سیده حسین
با دود سگرت و بوی غذای سوخته، فضای اطاق آلوده شده بود. وقتی نفس کشیدن سوزشی در راه گلو و ریه هایم احساس کردم که مرا در جوانی سخت آزار میداد. چاره ای نداشتم و باید کارم را تمام میکردم. میدانستم که چندین روز این بوی را با خودم به هر طرف میکشانم، اینکه لباسم را عوض کنم و سرو تنم را بار بار با صابون کف بزنم و زیر آب بایستم. فرقی برایم نمیکرد
من مانند هزاران دختر فراری«مهاجر» وقتی با خانواده به اروپا آمدیم، کودکی بیش نبودم ولی ارزویم امنیت و آرامش بود. یک خانه با پدر و مادر که همدیگر را دوست داشته باشند و داشتن خواهر یا برادری که همبازی و رفیقم گردد.
بلی! صاحب خانه شدیم ولی از آن پدر و مادر که تا رسیدن به این گوشهای دنیا درد و رنج سفر های با خطر ها و حتا تا سرحد مرگ پیش رفتند و تجربه کردند، اما مرا چون نور چشم شان حفاظت کرده بودند، دیگر نشانی نماند.
حالا هر دو در برابر هم دیگر توانایی و مقاومت نداشتند. گذشته از این که دوستی شان را در بین راه توته توته در هر جا رها کردند، نتوانستند که دوباره در یک فضای امنیت و آرامش دوستی و نزدیکی را پیدا کنند.
خوب یادم است، درهمان اوایل که در لاگر بودیم، مادر خسته و نالان در گوشهی اطاق روی چپرکت آهینی زیر لحاف میرفت و ساعت ها بی حرکت به سقف نگاه میکرد. مثل این که در آن جا فیلمی را تماشا کند. فقط وقتی غذا گرفتن با ما میآمد تا من تنها نباشم و از گرسنگی نمیرم.
مادر دیگر آن لباس های رنگ عنابی و نارنجی که دوست داشت، نمیپوشید و با همان لباس که سرمیاشت به ما داده بود که از خنک در امان بمانیم، روز ها و شب ها را میگذراند.
پدر اما خیلی مشغول بود. با مردان لاگر که از هر سرزمین در آن جا جمع شده بودند و سرنوشت شان یکی بود، سگرت میکشید. شطرنج بازی میکرد و یا باهم گیلاسی به سلامتی و آرامش وطن سر میکشید و با زنان به اشاره میخندید و گاهی هم با آن های که زبان شان را بلد بود، درددل میکرد. از کارش و قدرتش میگفت. از خانه و موتر قیمتیاش با آه و افسوس یاد میکرد.
لاگر و برنامه هایش برای من که کودک بودم و نزدیکی مادر را میپالیدم، بی معنا بود. همین که دیگر از فردای نامعلوم خلاص شده بودیم، راضی بودم. مادر هر روز در کنار بی تفاوتی هایش نسبت به خودش مرتب آرام آرام اشک میریخت و پیش روی آینه دستمالی را آویزان کرد و نمیخواست خودش را در آن ببیند.
پدر شب ها تا دیر بیرون میماند و وقتی میآمد که من خوابم برده بود و بعضی شب ها نالش و صدای گریهی مادرم را با نفس های تند پدرم میشنیدم و به پهلویی غلتد میزدم تا رویاهایم مرا با خود ببردند به سرزمین های بازی، آن جا که خوشبختی بود، فراوانی و مادرم با من میخندید و پدر مرا روی دوشش مینشاند و چرخم میداد تا بلند بخندم و او هم میخندید.
نمیدانم چه مدت در لاگر بودیم ولی با شروع مکتب من به ما خانهی دادند. آن لحظه رنگ به رخ مادرم دوید. مانند بچه های تازه جوان به ذوق افتاد و لباس های که داشتیم، جمع کرد و با پدر به سه اطاقهی نقل مکان کردیم. از شوق زیاد و دیدن دهلیز که مال ما بود به حمام و اطاق ها سرک کشیدم. دیگر مجبور نبودیم که منتظر دستشویی و یا حمام کردن بمانیم. مادر از بالکن خوشش آمد و با علاقه به بیرون و جنگل نزدیک خانه، لبخند زد.
- خوب اس، جنگل هم تنها اس. بعد دستی به موهایم کشید، ما هر دو به گردش میریم. دیدن درخت ها مره به یاد باغ ما انداخت.
پدر از دوستانش جدا شد و حالا از صبح تا شام روی کوچ نیمه فرسوده میافتاد و پردهی تلویزیون کوچک که همسایه به ما داده بود، میدید. خبر سر خبر و تبصره ها را بلند بلند به ما دو شنوندهای بی خبر از دنیا تکرار میگفت.
خوشبختانه برای پدر زودتر کاری در ساختمانی شهر ما پیدا شد و من هم مکتب رفتم.
مادر سعی داشت که وقتی هستم، سرحال باشد و نقش مادریاش را خوب اجرا کند. اما نمیشد.
من چکار میکردم، تنها کاری از دستم ساخته بود که اشک هایش را پاک و چون مادری نازش میدادم. آخر زنی که با زحمت چند ماه پیش از آمدن مجاهدین درس قابلگی را تمام کرده و در دوران طالبان تا بیرون شدنش از سرزمیناش مرتب در خدمت زنان بود و حالا بیزبان و بیکار با مردی که او را چندان جدی نمی گرفت، زندگی میکرد؟ حالا بیشتر درکش میکنم و این که با خودش از کجا شروع میکرد و چهگونه؟
من زبان را زوتر از آن که فکر میکردم یاد گرفتم و در مکتب از جمله آنانی شدم که برای هر کمکی دست شان را بالا میکنند. در محل ما چند خانوادهی دیگر پناهنده را هم آوردند و من با دختران شان در مکتب دوست شدم. ولی هرگز حتا به روز تولدم به خانهی ما دعوت شان نکردم. میترسیدم که برای مادرم زحمت شود ولی در واقعیت وضع نامرتبی که مادر داشت او را پنهان میکردم.
مادر آهسته آهسته در ذهنم رنگ میباخت. همین که مرا در انتخاب هایم دست باز گذاشته بود و پرسشی نداشت، برایم کافی بود. مادر دیگر صاحب فرزندی نشد و من یکدانه ماندم. پدر هم در بیرون با مشغولیت کاری و همکارانش زندگی خوبی داشت.
یکروز که زودتر از مکتب رخصت شدیم، خانه آمدم. زمانی که در دهلیز داخل شدم ، شنیدم که مادر با فردی صحبت داشت. ایستادم و گوش فرا دادم. مادر قصه میکرد، میخندید و با خوشروئی تقاضا داشت« شما ره به خدا کمی از کیک بگیرید. چای تان سرد شد. پریسا مکتب اس.»
در دهلیز اثری و نشانی از مهمان نبود. ما بوت های خود را در بیرون میگذاشتیم. مادر نمیخواست که کثافت های بیرون به درون خانه بیاید. با احتیاط به اطاق نشمین نزدیک شدم و محتاطانه سرم را پیش بردم.
مادرم عکس های را که چون قرآن مقدس میداشت و در نگهداری شان کوشید بود روی میز گذاشته و با آن ها گفت و گو داشت.
نمی دانستم چه عکس العمل نشان بدهم که صدایم زد، پریسا بیا، مهمان داریم. سلام دادم و پیش رفتم روی مادرم را بوسیدم. به زمین پیش پایش نشستم و دستش را گرفتم و بوسه زدم.
- خیلی دق شدی. حق داری. عزیز ترین هایت بودند. ولی دیگر نیستند. خودت بار بار به من این عکس ها را نشان دادی و گفتی که خیلی سال ها پیش موتر شان با مین اصابت کرد و فقط خودت زنده ماندی. مانند کودک کوچکی خودش را جمع کرد و زود عکس ها را از روی میز گذاشته بود، برداشت. نیم نگاهی هم به من نینداخت و آن روز مادر دوباره روی تخت و زیر لحافش رفت و سکوت کرد.
شب برای پدرم از مادر گفتم.
بسیار عادی و ساده به من گفت:« مادرت از اول هم افسردهگی داشت و فکرش درست کار نمیکرد. خدا میداند که زندگیش بعد آن حادثه شوم در خانه ی مامایش چطور گذشته است.»
در حالی که هنوز زیاد عمر نداشتم، از پدرم پرسیدم، چرا تا حال با مادرم پیش دکتر نرفتید؟
- مادرت لسان بلد نیست و من هم که ترجمانی نمی توانم. دوا اعصاب و افسرده گی که دکتر برایش داده، کافی است و کمکش میکند. دیگه چه میخوام. کاری به کار ما ندارد، چرا ما به کار هایش غرض داشته باشیم.
دهانم باز ماند، چطور میتوانست اینطور فکر کند و خودش را از عذاب وجدان براهتی بدهد.
آخر هر دو شاهد بودیم که وقتی غذا می پخت، می سوختاند یا روز ها تا آمدن ما روی دراز چوکی روی بروی جنگل می نشست و گاه با لباس های باران زده و نمناک ساعتها منتظر میماند. وقتی میپرسیدیم، چیزی نمیگفت، معصومانه ما را نگاه میکرد.
مادرم در جنگ بین دولت و مجاهدین و مین های که هر دو طرف درگیر برای هم گور کرده بودند، با تکه و پارچه شدن خانوادهاش، قربانی مین و جنگ شد. هیچ فردی توجه نکرد که روح کوچک و بی آلایش مادر در آن جاده ماند.
مادر به نزد خانوادهی مامایاش زندگی نوی را آغاز کرد و دوباره مکتب رفت، جایی که برای مادر به گفته خودش "بهشت» بود. آن جا میتوانست خودش را با خواندن و نوشتن مشغول کند وتوجه معلم شان شفیقه جان او را آرامش میداد.
متاسفانه که در آن روز ها برای مادرم دستی دراز نشد. آخر او یکدختر بود و بدتر که زنده مانده بود. نان خور اضافه و هر اتفاقی که میافتاد همه او را مقصر می دانستد و با برخورد خشمگینانه ی مامایش روح بی آلایشش زجر میکشید.
حالا گاه گاهی باخودم درگیر میشوم. چرا کاری نکردم. کاش من آن قدر مشغول خود نشده بودم و مادر را کمک کرده بودم.
امروز من دکترم و مرتب به پدرم و مادرم سر میزنم و رسیدهگی میکنم.. هر دو پیر نشدند ولی پدر از دست و پا و مادر ازفکرافتاده است. سگرت پدرم و افسردهگی مادرم به اوج خود رسیده است و هر دو مثل معتادان زندگی میکنند. یکی با سگرت و دیگری با دوا مسکن.
اینروز ها که موج آمدن پناهنده ها از ترس حکومت امارات و برگشت خاطرات سنگسار، لت و کوب جوانان برای شنیدن موسیقی و شلاق زدن زنان به خاطر بوت های کوری بلند شان و بسته ماندن در های مکتب بروی دختران بالا گرفته است، حق میدهم که از کوچکترین امکان هم استفاده کنند و خود را نجات بدهند.
من از تجربهی که دارم برای کمک به پناهنده ها میروم با ان که وقت اضافهی برایم نمیماند، اما این تنها کاری است که از دستم ساخته و برمیاید.
به لاگر نزدیک کارم برای دیدار کوتاه و حل مشکل شان میشتابم یا برای مریضی در شفاخانه ترجمانی میکنم.
بلی! زنانی را پیشرویم مییابم که شبیهی مادرم اند. گذشتهی پردرد و تاریک شان را میان اشک و آه برایم میگویند و من فقط راه حلی که پیشنهاد میکنم این است که شما حالا امکان کورس رفتن دارید و هرچه زودتر کورس های که به شما داده میشود، از دست ندهید و زبان را یاد بگیرد. آن وقت میتوانید، به تداوی افسردهگی خود بپردازید و گذشته خود را با دوا، نی! بلکه با بیان و گفت و گو با دکتر معالج روانشناسی افسرده گی حل کنید.
شما چرا فرار کردید، برای آزادی و انتخاب راه تان این همه مشکلات را قبول کردید. برگشت شما محال است، پس امروز و فردای خود را آباد کنید. و به مادرم فکر میکنم که دستی او را نگرفت و به این راه رهنمایی نکرد.
پایان.