چمنیست مصنوعی ولی خیلی زیبا به نظر می آید و در آن چند راس حیوانات اهلی از نوع پستانداران و از نسل های اصیل انگلیسی و امریکایی و… بسته اند، پشم آلو و چنان چاق و چله اند که در پست نمی گنجند. چند راُس از آن ها چنان حریص و پر خور و سیری نا پذیراند که همه را به حیرت وامیدارد.
آنطرفتر آدم هایی دیده می شوند که گویا از قبل دیده باشم و می شناسم شان. آنان سرگرم کار خود اند و دارند بالای ساحهُ کار می کنند که نمی دانم چقدر گسترده باشد. می بینم کارمندان و کارگران روز مزد آنان کار ساخت و ساز پروژه ُ را به پیش می برند و در مقابل یک زنبیل سمنت، ده تا پانزده زنبیل ریگی مخلوط می کنند که در خود خاک هم دارد. می بینم ناظر و سر کار گر خارجی از کار آنان نظارت می کنند ولی چیزیی نمی گویند که این ترکیب ریگ و سمنت درست نیست!
این بار نظرم به کمرهُ دیجیتالی می افتد که لای خاک ها افتاده و یکی از ناظرین خارجی پروژه آنرا بر میدارد وتیز، تیز، عکس می گیرد. یک عکس، دو تا، سه تا، چهار و پنج و ششش و دیگر تعداد عکس ها به دوصد و سیصد عکس رسیده ؛ از خود میپرسم « اینان چرا اینقدر عکس می گیرند که چه کار؟!» می بینم خودم پاسخم را میدهم: « البته کار پروژه همین طور است دیگه!»
باکی دارم حرف می زنم درست بیادم نیست و اما همین قدر یادم می آید که برای هم صحبتم میگویم : « سید علی احمد از کاپیسا بود، جوان لاغر اندام با قامت کشیده، باکرکتر، با معرفت و وطندوست!»
آنگاه طرف مقابل در جوابم میگوید : « من هم از کاپیسایم، راست میگویی، او انسان باشخصیت و مورد احترام همه بود، آری می شناسمش!»
به یک بار گی می بینم این آدم از من میپرسد : « تو برای افغانستان چه کردی؛ حالا هم مردنت رسیده و اینک تا چند لحظهُ می میری؟»
می بینم در آن واحد به فکر فرو می روم و با یک نوع دست پاچگی در جوابش میگویم :« کارهایی را که من کرده ام کارهای کوچکی اند به حساب نمی آیند اگر فهرست وار بگویم لست طویلی نمی شود؟»
بیاد دارم که آندم کوشش می کردم دقت فکر کنم و با دقت پاسخ بدهم ، بدلم هوشیار بودم، یادم می آید که دروغ نمی گفتم.»
هنوز این صحنه ها ختم نشده که زانوهایم تکان میخورند و درد شدید مانند رشته ی بلندیی از قسمت سر چهار بند تا کف پایم میدود و چشمانم را باز میکنم هنوز هوا. تاریک است و از سپیده دم خبری نیست؟
پایان.
نویسنده : ظاهر اضطرابی