محمد عالم افتخار
درینجا (اگر بخواهید) حس و لمس و دریافت خواهید کرد که:
ـ «تبارباوری» جهل ناگزیر؛ و «گوهر» شناسی؛ دانش بی نظیر است!
ـ تمام دانایی ها و نادانی هایی بشری؛ نسبی بوده، نسبی هست و نسبی باقی خواهد ماند!
ـ خیلی نخبه گان روشنفکر ما هم؛ بر «فیل مولانا» و«گاو افلاطون» در تاریکی؛ دست دست می زنند!
ـ وارونه بینی و «کور رنگی»؛ کمتر آفت مادر زادی؛ و بیشتر و بیشتر؛ آفت «خرده فرهنگی» است!
ـ هرچه روئین تن و «جهان پهلوان» باشیم؛ از «پاشنهء آشیل» خود؛ ضربت پذیر و ذلیل شدنی استیم!
با عرض اندوه و تسلیت خدمت تمامی آحاد جوامع بشری دنیا نسبت در گذشت عسوه معاصر آزادی و انسانیت «پدر خندان افریقای جنوبی» رسته از یوغ ننگین آپار تاید و «پدر منتخب» بسی از آزادگان جهان جناب نلسون ماندیلا؛ و هکذا با تقدیم مراتب همدردی و غمشریکی با هموطنان گرامی؛ نسبت وقوع ضایعه المناک هنری در کشور مان یعنی سردر نقاب خاک کشیدن استاد بزرگ تیاتر و نمایش روشنگرانه زنده یاد عبدالقیوم بیسید(1) و به آرزوی درخشش پیروزمندانه تیم ملی کرکیت افغانستان که همزمان با نگارش این سطور به مسابقه دوستانه و صلح آمیز ورزشی مقابل تیم ملی کرکیت کشور پاکستان قرار می گیرد؛ این یاد داشت را با مقداری شگرد های قسماً نو آورانه؛ تدوین و تقدیم عزیزان میدارم!
اخیراً محترمه بی بی حاجی "ث" خانم مرحوم حاجی غوث الدین دوست و ندیم قدیم اینجانب؛ به سلسله مهربانی های گذشته خویش؛ لطف نموده به طریق تیلفون یادی از بنده فرمودند و طی آن؛ از واقعیت تجربی بزرگ و برجسته ای؛ آگاهم نمودند. این مورد شاید نخستین و گویا ترین فاکت؛ برای سر آغاز بحث کنونی باشد.
روح الله جان؛ یکی از نواسه های محترمه بی بی حاجی تقریباً از نوزادی به بعد؛ اشکالات صحی داشت و والدین این کودک با تلاش و فداکاری های خستگی ناپذیر و کمنظیر؛ همه امکانات معاصر تداوی و درمان در داخل و خارج کشور را فراهم نمودند تا او به جوانی تنومند و هوشیار 16 ـ 17 ساله رسش نمود.
چند هفته پیش این جوان و والدینش را در یکی از شفاخانه های هندوستان؛ ملاقات نموده بودم؛ بنابر اشکالات خورد و ریز باقیمانده؛ طبیبان لازم دیده بودند تا عملیاتی در چشمان وی نیز؛ اجرا شود.
اینک؛ بنابر پرسش من؛ بی بی حاجی گفت:
ـ روح الله جان؛ شکر خیلی مؤفقانه از هندوستان برگشته است.
لیکن موصوفه همزمان با ادای این جملات؛ شدیداً متشنج گشته به گریستن پرداخت. من ناگزیر؛ گرفتار توهماتی در باره شدم ولی خوشبختانه؛ مخاطبم خیلی زود بر خود مسلط گردیده و افزود:
ـ هی؛ افتخار صاحب! این بچه بعد از عملیات و پس شدن بنداژ از چشمانش؛ با حیرتی که یک بمب را در درون ما ترقاند؛ گفت: ...دنیا؛ اینقدر روشن و زیبا بوده است؟!
البته در همه این سالها؛ او میتوانست نسبتاً درست راه برود، کار های حیاتی خود را انجام دهد و با اطرافیان سلوک غنیمتی داشته و در مواردی با آنها مجادله و یا تعامل موفقانه نماید؛ ولی ما همه غافل بودیم که این پسر؛ ما و دنیا را قسم کامل دیده نمیتوانسته است و من هنوز نمیدانم و شاید هرگز ندانم که او از نور و رنگ و خط و زاویه و پیش و پس و دور و نزدیک ... و از شکل و شمایل ما و آدم ها و زنده جانها... چگونه فهم و برداشتی داشته است؟
خوب؛ خدا را هزاران مرتبه شکر؛ که اکنون نعمت کامل بینایی را به دست آورده و میتواند مِن بعد؛ با جهان خود انس و الفت و در آن بخت و سعادت داشته باشد.
********
بگذار؛ تعجب بفرمائید که انگیزهء من برای آوردن این حکایت حقیقی؛ نوشتار قلمزن چیره دست و پر انرژی و پر احساس جناب پرتو نادری است که عنوان دارد: زبانت بریده باد؛ دشنام سالار دموکراسی!
و من آنرا در لینک زیرین خواندهو وادار گردیدم که حرف و حدیثی در مورد داشته باشم:
http://www.kokchapress.com/index.php/reporting-and-analysis/13042-زبانت-بریده-باد،-دشنامسالار-دموکراسی.html#.UqFVLl-6bIU
و این؛ به فرموده جناب پرتو «دشنام سالار دموکراسی» مشخصاً محترمی موسوم به جنرال طاقت میباشد که از تلویزیونی به نام «ژوندون» چنین دُرفشانی ها نموده است:
« افغان معنا صرف او صرف پشتون دی، افغانستان معنا پشتونستان دی. افغانستان د پشتون کور دی. دا ملک د پشتون دی. فاریاب، مزار او بدخشان پشتونستان، زه د دی ملک بادار او مشریم. نا اهل حرامی او ناخلف تاجک، هزاره، اوزبیک او گلم جمو چه به افغان کلمه شرمیگی، هغوی باید خپلو ملکوته واپس لار شی! »
جناب پرتو نادری ضمن؛ مقاله غرای شان در مورد می پرسند که:
"یک انسان باید چقدرغیرمدنی و ناآگاه از تاریخ باشد که بتواند یک چنین سخنانی را بر زبان راند؟"
به نظر می آید که معنای متناظر این فرموده چنان است که در افغانستان ما؛ انسانها آنقدر ها مدنی و آگاه از تاریخ اند که در میان شان؛ پیدا شدن چنین یک آدم "غیر مدنی و ناآگاه از تاریخ"؛ از اعجب العجایب میباشد!
به هرحال بنده؛ اتفاقاً چندی پیش از داستان جنرال طاقت و سایر کارنامه های تلویزیون ژوندون که بالاخره رئیس جمهورکرزی را هم ناگزیر ساخت تا در مورد؛ اتخاذ و اعلام موضع کند؛ مقالتی دانشمندانه و تا حدی "فیلسوفانه" را در عین رسانه خوانده و گرفتار شوک شدیدی شده بودم:
این مقاله عنوان دارد: « یک چیز؛ سه نگاه (روانکاوی تاریخی پشتون ها، تازیک ها و هزاره ها)» و به قلم جنابی به اسم غالباً مستعار "ققنوس" صورت بسته است که در آن؛ پس از مقدماتی میخوانیم:
" پشتونها در مقام مالکان اراضیِ مغصوب، هموار، حاصلخیز و صاحبان قدرت پیوسته مانند اختهای که به زنی چشم میدوزد، به «علم و دانش بشری» نگاه کرده است.این اختگی نسبت به دانش بشری برای پشتونها در متن روابطِ تاریخیِ یکجانبهی قدرت و حکومت و غصب اراضی، هدیه گردیده. خیلی صریح این که قدرت و ثروت آنان را کور ساخته است. برخی لوازمِ منطقیِ این اختگی بهطور عام:
•1.هیچ مولودی از زهدان اختگی و خنثا بیرون نمیآید. پشتونها هیچ پدیدهای مثبتی بر دانش بشری در تاریخ افغانستان به بار نیاورده اند. آنها افغانستان را به نعش به جاماندهای بدل ساختند تا پاسخی باشد بر میل مهارناپذیرِ قدرت و ثروت.
•2.عنصر خنثا، خنثاساز است. پشتونها مدارس را به آتش میکشند و این نفرت و خصومت با بدیهیترین خواست و کنجکاویِ ذاتیِ انسان را تا پاسداری از محتوای کهنه، سوخته و سترونِ دانشگاهها بسط میدهند.
•3.عنصر خنثا، خودویرانگر است؛ زیرا هیچ زایش و تحولی در آن رخ نمیدهد، در نتیجه میکوشد حداقل ناچیزترین معنا برای بودن جست وجو نماید. پشتونها انتحار میکنند، و از آن معنای زندگی و بودنمیطلبند.
http://www.kokchapress.com/index.php/articles/9370-یک-چیز،-سه-نگاه-روانکاویِ-تاریخیِ-پشتونها،-تازیکها-و-هزارهها.html#.UqFdPl-6bIU
این مقالهِ بیش از اندازه غرا؛ در مورد تازیک ها(تاجیک ها) هم اینگونه ارزیابی دارد:
تازیکها به «علم و دانش بشری» به چشم روسپیِ قابل خرید نگاه میکنند.برخی خصلتهای درونیِ نگاهِ تاجرانه به طور عام:
•1. در نگاه تاجرانه هر چیزی به کالا تقلیل مییابد، سودمند یا ناسودمند تلقی میگردد، و به میزان سود رساندن و خدمتکردن اعتبار کسب میکنند؛ لذا چیزی را که تاجر نتواند روی آن قیمت گذارد و برایش سودآور نباشد نمیخَرد، یعنی از جهان تجارتاش طرد میکند. تاجر با زبان سود جهان را برای خود واضح میسازد و با خشتهای سود و زیان عالَم را معماری مینماید. اکنون اگر این نگاه را درونِ عرصهی اخلاق پرتاب نماییم، ویرانیِ اخلاق مستقیم ترین رخدادی است که اتفاق میافتد و بدینسان خوفناکیِ نگاهِ تاجرانه افشا میشود. آنسوی نابودی اخلاق حضور فاجعه و شرّ نام دارد. تازیکها با خلق فاجعهی غرب کابل اخلاق را قربانیِ قدرت طلبیِ نمودند و «کسب منفعت» را به عنوان تنها تکینهی خواست تاریخیشان صورت بخشیدند. و... 2 و 3 و اما...
و بعد؛ نگارنده دانشور فیلسوفِ مقاله؛ بدون اینکه حوصله ارزش دادن یا پرداختن به سایر اقوام و واحد های اتنیکی کشور را نشان دهد؛ همه فضل و ارج و کبریا را به هزاره ها می بخشاید:
«تنها هزارههاست که «علم و دانش بشری» را به چشم دوستِ قدیمی و رفیقِ نبرد میبینند و با آن نسبتی برخاسته از گوهر شیوهی بودن و تاریخاش برقرار مینمایند. علم و آموختن برای آنها به خانهی میماند که خارج از آن آنها امنیت، آرامش و حیات ندارند.....»
نمیدانم آیا جناب پرتو نادری؛ چنانکه در برابر سخنان جاهلانه جنرال طاقت استفهام کرده اند؛ آیا در قبال سخنان "دانشمندانه و روانکاوانه" برادر ققنوس هم خواهند فرمود؛ که:
"یک انسان باید چقدرغیرمدنی و ناآگاه از تاریخ باشد که بتواند یک چنین سخنانی را برزبان راند؟"
و یا چون قرار است؛ اینجا «روانکاوی تاریخی!!» شود؛ «از غیر مدنی ونا آگاه از تاریخ» بودن نمی توان و نباید حرف و حدیث داشت!؟
به هر حال؛ نخستین عرض این کمترین در قبال این بیانات و تلقی ها و تحکمات؛ لا اقل چیزی به مصداق «زبانت؛ بریده باد!» نیست، نخواهد بود و نمیتواند باشد!
من حتی از جنرال طاقت و آقا ققنوس؛ سپاسگذاری هم میکنم که هر کدام به نوبه خود؛ واقعیت های خیلی درونی انباشته شده و عملاً موجود و مآلاً تباهکن را برملا ساخته و فرصت بحث درست اندیشانه تر گسترده ای را به دست داده اند. البته احساسات و واکنش جناب پرتو نادری؛ نیز به درجه اولی محترم و مغتنم میباشد.
در مورد؛ واکنش مسئولانه و اخطار و هوشدار جناب حامدکرزی منحیث مسئول بالفعل جریانات و روند های کشوری؛ به عده ای از رسانه ها و به ویژه به تلویزیون هایی مانند ژوندون؛ مسلماً باید زاویه متفاوتی را در نظر گرفت و آن وسواس به جا پیرامون درجه بردباری و تحمل مدنی و مناظره ای بالفعل در جامعه نسبت به اینگونه فرافگنی عقدات و کمپلکس های روان اجتماعی و قومی ـ قبیلوی در افغانستان و برنامه ها و نیات و مقاصد دشمنان و حریفان نظامی و سیاسی منطقوی و جهانی مردمان سرزمین ماست که البته نبایستی تا سرحد "زبان بریدگی" گسترش یابد و به استبداد و استیلای خفقان در کشور منجر گردد.
متأسفانه اینهم نباید ناگفته بماند؛ موجی که خود جناب حامد کرزی و سیستم تحت ریاستش؛ لااقل از کنفرانس بُن (2001) بدینسو بر آن سوار ساخته شده است و به پیش میراند؛ هرگز مبرا از گند و لای و لوش زهر ناکی نبوده که اینک از دهن جنرال طاقت و امثالهم بیرون زده است!
مسئاله؛ مسلماً در مورد جنرال طاقت و مماثل های انگشت شمارش؛ خیلی ها روشن تر از آن است که نیاز به مداقه علمی و فلسفی و تاریخی... داشته باشد؛ ایشان با جسارت و توانایی شگفت انگیزی تحتانی ترین عمق یک منجلاب خرده فرهنگی را به آفتاب انداخته اند که منجمله "فرانکشتاین طالبانی"(2) از فوسیل های واقع در همین عمق؛ خلق شده و به دنیا عرضه گردیده است.
و ناگفته نماند که عمق هرکدام از منجلاب های خرده فرهنگی موجود در افغانستان و نیز سایر کشور ها و سرزمین ها ـ درست همانند معادن ذغال سنگ و نفت و گازـ کم و بیش دارای عین گونه فوسیل ها استند و در صورت اراده خالق فرانکشتاین؛ از آنها عین غول ها و هیولا ها ساخته شده اند و میتوانند ساخته شوند. چنانکه منابع زغال و نفت و گاز و عناصر فوسیلی دیگر در سراسر عالم تفاوت های خیلی فاحش باهم نداشته و نمیتوانند داشته باشند.
واقعیت این است که نه تنها من و جنرال طاقت و آقا ققنوس و محترم پرتو نادری؛ دوران نوزادی، کودکی، نوجوانی و جوانی خود را در میان این منجلاب های خرده فرهنگی به سر آورده ایم بلکه عموم افراد جوامع اتنیکی ما چنین بوده اند و حتی نوزادان کنونی و آینده ما طی زمانهای نامعلوم دیگرهم، به درجاتی محکوم به چنین رشد و رسش در عین منجلاب ها میباشند.
در نتیجه طبق آخرین برآورد های دانشمندان مسلم (و نه دعوی جلب) روانشناسی و جامعه شناسی و... 88 درصد از محتویات و خصوصیات روحی ـ روانی و رفتاری ـ اخلاقی ما همه؛ و خاصتاً غالبترین قسمت باورها و عقاید و پندار های مان؛ از همین منجلاب ها در مغز و پوست و گوشت و استخوان ما نفوذ و رسوب کرده است و نفوذ و رسوب میکند.
منجمله چنانکه محیط پرابلماتیک دوران جنینی و یا دوره کودکی روح الله جان ما؛ شماری از معضلات صحی را؛ بر وی تحمیل نموده بود و منجمله پرده مانع شونده دیدِ درست و یا مواد کدر کننده دیگر بینایی در چشمان زیبای او را به وجود آورده بود؛ مُرداب های خرده فرهنگی مترسب شده ما که پیشینه آنها به اعصار بدویت و توحش و بربریت میرسد؛ همچو ناهنجاری های روانی و منجمله پرده ها و مواد کدر کننده بینایی؛ در ما نیز کم و بیش به وجود آورده است.
اتفاقاً ثبوت بسیار روشن این حقیقت را؛ همین آقا ققنوس دانشمند روانکاو و فیلسوف مان؛ در عین مقاله (روانکاوی تاریخی ...) شان نیز به دست داده اند؛ دقت فرمائید:
«... حقیقتِ زیستن (آزادی و عدلت) را در دل این فرآیندِ بیبدیل و نو باید جست، امری که «مردم» هزاره با آن به نبردِ ظلمت و ساختن آینده میروند. روزنهی که در شور کودکان و جوانان هزاره چشمک میزند، کودکان و نوجوانانی که هیچ مخرجِ مشترک با جهانِ نفرین شده و تُهیای سیاستمداران، روشنفکران و آکادمیسینهای خود- که بهرغم سکونت در محتوای تئوریک و فرهنگی (یعنی علی الرغم هزاره بودن!) هنوز هم نتوانستند ادبِ داناییبیاموزند تا آنرا در هستهی روابط انسانی اعم از فردی و اجتماعی بسط دهند- ندارند.
سیاستمداران و روشنفکرانی که حتی سزاوار نام سیزیف نیستند؛ زیرا سیزیف بارِ هستیاش را شکوهمندانه بر دوش میکشد و در جهان او حتی «بیهودگی» در مقام نهاییترین امکان انسان، ارزش دارد. اما در دنیایِ این دو گروه هیچ ارزشی جز خودِ آنها، خواب و خوراک و نام و دربارشان معنایی ندارد.
تو خواهرم و برادرم بخوان که الفبای زیستن را هجا میکنی و راهِ آزادی و مسیر عدالت را از فضای دیگر و با منطق متفاوط (متفاوت!)آغاز کردهای و سرنوشتت را از مکانی دیگر رقم خواهی زد.»
این فرموده؛ آخرین پاراگراف در موردِ «تنها هزارههاست که «علم و دانش بشری» را به چشم دوستِ قدیمی و رفیقِ نبرد میبینند»میباشد که گویا (دربست!) پشتون ها به جهتی و تاجیک ها به جهتی دیگر؛ چنین نیستند، چنین آفریده نشده اند و «تاریخ» چنین موهبتی به آنها ارزانی نداشته است!!!
ولی به وضوح ملاحظه میفرمائید که نیروی دید و شفافیت بینایی جناب ققنوس؛ در حدی است که همه کلیت هزاره را؛ مانند «گاو افلاطون» یا «فیل مولانا» به یکسان سیاه نمی بیند و در درون آن؛ طبقه و قشر متفاوت «نفرین شده و تُهیای سیاستمداران، روشنفکران و آکادمیسینها» را نیز می یابد «که به رغم سکونت در محتوای تئوریک و فرهنگی (همان منجلاب خرده فرهنگ هزاره گی!)، هنوز هم نتوانستند ادبِ داناییبیاموزند»!!!
حاصل این طرز و توان دید؛ بالاخره ناگزیر منجر به آن میشود که جناب دانشمند روانکاو تاریخی به ما بگوید که هر آنچه را در مورد «تنها هزاره...» حکم و دعوا کرده است باید در «روزنهی که در شور کودکان و جوانان هزاره چشمک میزند،» دید و دریافت و آمنا و صدقنا گفت!
«کودکان و نوجوانانی که هیچ مخرجِ مشترک با جهانِ نفرین شده و تُهیای سیاستمداران، روشنفکران و آکادمیسینهای خود- که ...، هنوز هم نتوانستند ادبِ داناییبیاموزند تا آنرا در هستهی روابط انسانی اعم از فردی و اجتماعی بسط دهند- ندارند.»
حالا اگر طبابت با حذاقتی میسر شود که پرده و مواد کدر کننده بینش را از روی و درون چشمان محترم "روانکاوِ تاریخی"؛ دور نماید؛ آقا ققنوس نیز بلافاصله مانند روح الله جان ما؛ فریاد شگفتی سرخواهند داد که : دنیا(ی فراختر افغانستان شمول و اولی تر: جهانشمول) چه روشن و زیبا بوده است!
و منجمله به تندی خواهند دید که همان قشر و طبقه «نفرین شده و تُهیای سیاستمداران، روشنفکران و آکادمیسینها» در کلیت خلق پشتون هم موجود و مسئول بوده است و موجود و مسئول میباشد و در کلیتِ خلق تاجیک و تمام خلق های اقوام و واحد های اتنیکی دیگر هم.
در نتیجه به گونه اتوماتیک؛ "روانکاوی تاریخی" جناب ققنوس؛ به روانکاوی طبقه و قشر اقلیت ناچیز ولی حاکم و غالب و ممتاز و بر علاوه مزدورِ همه واحد های اتنیکی و خرده فرهنگی از یکطرف و توده های بزرگ محکوم و مظلوم همه آنها از طرف دیگر؛ و نیز اقشار و لایه های بین البینی؛ منتج میشود که ایضاً «کودکان و نوجوانان آنها؛ هیچ مخرجِ مشترک با جهانِ نفرین شده و تُهیای سیاستمداران، روشنفکران و آکادمیسینهای خود- که هنوز هم نتوانستند ادبِ داناییبیاموزند تا آنرا در هستهی روابط انسانی اعم از فردی و اجتماعی بسط دهند- ندارند.»
و لهذا همه ساخته و بافته کنونی توهمی و احیاناً شاعرانه حضرت ققنوس؛ متأسفانه به هم ریخته؛ از بلندای «علم و دانش بشری» به حضیض جهل و نادانی و بد دانی «غیر مدنی و نا آگاه از تاریخ» و خیلی الزامات دیگر؛ پرتاب میگردد؛ مگر اینطور نیست!؟
مگر؛ اینطور؛ به فرموده بلبل شیراز:
نه هرکی چهره بر افروخت دلبری داند نه هرکی آئینه سازد؛ سکندری داند!
*********
در سال های 1353ـ 1354 که در مدیریت اطلاعات و کلتور جوزجان؛ مامور بودم؛ همکار خوش محضر و بذله گو و شوخ طبعی داشتم که با تأسف نامش یادم نمی آید ولی آمر کتابخانه و اهل قندز بود.
او قادر بود همچو من؛ جوانان اخمو و گوشه گیر و غمدرون را ساعت ها سرگرم کند و حتی شدیداً بخنداند و برای این کار؛ گردش و ورزش و سیر و سفر به سبزه زار و آبشار و باغ و جنگل را هم می افزود.
روزی در سلسله بذله های پایان ناپذیرش؛ قصه جوانی را آورد که با کسی موسوم به "غلام علی" دعوی و سیالداری یا رقابت و دشمنی داشت. وقتی این جوان نزد همسالان و همراهان فراوان دندان جویده و علیه غلام علی؛ به حد افراط؛ شاخ و شانه کشیده بود؛ به ناگهان؛ در جمع؛ سر و کلهِ "غلام علی" پیدا شد.
جوانی که تا همین اکنون مانند شیر می غُرید و از غلام علی در قیاس با خودش؛ تصویر موش ترسویی را کشیده بود؛ آناً خویشتن را باخت و با دستپاچگی و کرنش آشکار؛ مقابل غلام علی دو لا شده گفت:
ـ هوووو؛ سلام علی جان؛ غلام علیکم!!!
صرف نظر؛ از دسایس و توطئه های شبکه های جاسوسی منطقوی و خارجی؛ که با بهره گیری از «علم و دانش بشری» و تکنولوژی ها و مهارت های واقعاً روانشناسانه و روانکاوانه؛ به دنبال شناخت دقیق «پاشنه آشیل» رستمان و یلان کران تا کران افغانستان بوده اند و استند و خواهند بود؛ برتری خواهی ها و عقده های حقارت قومی و قبیلوی در افغانستان و نه تنها در افغانستان؛ و هکذا روحیات تبعیض و امتیاز سمتی و زبانی و مذهبی و جنسیتی و طبقاتی... از خصوصیات روانی است که به طریق داده ها و آموزه های خرده فرهنگی از دوران نوزادی تا 8 ـ 10 ـ 12 ساله گی وارد دماغ ها و بخش های ماتحت الضمیر ما گردیده است و میگردد.
بدینجهت؛ علی الاکثر هرکدام ما وقتی به معنای نسبتاً کامل کلمه؛ وارد اجتماع کثیرالقومی ... خویش میگردیم؛ غفلتاً و «خدای په جات» یک تعداد "غلام علی" هارا در برابر خود و در کمین خود؛ احساس و خیال میکنیم و خویشتن را ناگزیر می یابیم که دنبال مقابله و دفاع و حمله با آنان؛ در روز مبادا باشیم.
ولی وقتی جبر های مشترک، منافع ملی و تهدیدات عمومی؛ ناگزیر مان میکند که کنار هم بایستیم؛ اقلاً عذاب وجدان میگیریم و در نتیجه با وارخطایی و تظاهر و دروغ و ریا و ترس و فوبیا؛ به هم می گوئیم:
ـ هوووو؛ سلام علی جان؛ غلام علیکم!!!
یعنی که در توفان فلج کننده روحی؛ حتی قادر نمیشویم نام برادر ملی و وطنی خود را درست و به جا ببریم و با یک سلام درست تشریفاتی؛ اقبال و استقبالی برایش عنایت کنیم و این کمیک ترین تراژیدی سرزمین ماست که به لحاظ روحی و نرم افزاری؛ امر حیاتی ی «ملت شدن» مردمان این سرزمین را به سهم خود؛ مانع گردیده است و مانع میگردد.
با حفظ کمال احترام به جناب پرتو نادری گرامی و اندیشمندان و قلمزنان همردیف شان؛ آنهم نه اینکه خودم جسارت کنم بلکه به مدد یکی از محدود انسان ترین بشر های معاصر ما؛ جاویدان یاد نیلسون ماندیلا قهرمان بی بدیل مبارزه خلاقانه و پیروزمندانه علیه تبعیض نژادی و آپارتاید و نابرابری؛ به عرض عزیزانم خاصتاً جوانان بالنده وطن میرسانم که :
«سخن زندگی بر سر «یا این/ یا آن» نیست. موضوعات و تصمیمگیریها در باره؛ پیچیده هستند و همیشه عوامل بسیاری دخیلند. مغز شاید دوست داشته باشد توضیحاتی ساده بیابد ولی توضیحات ساده با واقعیت سازگار نیست. هیچ چیزی آن طور که مینماید؛ آسان و ساده نمی باشد.»
به نظر بنده؛ اینکه بر همچو تحرکات جاهلانه و جنون آمیز و پُر دسیسه؛ خردمندانه واکنش نشان دهیم و منجمله خواهان اتخاذ تدابیر قانونی و مجازاتی شویم و یا به طرق دیگر از اهانت گشتن و مورد ضربات خرد کننده روحی قرار گرفتن مردمان اقوام و ملیت های برابر حقوق میهن آبایی دفاع نموده آنجا که به راستی کیان و فر و فخری هست؛ را آفتابی نمائیم؛ کار های ارزشمند و لازمی است؛ ولی تمام اینها؛ در آخرین تحلیل هماوردی با ظواهر ومعلول ها میباشد.
لهذا نه اینکه علت و علل آفت و مرض و خطر را منتفی و محو نمیکند؛ بلکه حتی نمیتواند به شناخت عمقی و بنیادی علت و علل یعنی منابع و مکانیزم های آفت و مرض و خطر هم ما و خاصتاً جوانان مان را رهنمون گردد.
اینجا؛ بینش و دانش مندیلا وار و سپس برنامه ها و ساز و کار ها و اقدامات مندیلاوار (نه کاپی و کاریکاتور آن) ضرورت و حکم قاطعانه تاریخ است!
(لطفاً تا اینجا را به حیث مقدمه و پیش درآمد بحث اساسی که در آتی خواهد آمد؛ قبول فرمائید!)
+++++++++++++
رویکرد ها :
1 ـ برای آشنایی بهتر و بیشتر با استاد مرحوم قیوم بیسید؛ منجمله به لینک های زیرین مراجعه فرمائید:
2 ـ توصیف و تعریف طالبان منحیث «فرانکشتاین»؛ متعلق به بی بی حنا ربانی وزیر خارجه اسبق پاکستان میباشد و احتمال دارد که ایشان نیز؛ این تعریف و توصیف خیلی ها دقیق را از اندیشمند بزرگ دیگر اخذ و اقتباس کرده باشند.
اساساً فرانکنشتاین دانشمند جوان و جاه طلبی است که با استفاده از کنار هم قرار دادن تکههای بدن مردگان و اِعمال نیروی الکتریکی جانوری زنده به شکل یک انسان میسازد. موجودی با صورتی مخوف و ترسناک که بر همه جای بدنش رد بخیههای ناشی از دوختن به چشم میخورد. این موجود تا بدان حد وحشتناک است که همگان، حتی خالقش از دست شرارتهای او فرار میکنند.
«فرانکشتاین» در اصل معروفترین اثر بانوی نویسندهی انگلیسی «مری شلـی» است. ایدهی اولیه نوشتن این کتاب را «لرد بایرون» شاعر رمانتیک انگلیسی پیشنهاد کرده بود.
فرانکشتاین اولین بار در سال ۱۸۱۸ منتشر شد ولیشهرت خود را بیش از هر چیز مدیون اقتباسهای سینمایی اش میباشد.
از روی این اثر بیش از ۳۰ اقتباس سینمایی یا تلویزیونی ساخته شده است.
اینک در ادبیات سیاسی جهان؛ فرانکشتاین بر مشابه های همان هیولایی اطلاق میگردد که دکتور فرانکشتاین باز سازی و خلق نموده یا مینمود.
چنانچه حدود یک دهه پیش، هنگامی که صدام حسین به دست نیروهای ناتو اسیر شد، مایکل مور، مستند ساز معروف آمریکایی نوشت که:
"ما فرانکشتاین خود را دستگیر کردیم..."
اسامه بن لادن (و طبعاً زیر شاخه های امتداد یافته از او) نیز یکی از مخلوقات فرانکشتاین غرب صلیبی/ صهیونی امروز بود که زمانی توسط سرویس های اطلاعاتی غرب برکشیده شد و در رأس سازمانی به نام القاعده قرار گرفت، بوسیله صهیونیست ها (آنچنانکه اسناد چارلی ویلسون نشان می دهد و در فیلمی به نام "جنگ چارلی ویلسون" نیز به نمایش در آمده) مسلح شد تا در افغانستان بجنگد و میلیاردها دلار از سوی رژیم سعودی و شیوخ خلیج فارس ... و البته به دستور ارباب صهیونیست در اختیارش گذاشته شد و زمانی هم به عنوان بهانه لشکر کشی آمریکا به خاورمیانه و افغانستان عَلَم گردید.