افغان موج   

پیراهن سبز کم رنگ با گلهای سپید

« ذکریا»وقتی به خانه آمد با اولین کسیکه بر خورد پسر کوچک اش بود. او با ورخطایی خبر در گذشت مادرکلانش را داد.  «ذکریا» با بی باوری به اتاقی که مادرش زندگی میکرد داخل شد. او  روی دوشک دراز کشیده بود و بر علاوه خانم، خواهر و چند نفر از زنان همسایه نشسته و سورۀ یاسین را میخواندند. با یک فریاد از تۀ دل خودش را بروی نعش مادر انداخته گریسته گفت:

ــ مادر جان قربانت شوم ترا چه شده بر خیز! چشم هایت را باز کن و بعد از آنکه لب هایش را برای گرفتن بوسه بر رخسار مادر برد دید که صورت اش سرد است و نفس نمیکشد. دلش گرفت و از ته دل گریه کرد. برای اولین بار شبح مرگ را به چشمش میدید. مادر یگانه پشتوانۀ زندگی اش بود. او پدرش را به خاطر نداشت زیرا قبل از آمدن او به دنیا در گذشته بود.

همان پیراهن سبز کمرنگ با گل های سپید هنوز زینتبخش تن اش بود. همسرش با گریه گفت:

ــ نمیدانم چه شد. یکبار فریاد زده روی زمین دراز کشید. گویی دستی حلقومش را گرفته بود. هر چه برایش آب دادم و هر قدر با او صحبت کردم فایده نکرد و ساعتی بعد دیدم نفس نمیکشد...

« ذکریا» با اندوه فراوان از خانه بیرون شده و به سراغ چند مرد همسایه رفت.  به همه اطلاع داد که مادرش فوت کرده و طالب کمک شد.

توصیۀ همه این بود که تا فردا بالای سرش قران بخوانند و فردا صبح مراسم خاک سپاری اش را انجام دهند.

 آفتاب در حال غروب بود و تکه پاره های از ابر به رنگ نارنجی در افق غربی نمایان بود که دوستان دیگر سررسیدند و به کمک « ذکریا» شتافتند...

 شب از نیمه گذشته بود و چند تا زن روی جسد مادرش قران میخواندند. کودکان همه بخواب رفته بودند. « ذکریا » روی دوشک افتاده و به مادر فکر میکرد. خاطرات زندگی چهل سالش مثل پردۀ سینما از مقابل چشمش عبور میکرد. خیال میکرد کسی او را به آسمان میبرد و از ارتفاع هزاران میل رها میکند. به فکرش میرسید که هنوز کودک است و وقتی به خانه داخل میشود گل از گل مادرش میشگفد. او را در بغل میگیرد و بر صورتش بوسه میزند. یادش میآید وقتی سفر میرفت قرآن پاک را بالای سرش میگرفت و باز یادش میآمد که آرزوی دامادی اش را بر آورده ساخته و « سعدیه» را عروسش ساخت و باز بیادش آمد که همان پیراهن سبز کم رنگ با گل های سپید را بخاطر عروسی اش برای مادرش خریداری کرده بود و بهمترتیب هر چه در چهل سال عمرش گذشته بود را بیاد میآورد و افسوس میخورد. آخرش خستگی کار های روز مره و اندوه در گذشت امید و تکیه گاهش اورا بیحال ساخت تا خوابش برد.

« ذکریا» در خواب دید که مرده است...  با ترس زیاد چشم هایش را باز میکند. متوجه میشود در تاریکی مطلق قرار دارد. از ترس میلرزد اما خودش را از دست نمیدهد. نیم خیز میشود سرش به خشتی میخورد که هنگام دفنش شکاف مستطیلی لحد را بالای سرش پوشیده بودند. این خشت خام آنقدر پوسیده است که با ضربۀ سرش کاملن از هم پاشیده و مثل ماسه به درون لحد میریزد و به دنبال آن  خاک های زیادی از بالا به میان لحد سرازیر میشود و سوراخی ایجاد میگردد که روشنی آفتاب هر چند ضعیف است تابیدن میگیرد.

دستش را ازمیان این همه خاک های پوسیده و ماسه های نرم به سوی سوراخ دراز میکند و باقیمانده ای خاک را به قسمت های آخری لحد برده و سوراخ را گشادتر میسازد. بعدا نور شدیدی را با هوای تازه که بوی دنیا را میداد به درون لحد می آورد و او با زحمت زیاد قامت اش را از میان آن همه خاک بیرون میکشد...

آفتاب روی همان قله های  افراشتۀ کوه های غرب در حال غروب است. هوا گرم  و باد گرد و خاک را از کوچه های اطراف به سمت قبرستان پخش میکند.

« ذکریا» باتعجب نگاهی به اطرافش می اندازد و از حیرت دلش شور میزند. لباس های سپید که از گردن تا ناخن پای هایش را پوشانده است در پرتو نارنجی رنگ غروب وحشت انگیز مینماید. وقتی راه میرود خیال میکند زمین زیر پایش مثل پنبه نرم و لطیف است... برای اولین بار در زندگی اش لذت عجیبی میبرد و خیلی زود میخواهد همسر و اولاد هایش را ببیند و بنا برآن فریاد میزند :

ــ های مردم من زنده ام مرا ناحق زیر خاک گذاشتید... ولی صدایش را کسی نمیشنود. باز صدا میزند:

ــ من زنده ام باور کنید شما اشتباه کردید ... و چند بار اسم همسر و دو فرزند اش را میبرد...

در همین لحظه از خواب بیدار شد. عرق سردی تمام تنش را پر کرده بود. از خانه مقابل صدای یک زن که قران میخواند بلند بود و باز بیادش آمد که مادرش مرده و فردا او را باید به خاک بسپارند. با خودش گفت چه بهتر که هنوز زیر خاک دفن نشده، یکبار مادرم فریاد بزند که من زنده ام. اما ازین فکرش لرزید و قبول کرد که شانسی برای زنده شدن مادرش وجود ندارد و آنچه او دیده یک خواب بوده. از جایش بلند شده و بیرون رفت.

هوا گرم بود  شب از نیمه گذشته و جزء صدای تلاوت قران توسط یکی از زنان همسایه همه جا خاموش بود. ستاره ها در روی آسمان بل بل میکردند و از دور صدای های مبهمی میآمد.

« ذکریا» سگرتی روشن کرده و آهسته درب خانه را گشوده به کوچه داخل شد. نمیدانست کجا میرود و در مسیرکوچه حرکت کرد. شاید نیم ساعتی راه میرفت که به دریا رسید. روی یک سنگی نشست و به آب های سربی رنگی که روی هم ملیغلطیدند نگاه کرد. باخودش گفت کاش مادرش دریا میبود و گاهی نمیمرد و ازبین نمیرفت. به کوه های اطراف نگاه کرد که در تاریکی شب همرنگ هم بودند. فکر کرد که چرا این کوه ها نمیمیرند و نابود نمیشوند. چند لحظه بعد ازین طرز فکرش  شرمنده شد. زیرا بیاد آورد که هر زنده بلاخره محکوم به مرگ است و دوباره به طرف خانه باز گشت.

هنوز به خانه نرسیده بود که نخستین پیام صبح را از مسجد شهر شنید. صدای اذان صبح بود و «ذکریا» به سرعت اش افزود. تا به خانه رسید.

***

یکسال از درگذشت مادرش سپری میشد. درینمدت بار ها به خوابش آمده بود که او هم مرده است. ولی صبح که از خواب بر میخاست در حیرت عجیبی فرو میرفت. یکبار داستان مردن و زنده شدنش را که خواب دیده بود به دوستش گفت. دوستش برایش توصیه کرده بود که چیزی نذر کند و دیگر راجع به مرگ فکر نکند.

« ذکریا» گاهی بعد از فراغت از کار های روزمره با دو طفل اش به بازار میرفت و هر جائیکه اطفالش میخواستند، برای گردش انتخاب میکرد.

یکروز با دخترش به شهر رفت. دخترش از او تقاضا کرد که برایش پیراهن بخرد. در میان تکه هایکه برای خریدن میدید. چشمش به همان تکه افتاد... رنگ سبز کم رنگ باگل های سپید... دست دخترش را کش کرد و با سرعت از فروشگاه بیرون شد.

نعمت الله ترکانی

اول نوامبر 2008