افغان موج   
نویسنده: سیده حسین
گلی ارغوان
دامنت نقش دارد
در لب‌خند تو

فرزانه از خود می‌پرسید، چرا هر روز به خیلی چیزها فکر می‌کند. این که هر روز یک اتفاق تازه‌ی در زندگی خودش و دنیا رُخ می‌دهد، خوب، نو که نیست و آخر این که فردا دنیا چه می‌شود، به من چه ربط دارد.

فرزانه خوب می‌داند که هیچ ربطی به او ندارد، ولی با وجود آن این پرسش ها او را رها نمی‌کنند. به همین سبب برای از یاد بردن فکرش بار ها موزیک شنیده و یا ساعت ها گردش رفته است اما نتیجه‌ی نداده است.
ناخود آگاه فکرش به طالب، جنگ، فرار جوانان، زنانی که فرزندان شان را بفروش گذاشتند، خانه پالی و بی سرنوشتی زندانیان زن سیاسی، حمله به اوکراین و ویدیویی که بروی زن راننده‌ی جوان بیچاره دو طالب آتش گشوده و در دقیقه جانش را با فرزندش گرفتند، دوره می‌زدند. البته که روز های استثنایی هم وجود دارد، روزهایی که فکرش از صبح مشغولیتی دیگر دارد هم مانند امروز که با خاطراتی بسیار دلچسپ درگیر شده است.
بلی! روز فراموش نشدنی او همین تاریخ است که هر سال تکرار می‌شوند و آرامش را از او می‌گیرند، بیقرارش می‌کنند و اما بعد با لب‌خندی به او زندگی می‌بخشد.
در پالیدن، پالیدن، کتابچه‌ی نسبتن کوچک ولی ضخیم با پشتی رنگ سرخ سوخته وآفتابی در حال غروب، را پیدا می‌کند و از لابلای کتاب هایش برمی‌دارد و روی میزش می‌گذارد. کتابچه ای که برایش عزیز و یادآور بهترین لحظه ها زندگی او اند.
بیرون توفانی و به شدت باران می بارد. از چندین روز به این سو آسمان دل او هم گرفته و مانند ابرها گریه می‌کند. فرزانه شیشه‌ی کلکین را که قطرات باران به سرعت رویش می‌نشیند و یکی پی دیگربه عجله سوی پایین راه می‌کشند، تماشا می‌کند. او از باران خاطرات شیرین دارد، نه تنها از باران که از برف هم یاد های در حافظه اش ثبت کرده که خیلی دوست شان دارد و بار بار در خلوتی که با خودش می‌نشیند و به آن لحظه ها می اندیشد، احساس سبکی به او دست نی‌داد وبه آن لحظه ها عشق می‌ورزد و لذت می‌برد، می داند که تکرار نمی شوند.
آری! فقط همین گذشته هست که خلای زندگی فرزانه را برایش پُر و دلنشین می‌کند.
لب‌خندی که فقط با یاد از آن روز ها بر لبان پُر و گوشتی او می‌شگفد و احساس شاعرانه اش در او بیدار و ضربان قلبش را بالا می برد. کتابچه را نگاه می کند، برای داشتن این کتابچه درد های فراوان را تحمل کرده است با آن هم خوشحال است که هنوز کتابچه‌اش را دارد.
آری!هر بار که بدستش می‌گیرد با نهایت مهر به آن دست می‌کشد و بسیار باارزش و گرامی‌اش می‌دارد.
فرزانه نخستین صفحه را ورق می‌زند و می‌خواند:
دی شیخ با چراغی همی گشت گرد شهر
گز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
کتابچه‌اش را روی میز نمی‌گذارد. ورق ، ورق می‌زند. هر صفحه را با تاریخ و عنوان، نشانه گذاری کرده است.
آخ! این کتابچه فکرش را به آن لحظه هایی می‌کشاند که اتفاق های دلنشین در زندگی‌اش افتاده بود. روی صفحه‌ای مکث می‌کند.
یادت
آرامم کن در آغوش لبخندت
نوازشم کن با یک بغل مهرت
عاشقم کن با شهد صدایت
لذتم بده با لمس نگاهت
حمل سال ...
عاشقم کن. آه! فرزانه دفعتن لرزش خفیفی را در تن زیبا و متناسب‌اش احساس کرد، از هیجان آن روزموهای بدنش راست ایستاده شدند.
عشق چه اتفاق قشنگ با دل واپسی های مطبوع که او را با احساس شیرین و زنده بودن آشنا کرده بود. آمدن مردی که با شعر و کتاب پیوندش را عمیق تر نمود و هنوز که هنوز است در او نفس می‌کشد.
حس کرد که اتاق سرد است و برگشت که از روی چوکی "صندلی" پتویی فولادی را بردارد تا بدورش ببپیچد. همیشه یاد از گذشته ها گرمش می‌کنند. اما یادی از عشق تکانش می‌دهد و با دقیقه های پرهیجانی که گذرانده، سردش می‌شود.
آری! زمانی عشق مانند باران بر او باریدن گرفت که برادرش بورس تحصیل به هند را به دست آورده بود. آن روز در میدان هوایی دوستان برادرش هم برای خدا حافظی گِرد هم آمده بودند، در آن لحظه برای فرزانه فضای خاصی وداع با برادرایجاد شده بود و مادر گریه می‌کرد ولی فرزانه خوشحال از این که برادر به آزرویش رسیده بود، بود.
پدر از ترس آزادی که فرزاد در خارج بدست می‌آورد، در تلاش و نصحیت بود و جملات‌اش را مرتب تکرار می‌نمود و این که هیچ گفتنی از یاد فرزاد نرود، هی توصیه می‌کرد که بچیم، حرف هایم را فراموش نکنی. با ایمان و قوی باشی. خبرگیرایت هستم.
فرزاد هم با عجله سرش را با تایید شور می‌داد و می‌گفت: خو، پدرجان، خو!
فرزانه در رفتار برادرش می‌دید که از آن همه تکرار حرف های پدرکم حوصله شده است. حق هم داشت، او مردی به سن رسیده بود و آشنا با روزگار. در وقتی که فرزاد، فرزانه را برای خداحافظی در آغوشش کشید، در گوشش گفت که یادت باشد، برایم نامه بنویسی. دوستان گاه گاهی به خانه ما سر می‌زنند و از من جویای احوال می‌شوند به خصوص مهرداد.
فرزانه در آن هیاهوی پرسید: مهرداد، کدام هست؟
فرزاد با انگشتش به مردی جوانی اشاره کرد که پیراهن گلدار به تن داشت. آن مرد جوان دوستت هست؟ عجب! تا حالا ندیده بودم؟
فرزاد سرش را دور داد و چشمکی به فرزانه زد و گفت: آری! چرا؟ پدر مگر او را می.شناسد. اوهم بورس داشت ولی نتوانست با ما بیاید، چون خانواده‌اش به کمک مالی او نیاز دارند. مردی از تبار کاکه ها است. برای سهولت کار های زیاد مرا او انجام داد و به من خیلی کمک رساند.
فرزاد، مهرداد را صدا زد و با فرزانه آشنا کرد. خواهرم.
مهرداد با لب‌خند و صدای گرم سرش را تکان داد و گفت: "مسرورم از آشنایی با شما."
خدای من! این معرفی، رسمی که در خانواده ما رواج نداشت و برای پدر هم خوش نیامد و با عجله خودش را کنار ما رساند و پهلویم ایستاد و با پرسش که خیریت است؟ خواست اعتراض کند.
مهرداد لب‌خندی زد، بلی! پدرجان. خیریت است. پدر به فرزانه زِل زد و گفت: برو پیش مادرت که تنها است. لازم نیست که این جا باشی.
فززانه کتابچه را بست و پیش کلکین رفت. مثل این که چیزی خوش آیندی او را به گذشته ها می‌کشاند. کتابچه‌اش را دوباره باز کرد و روی ورقی مکث نمود. بلند خواند،
فکرم
در سقوط فکرم به تو
برای نیفتادنم
رها کردم، خودم را
باردیگر قلبم را بربایی
من از تو چیزی نمی‌خواهم
فقط به من فکر کن
به من!
در سقوط فکرم به تو
فهمیدم
فکر کردن به تو زندگی است
از تو می‌خواهم
بوسه ام کن و سخت در آغوشم بگیر
تا دیر نشده و ...
فرزانه حس قشنگی از آن روز را مانند همیشه در درون خود یافت، آن لحظه پیش چشمانش جان گرفتند، باران بهاری بود و می‌دانست که زودگذر است. هوا کمی سرد بود و دستش را در میان دستان مهرداد جا داده بود تا گرمش کند، چه دلنشین بود که قطره های باران نوازشش می‌کردند. در کنار مهرداد زندگی برایش رنگین می.شد و فرزانه خودش را در لابلای شعری که در بنا گوشش مهرداد زمزمه می‌کرد، جوانه می.زد و لحظه های طولانی چشمانش را می‌بست و به هیچ چیز فکر نمی‌کرد جز صدا و نزدیکی با مهرداد.
باران به شدت می‌بارید و پتو که بدور خود پیچیده بود، او را گرمی می‌بخشید. خاطراتی که ضربان قلبش را به تپش وا می‌داشت. دلش می‌خواست که باز هم بخواند و به مهرداد فکر کند.
اما فکرش برخلاف به آن شب پیوست که وقتی شعرش را برای پدرش خواند
تو نامدی و در انتظارم ای عشق
در هجر تو پژمرده و زارم ای عشق
یک عمر شده ندیده ام رویت را
تو رفتی و من اشک ببارم ای عشق
و پدر سروده را شنیدن، ورق را از دستش گرفت و پاره پاره کرد و با صدای محکم و پرخشم گفت: دیگر اجازه نداری که شعر بسرایی، فهمیدی! شعر سرودن یک دختر یعنی بدنامی خانواده را به دنبال دارد. گناه دارد. خدا را خوشش نمی‌آید که زن و دختر شعر گوش کنند و یا بدتر که شعر بگویند، فهمیدی؟
آن شب با این برخورد پدر نیمه ی از فرزانه را در او کُشت. پدر به این اکتفا نکرد با صدای بلند پرسید: لعنتی، عاشق شدی؟ مگر از روی نعش من بگذری. عشق مرگت را جشن می‌گیرم و مرتب فریاد می‌زد: "که فامیدی؟ تو نمی فامی که عشق مقدس است و آسمانی، عشق زمینی هوس اس و ممنوع. مه نمی‌خاهیم که تو شعر بگویی و با آبروی ما بازی کنی. دختری وقتی شعر بسرایی، بداخلاق و هم دست شیطان می‌شود. توبه کن و قسم یاد کن که دیگر نمی‌سرایی."
فرزانه آن شب انگشتانش را به هم فشرد و بعد در تنهایی مشتی پر از خشمش را به دیوارکوبید و حتا حالا هم در خودش دردی را حس می‌کند.
پدر اسرار داشت که فرزانه کتابچه‌اش را به پدر بدهد و فرزانه انکار می‌کرد که فقط همین یک پارچه شعر را سروده است.
آن شب فرزانه در بسترش زیاد اشک ریخت چون این هوس به گفت پدر بد نام را دوست داشت و برای زندگی‌اش مهم می‌دانست، آخر این عشق که پدر هوس می‌خواند به او حالت و انرژی خاصی می‌داد که همراه با لذت، جذاب، دلپسند و دلنشین بود. پدر عشق مقدس او را هوس خواند، هوسی که زندگی‌اش را رنگین کرده بود و به خاطر این احساس با هزاران آرزو صبح برمی‌خاست و روز را می‌گذراند و روزی دیگر را از خدا تمنا می‌کرد تا به دیدار مهرداد می‌رسید و نفس عمیق و راحت می‌کشید. وقت را فراموش می‌کرد و دوباره از شوق می‌شگفت. می‌سرود و می‌سرود.
در من
در من باور می‌شود
لحظه های بودن با تو
می‌شگفد عشق
عشق
رنگ زد در زندگی ام
با صدا
لب‌خند
ونگاهت
ولمس کرد تن روانم را
دست نقاش وصال
سرود
تو را در من
---------
فرزانه دیگر هرگز برای پدر شعر نخواند. شعر هایش را چون کودکی دوست داشتنی ممنوعه، در بکس و لای لباس هایش قایم و پنهان می‌کرد. فرزانه کف دستش را به شیشه‌ای کلکین چسپاند و پلک هایش را روی هم نهاد، صدای درونی‌اش را شنید و در رویایش گرمی کف دست مهرداد را حس کرد. ندانست چه مدتی به آن حالت گذرانده بود.
سکوت در اطاق با شَر شَر صدای باران در بیرون او را به خودش برگشتاند. لب‌خندی نقش لبانش شدند و دلش طاقت نیاورد، کتابچه را ورق زد، با لب‌خند ملحیی به موهایش دست کشید و این که با همه ممانعت های پدر شعر را چون کودک نامشروع با خود تا این جا کشتانده بود و با صدای رسا خواند،
مرا
گلاب سرخ را
آهسته
میان دستانش جا داد
بی ترس از خار هایش
بویید
بوی من می‌داد
دل انگیز، ملایم و شیرین
چشمانش را بست
لب‌خندی،
لبان نرم آفتاب زده اش را
باز کرد
بوسه‌ی بگذاشت روی
برگ سرخ
و روی لبانش به یادگار گرفت
کاش فردا بود
کاش ندیده بود
مرا
پایان
برای عید مبارک نوشتن، قوت دل می‌خواهد و اما اميدوارم با این داستان لحظه‌ی شما را به فضای سبز امید، عشق و ازادی برده باشم.
* شعرهای سروده شده در گروه #زن،شعروآفرینش