکند. یکی از مخالفان سرسخت این تصمیم محمود، ارسلان جاذب، امیر طوس بود که به مخالفت علنی با این تصمیم پرداخت اما محمود به هشدارهای او وقعی نهنهاده و او را سختگیر خواند. عدهای نیز نیروی قابل اتکای ترکمانان و درآمد حاصل از حضورشان در خراسان را از دلایل موافقت سلطان محمود با این امر، بیان میدارند. بدین ترتیب ترکمانان در خراسان اسکان یافتند و از چراگاههای گسترده و نعمتهای فراوان آن بهره جستند اما پس از مدتی به چپاول و طغیان اقدام نمودند. مردم از آنان شکایت به سلطان محمود بردند و سلطان نیز ارسلان جاذب را فرمان به سرکوب آنان داد؛ اما او نتوانست بر اوضاع مسلط شود در نتیجه سلطان در نامهای دیگر او را سرزنش نمود اما ارسلان خواستار حضور سلطان محمود در آنجا جهت سرکوب ترکمانان گشت و محمود نیز با آزردگی و خشم فراوان در سال ۴۱۹ هجری به سمت طوس حرکت کرد. سلطان پس از دیدار با ارسلان در جریان مشکلات و وقایع قرار گرفت و نیرویی فراوان را در اختیار ارسلان قرار داد تا ترکمانان را سرکوب نماید و ارسلان نیز در در نبردی در نزدیکی رباط فراوه، آنان را شکست داد. در جریان این شکست عدهای از ترکمانان کشته و عدهای اسیر شدند و بقیه نیز به سوی بلخان، دهستان گریختند. ترکمانان با وجود این شکست سخت کاملاً از میان نرفتند و در انتظار نشستند تا بار دیگر به سرزمینهای گذشته بازگردند. پس از مرگ سلطان محمود، ترکمانان امیدوار شدند که به خراسان بازگردند و در این راه با نامهنگاریهایی به سلطان و قبول تعهداتی، وارد آن سرزمینها گشته، پسا مدتی اقدامات خود را از سر گرفته و به تاخت و تاز و غارت در خراسان پرداختند. یکی از مواردی که موجب پیشرفت کار آنان شد، عدم توجه کافی سلطان مسعود به خطر واقعی آنان و تمرکز مسعود بر روی هند بود که در پایان موجب شکست سنگین مسعود و سقوط سلسلهاش و مرگ او گشت. ترکان سلجوقی در چندین جنگ در ایالات مختلف به رویارویی با مسعود پرداختند و هر بار او یا عاملانش را دچار هزیمت نمودند.))
سر انجام برخلاف زمانی که در پیلهوری گریسته بودم، با ورودم به مکتب متوسطهی کارتهی سه دگر از دوران کودکی و نوجوانی سوی پخته شدن عمر میرفتم و استخدام نه کردنم توسط بانو سلجوقی هیچ نشانهیی از تأثر و نومیدی در من نهگذاشت. پس از آن همه تلاشم برای گرفتن درجهی خوب در صنف و مکتب بود تا شامل لیسهی عالی حبیبیه شوم. رقابت سالم صنفی هم کار ساده نه بود و بیشترین همصنفانم، لایقترین شاگردان صنف بودند. تا ختم سال و گذراندن آزمون سالانه کدام اتفاق مهمی در زندهگی آموزشی من نیافتاد و تنها صنف من به لزومدید اداره تبدیل شد. با ختم صنف نهم و گرفتن درجهی اول صنف، به لیسهی عالی حبیبیه با همصنفان و همدورههای دگرم معرفی شدیم. این کامیابی درست زمانی بود که باز هم پدرم در مسافرت برای غریبکاری به ایران تشریف برده بودند، زمستان دگری از راه میرسید. اندیشهی گذراندن زمستان سرد کابل من را به فکر برادران و مادرم میانداخت. چند روزی از رخصتی زمستانی ما و گرفتن نتایج امتحان نه گذشته بود که یکی از دوستان پدرم باز هم با کولهباری از فرستادههایی توسط ایشان و یک نامهیی با چند تا عکس پدرم برای ما پیام سلامتی ایشان را آوردند و فرمودند که مدتی بعد، دوباره میروند ما هم اگر نامه یا پیغامی داریم بنویسیم که با خود ببرند. وعده گذاشتیم و دوست پدرم رفتند طرف خانهی خود شان. نامهی پدرم را با شوق زیاد باز و با آواز بلند شروع به خواندن آن کرده، در جایی رسیدم که فرموده بودند، در بانک ملی یک حساب پسانداز باز کرده و شمارهی کتابچهی بانکی را با خود داشته و به شش درک منزل کاکا حاجی عبدالغفور و بیبیحاجی عمه خواندهام رفته شمارهی حساب را از طریق تلفن برای شان انتقال دهم. زمانی را که پدرم سنجیده بودند، نزدیک به دو هفته پسا رسیدن نامه برای ما فرصت میداد. مادرم گفتند خودشان با من میروند و حساب را به نام من باز میکنند. روز بعد رفتیم بانک ملی، نه میدانم مسئولان محترم آن زمان چرا مانع باز کردن حساب به نام من نه شدند؟ چون بعدها دانستم که باید هجده ساله میبودم. به هر رو حساب بانکی به نام من باز شد و کتابچهی زیبای پوش سیاهکمرنگ متمایل به فولادی و برگههای زیبای زرد رنگ برای ما دادند. شمارهی حساب ۳۹۳۹۸ بود. وقتی از بانک ملی برون شدیم،
مادرم در راه رفتن سوی خانه، به من گفتند برویم تا یک حساب بانکی هم در پشتنی تجارتی بانک برایم افتتاح کنند. نه دانستم هدف شان چی بود؟ منم خوش خوشان با ایشان رفتم. درست مانند بانک ملی، در این بانک هم کسی نه گفت که من هنوز هجده ساله نه شده ام و حساب بانکی را به نام من باز کردند. کتابچهی حساب پشتنی بانک پوش ابی تیره داشت و راستش بسیار نازیبا بود، شمارهی بانکی پشتنی یادم نیست. وقتی از بانک خارج و در همان نزدیکی یکی از بسهای شهری را سوار شدیم تا به خانه برویم، مادرم هدایت دادند که هر دو حساب را برای پدرم بفرستم. من هم چرایی آن را نه پرسیدم. موقعیت ایستگاه نوآباد و دهمزنگ از پل باغ عمومی میان دانشگاه کابل و کوتهی سنگی و دهدانا یا گلباغ سبب شده بود که باشندهگان محلهی ما مشکلی در دریافت بسها نه داشته باشند و ما هم با گرفتن کمی سودا برگشتیم خانه. فردای آن روز مادرم گفتند، تا شمارههای حسابهای بانکی را درست یادداشت کرده و بروم به منزل حاجیصاحب کاکا عبدالغفور. منم چنان کرده و رفتم آنجا. دو سه شب و روز تلفنی از پدرم نیامد و من گفتم میروم خانهی خود مان، عمه بیبیحاحی مرحومه ام که به خاطر حفاظت گلهای مرسل و گلاب بیخ بوتههای آنها در صحن حویلی را پلاستیک میگرفتند، برایم اجازه داده و گفتند تا برگشتم اگر پدرم یا کاکا حاجی تلفن کرد، شماره ها را برای شان میدهد. شمارهی تلفن آنان ۲۱۸۷۵ بود، مگر شمارهی تلفن پدرم در ایران را نه داشتیم و نه میدانم از کدام طریق به کابل زنگ میزدند؟ دو روز پس برگشتم که عمهام گفتند پدرم تلفن کرده بود و شمارههای حسابهای بانکی را برای شان داده اند. کاش آن حسابها به نام من نه میبودند و کاش مادر و پدر تشخیص میدادند که به دلیل ناپختهگی سن و سال،من هنوز شایستهی باور بزرگ شان نیستم. کتابچهها در پسا افتتاح شان و واریز کردن پول توسط پدرم از ایران، مشکلات فراوانی را برای
من و فامیل ما پیدا کردند که مسبب آن خودم بودم و در جای آن خواهید خواند.
۸۰ - بازتاب خوانش جلد اول کتاب از پرواز تا پرواز!
سپاسگزاری دارم از مسئولان و خوانندههای گرامی در تارنگاشتهای وزین آریایی، همایون، جامغور، جاویدان، افغان موج، سپیدهدم، ماریا دارو، مشعل و بازتاب حقیقت که پسا خواندن جلد اول کتاب از پرواز تا پرواز، برخی
های شان حمایت و تشویق ما کرده و برخی هم پرسشهایی داشتند. آنانی که داوریهای شان را کرده اند
شخصیتهای قابل احترام اند برای من. چون زحمت کشیده و وقت کرانبهای شان را صرف خواندن خاطرات من نمودند. برای کسانی که پرسشهایی داشتند با ارادت اخلاقی، یادآوری میکنم که ارچند در آغاز جلد نخست و این جلد دوم هم تذکر داده ام با آن هم
خوانش تاریخ و آن هم زیستنامهی یک شخص هم مفهومی است و هم مقصدی، هم انتباهی است و هم رهنمودی. برداشت خوانندههای گرامی از محتوا متناسب است به کنشگری در پیچوتاب نوشتهها که خردورزی خواننده برجستهگی و فرورفتهگی نوشتهها را از هر پهلو ارزیابی و دیدهبانی میکند. نتیجهی آن همان برآیندی است که نامش را نقد یا سرهسازی یک اثر مینهند. آرزو دارم از هم اکنون گواه ابراز دیدهگاههای دوستان باشم.
برخی دوستانی که با شتاب جلد نخست را مرور کرده اید، اگر حوصله دارید، کتابها را از دیدگاه یک منتقد مسلمی و آگاه خوانده و بعد قضاوت کنید، نا خوانده قضاوت جفا است. در پی شکافتن نارساییها از قلم شما بزرگواران منم به رفع کاستیهایی که متوجهام میسازید پرداخته و از شما سپاسگزار میباشم، چنانی که استم.
# من یک سطر یادداشت قبلی نه دارم.
# شکر خدا هر آن چی را تقدیم خوانندههای دانشمند و فاضل تارنگاشتهای وزین برون مرزی یا درون مرزی میکنم فقط از بای گانی های حافظه است به شمول روایات دوران کودکی و طفولیت آن چنانی که از پدر مرحومم و مادر گرامی و مادر بزرگ مرحومهی مادری خود شنیده ام.
# مسئول و جوابده هر حرف این نوشته ها استم که از ایمیل و با کد محفوظ توسط خودم صادر میشوند.
# در جمع دیدگاه های رسیدهی بزرگ واران اندیشه و روانپریشی موجودیت یا ظهور کدام گروه خراب کار دیده
میشود. با تأیید مجدد مقدمه های قبلی ام برای شان عرض دارم که آن چی را مینویسم چند شریک دارم به این نام ها:
… وجدانی که یک حرف دروغ نه نویسم، مگر اشتباه ناخواسته در روش نگارش تایپی. چون کار با رایانه (کمپیوتر) را بلد نیستم. (… من بیشتر روش نگارش در حال تحول و گسترده شدن املای جدید را به کار میبرم. این روش هنوز فراگیر نه شده است تا فراتر از امروز پا پیش گذارد و معلوم است که به پارسی نویسان و پارسیزبانان اروپا و آمریکا نه رسیده یا کم و بیش ره باز کرده است…).
…هر کسی هر نوعی سند حقیقی علیه من یا در بد نامی من و یا اثرگذاری دیگران بر من دارد میتواند بیتردید به رخ من بکشند اگر دفاع نه توانستم مجرم هستم.
… قلمی که پروردگار به آن قسم یاد کرده است.
… تنها و تنها خودم نوشتهام و مینویسم. یاد کردن با احترام کرکترهای شامل روایات معنای وابستهگی به آنها نه بل طرز دید و تربیت خودم است که شاید گاهی از چوکات هم خارج شود. (… مادر بزرگ مادری من زن غیرت مندی از دودمان بزرگی بودند. با وجود داشتن اراضی زیاد قانونی از پدر و شوهر، در پی بیداد پسرش، کمر همت کار بسته و سالانه دهها تن گندم مردم را پاککاری، از پول حاصل کار شان ختم و خیرات نموده و تا زمان فوت شان که از صد سال گذشته بود بدون عینک تلاوت قرآن کریم میکردند…). در سنین شش تا هفت سالهگی هنگام رفتن به بستر خواب، این جملات را برای ما میآموختاندند: (… وختی که دروازی کوچه تق تق شد، هر کدام تان که رفتین، هر کسی که بود، برش سلام بتین دستای شه ماچ کنین. هیچ وخت نه گویین که بوبویم یا آغایم شان خانه نیستن بگویین ..
بفرمایین خانه تشریف بیارین. هر کس بود، صایب ( صاحب) یا کاکا جان یا خاله جان بگویین).
این آموزه ها از یک مادر بزرگ دهاتی و بیسوادی برای ما بود که ما ایشان را ادې صدا میکردیم. وقتی من از آن زمان تا حال هر کسی را صاحب میگویم معنای آن نیست که طرفدار او استم یا علاقهیی مفرط و شخصی و یا مجبوریت به او دارم. البته چنان هم نیست که روابط اجتماعی به من اثرگذاری سیاسی و کاری نهداشته باشند. من بر عکس گفتاری که روشن فکر را مرتجع خوانده، باور دارم، روشن فکر واقعی و دراک قوت انجام انطباق با نوسانات را داشته و دارد. اما ایستایی او خط زندهگی سیاسی اش ماندگار است. وقتی او چنان نه باشد نه مرتجع است و نه روشن فکر. او یک آدمی نانخور مطابق زمانه است. من یکی از کسانی را میشناسم که رفیق ما بودند. با ترهکی صاحب تره کیست و با امین امینیست و با کارمل صاحب کارملیست بودند. جالب است وقتی جنبش ملی اسلامی افغانستان تحت رهبری جناب مارشال دوستم، اعلام حضور کرد، بعدها من مزار شریف رفتم. در هتل مزار یک اتاق کلانی با سالن و همه امکانات داشتم. روزی یکی از کارمندان محترم هتل اطلاع آوردند که کسی به نام آقای جنبش یار آمده اند و من را میخواهند. تعجب کردم که عجیب تخلصی. وقتی گفتم بیاید، کسی نه بود جزء همان رفیق ما. پس از سلام علیکی پرسیدم که چی وخت جنبش یار شدی؟ با پرسش من را خنده تیر کرده و مدت زیادی در آنجا با من ماندند. اواسط سال (۱۳۷۳) باری رفیق زیارمل والی صاحب پیشین ننگرهار با جمعی از دوستان دیگر در اتاق من بودند و شناخت عمیقی هم با ایشان نه داشتم و نه می دانم توسط چی کسی آشنا شدیم و آن روز مهمان من بودند، همه گی مصروف فیسکوت بازی شده و من برای اصلاح سر و ریش داخل حمام اتاق رفته و پس از انجام کار های شستوشو و استعمال کلونیا بعد از تراشیدن ریش بیرون آمدم. جنبشیار صاحب که مصروف قطعه بازی بودند، یک باره صدا زدند: (… اوه رفیق عثمان چی خوب تعفنی استعمال کدی… ای تعفنه از کجا کدی… راستش خجل شدم که شاید خودم یا لباس ام آلوده به کثافت شده و یا … دوباره داخل حمام رفته و دیدم که همه چیز درست است. پس بر آمدم و رفیق جنبش یار عین پرسش ها را تکرار کردند، آن جا دیگر موضوع حیثیتی شد و رفیق زیارمل هم سکوت داشتند. پرسیدم که هدف رفیق جنبشیار از تعفن چی است؟ رفیق جنبشیار گفتند (… همی کلونیا ره میگم…) هم خندیدم و هم در حیرت شدم که ضرورت استعمال لغت در نادانی معنای آن چی است؟ سال ها پس از آن عین جمله را از شوهر محترمه مهربانو شکریه بارکزی در شهرداری کابل و در دفتر رئیس صاحب دفتر مقام شهرداری شنیدم که به کسی دیگری خطاب میکردند. آن زمان ماجرای اتاق من در هتل مزار یادم آمد.
…اگر دوست محترم و یا مقام محترم و یا رفیق محترمی که در این جا از آن ها با احترام یاد میشود، دلیلی برای رد آن داشته باشند، میتوانند ارایه کنند. با ثبوت شدن آن از نزد شان معذرت همهگانی میخواهم.
… در برخی حالات برای رعایت حریم خصوصی خانه وادههای محترم و دوستان ما در نام گرفتن اشخاص حقیقی تا اندازهی مجاز اخلاقی و انسانی و دینی پیش می روم نه فراتر.
… بزرگانی که از نام های شان روایت میشود اگر اجازهی نام بردن مستقیم شان را نه دادند من هم رعایت امانت
میکنم.
… در رد نوشتهها، کلیگویی مردود شمرده میشود و یا اگر کسی خود را بیخبر و فراموشکار وانمود کنند مربوط خود شان است.
… نه داشتن هیچ نوعی توقع از قبولی یا رد نوشتهها.
… عدم وابستهگی سیاسی غیر از حزب پیشین خود ما و کارهای خودم. خط من خط روشن حزب من است و هرگز دو رو و مرتجع نیستم و همه بند و بست سیاسی من خط رفیق کارمل است.
…در بازگفتاری روایات حتا برادران ام، فرزندان و همسرم مداخله و ابراز دیدگاه نه دارند.
… احترام به حفظ مراودات عرفی و اخلاقی جامعه داشته و هرگز طرحی برای تفرقه و تعصب نه دارم. اما چنانی که بار ها تذکر داده ام مبارزهی عدالت محور و خواست برابرگستر، تفاوت فاحشی با تعصب و تفرقه دارد که سوگمندانه بیشتر کسانی آن را درک نه میکنند.
… بی عاطفهگی اخلاقی در بازگفتاری تمام انواع روایت های حقیقی کهنه یا نو. اگر مدارا کردی راوی تاریخ نیستی.
… ارایهی نشانی های برجستهی زمانی و مکانی و حضور کرکتر های محترم شامل روایات که خود سند است مگر آن که مخالف آن ثابت شود.
… این نوشتهها زیادتر به آن طیف خوانندهگان گرامی است که از سمت و سو و تنزل و تطور حزب دموکراتیک خلق افغانستان و دولت های جمهوریهای کشور خبر دارند و حزب را میشناسند و میدانند که حقیقت چی است و اسناد در کجا است و آن گروه از رفقای محترم که عضو حزب اند و شناخت کامل از حزب نه دارند، نقطهی ضعفی نیست که متوجه من باشد.
…طیف محترم آماتورها میتوانند آن ها را بخوانند و پرسشها و دیدگاه های شان را مطرح کنند.
{{ بر خلاف توقعات من طرفدار علامهگذاری پسندیدن ( لایک )، تحریر دیدگاه ( کومنت ) های پس از خواندن نیستم با احترام فراوان به شخصیت دوستانی که خود شان محبت کنند هیچ گاه نه میخواهم دوستان و رفقایم را مجبور به کاری اندرباب این یادوارهها کنم تا خود شان نه خواسته باشند.}}
…رعایت احترام به همه انسانها و انسانیت، تربیت خانهوادهگی و حزبی هر یکی از ما بود و است و منتقدان لطف کرده نوشته های پیشین من را بخوانند، من از احترام نه گذشته ام. صراحت لهجه بیان خدای نهخواسته بیاحترامی
نیست. معذرت میخواهم از همه رفقایی که نوشتهی صریح من موجب ناراحتی شان شده باشد. مگر رها کردن موج عظیم صفوف جان باز حزب به دست سرنوشتهای نا معلوم و کشنده مسئولیت چی کسانی است؟ کسانی که از رهبری معظم حزب زنده اند، میتوانند حتا یک عضو عادی حزب یا دولت را نام بگیرید که مرتکب خطا و جنایت شده باشد. اما من ده ها تن از رفقای رهبری حزب و دولت را در مرکز و ولایات نام برده میتوانم که با سرنوشت صفوف حزب بازی کردند تا خود شان را از مهلکه نجات بدهند و در اینجا درست همان کرداری را به نفع شان استفاده کردند تا خود را به دست خود به هلاکت نیاندازند. راه مردانهگی و هم حکم وجدان و هم تعهدات ملی و سیاسی این را اجازه نه داده بود که برای نجات خود، زیر دستان شان را راهی منجلاب گردابهای بی برگشت کنند. پیشا ورود به متن، حاشیههای مهمی را خدمت همه خوانندههای گرانسنگ تقدیم میکنم. این سیاههها بخشی از روایات واقعی و بازتاب حقیقت های تلخ و شیرین اند که آراسته به زیورِ زیبانویسی و درستنویسی معیاری نیستند. سپاسگزاری دارم از ورود دانشمندان و خردورزان اندیشه و تعقل که پارینهگویی های من را شرف شگرد
های واکاوی های خود میدهند. نخبهگان و اساتید محترم به من میآموزانند تا مدار گریزهای نوشتاری را برگردانم. این گروه صاحبنظرانِ صایب، چنانی کوههای سنگین، فرهیختهگی و فرزانهگی شان را مسیر درنوردی ام در پیچ و تاب جادههای سهمگین گذر از خروش کشندهی موجها قرار داده و من را نوازش میفرمایند.پس از همهگانیسازی نخستین جلد کتاب «از پرواز تا پرواز»، دیدگاهها و پیامهای جمع بزرگی از هموطنان، دوستان، آشنایان و رفقای گرامی را دریافت کردم. الزام اخلاق آن است تا بزرگ واری شان را قدردانی کرده و بهینهگی همهسویی زندهگی را برای شان و خانه واده های محترم شان آرزو کنم. تا فراموش نه کرده ام از حضور محترمه محبوبه کارمل مادر معنوی ما و همه رفقا معذرت خواسته، با دست بوسی مادر محبوبه کارمل شکر خدا میکنم که خبر حیات شان را شنیدم و خجل ام از آن چی را در بی خبری نوشته بودم. من هم به دلیل خواندن یک متن خبری از مرگ شان. چند سال قبل ملامتی چندانی نه داشتم و آرزوی قبولی عذر را دارم. کندوکاوی که خواننده های عزیز و رفقای ما پسا همهگانی سازی بخش اول این نوشته گونه داشته اند را نه تنها درک بل احساس هم میکنم. برای روبیدن ملال شعاع زنندهیی که آن رنگینکمان گون داشت، مبرا بودن از عمد و قصد عمد در بازگویی دینهروزها را اعلام میکنم. وقتی در مظان حلاجی گامبرداری نه میشود که همه را یک سره از کارگاه ذهن و انبار مشحون با گونههای علاج و لاعلاج نرم و راحت خواب، در یک سطح هموار و بدون دغدغه قرار بدهی. من درک میکنم که کمی از اصول رفتار اخلاق نوشتاری عدول کرده بودم، اما آن چی را من تقدیم نمودم تنها روایت کهن نه بوده است و نیست. مطالعهی مجدد و با حوصلهی آن به همه پرسشهایی که جلوهی سیاهنمایی بر اذهان برخی از رفقا و دوستان تزریق کرده را پاسخ میدهد. واضح است وقتی در جایی سرمایه گذاری میکنیم، زحمت میکشیم و به خاطر رسیدن به بازدهی آن اقتدا به کسانی میکنیم که الگوی ما اند و با آنان جادههای بی پایان مرگ را بدون هراس و بدون فکری به خود و حیات خود و بدون اندیشه به سرنوشت خانه و خانهواده مینوردیم تا در پایان خط برسیم. هر پیامی از رفتار در پایان راه کامیابی حتمی نه دارد و هزارگونه خار و خسی و دهها نوع موانع فرا راه ما سبز میکنند و ما ناگزیر به عبور از آنها استیم کامیاب یا ناکام. ولی وقتی در راه روان باشیم و تن تنومند و نستوه ما یک باره جبون شود و ما را به قول شادروان دکتر صاحب نجیب الله در مسیر باد قرار دهد، صواب نیست که تن خمیده را به حال خودش گذاشته و از بیم شکستن آن را راست نه کنیم که سوگمندانه خودشان پسا خیانت به رهبر و جانشین شدن رهبر، خیانت دگری را در براندازی سرنوشت همهی ما مرتکب شده و با قرارگرفتن در مسیر باد، حیات خود و همه را تباه کردند.
من شاگرد همان مکتبی هستم که پس از دین من، بزرگترین کانون پرورش انسانیت بوده است و رهبری معظم حزب ( رفقای بالایی ) همهی شان نورهای رخشنده و فانوسهایی از هزاران چلچراغ روشنگر تاریکیهای ذهن ما بوده و هستند. مگر میتوانیم این پرسش را پاسخ بدهیم اگر آن فانوسها یا یکی از آنها روزی دود آلود شده و به صفاکاری نیاز داشته باشند، آن را پاک و آراسته میسازیم یا دور شان می اندازیم؟ با آن که میدانیم استوار و بی شکست هستند. من عضوی از درازترین قطارهای حزب و دولت شامل صفوف هزارها عضوی بودم که خالصانه و فداکارانه برای وطن و حزب خود رزمیدم و تپیدم. اما برخلاف دیدگاه رفیق عارف صخره هیچگاه از بیکارهگی تعیینات نهکردم، چون صلاحیتی هم نهداشتم و بیکارهیی هم نه بودم. مگر وقتی پیشا و پسا خبر شدن رفیق صخره از تعیین بست شدن شان در مقام ریاست محافظت و امنیت آگاهی حاصل میکنم و موظف میشوم تا پیام را به ایشان در شهر مزار شریف برسانم، پس من تعیینات نهکرده بل راوی یک هدایت بوده ام و چند روز پسا آن در یکی از پروازهای شرکت آریانا با ایشان به کابل آمدیم. شما در بعدها میخوانید که من بارها تا آستانهی مرگ برده شدم و راه زندان رفتن صدها همچو من به دست جنرال محفوظ گونههای صاحبان قدرت همیشه در روی ما باز بوده است. حسب ارشاد شادروان رفیق استاد رهنورد زریاب، جدا از این که طی هفت بار اقدام ربایندهگان من و دوبار ربودن عملی، من چهها کشیدم، خانهواده و فامیل من هم بینصیب از آزردهگیهای آزارهای روزگاران من نه بوده اند و مانند من هزاران تن.
محمدعثمان نجیب
Sent from my iPad