شوخی های دوران نوجوانی
میخواستم راجع به بیست هشتم اسد روز آزادی افغانستان از چنگال انگلیس های جهانخوار بنویسم. تا جای پیشرفتم که امان الله خان آزادی سیاسی را بدست آورد... بعد از آن را هر چه فکر کردم که چه بنویسم. گویا فکر ام لنگید... خدایا! چه بگویم؟ چرا این مردم نگذاشتند که ما مثلن خط آهن داشته باشیم. چرا زنان آزاد نباشند؟ چرا سرنوشت ما را چند تا بی سر و پا و قدرت طلب رهبری کنند؟ چرا مکتب، شفاخانه ، سرک و .... نداشته باشیم؟... چرا چنین شد و چرا چنان شد.
من از تاریخ خیلی بدبُِرم زیرا اول اینکه عمر همه را میخورد. دوم اینکه هر کس میتواند در آن یک دروغ شاخدار بگوید. مثلن اینکه امان الله خان بیچاره به حیث یک رهبر و یکهزار ششصد مجاهد که شهید شدند و آزادی را گرفتند چنین اند و باید چنان میبودند و ازین قبیل گپ ها... هر کس سلیقۀ سیاسی اش را به نمایش میگذارد. با خودم گفتم گور پدر تاریخ بیا و لحظۀ حال کن و از دوران جوانی ات و خدا کند اگر باز نیم قرن عمر ات دراز شود. ترا چه به سیاست بگذار هر کس هرچه میخواهد بگوید و حالا آزادی بیان یکی از ارکان حقوق بشر است. رفتم به دوران جوانی ام و چند تا شوخی که با همسن هایم داشتم را بیادم اوردم.
از آقای گلپرور معلم تاریخ ما در صنف دهم یادم آمد. مردی بود با قد دراز و چهره ای استخوانی وعینک نمره ایکه روی بینی اش سنگینی میکرد. اگر چه از تاریخ بد ام میامد اما در جلسۀ درس او نه خوابم میبرد و نه اخلال میکردیم. او عادت داشت که در یکی از چوکی ( صندلی) هایکه فارغ میبود پاهایش را میگذاشت و بالای میز مینشست و از تاریخ صحبت میکرد... صنف ده موضوع تاریخ، افغاستان معاصر بود و او از احمدشاه درانی قصه میکرد و از پسرش تیمورشاه و از نواسه اش شاه زمان و وقتی به شاه زمان رسیده بود آهی میکشید و میگفت:
ــ تاریخ این مرد را یکی از پادشاهان مترقی و خوش نیت وانمود کرده است. وبعد میگفت او میخواست افغانستان چنین باشد و چنان باشد ولی برادران بر وی شوریده و بلاخره کورش کردند و سپس از شاه شجاع میگفت و از اینکه خودش را به انگلیس ها فروخت و به پادشاهی رسید. از وضیعت زندگی مردم در آن دوران به شار ولعابی تعریف ها میکرد و ما خیال میکردیم که او به چشم خود همه این مسایل را دیده.
آقای گلپرور یک روز با ما به میله رفت و در دامنۀ کوهی و در یک محل تفریحی بود همه صنفی ها یکجا بودیم. وقت نان چاشت که شوربای لذیذ پحته بودیم. یکی از بچه ها آمد و گفت:
ــ میگویند آقای گلپرور حس ذایقه اش را از دست داده است بیایید ما تجربه میکنیم. امروز عوض شوربا روی نان اش آب جوش میریزیم. موافقت همه حاصل شد. کاسه ایکه او از آن نان میخورد را جدا نموده و روی نان های میده آب جوش انداخته بالای آن گوشت و کچا لو ونخود درون شوربا را ریخته و یک نفر هم با او یکجا ساختیم... او خورد و بعد از آنکه نان خلاص شد یکی از بچه ها پرسید:
ــ استاد شوربا خوشمزه بود؟ با قوارۀ حق بجانب پاسخ داد:
ــ خیلی با مزه بود. اما نمک اش کم . با این سخن همه به خنده افتادیم و تا ختم میله هر بار که به چهرۀ همدیگر میدیدیم پوزخندی میکردیم ولی آقای گلپرور هرگز نفهمید که چه بر سرش آمده بود.
از آن روز به بعد من، پسر کاکا ( عمو) پسران ماما ( دایی) و چند تا از برو بچه ها یک گروهی ساختیم . البته این گروه نه یک گروه ترورستی و یا قاچاق مواد مخدره بود. بلکه تعهد داشتیم که اگر کسی بر ما حمله کرد به پشیبانی از همدیگر یکجا شده و به حریف جواب دندان شکن بدهیم. البته گروه ما دارای یک روحیۀ قومی بود؛ یعنی همه ما مربوط میشدیم به نواسه های سلطان احمد خان و الله داد خان نوابی که در دربار فلان پادشاه سه صد سال قبل فراشباشی و بانجان به قاب چین بودند.
بزرگتر از همه اعضای گروه من بودم و طبعن هر چه من میگفتم باید دیگران قبول میکردند. و همینطور هم بود. وکیل چونته ( بخاطری چونته که یک انگشت اش را در هفت سالگی ازدست داده بود) دلاور ترین ما بود و اگر میگفتیم و بنا برآن میبود که با کسی جنگ و دعوا کنیم او اولین کس بود که سینه سپر میکرد و ما هم بدنبالش با مشت و لگد میچسپیدیم به جان حریف...
یکشب عید بود یادم نیست عید روزه و یا هم عید قربان، از روستای دور چهار نفر مهمان آمده بود. البته این مهمان ها به خانۀ مامایم( دایی ام) آمده بودند و اعضای گروه در آن شب همه آنجا تشریف داشتیم. بعد از صرف نان و پاسی از شب اختلاط و لاف و پتاق بالا گرفت...
وکیل چونته را گوشه کرده و برایش نقشه ام را گفتم:
ــ برای مهمان ها بگو این بچه میرود بالای بام و شما درینجا بگوش هم هر چه میگوید بگوید. وقتی او برگشت آنچه را بهم گفته اید بینه به بینه بیان میکند...
وکیل چونته با گفتن این موضوع با شار ولعاب مهمانان را به حیرت انداخت. و همه مشتاق آن شدند که من هنر ام را به نمایش بگذارم. ..
از میان مهمانان همان یکی را که لنگی( عمامه) فاج ( پارچۀ از نوع پلاستیک و نازک) انتخاب کردم و گفتم من لنگی ات را به گردن ات بسته میکنم و میروم بالای بام تو میتوانی بگوش رفیق ات هر چه میگویی بگوی. من آنرا بدون کم و کاست به همه میگویم... قبول شد و من با ورخطایی سطل را از جوی آبی که از میان خانه میگذشت پر نموده به بالای بام رفته و یک سر لُنگی را از کلکین به درون خانه انداختنم و بعد از آنکه مطمین شدم که یک سر لنگی به گردن اش بسته شده. آب را در میان لنگی ریختم. صدای خنده و غالمغال از درون خانه بلند شد. آب از میان لنگی فاج از گردن اش شروع و سر تا پایش را تر کرده بود و من در حالیکه لذت بینظیری ازین شوخی ام میبردم به خانۀ خودم فرار کردم.
روز دیگر همگی ما پلان ساختیم تا قاری ها ( در آخر کوچۀ پخته فروشی مکانی بود که از صبح تا شام نابینایان که بیموجب قاری نام داشتند در دو طرف کوچه مینشستند و مردم برای شان بدون سوال سکه های یک افغانی و بعضا دو افغانی میداختند) را آزار بدهیم. ابتدا یک نوت ده افغانی را به یک افغانی که نمیدانم از آهن بود یا المونیم ساخته شده بود تبدیل نموده و بکوچه ی پخته فروشی رفتیم. سکه های یک افغانی را خود بنده میان دست خود شور داده و با آواز بالند گفتم:
ــ قاری صاحب این پول را بگیر و میان رفیق هایت تقسیم کن و در حالیکه زیر دلم از شیطنت ام لذت میبردم سکه های یک افغانی را میان مشت ام محکم گرفته و به او ندادم دور تر رفته و به منظره ای تماشایی خیره شدم:
ابتدا چند قاری ایکه نزدیک هم بودند کشمکش شروع شد. بعدا دیگران برای گرفتن سهم خود بالای قاری مذکور هجوم آورند هر چه او عذر میاورد مورد قبول دیگران قرار نمیگرفت و ما دیدیم که جنگ سختی میان آنان در گرفت و لذت بردیم.
روز دیگر تصمیم بر آن شد که گریۀ خانۀ پسر ماما ( دایی) ام را آزار بدهیم. از خصوصیت این گربه یکی آن بود که وقتی گرسنه بود با یک صدا نزد همه کس میامد ولی وقتی شکمش سیر میبود اصلن به صدا و اداء هرگز تسلیم نمیشد و میگریخت و دیوار های دو متره را بایک پرش خیز بر میداشت. این گربه رنگ خاکستری ابلق داشت. چاق و چله بود. شب های زمستان تا میتوانست به همه دوستی میکرد و گاهی در پلۀ صندلی با یکی خود را شریک میکرد و بعد از آنکه گرم میامد خر وپف به راه میداخت که خدا نجات دهد.
پسر کاکایم ( عمو ام) شکرالله یک روز گفت: با این گربه باید طوری رفتار کنیم که خودش بداند ما که هستیم. من از یک دوستم ام شنیده بودم که اگربروت (سبیل) های او را قیچی کنیم روی دیوار رفته نمیتواند. برای آنکه تجربۀ ما نتیجه بدهد او را گرفته و سیبل هایش را با قیچی بریدیم. و بعدا او را روی دیوار گذاشته و تهدیدش کردیم. راستی یک قدم هم بر داشته نتوانسته و از روی دیوار افتاد. البته تجارب ما روی گربه ادامه یافت و هر کس بنا بر سلیقه اش حکمی صادر میکرد. یکشب من در خواب ام دیدم که گربه مرا مورد حمله قرار میدهد و میخواهد چشم هایم را بکشد. این گربه مثل برق حرکت میکرد و در حالیکه دندان هایش را برایم نشان میداد با سرعت خیز برمیداشت و بطرفم جست میزد. صبح که بیدار شدم اولین کاری که به فکر ام آمد آن بود که چطور میشود خیز وجست گربه ها را اداره کنم. خیلی چرت زدم ولی عقلم به جایی نرسید. نمیدانم چطور شد که یک روز چند دانه چهار مغز غوری که خیلی کلان و سخت بود به دستم رسید. چهار مغز ها را از میان دو نصف کرده و مغز آنرا درآوردم. در چهار طرف آن یک سوراخ نموده و از میان سوراخ ها تار(نح) تیر نموده و هرچهار دست و پای پشک را میان پوست چهار مغز گذاشته و با تار بدور پاهایش بستم و پشک را ازاد گذاشتم. بیچاره پشک نمیتوانست که حتا مثل یک موش حرکت کند و جالبتر از آن وقتی حرکت میکرد صدای پای هایهایش روی سنگفرش دهلیز خانۀ عمویم همه را گرده کفک ساخته بود. تک تک تک تک...
سلسلۀ شوحی های ما هر روز ادامه داشت و هر روز گروه ما با هر کسی که میخواست درب شوخی را باز میکرد.
روز اول نوروز بود. اعضای گروه بطرف استادیون شهر پای پیاده روان بودیم. نارسیده به چهار راه مستوفیت قاری جبار را دیدیم. این قاری را میگفتند که به خوردن مال مردم شهرت داره و او با اعصایش خود را میکشید و بازحمت میخواست سرک را عبور کند. وکیل چانته با سرعت خود را به قاری رسانده و گفت:
ــ کور هستم قاری هستم از تو میخواهم که همین امانت ام را یک لحظه نگهداری که من رفع حاجت کنم بعد برایم بدهی و بعد از آن بیک خود را به دستش داده و باز گفت لباس های من است با پول هایم... و قاری آنرا گرفت . او با انگشت اش ما را به خاموشی دعوت کرد. لحظه بعد دیدم که قاری به سرعت اش افزوده و کوچه بدل میکندو اعصایش را در حالیکه پشتکی را با خود حمل میکرد به سرعت به سمت چپ و راست دور داده و به سرعتش میافزود. چند دقیقۀ بعد وکیل چانته صدا کرد:
او برادر کجایی امانت ام را باز گردان... ولی قاری بدون جواب راهش را گرفته و به سرعت میدوید. چند بار همین صدا هارا در آورد ولی قاری گویا گوش هم نداشت و خود را از یکطرف سرک به زحمت به طرف دیگر سرک کشاند. دقیقۀ بعد در حالیکه همه ما از خنده روده بر شده بودیم وحید چانته صدا زد:
ــ من که قاری ام و کور همین سنگ را برمیدارم و میزنم. اگر تو اینجا باشی به کله ات میخورد و من مال ام را بدست میآورم... و بعد از آن از فاصلۀ نزدیک سنگ را به سر قاری حواله کرد. وقتی سنگ به کله اش اصابت کرد بدون آنکه آهی بکشد بیک وحید چانته را بگوشۀ پرتاب نموده و خودش به درخت اصابت کرد...
یک روز جمعه پلان تازه ای سنجیدیم. پسر مامایم ( دایی) ام یک نوت ده افعانیگی را با یک تار بلند توسط اسکاشتیپ محکم کرد. این نوت ده افغانیگی که به رنگ سرخ بود را در میان سرک گذاشته و روی تار آنرا کمی خاک انداختیم. ما همه از دروازۀ خانه و طوریکه کسی ما را نبیند منتظر نشتیم .اولین عابری که سرک را عبور کرد اصلن متوجه نوت ده افغانیگی نشد. اما نفر دوم که ریش دراز و لنگی سفیدی بر سرش گذاشته بود. همینکه نوت ده افغانیگی را دید خودش را خم کرد که آنرا بردارد. وگیل چونته تار را کش کرد طوریکه نوت ده افغانیگی یک الی یک ونیم متر پیش آمد. مردک دوباره بالای نوت ده افغانیگی حمله کرد. این بار هم تار را کش کرد. به اینترتیب هر چه او به نوت ده افغانیگی نزدیک میشد ما تار کش میکردیم. عاقبت مردک مایوس و حیران با خودش زیر لب چیزی گفته و خیز انداخته و خودش را بالای نوت ده افغانیگی انداخت. اما اینبار نوت ده افغانیگی به دست ما بود و در حالیکه او ما را نمیدید. از جایش بلند شده لباس هایش را تکان داده چهار طرفش را دیده و به راه خود ادامه داد و ما با خنده به دنبال او افتادیم.
نعمت الله ترکانی
22 اگست 2008