تنها یعقوب یسنا میتوانست "در برگشت به مرگ" - پنج روز پسین زندگی پنجاه ساله با دستکم پنجاه بار رفت و برگشت به گذشته - را بیافریند. تلاشهای روشنگرانۀ این نویسندۀ دانا و توانا را پاس میدارم و گمان میبرم با کارهای آینده بسا فراتر خواهد رفت.
هست و نیست "در برگشت به مرگ" مرگپردازی است. تا چشم کار میکند، یکی کشته میشود و دیگری میمیرد. این مایه نه تنها نو نیست، بل از کاربرد زیاد در هفت دهۀ گذشته میان هنرمندان ایران، افغانستان و هندوستان غربال غربال شده است. در بادیۀ زندگیستیزی هر سو میتوان شتافت؛ زیرا چراغ قرمز ندارد تا به رونده فرمان ایست و درنگ دهد. یسنای کارآزموده که دیده و دانسته به مرگ پرداخته، نیرویش را پیروزمندانه نشان داده است.
داستان ساختاری مانند صفحۀ چرخان گرامافون دارد. سوزنکی که میتواند آغاز خاستگاه و پایان ایستگاه را پیکانی برود و گزارش ساده دهد، پرگاروار چرخ میزند و داستان میشنواند. سوژه را اینسان سفت بافتن هم سودمند است و هم زیانبار.
هنگام گام نهادن در آستان داستان دانستم که با زنجیرۀ رخدادهای زمینی و آشنا رویارویم و با پیش رفتن سرگردان نخواهم شد. سی برگ نخست گیرایی روانی دارد. بریدههای این بخش میان شعر و نثر در نوسان اند. از خود میپرسم: آیا یسنا خیلی شتاب داشت که نود برگ دیگر را با همان آهنگ ننوشت؟
زیان از کجا سر برمیکشد؟ از %25 دوم - برگهای 30 تا 60 - زیرا قفلها و گرههای داستانی یکسره باز هستند. اگر غلام حسین در نیمۀ نخست گفته باشد: "مربع وسوسۀ گرداگرد سوژۀ مرگ سرگذشت من اینهایند: زن، تفنگ، کتاب، شراب". آنگاه تفنگ را در پای عکس شکیبا بیاویزد، فردایش از زبان سبزعلی دریابد که شکیبا را بندعلی کشته و پسفردا این دو یکدیگر را بشناسند؛ آیا پیشبینی پایان داستان دشوار خواهد بود؟
زن و تفنگ همه جا زن و تفنگ اند. کتاب سرچشمۀ آگاهی است و شراب انگیزۀ بیخودی. در چنین چهارراهی رسوا مگر نباید انتقامجوی نامراد پس از سر کشیدن کوزۀ شراب خانگی، برداشتن تفنگ و بردن دشمن تا لب چشمۀ - کنار جنگل، دور از روستا - خونبهای پیکر دلدار را با شگافتن قلب قاتل بستاند؟
هنر "در برگشت به مرگ" بازداشت بیکرانی تاریخ بشریت در کمتر از 120 برگ است. یسنا از بهشت میزبان آدم و حوا تا همزبانی آدمیزاد و آهو با درخت و ستاره میآغازد و میرسد به یورش نظامی همسایۀ بزرگ شمالی با نام دراز "اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی" در کرسمس 1979 بر خاک افغانستان، پیریزی پرورشگاه وطن و ریزش پیهم برف و باران مارکسیزم لینیزم بر نوجوانانی که بیشتر شان با آتش توپ و تفنگ شوروی یتیم و بیخانواده شدهاند، دگروارگی در پستهای بالای دولتی پس از پلینوم هژدۀ حزب دموکراتیک خلق افغانستان، کیشمات ناگهان ببرک کارمل با چال سادۀ حزب کمونیست اتحاد شوروی، جان گرفتن دوبارۀ جناح خلق در پرتو سیاست مصالحۀ ملی نجیبالله تا آنجا که افسر خوستی وفادار به نورمحمد ترهکی و حفیظ الله امین در گوشۀ جلالآباد به آمر سیاسی هزاره - برگشته از مسکو - میگوید: "من افغان مسلمان مارکسیست خلقی هستم"، سرکوب سیستماتیک هواداران کارمل، سرنگونی و فروپاشی خلق و پرچم، فرمانروایی رژیمهای جهادی، طالبانی، انتقالی، وحدت ملی با رونمایی و رونهانی داعش
جغرافیای رمان از تاریخ کم نمیآرد؛ زیرا از گورستان بهسود بابه و خنجربابۀ هزارستان راه میبرد به کارتۀ سه، پنجصد فامیلی و ده افغانان کابل، از آنجا تا مسکو، تاجیکستان و روم و سر بر میدارد از خاکدان یونان باستان. در این انجمن هرکه را یک بار شنیده بودم، یافتم: کلیوپاترا، دیوتیما، سقراط، افلاتون، دومزیل، ستراوس، میرچا الیاده، فروید، داروین، لنین، ستالین، گورکی، علی دشتی، احمدظاهر، ساربان، وجیهه، فرید رستگار، دهرمیندر، هیمامالینی، ریکها و ...
آوردن زینب، فریده، نفیسه، لیلما، گلخمار، گلافروز، شهلا، لودمیلا، نتاشا، سهراب، شیرمحمد، صدرالدین، غلام جیلانی، غلام سخی، میراحمد، شیرنظر، شاه مظفر، فقیرشاه، غلام نظر، مدیر آغا، شیرآغا، میرحسین، طغرل، کلبعلی، گنجعلی، نورعلی، بیگعلی، شیرعلی، ملنگعلی، میرزاعلی و (به گفتۀ یعقوب یسنا) "اکثریت نامهای منسوب به علی" و نشاندن آنان در کنار غلام حسین، شکیبا، بندعلی و چند تن دیگر با پیوندهای خونی، خویشی یا دوستی شان و نقش یکایک آنها در دهلیزهای داستان "در برگشت به مرگ" شاید هوش خوانندۀ جوان را نیازارد، ولی بودوباش همۀ شان در حافظۀ من و همسالانم تاب چندانی نخواهد آورد.
درین رمان هر نام (آدمها، جانوران، اشیأ، روندها) حتا مقولات و مفاهیم انتزاعی داستان کوتاهی دارد و زمین و هوای رمان "در برگشت به مرگ" را لایه لایه رنگ میافشانند. با آنکه این شیوه را جسارت ماجراجویانه در هنر میپندارم، فسوس کنان به خود میگویم: یعقوب یسنا که در ویرایش دست بالا دارد، کاش دست پیرایش را نیز از آستین برون میکشید و از آبشارها، فوارهها و چککهای جاری در هر کرانۀ رمان اندکی میکاست.
اگر فسانههای چندین برگی غلام سخی جادوگر - از تعویذ بستن به شاخ مادگاو خشکیده پستان تا جان سپردن ناکام خودش در زمستان، زندگی نیرنگین ملا فقیرشاه، مرگ تصادفی سهراب و قربانی گلخمار، پرداز موشگافانۀ تنکامگی دوشیزگان هوسران تاتار و روس، آتش گشودن بر سرباز هزاره ستیز در ننگرهار و به کیفرش پلچرخی رفتن و ده پانزده نمونۀ برداشتنی دیگر درین رمان نمیآمدند، آیا "در برگشت به مرگ" از ساختار استوارتری برخوردار نمیشد؟ واکنش نویسنده و خوانندگان را نمیدانم؛ پاسخ کوتاه خودم "میشد" است.
شماری از سوژههای یادشده که پتانسیل داستان شدن دارند، چرا باید گروگان رمان گردند؟ وگر چپاندن همین چهل زن و مرد در زمینۀ کنونی اشد ضرورت باشد، نخست باید ساختار رمان را فراخی بخشید. در نگاه من اپارتمانی به مساحت کمتر از صدوبیست برگ برای پذیرایی آنهمه مهمان تنگی میکند. از همینروست که داستان کوتاه، میانه و بلند داریم.
گذشته از گله گذاریهای بالا، آنچه هنر یعقوب یسنا را برجسته میسازد، نگاه تاریخی داشتن به زمان و مکان است. او در %25 سوم (برگهای 60 تا 90) "برگشت به مرگ" در نقش پاسبان تاریخ نمایان میشود، در اوج هنرآفرینی پناه میبرد به سنگر ژورنالیزم، سپس پله پله پایین میآید و بار دیگر رمان را تا پایان پی میگیرد.
گفتار غلام حسین با کردار داستانی وی همخوانی دارد. به همین دلیل، هرچه میگوید، باور میشود. قهرمان رمان نمیخواهد ژست قهرمان زندگی را درآورد. بیپرده گویی او یادآور اصطلاح "ستمگرانه صادق*" - راست گفتن به بهای آبرو - است. نمیگوید، ولی مینمایاند که عشق برایش افلاتونی و لیلا_مجنونی نیست. بدون ترس از آیینه، اعتراف میکند که سالیانی شکیبا را همانند عکس یادگاری وی بر تاق فراموشی گذاشته بود و با دیگران هماغوشی داشته، از خوشیهای زودگذر بهرهها گرفته، شکار رفته، باده نوشیده، گردۀ سگ و گربه را با سنگ نواخته، بر خود خندیده، بر دیگران گریسته و فراوان ناگفتنی دیگر. همچو روکرد بیریا در داستاننگاری افغانستان پیشینه ندارد.
برداشتهایم را میپیچم با پاراگرافی که پیوند پیدا با رمان "در برگشت به مرگ" ندارد، ولی با خوانش خودم دارد: دریغ بزرگی خواهد بود اگر یعقوب یسنا با چنین توان شگرف و نگرش ژرف به تاریخنگاری افغانستان نپردازد. این رشتۀ پژمرنده نیازمند نویسندگانی چون اوست: راستنگر و راستنگار.
صبورالله سیاهسنگ
کانادا/ دوم نوامبر 2019