مينا اسدي
من هستم.... بهروز... احمد... مهری و چند تایی دیگر که میشناسمشان. سالن پرآدم است، پر آدمهای ناشناس. همه جور آدم است. همه هستند. چند بچه هم در سالن می دوند. احمد مثل همیشه شاد و سرحال روی صندلی چرخدارش نشسته است.
صدای خواننده ای که روی صحنه ایستاده است و تودماغی می خواند در هیاهوی مردم گم می شود. مرد تارزن روی تارش خم شده است و محو هنر خویش است. نوازندهی ویلون، عرق می ریزد و ساز می زند. کسی به هنرنمایی هنرمندان توجه ای ندارد. زنها با هم حرف می زنند و مردها ساکت روی صندلیها فرورفتهاند و تخمه می شکنند. کسی حریف بچه ها نمی شود. بچه ها در سالن گرگم به هوا بازی می کنند و جیغ بنفش می کشند. هر چه همهمه در میان جمعیت بالاتر می رود خواننده هم صدایش را بلندتر می کند و در حالی که به نقطه ای در دور دست خیره شده است ترانه هایی در بارهی فواید صلح و مضرات جنگ می خواند. ما پشت ستونی نشسته ایم و احمد جوک های دست اولی را که شنیده است برایمان تعریف می کند.
خودش پیش از همه و بیش از همه می خندد. مهری گاهگاهی از پشت ستون، سرک می کشد و به خواننده، که لباس دکلته ای پوشیده، نیم نگاهی می اندازد و زیر لب می گوید: ولش.... و دوباره رو به احمد می کند و از او می خواهد که جوک دیگری تعریف کند. انگار که ما چند نفر توی آن سالن نیستیم. همهی هوش و حواسمان به خودمان است. اصلا نمی دانم چرا در آنجا هستیم و چگونه از آنجا سر در آورده ایم. برگزار کنندگان برنامه، بی تابانه به ساعت بزرگ دیواری که بالای سن نصب شده است، نگاه می کنند و از اینکه هنرمندان ، حواسشان به هنرنمایی خودشان است و کمترین توجه ای به وقت تعیین شده و خستگی مردم ندارند، کلافه اند. پیش از این برنامه مردم به یک سخنرانی بالا بلند گوش داده اند و جو سالن و سر وصدای بچه ها و تق و توق صندلی ها حکایت از این دارد که حاضران در سالن، بیش از ظرفیتشان گوش داده اند و منتظرند که هر چه زودتر پایان برنامه اعلام شود و آنان خودشان را از فضای بسته و هوای دم کرده سالن نجات دهند و ریه هایشان را از هوای سالم بیرون و اکسیژن پرکنند. حتما به همین خاطر است که هنوز ترانه ای تمام نشده، دست می زنند و هورا می کشند و در همان حال با حسرت به در ورودی سالن چشم دوخته اند و روی صندلی هایشان جابجا می شوند. و این واکنش مردم، هنرمندان را دچار این شبهه می کند که بهترین شنوندگان خود را یافته اند و نمی خواهند چنین موقعیتی را از دست بدهند. حالا هر ترانه را دوبار می خوانند. خواننده که در حال و هوای دیگری ست چشمهایش را خمار می کند و یک دست به گردن میکروفون و دستی در هوا، از صلح و دوستی و عدالت می خواند، با ترانه ای با این بند برگردان:
جنگ، جنگ ... نه به جنگ
صلح، صلح.... عدالت
رفاه برا ی ملت
و نوازندگان هم دم می گیرند: "صلح صلح آری صلح... جنگ، جنگ... نه به جنگ"
و خواننده، برای گرم شدن جلسه با عشوه می گوید:
- ای بابا مگر شام نه خورده اید؟ تکرار کنید... با ما تکرار کنید... جواب جواب... صلح، صلح، نه به جنگ
چند نفری از میان تماشاگران با صداهایی که مفهوم نیست بند برگردان ترانه را تکرار می کنند:
نه... نه... نه... نه به جنگ
و خواننده دوباره می گوید: این نشد... از خواب بیدار شوید همه باهم... آها... آفرین...بلند تر... صلح... صلح... عدالت.
ما پشت ستون نشسته ایم و همزمان که اتفاقات سالن را زیر نظر داریم به جوک های احمد گوش می دهیم و می خندیم.
مهری می گوید:
- اگر این هنرمندان را بدهند به دست این تماشاگران خسته و خشمگین، تکه پاره شان می کنند. بعد از آن سخنرانی طولانی و یکنواخت ،مردم حوصله "دلی ، دلی" ندارند. با این بچه های تخس و آتشپاره.که..
احمد می خندد: بیچاره هنرمندان در بدر... بالاخره غربت است وهزار درد سر. اینها هم دل دارند.
مهری باردیگر به صحنه نگاهی می اندازد. اما این بار به جای آنکه بگوید:
- ولش ...
و به احمد بگوید:
- جوک تازه... خواهش...
فریادی از وحشت می کشد. من، بهروز و احمد که پشت ستون مخفی شده ایم و اصلا به صحنه نگاه نمی کنیم، با شنیدن فریاد مهری سرک می کشیم و این بار پشت میکروفون خواننده، مرد جوانی را می بینیم که با یک رادیوی کوچک در دست راستش و مسلسلی بر شانه. جمعیت که تا پیش از آن دو به دو مشغول حرف و سخن بودند نفس بریده و بی حرکت، عین مجسمه نشسته اند و با وحشت به صحنه چشم دوخته اند. جوانی که پشت میکروفون ایستاده است بیست و دو، سه ساله به نظر می رسد، لاغر و رنگ پریده است با چشمانی درشت و نافذ.
بی اختیار از جایم بلند می شوم و می ایستم. می ایستم که با دقت به همه چیز نگاه کنم. چند نفری که نزدیک در ورودی ایستاده اند زود متوجه ماجرا می شوند در سالن را باز می کنند در چشم بهم زدنی ناپدید می شوند. خواننده در گوشه ای از سن نشسته است و با صدای بلند گریه می کند. تارزن که از ظاهرش بر می آید که لول لول است و بوی خطر به مشامش نرسیده، هنوز سرش روی تار خم است و بی اعتنا به آنچه که در سالن می گذرد نرم نرمک می نوازد. نوازنده ویلون با اندامی نحیف و مچاله، سرش را روی سازش خم کرده است و من چهره اش را نمی بینم. "دف" از دست جوان دف زن افتاده است. دف زن بالا بلند خوش اندام که تا چند لحظهی پیش صدای رسای دف اش گوش فلک را کر می کرد بی کمترین مقاومتی، در کنار جوان مسلسل به دست ایستاده است و عاقله مردمی که "تنبک" می زد تنبک به دست و هاج و واج به نقطه ای در سالن خیره شده است. مثل بازی کودکی هایمان: ( لولو... چهچه... مجسمانه! )
جوان، لختی در سکوت چشم می گرداند و دور و برش را نگاه می کند سپس با صدایی آرام و بدون تنش می گوید:
- نترسید... هیچ کس با شما کاری ندارد... کشتن شما، چیزی حاصل ما نمی کند جز حمل و نقل تعدادی جنازه.
مردم نفس عمیقی از سر رضایت می کشند. چند نفری از گوشه و کنار سالن با صدایی که انگار از ته چاه در می آید می گویند:
- نمی کشد... نمی کشد... قیافه اش به قاتلها شبیه نیست.
جوان بی اعتنا به اظهار نظر آنها رادیویی را که در دست دارد بالا می برد و می گوید:
- این را می بینید؟
کسی جواب نمی دهد.
جوان دوباره با صدای بلندتر فریاد می زند:
- این را می بینید؟
باز هم از کسی صدایی بر نمی خیزد.
این بار در میکروفون فریاد می زند:
- امتحان می کنیم... امتحان می کنیم...
به سبک خواننده که اول برنامه اش با ذوق و شوق چند بار در میکروفون گفته بود:
- امتحان می کنیم... امتحان می کنیم... الو... الو... امتحان می کنیم.
مرد، همزمان که در حال امتحان میکروفون است، نیم نگاه به خواننده می اندازد که روی زمین پخش شده است و از کفی که در گوشهی لبش جمع شده ،می شود فهمید که غش کرده است .جوان با مهربانی به زن نگاهی می اندازدو با لحنی دوستانه می گوید:
- نترس جانم... تو از این ها شجاع تری که این بالا ایستاده ای و حنجره ات را پاره می کنی. من که با تو کاری ندارم و لیوان آبی را که روی میز است بر می دارد و روی صورت خواننده خالی می کند. زن با ترس و لرز می نشیند و به مرد جوان طوری نگاه می کند که انگار در حین پیاده روی در جنگلی آرام، با گرگی درنده روبرو شده است. لبهایش می لرزد... زیر گریه می زند و ناله کنان می گوید:
- مامان... مامان جان...
مرد جوان لبخندی بر لب می آورد و با خواننده شوخی می کند:
- شما در این سن و سال هنوز مامان جانتان را می خواهید؟
خواننده بازهم هق هق کنان می گوید:
- مامان... مامان جان
مرد جوان رو به جمعیت می کند و می گوید:
- مامان جان این خانم اگر در میان شماست بیاید بالا.
کسی جواب نمی دهد... سکوت و وحشت بر همه جا سایه افکنده است.
احمد زیر لب می گوید:
- این مادر ندارد... دارد؟
مرد جوان دوباره در میکروفون می گوید:
- الو... الو... امتحان می کنیم... مادر این مادرمرده خودش را معرفی کند... این زن بیچاره دارد به خاطر هیچ و پوچ، قبض روح می شود... لطفا مادر این خانم خودش را نشان دهد.
باز صدایی از کسی بلند نمی شود.
مرد جوان قدمی به طرف خواننده برمی دارد، لولهی مسلسل را روی شقیقهی او می گذاردو این بار با لحنی جدی می گوید:
- اگر مادر این زن بدبخت تا یک دقیقهی دیگر خودش را نشان ندهد یک گلوله توی مغز ایشان خالی می کنم.
باز کسی جواب نمی دهد.
مرد جوان به خواننده که نمی تواند کمترین حرکتی بکند کمک می کند که از جا برخیزد. او را رو به جمعیت نگاه می دارد و با مهربانی می گوید:
- مادرت را نشان بده !
زن دستپاچه می شود و ناله کنان می گوید:
- مادرم؟... مادرم اینجا نیست
و باز می زند زیر گریه: مامانم ... مادرم ... مامان جان
مرد جوان با صدایی پر از خشم می گوید:
- یکی از شما این زن را به فرزندی قبول کند... کسی اینجا هست؟
سکوت.
این بار مرد حرفش را عوض می کند:
- اگر یکی از شما این زن را به فرزندی قبول کند، می تواند همراه ایشان ظرف سه دقیقه سالن را ترک کند.
همهمه می شود... همهی زنان حاضر در جلسه از جا بر می خیزند و به طرف در سالن هجوم می آورند. مرد جوان سر مسلسل را به طرف جمعیت می گیرد و با لحنی تهدیدآمیز می گوید:
- سروصدا نکنید... بنشینید... خودم از میان شما یک مادر انتخاب می کنم.
سروصدای مردها در می آید:
- چرا یک پدر انتخاب نمی کنید؟... یا یک پدر و مادر... زن که به تنهایی نمی تواند بچه درست کند!.
مرد جوان به تندی می گوید:
- شلوغ نکنید... این خانم فقط می گوید: مامان... مامان جان
یکی از مردها با صدای ضعیفی می گوید:
- بهش وقت بدهید شاید بابا جانش را هم صدا کند
مرد جوان چیزی نمی گوید. به زنهای مجلس چشم می دوزد و به زن جوانی که در ردیف جلو نشسته است می گوید:
- شما بیا بالا و این خانم را ببر.
زن جوان، من، من می کند:
- من مادر این بشوم؟ این که از من بزرگتر است.
مرد جوان می گوید:
-چانه نزن... بیا بالا... ببرش، و گرنه این شانس را از دست می دهی.
لحظه ای سکوت برقرار می شود و سپس زن جوان شتابان به صحنه می دود و خواننده را که جان در بدن ندارد از جا بلند می کند.. زیر بغلش را می گیرد و لنگ لنگان به طرف در خروجی می برد.
همهی این نقل و انتقالها سه دقیقه هم طول نمی کشد. پیرمردی از وسط جمعیت بلند می شود. مرد جوان سر مسلسل را به سوی او می گیرد:
- بنشین پدر جان
پیرمرد با صدای لرزانی می گوید:
- هر کار می خواهید بکنید زودتر بکنید... ما را زجرکش نکنید
مرد جوان با مهربانی می گوید:
- حق باشماست پدر... بنشینید
و سپس خطاب به جمعیت می گوید:
- سه سوال دارم و همه باید به آن جواب بدهند... حاضرید؟
سکوت.
مرد جوان می گوید:
- سکوت علامت رضاست. پس گوش کنید... به دقت... و جواب بدهید...منطقی.. سوال و جواب ترس ندارد.
نوجوانی می ایستد و فریاد می زند:
- سوال و جواب زیرفشار مسلسل ترس دارد... خیلی هم ترس دارد... اسلحه را کنار بگذار... بعد سوال کن.
مرد جوان پوزخندی می زند و می گوید:
- در آن صورت کسی نمی نشیند که به سوال من جواب دهد. وجود همین مسلسل باعث می شود که همه از ترس جانشان، بنشینند و به حرف من گوش بدهند.
نوجوان دوباره می گوید:
- این را که همهی زورگویان بلدند... شق القمر که نکرده ای. با تهدید و زور که نمی شود سوال و جواب کرد.
مرد جوان می گوید:
- حرفهایت را صد درصد قبول دارم اما اگر این مسلسل در دست من نباشد این جمعیت می نشیند و به حرف من گوش می دهد؟
نوجوان پاسخ می دهد:
- نه... شما که آدم سرشناسی نیستی و اسم و رسمی نداری. اما دیدی که به سخنران جلسه، که این همه حرف زد گوش دادند و صدایی از کسی در نیامد.
احمد با صدای بلند می خندد. صدای خندهی او سکوت سالن را می شکند همهی نگاهها به طرف او برمی گردد. احمد خودش را در صندلی چرخدارش جمع می کند و آهسته می گوید:
- کجا گوش دادند؟ همه خواب بودند.
و باز بی توجه به جو ترس و وحشت حاکم بر فضا، غش غش می خندد.
مرد جوان نگاهی به جمع ما می اندازد و ما خودمان را هر چه بیشتر پشت ستون پنهان می کنیم.
مرد جوان نگاهش را از ما برمی گیرد و رو به جمعیت می کند و می پرسد:
- این جلسه برای چه تشکیل شده است؟
مردی از میان جمعیت جواب می دهد:
- برای راهیابی.
مرد جوان حرف او را تکرار می کند:
- برای راهیابی؟
و سپس می پرسد:
- برای یافتن چه راهی؟
مرد می گوید:
- یافتن راهی برای استقرار صلح.
- صلح با کی؟
کسی جواب نمی دهد.
مرد جوان ،از نوجوان که هنوز رو به صحنه ایستاده است می پرسد
- تو می دانی؟
- بله... برای گریز از جنگ که خانمانسوز است.
مرد جوان می پرسد:
- اگر جنگ نباشد صلح می شود؟
نصف جمعیت جواب می دهد:
- بله ...صلح می شود.
مرد جوان می پرسد:
- و بعد از صلح چه می شود؟
زنی میانسال جواب می دهد:
- زندگیمان سروسامان می گیرد.
زن دیگری می گوید:
- می رویم سر خانه و زندگیمان...
مردی می گوید:
- صلح که باشد همه در صلح و صفا زندگی می کنیم.
مرد دیگری می گوید:
- کسب و کارمان رونق پیدا می کند.
مرد جوان سکوت می کند و سپس می گوید:
- حالا که صلح است و هنوز از جنگ خبری نیست. چون کسب و کارتان رونق دارد نمی خواهید جنگ بشود؟
پیرزنی می گوید:
- کارمان رونق دارد؟ نان بی روغن هم نداریم... رونق چی؟
زن دیگری می گوید:
- باز هم حالا بهتر است. حالا ما فقط نان نداریم... کار نداریم... آب نداریم... جنگ که بشود بدتر می شود... بچه هایمان را هم می برند.
مرد جوان رو به جمعیت می کند و می پرسد:
- حالا صلح است؟
فریاد جمعیت بلند می شود:
- بله... حالا صلح است.
مرد جوان می گوید:
- شما صلح را دوست دارید؟
جمعیت جواب می دهد:
- بله ما صلح را دوست داریم.
- برای همین در این جلسه شرکت کرده اید؟
جمعیت یک صدا پاسخ می دهد:
- بله... برای همین در این جلسه شرکت کرده ایم.
مرد جوان می گوید:
- با میل و خواست خودتان به اینجا آمده اید؟
- بله... با میل و خواست خودمان به اینجا آمده ایم.
مرد جوان باز می پرسد:
- با پاهای خودتان به اینجا آمده اید؟
- بله... ما با پای خودمان به اینجا آمده ایم.
مرد جوان در صحنه قدم می زند. سمت و سوی مسلسل اش رو به مردم است. در میان سکوت مطلقی که بر سالن سایه گسترده است ناگهان احمد فریاد می زند:
- من... با... پای... خودم... به... اینجا... نیامده ام.
مرد جوان سرک می کشد و با آنکه میکروفون، صدای او را به خوبی به ما که ته سالن نشسته ایم می رساند با فریاد می گوید:
- کسی که پشت ستون جا خوش کرده ای بیا بالا...
احمد فقط می خندد.
مرد جوان می گوید:
- من ترا نمی بینم. از آن پشت بیا بیرون
مهری صندلی چرخدار احمد را هل می دهد. حالا همه احمد را به خوبی می بینند... نگاهها به سمت او برمی گردد.
احمد خونسردانه به مرد جوان نگاهی می اندازد و می گوید:
- حالا باید چکار کنم؟
مرد جوان می گوید:
- بیا بالا
احمد به صندلی چرخدارش اشاره می کند و می گوید:
- چه جوری ؟ من که پا ندارم.
در این موقع سروصدایی به گوش می رسد... چند نفر از گوشه و کنار به سرعت می دوند که خود را به در سالن برسانند. مرد جوان لولهی مسلسل را به طرفشان می گیرد:
- برگردید... بنشیند سرجایتان... بیرون خبری نیست... رفقای من مسلح هستند و پشت در ایستاده اند... راه فرار نیست. من که از اول گفتم که با شما کاری ندارم... من و شما فقط با هم گفتگو می کنیم.
سپس سرش را به طرف احمد می چرخاند:
- بیا بالا... اینهمه آدم صلح جو و عدالت خواه... کمکت می کنند.
کسی از جایش تکان نمی خورد.
نوجوانی که سوال می کرد هنوز ایستاده است. می گوید:
- من می توانم کمک کنم.
و به طرف احمد می رود. نوجوان دیگری هم داوطلب می شود که کمک کند. آن دو، صندلی چرخدار احمد را به سمت صحنه می برند. صندلی را پایین، دم پله ها می گذارند و سپس به کمک هم احمد را بالا می برند و او را روی یک صندلی که پیش از آن زن خواننده روی آن نشسته بود می نشانند. در چهرهی احمد از ترس خبری نیست. لبخند تمسخر آمیزی بر لب دارد. مرد جوان از پارچ آبی که روی میز است در لیوان، آب می ریزد و می گوید:
- بفرما... آب.
احمد می خندد:
- ممنون... حالم خوب است... شما بفرمایید!
مرد جوان می گوید:
- اسم شما؟
و میکروفون را به طرف دهان احمد می برد.
احمد با صدای قوی و با لحنی مسخره می گوید:
- مخلص شما احمد.
مرد جوان می پرسد:
-چرا روی صندلی چرخدار نشسته ای؟
- چرا ندارد. معلولم.
- مادر زادی؟
- به من نمی آید که از جنگ برگشته باشم؟
مردم می خندند. یک لحظه یادشان می رود کجا هستند و در اطرافشان چه می گذرد.
مرد جوان می گوید:
- از کدام جنگ؟
احمد با خنده می گوید:
- از جنگ ایران و عراق.
چند نفر از گوشه و کنار می گویند:
- از جنگ حق علیه باطل.
احمد قهقهه می زند... آنقدر می خندد که اشک از چشمانش سرازیر می شود.
مرد جوان می گوید:
- چرا می خندی؟
- خنده ندارد؟ بنظر شما خنده دار نیست؟ یک پسر هیجده سالهی سرباز چه می داند که حق کدام است و باطل کدام؟
- پس چرا رفتی؟
احمد پوزخندی می زند و می گوید:
- به همین دلیل که حالا این بالا نشسته ام و به سوال شما جواب می دهم.
مردی از میان جمعیت می گوید:
- به خاطر صلح.
مرد جوان سوالش را تکرار می کند:
- پرسیدم چرا رفتی؟
- گفتم که... مثل همین حالا که شما مرا به روی سن آورده اید.
مرد جوان اخم می کند:
- من... من از تو خواهش کردم و تو قبول کردی. زوری در کار نبوده است.
احمد می خندد و به مسلسل اشاره می کند:
- من چیزی در دست ندارم.
- از ترس؟
- بله... ترس و وظیفه
مرد جوان با حیرت می گوید:
- ترس را می فهمم اما وظیفه؟
- عادت... عادت... ترس... عادتی که به وظیفه تبدیل می شود...
مرد جوان می گوید:
- از این حرفها بگذریم... حالا چه می گویی؟ صلح می خواهی یا جنگ؟
احمد می پرسد:
- بین صلح و جنگ چیز دیگری نیست؟
مرد جوان می گوید:
- چرا هست.
احمد می گوید:
- مثلا؟
مرد جوان لبخندی می زند و می گوید:
- مرگ!
جمعیت کلمهی مرگ را تکرار می کند.
- مرگ؟... مرگ؟... مرگ؟
مرد جوان رو به جمعیت می کند و می گوید:
- این ترس که شما را فرا گرفته است از مرگ بدتر است.
جمعیت می گوید:
- ما صلح و عدالت می خواهیم نه مرگ.
احمد بی اختیار می گوید:
- شما همین حالا هم مرده اید.
و غش غش می خندد.
احمد باز می گوید:
- پس خیال می کنید زنده اید؟
از میان مردم چند نفر با شیون و زاری می گویند:
- بگذار برویم... نوشته می دهیم که دیگر در این جور جلسات شرکت نکنیم.
مرد جوان اعتنایی نمی کند... دوباره می پرسد:
- کسانی که صلح می خواهند دستشان را بلند کنند.
جمعیت همزمان که دستهایشان را بالا می برند با فریاد می گویند:
- صلح... صلح
مرد جوان می گوید:
- شما صلح می خواهید؟
جمعیت یکصدا فریاد می زند:
- بله ما صلح می خواهیم.
مرد جوان می خندد.
- نمی خواهید؟
جمعیت فریاد می زند:
- می خواهیم ...می خواهیم.
مرد جوان با فریادی آنها را ساکت می کند و می گوید:
- شما صلح نمی خواهید. تسلیم هستید، تسلیم نظرات بالا دستی ها. تسلیم واخته، بزرگترهایتان هم تسلیم زورند... تخم آنها را هم کشیده اند. از چه چیز می ترسید؟ چند قرن دیگر می خواهید بترسید و زاد و ولد کنید؟ تاکی می خواهید با خفت... خواری، ترس و تسلیم زندگی کنید؟ اسم این "روزمرگی" زندگی است؟
احمد می خندد و با لحنی جدی که شبیه صدای همیشگی او نیست می گوید:
- نه... این زندگی نیست... این روزمرگیست.
مرد جوان می گوید:
- پشت در سالن از افراد مسلح خبری نیست... برای ترساندن شما گفتم... آنجا هیچکس نیست فقط من هستم و همین مسلسل... اگر این مسلسل در دستم نبود هیچکدامتان به حرفم گوش نمی دادید. بین شما یک آدم جاندار نبود که بپرد و این ماس ماسک را از من بگیرد و ببیند که دروغی ست. این مسلسل خالی ست و از بمب هم خبری نیست فقط هفت تیرم یک گلوله دارد آنهم برای مغز خودم ...
و رو به احمد می کند و می گوید:
- بهتر نیست که آدم بمیرد تا در میان این تخم کشیده ها زندگی کند؟
احمد به علامت تایید سر تکان می دهد.
آنگاه مرد جوان هفت تیری از جیب کتش بیرون می آورد، می گذارد روی پیشانی اش و ماشه را می کشد...
مغز آغشته به خون او روی سر و صورت احمد می پاشد. احمد هنوز لبخند کمرنگی به لب دارد. با آرامشی وصف ناشدنی لیوان آب را بر می دارد و یک نفس سر می کشد. جمعیت، گریان و شیون کنان به طرف در سالن هجوم می برند...
من همانجا ایستاده ام... مهری هم... بهروزهم و به صحنه چشم دوخته ایم. احمد مثل یک مجسمه سنگی همانجا نشسته است و لبخند می زند.
چشمانم را که باز می کنم و وحشت زده که به دوروبرم چشم می دوزم می بینم که در اتاق خودم هستم. ساعت شش و نیم صبح پنج شنبه است و من خیس عرق در تختم نشسته ام و گریه می کنم... بیرون برف تندی می بارد.
مینا اسدی -اکتبر دوهزار و هفت. استکهلم...بر گرفته: از کتاب منتشر نشده ی"کسی در کنار من دندان خون آلودش را تف می کند".